فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭اگه اربعین منو نطلبی،فکر این که چرا منو نخواستی عذابم میده
من در اندر خم کوچههای نفسم گم شدهام🥺
شب و روز ندارد این کوچهها، ترسناکند😢
حسین جان پیدام کن😭💔
💔دلبانو
#پارت_69
#آبرو
جشن عروسی محمدحسین و ملکا در اوج شکوه و با حفظ شئون اسلامی برگزار شد.
هرچند که این جشن به کام نازنین خوش نیومد ولی به عنوان خواهر داماد هم کم نگذاشت.
نازنینزهرا: ختم رفته بودیم بیشتر حال میکردم تا این عروسی.
محمدعلی: این که آلات طرب رو نیاوردیم بد است؟
نازنینزهرا: آلت طرب!؟ مگه همه آهنگها طرباند؟ والا بالله آهنگ غیر مجاز تعریف داره، رفتید دوتا مداح آوردید همون که تو روضه میخوندن یه عده گریه میکردن رو خوند بقیه هم دست زدن، اینا تکلیفشون با خودشون مشخص نیست.
زهره: اینا که میگی بهشون تکلیفشون مشخص نیست، تو دستگاه اباعبدالله حرمت و آبرو دارند.
نازنینزهرا: خیلی خب بابا؛ همون آبرو داران دستگاه شاه کربلا.
نازنین خسته وکوفته وارد اتاقش شد، تنش را روی تخت پهن کرد و هندزفریهایش را وصل کرد.
از این به بعد را تنهایی در اتاق سر میکند، خبری از محمدحسین و خندههایش نیست، پایه فیلم دیدنهایش را به طبقه بالای خانه فرستاده و خودش تنهایی به فیلم دیدنها ادامه میدهد.
محمدحسین: ببخش تو را به جای تنگ و محدود آوردهام.
ملکا: این چه حرفیه!؟ تو که کنارم باشی کافیه، اتفاقا من عاشق یه خانواده شلوغ هستم، همه باهم کنار هم، دور هم، سر یک سفره مینشینیم.
محمدحسین: اینو از ته دل میگی؟
ملکا: ته ته دل عزیزم.
این حرف ملکا به محمدحسین دلگرمی دو چندان داد.
نازنینزهرا هم مشغول تنظیم کارها و دفترهایش بود، آنها را بو میکشید و از ته دلش لبخند میزد.
زهره: نمیخوای سر راه بیای دختر؟
نازنینزهرا: من سر راهم، شما...
زهره: ما چی!؟
نازنینزهرا: من میخوام احترام شما رو نگه دارم، هرچند شما اصلا اینو باور نمیکنید و احترام منو نگه نمیدارید.
زهره: چه کارباید میکردیم که نکردیم؟
نازنینزهرا: وقتی کارنامه منو دیدید یه ذره ابراز خوشحالی نکردید؛ بقیه پدر و مادرها همچین مواقعی انعام میدهند و شادی میکنند، به خواسته و نظر من که حتی سر سوزنی ترتیب اثر نمیدهید، بشمارم یا کافی است؟
محمدعلی: فایده نداره، تو درست بشو نیستی، بخدا قسم نازنین بخواهی از حوزه بیرون بیای و آبروی چندین و چندساله ما رو ببری آقت میکنم.
نازنینزهرا: ضیافت را اینطور کامل میکنید.
زهره و محمدعلی از حاضر جوابیهای نازنین عصبانی شده بودند، ناراحت باهم در مورد تربیت نادرست نازنین صحبت میکردند.
محمدحسین: سلام، وقت بخیر.
ملکا: سلام مادر جان وقت بخیر.
محمدعلی: سلام، وقت شما هم بخیر، اینجا راحتی دخترم؟
ملکا: هرجا که همسرم و خانواده همسرم راحت و سالماند من هم خوشم.
زهره: چی میشد خدا یه دختر به ادب و عاقلی تو به من میداد.
محمدحسین: مامان... لطفا.
ملکا: نازنینزهرا دختری فهمیده و نخبهاست من تو هوش و ذکاوت به او نمیرسم.
زهره: کاش همین طور بود.
ملکا: مامان اجازه دهد نهار امروز با من.
زهره: تو نوعروسی حق اینه من کار کنم.
ملکا: نه، میخوام امروز به مناسبت روز عید مباهله شیرینی بدم، به شکرانه همسر صالح و سالمی که خدا به من عطا کرده و همچنین پدر و مادر همسر مهربان و دلسوز.
محمدعلی: به نظرم رو حرف دخترمون نه نیاریم، امروز رو او نهار بپزد.
ملکا: ممنون پدر جان.
ملکا با حرف ها و رفتارهایش دل از محمدعلی و زهره میبرد و باعث میشد سرکوفتهایش را نازنین بشنود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ «ربنا آتنا زیارت الحسین یوم الاربعین»
🎙حاج مهدی رسولی
🏴 #أربعین
#اللهم_ارزقنا_مشایة_الأربعین
#اللهم_ارزقنا_کربلا
•┈┈••✾••┈┈
#پارت_70
#آبرو
توجه بیش از حد زهره و محمدعلی به ملکا حسادت نازنین را برانگیخته بود، مخصوصا که باعث شده بود سرزنش هم بشه.
نازنین مثل قبل با ملکا نمیخندید و به او بیمحلی میکرد.
ملکا: محمدحسین من فکر میکنم نازنین از من بدش میاد، دیگه مثل قبل با من رفتار نمیکنه.
محمدحسین: نه اون از تو بدش نمیاد، دلیلش رو من میدونم.
ملکا: دلیلش چیه خب!؟ بگو، شاید تونستم رابطم رو باهاش اصلاح کنم.
محمدحسین: ما باید از این خونه بریم.
ملکا: بریم!؟ کجا!؟ مگه شرط ازدواج تو با من همین نبود که اینجا بمونیم و کنار نازنینزهرا باشیم؟
محمدحسین: چرا بود، ولی من اشتباه میکردم، نازنین فشار زیادی رو داره متحمل میشه، بهت گفته بودم اون دخترونه رفتار نمیکنه، با ورود تو به خونه مامان و بابا توجهشون به تو بالا رفته و بیخودی توقعشون از نازنین بالا، خب نازنین اصلا از آشپزی و اینجور کارهای دخترونه خوشش نمیاد، من دیدم مادر بارها کارهای تو رو میکوبه تو سر نازنین.
ملکا: هنوز نیومده دردسر درست کردم، متاسفم.
محمدحسین: تو چرا متاسفی!؟ کار اشتباه از سمت من بود و پدر و مادرم.
فکر نمیکردم پدر و مادرم اینقدر...
ملکا: باید برم از نازنین معذرت بخوام.
محمدحسین: نه تو نرو، حداقل تنها نرو، باید دوتایی بریم.
ملکا: نمیشه نریم از اینجا!؟
محمدحسین: نه نمیشه، من همون صبح عروسی فهمیدم کارم اشتباه بوده، افتادم دنبال خونه، یکم دیگه صبر کنی کارها رو جمع و جور میکنم،قول میدم اذیت نشی، خونهای میگیرم که باب دلت باشه و همه چی هم داشته باشه، نظمش هم باب دلت باشه، وسیلههای کمتری میبریم.
ملکا: اصلا دلم نمیخواد مامان و بابا با رفتنمون مکدر بشن.
محمدحسین: از اول هم قرار نبود تا همیشه اینجا زندگی کنیم.
یک هفته تا شروع مدارس مونده بود، نازنین زهرا که نتونسته بود پدر و مادرش رو راضی کنه بیخیال و بی تفاوت به کارهاش ادامه داد.
زهره: کجا شال و کلاه کردی؟ قبلا دخترا بدون اجازه پدر و مادر بیرون نمیرفتن.
محمدعلی: والا ادب هم خوب چیزیه.
نازنین نیم رخ با گوشه چشم نگاهی قهر آلود به پدر و مادرش انداخت و بدون جواب دادن در را محکم بست و رفت.
زهره زد زیر گریه و به دیوار تکیه داد و بلند بلند شروع کرد به دعا ونفرین.
محمدحسین: چیه؟ چی شده؟ چرا گریه میکنید مامان؟
ملکا: اتفاقی افتاده مامان؟
زهره: تحویل بگیر پسرم، دختره با گوشه چشم به ما نگاه میندازه و بدون اینکه بگه کجا میره سرش انداخت پایین و رفت.
محمدعلی: بدت نیاد محمد جان، ولی خیلی بهش رو دادی، چندتا چک از من میخورد و دو روز حبسش میکردیم الان اینجور نمیشد.
محمدحسین: اشتباه شماست، کوبیدن رفتارهای ملکا تو سر نازنین برا اصلاح نازنین اصلا روش خوبی نبود.
نازنین با ملکا مشکلی نداشت، شما تحریکش کردید، الان ملکا رو هم تحویل نمیگیره.
زهره: من آقش کردم، شیری که دادم حرومش باشه، پاکترین شیر رو دادم، با روضه امام حسین و اشک بر جوونش شیرش میدادم، کارهایی که برا نازنین کردم برا تو نکردم، وقتی که برا تربیت نازنین گذاشتم برا تو نگذاشتم، کامش با تربت باز کردم، حالا برا من دور برداشته.
محمدحسین: لطفا گریه نکنید، من الان میرم دنبالش.
ملکا تو هم بپوش بیا باهم بریم.
ملکا سریع لباس پوشید و پشت سر محمدحسین بیرون اومد.
محمدحسین: بهش زنگ بزن ببین کجا رفته.
ملکا: باشه، .... جواب نمیده.
محمدحسین: با گوشی من تماس بگیر.
ملکا با شماره محمدحسین زنگ زد ولی باز هم جواب نگرفت.
محمدحسین: پیامش بده، با نرمی وملاطفت و عزیزم براش بنویس که کجایی؟ میخوام بیام دنبالت بریم گردش.
ملکا: چشم الان مینویسم.
ملکا طبق چیزی که محمدحسین بهش گفته بود به نازنین پیامک داد
ملکا: نکنه نازنین از خونه بخاطر من زد بیرون؟
محمدحسین: فکر نمیکنم، اگر اینطور بود با خودش لباس و چمدون میبرد که ناراحتیش رو نشون بده.
ملکا: پس این رفتار نازنین چه دلیلی داره؟
محمدحسین: نازنین فقط دوست نداره کسی تو کارش بپره، جواب پس دادن به دیگران رو دوست نداره.
محمدحسین و ملکا دو ساعت تو خیابون و کوچه پس کوچهها دنبال نازنین میگشتن ولی....
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
موافقید قبل خواب یه پارت دیگه بزارم؟😁
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
#پارت_71
#آبرو
ملکا: خیلی ناراحتم محمدحسین، کاش خودم رو وسط نمیانداختم تو همه چی، اینطوری مامان از من تعریف نمیکرد.
محمدحسین: تا کی میخواستی اونطوری رفتار کنی؟ خودت اذیت نمیشدی از کم کار کردن؟ عذاب وجدان راحتت نمیگذاشت اون موقع، چندبار گفتم تو کار اشتباهی نکردی، رفتار پدر و مادرم اشتباهه، چندبار تاحالا من بهشون گوشزد کردم ولی اصلا اهمیت ندادن.
ملکا: نازنین فکر میکنه مامان و بابا دوستش ندارن؟
محمدحسین: حقیقتش واقعا منم همین طور فکر میکنم، گاهی طوری باهاش رفتار میکنن انگار دخترشون نیست.
ملکا: چرا خب!؟
محمدحسین: چون نازنین باب دل پدر و مادر نرفت حوزه علمیه.
ملکا: یعنی ....
محمدحسین: آره، پدر و مادرم مثل قدیمیا فکر میکنن، چون همه نسلمون طلبه و طلبه زاده و معلم هستن نازنین هم باید تو این مسیر بره، اما نازنین از این مسیر بدش میاد، از حوزویا به شدت بدش میاد، حتی...
ملکا: حتی چی!؟
محمدحسین: ولش کن، بیخیال، همینقدر بدون نازنین خیلی سختی کشیده، اون دختر تشنه محبت پدر و مادر، من هرچقدر بهش محبت کنم جای محبت پدر و مادر رو نمیگیره.
ملکا: واقعا همین طوره.
محمدحسین: من خیلی نگران نازنین هستم، جواب منو هم نمیده.
ملکا: برگردیم خونه شاید برگشته باشه تا الان.
محمدحسین: امیدوارم برگشته باشه.
ملکا و محمد حسین سمت خونه راه افتادن، اما همچنان خبری از نازنینزهرا نبود، تو راه پله منتظر نازنین بودن.
زهره: محمد مامان اگر اومد در خونه رو زد حق نداری در به روش باز کنی، اون دیگه دختر خانواده ما نیست، تا وقتی نگفته غلط کردم و برنگرده سر درسش من حلالش نمیکنم.
محمدحسین: همین فرمون پیش برید از نازنین یه هیولا خواهید ساخت.
محمدعلی: اون همین الانشم هیولاست.
محمدحسین: قابل توجه شما که من دارم دنبال خونه میگردم، همین روزا من و ملکا از اینجا میریم.
محمدعلی: چرا!؟
زهره: ملکا جان مادر چرا؟ نازنین ناراحتت کرده؟
محمدحسین روی پاهاش ایستاد و عصبانی گفت: نه اتفاقا مامان چون از دست شما ناراحتم میرم، نازنین با ملکا مشکلی نداشت، شما بین این دوتا رو شکراب کردید، خواهش میکنم، برای بار هزارم از خر شیطون بیاید پایین بزارید نازنین راه خودش رو بره، یکم بهش محبت کنید، به خواستههاش احترام بگذارید، خواهید دید نازنین میشه همون دختری که آرزوش رو داشتید.
زهره: پسرم تو پدر نشدی بفهمی، یه عمر برا بچهات تلاش کنی و آرزوت رو بچینی و رویا پردازی کنی اما آخرش ...
محمدحسین: خب مادر من، رویای شما برای فرستادن نازنین به حوزه غلط بود، اول باید میگذاشتید بزرگ بشه، خواستههاش رو بشنوید، اما شما همه چی رو بهش تحمیل کردید، تبعیض جنسیتی بین من و نازنین به آسمون اعلا رسیده.
زهره: ملکا مادر تو چطور به حرف پدر و مادرت گوش میکنی؟
ملکا: مامان محمدحسین بد نمیگه، من حوزه علمیه رو خودم انتخاب کردم، پدر و مادرم هم حمایت کردن، من مثل نازنین باهوش نبودم که دو رشته رو باهم بخونم.
اون هم حوزه رو این ترم موفق شده هم تو امتحان جهشی درخشیده.
چه اشکال داره بره رشتهای که دوست داره؟ کنارش هم دینش رو میسازه، حوزه بازار کار نداره، صرفا اطلاعات دینی و تاریخی.
زهره: تو الان خونه داری ناراحتی؟
ملکا: راستش آره، چون دوست داشتم مفید باشم، خب منم تفکر شما رو داشتم، زن نباید تو دید باشه، ولی یجایی فهمیدم حجاب نباید منو محدود کنه، میتونم تو جامعه باشم ولی تو دید هم نباشم. نازنین الان فکر میکنه حجاب براش محدودیته، سخت میگذره بهش، رفتارهای ما اونو اینطور کرده.
زهره: تو هم حرفهای محمدحسین رو میزنی.
هنوز حرفها تموم نشده بود که صدای آیفون شنیده شد.
محمدعلی: اومد دختر خانم.
محمدحسین: خب باز کنید، منتظرش نگذارید.
زهره: نه، اون دیگه حق نداره بیاد داخل، باید ادب بشه.
محمدحسین: امشب بیرون بمونه نمیره تو پارک بخوابه، میره تو بغل اولین نفری که امشب بهش محبت کنه، میدونید که تهش چیه؟ حوزه نرفتن نازنین آبروتون رو بیشتر میبره یا اینکه....
محمد علی: خیلی خب.
محمدعلی دکمه در رو زد و خودش و زهره رفتن تو اتاق.
محمدحسین رفت تو حیاط استقبال خواهرش.
محمدحسین: کجا بودی عزیزم؟ اینا چیه آوردی؟ رفتی کتابهات رو تحویل گرفتی؟
نازنین نگاهی به محمدحسین انداخت و زد زیر گریه.
محمدحسین: چی شده عزیز برادر؟ چرا گریه میکنی؟
نازنین به هق هق افتاده بود، کف حیاط نشست و بلندتر گریه کرد.
ملکا: نازنین جون بیا بریم داخل، تو حیاط بده.
محمدحسین نازنین رو از زمین بلند کرد و آروم برد داخل، ملکا هم کیسه کتابهای نازنین رو از زمین بلند کرد و پشت سرشون وارد شد.
ملکا یه لیوان آب داد دست نازنین، یکم که آروم شد محمدحسین اشکهای نازنین رو پاک کرد و دست نوازش به سرش کشید.
محمدحسین: کی دل خواهرم رو شکسته؟
ملکا: نازنینزهرا جونم من ....
نازنینزهرا: چرا مامان میخواست منو بکشه؟ چرا منو زد زمین؟
نازنینزهرا همه چی رو به یاد آورده بود ولی نه خیلی واضح.
محمدحسین: اصلا اینطور نیست که فکر میکنی، مامان دست تو رو گرفته بود، چادر به پات میپیچه و میخوری زمین.
نازنینزهرا: اینقدر به من دروغ نگو، اونا منو دوست ندارند، امروز همه پدر و مادرها اومده بودن کتاب بچههاشون بگیرن اما من مثل بیپدر و مادرها رفتم اونجا.
محمدحسین: به من یا ملکا میگفتی همراهت میاومدیم.
نازنینزهرا: من اینقدر احمق نیستم، از زندگی زناشویی و ازدواج یه چیزایی میفهمم، میدونم الان تو و ملکا زندگی خودتون رو دارید،در ضمن چرا نمیفهمی تو داداش منی نه پدرم، ملکا زن داداش منه نه مادرم.
با این حرف نازنین، ملکا و محمدحسین سرشون انداختن پایین و سکوت کردن.
حق با نازنین بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾﷽﴿
پناه میبرم
از غم کوچک دلم
به غم های بزرگ، یااباعبدالله...
"شب جمعه است
هوایت نکنم میمیرم"
#امام_حسین #شب_جمعه🌙
#حسین_ستوده #محرم🚩
◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.
#پارت_72
#آبرو
ملکا: من به یه نتیجهای رسیدم.
محمدحسین: چی؟
ملکا: رفتن ما از این خونه یعنی بالا گرفتن تنش بین مادر و پدرت و نازنین.
محمدحسین: اگر نریم هم تنش باقی میمونه و حتی ممکنه بدتر هم بشه.
ملکا من واقعا نمیدونم چیکار کنم، نمیتونم تو روی پدر و مادرم بایستم، به اندازه کافی باهاشون بحث کردم.
ملکا: میتونیم یه کار کنیم.
محمدحسین: چی؟
ملکا: نازنین رو هم با خودمون ببریم.
محمدحسین: خونوادت چی میگن اون موقع؟ نمیگن چرا این پسره خواهرش با خودش آورده؟ اینجوری همه میفهمن ما تو خونواده مشکل داریم.
ملکا: تو هم که نگران حرف مردمی، براش یه دلیل و بهونه میتراشیم.
به قول تو زندگی ما به مردم چه ربط داره، دلم میخواد خواهر شوهرم خونه ما باشه.
محمدحسین: بحث حرف مردم نیست، من مادرم میشناسم، نمیتونه جلو زبونش بگیره، دردسر میشه.
ملکا: خب شما راه حلی داری؟
محمدحسین: ملکا سرم داره میترکه، مغزم ورم کرده از بس فکر کردم.
ملکا سر محمدحسین رو میون دستاش گرفت و بوسید.
زهره و محمدعلی همچنان با نازنین حرف نمیزدن.
نازنین وقت نهار بشقاب غذاش رو جدا میکرد و میبرد تو اتاق، شبهاهم بدون شام میخوابید.
در این میون محمدحسین و ملکا فقط دلسوزی میکردن برا نازنین.
محمدحسین: اجازه هست خواهرم؟
نازنینزهرا: کی تا حالا اینقدر مودب شدی اجازه میگیری؟ بیا تو دیگه.
محمدحسین: چه بلایی سر گوشیت آوردی؟ چرا خورد شده؟
نازنینزهرا: محتواهاش مزخرف و رو اعصاب بود، مخصوصا که پیامهای اون خراب شده رو صفحه میاد.
محمدحسین: دیگه سهچهار روز دیگه میری مدرسه، جایی که خودت دوست داری.
نازنینزهرا: دلت خوش ها، مدرسه بگه اولیا مربیان جلسه دارن تو میخوای بیای یا ملکا؟
محمدحسین: من ولی حساب نمیشم؟
نازنینزهرا: نه نمیشی، تو برادری میفهمی برادر.
محمدحسین: برادر یه زمانی میشد ولی خواهر برادراش باشه.
نازنینزهرا: به شرط اینکه پدر و مادرش نفله شده باشن. نه منی که پدر و مادرم کلهاشون گندهست و زبونش چندمتر و پدری که قدش اندازه برج میلاد.
محمدحسین: من قبول دارم اونا در حقت کوتاهی کردن ولی خداییش اینطور حرف زدن در مورد پدر و مادر درست نیست، اونا بلد نیستن محبتشون رو به تو ابراز کنن، رویا پردازی اشتباهی برا تو داشتن، یکم از این قضیه ناراحت شدن.
نازنینزهرا: میخوای براشون کلاس آموزشی محبت و احترام به خواسته فرزند بذارم؟
محمدحسین: کاش میشد واقعا.
نازنینزهرا: من حوزه رو به خانم حامدی گفتم نامه مرخصی برام رد کنه.
محمدحسین: خوب کردی عزیزم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_73
#آبرو
رفتار نازنین حتی با محمدحسین هم تغییر کرده بود، دیگه مثل قبل نمیپرید تو بغل محمدحسین، در گوشی چیزی بهش نمیگفت و مدام با جوابهاش سعی میکرد محمدحسین رو از خودش دور کنه.
محمدحسین از این رفتار به شدت ناراحت شده بود، هرکاری میکرد تا بتونه مثل قبل بهش نزدیک بشه بدتر میشد.
در نهایت تصمیم گرفت از خونه پدر و مادرش بره شاید بتونه نازنین رو کمک کنه و اونو به آرامش نسبی قبلیش برگردونه.
زهره: تازه داشتم دل گرم میشدبه حضورتون، نمیشه نرید؟ من بدون تو ملکا دق میکنم.
محمدعلی: اگر مشکلی هست بگید تا حلش کنیم، با رفتن از مشکل فرار نکنید.
محمدحسین: مشکلی نیست، اول و آخرش باید میرفتیم، لطف کردید چند صباحی ما رو تحمل کردید، تونستم خودم رو جمع و جور کنم، یه خونه خوب دست و پا کردم خیلی از اینجا دور نیست، دو کوچه بالاتر از کوچه خودمون.
ملکا: حلال کن مامان اذیتتون کردم، ان شاالله جبران کنم این محبتتون رو.
زهره: این چه حرفیه دخترم، کاش همه مثل تو بودن.
نازنینزهرا: بله ملکا خانم کاش همه مثل شما بودن، اگر همه مثل شما بودن دنیا گلستان بود.
ملکا: نازنین جون تو هم ما رو حلال کن، خیلی اذیت شدی بخاطرم.
نازنینزهرا: کسی نمیتونه منو اذیت کنه، منم بخاطر کسی اذیت نمیشم، خیالت راحت.
محمدحسین: دلت گرفت فقط بهم زنگ بزن، ما دو کوچه بالاتریم، هر موقع بیای در خونمون به روی همتون باز.
محمدعلی: خدا حفظتون کنه، ان شاالله خیر خونه رو ببینید.
ملکا و محمدحسین به خونه جدید نقل مکان کردن، حالا نازنین مانده با یه دنیا تنهایی و غصه؛ اما هیچ کدوم رو به رو نمیاره، انگار اتفاقی نیفتاده.
ملکا: محمدحسین این چیه؟
محمدحسین: موبایل.
ملکا: برا خودت خریدی؟
محمدحسین: نه، برا نازنین گرفتم.
ملکا: نازنین!؟ مگه موبایل نداشت؟
محمدحسین: دیشب رفتم دیدم گوشیش رو خرد و خاکشیر کرده، دلیلش رو نفهمیدم، راستش با منم سرد شده، خیلی عوض شده تو این مدت.
ملکا: خب پس چرا بهش ندادی؟
محمدحسین: گذاشتم فردا که روز اول مدرسه رفتنش هست و وقتی خوشحاله به عنوان هدیه موفقیتش بهش بدم.
میبرم مدرسه، به مدیر سفارش میکنم به همه اعلام کنه نازنین جهشی داده و الان دوازدهمه این هدیه رو به عنوان موفقیت بهش بدن.
ملکا: خوب کاری کردی، احسنت.
...........
نازنین صبح لباس فرمش رو پوشید، کمی ضد آفتاب زد و عینک آفتابیهایش را هم از کمد برداشت، ادکلنش را از زیر لباسهایش بیرون کشید و به گردن و مچ دستش زد.
آنها را بو کشید، دفتر و مداد و خودکارهایش را چک کرد، کتابهایی که برای روز اول مشخص کرده بودند رو هم منظم از کوچک به بزرگ توی کیفش چید.
چادرش را سر کرد و سمت در رفت، جاکفشی را باز کرد کتونیهای سیاهش را بیرون کشید و پا کرد.
لبخند و شادی عجیب سراسر وجود نازنین را فرا گرفته بود.
با شور و شعف خاصی وارد مدرسه شد، هنوز نیمی از بچهها نیومده بودن، یه صندلی ردیف اول خالی بود، جلو رفت و کیفش رو گذاشت.
دم در مدرسه دختر کلاس دهمیهایی رو میدید که همراه پدر یا مادرشون میاومدن، به خودش فکر کرد که مجبور شده تنها بیاد.
صدای زنگ صبح گاهی به نشانه به صف شدن دانشآموزان به صدا در اومد.
نازنین دستی به مقعنهاش کشید و قد راست کرد و وارد حیاط مدرسه شد.
پنجمین نفر تو صف ایستاد.
دختری که مقعنهاش ابروهایش را پوشانده بود مقابل بچهها ایستاد، قرآن به دست گرفت و شروع کرد به سبک عبدالباسط حمد خواندن.
پس از اتمام همگی صلوات فرستادن، خانمی چهارشونه که مقعنه سرمهای رنگش عقب رفته بود و موهای طلایی رنگش پیدا بود از دخترک تشکر کرد و مقابل بچهها ایستاد.
عظیمی: سلام، تبریک عرض میکنم سال تحصیلی جدید رو، امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید، دهمیها خوش آمدید، دوازدهمیها هم امسال آخرین سال که در محضرشون هستیم متاسفانه ولی ان شاالله شاهد درخشش اونا باشیم.
میان دوازدهمیها یکی رو داریم که امسال سال اول مهمون مدرسه ما شده، خانم نازنینزهرا معالی، تشویقشون کنید تا ادامه حرفم رو بزنم.
با تشویق بچهها و دعوت مدیر نازنین از صف خارج شد و کنار مدیر ایستاد.
عظیمی: نازنینزهرا خانم، آزمون جهشی دادن، در یک سال هم پایه دهم رو آزمون دادن هم یازدهم رو، تلاششون شایسته تقدیر هست، به همین منظور ما براشون یه هدیه در نظر گرفتیم.
خانم عظیمی جعبه کادو شده رو تو سینی پیش آورد و تقدیم نازنین کرد.
نازنین با شادی و لبخند تشکر کرد، برق شادی رو تو چشمهاش میشد دید.
نازنین شروع خوبی داشت، روز اول مدرسه باتشویق همه معلمها و معاونان برای نازنین گذشت، هر کدوم به نحوی از نازنین تعریف میکردن.
محمدحسین وملکا هم شوق و ذوق نازنین را داشتن، ساعت تعطیلی مدرسه مقابل در مدرسه منتظر نازنین موندن.
ملکا: نازنین جون....
نازنین با تعجب نگاهی به ملکا انداخت و پیش رفت.
محمدحسین: سلام عزیزم، خدا قوت.
نازنینزهرا: سلام، ممنون.
ملکا: بهبه هنوز مدرسه شروع نشده تقدیر هم شدی
نازنینزهرا: از بس امروز از من تعریف و تمجید کردن ترکیدم، نصف درس کلاس معلمها تعریف از من بود.
ملکا و محمدحسین خندیدن.
محمدحسین: خواهر من هم باید تعریف و تمجید بشه، مگه چی کم داره از دیگران.
حالا بریم خونه.
نازنینزهرا: بریم.
نازنینزهرا همراه محمدحسین و ملکا راهی خونه شد، تو مسیر کادوش رو باز کرد، از چیزی که دید متعجب شد.
آیفون۱۳ ، حدس زد این قضیه از کجا آب میخوره، لبخندی زد و به روی خودش نیاورد که قضیه رو متوجه شده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماگـمشدگـٰانیمکہاندرخمدنیـٰا،، تنهـٰاهنرِماستکہمجنونِحسینیم...!️
#امامحسین¦#عربی
یا کربلا نرید😭
یا اگر رفتید برنگردید😭💔
بخدا کربلا رفتهها اگر از اونجا زنده برگردن دیگه مثل قبل نمیتونن زندگی کنن💔
دیوونه میشن از دوری، دق میکنن، نفسشون حبس میشه😭
اللهم ارزقنا زیارت الحسین فی یوم الاربعین🤲
من غیر لانحتسب💔😭
از جایی که فکرش نمیکنیم زیارت اربعین را نصیب ما کن🥺