eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
728 دنبال‌کننده
680 عکس
412 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #آبرو آرشام: نیومده رفتید خانم؟ مریم: کاش بیشتر پیش ما می‌موندی. نازنین‌زهرا: لطفی که در
حامدی: تا حالا پنج تا مدرسه رفتم ولی اسم نازنین نبود. ملکا: منم مدارسی که اسمش رو دادید هم رفتم بی‌نتیجه بود. حامدی: ممکنه یه شهر دیگه‌ای رفته باشه، اصلا استانبول نباشه. ملکا: خب ترکیه این همه شهر داره، یعنی همه رو دونه به دونه بریم!؟ حامدی: به من باشه اینکار رو می‌کنم، نمی‌تونم منتظر اینترپل بمونم تا الانش هم دیر شده. ملکا: چرا شما اینقدر برا نازنین دلسوزی می‌کنید؟ پدر و مادرش اینقدر نگرانش نیستن که شما. حامدی: پدر و مادرش هم نگرانن، منتها اونا یکم دارن راه اشتباه می‌رن، هم به خودشون ضربه می‌زنن هم به بچه‌هاشون. ملکا: ما نهایتا یک ماه بتونیم اینجا بمونیم، بعدش چیکار می‌کنیم اگر پیدا نشد. حامدی: اصلا نمی‌تونم به این فکر کنم نازنین رو پیدا نمی‌کنم، اون دختر نباید تو این کشور بمونه. ملکا: ان شاالله زودتر پیداش کنیم. ................ زهره: مادر محمد جان چه خبر؟ محمد‌حسین: ملکاو خانم حامدی دارن می‌گردن دنبالش، فعلا که خبری ازش نشده. زهره: نکنه بلایی سرش اومده؟ ترکیه که امنیت نداره؟ مخصوصا برا ایرانیا؟ خدای من اگر چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ محمد‌حسین: ان شاالله که اینطور نیست، زود پیداش می‌کنن. بابا کجاست؟ زهره: رفته مسجد ختم یکی از افراد محل بود، مرتضی ناجی زاده بنده خدا تو تصادف از دنیا رفت چند روز پیش. محمد‌حسین: خدا بیامرزتش. محمد‌حسین بلند شد که از خونه بره بیرون چشمش به اتاق نازنین افتاد، بغضی گلوگیرش شد، بغضی که دلش نمی‌خواست بشکند. محمد‌حسین فورا از خونه بیرون رفت، حس می‌کرد خونه دیگه خیلی خفه کننده شده. یک لحظه هم از فکر نازنین بیرون نیومد. گزارشات لحظه‌ای از خانم حامدی و ملکا می‌گرفت، اما دریغ از یک خبر خوب. ......‌..... هاکان: خب جمره جون، این از ثبت نام شما، راحت می‌تونید ادامه تحصیل بدید، سوابق تحصیلیت که چک شد چشماشون داشت از حدقه بیرون می‌زد. نازنین‌زهرا: یعنی نیاز نیست از اول بخونم؟ هاکان: نه نیاز نیست، شما همون پایه دوازدهمت رو می‌خونی. نازنین‌زهرا: به کارنامه ایراد نگرفتن؟ هاکان: نه، چرا ایراد بگیرن، همه چیش قانونی بود. نازنین‌زهرا: هاکان خیلی خوشحالم کردی، یعنی الان می‌تونم به رویای مهندس شدن فکر کنم؟ هاکان: تو خودت رو از الان خانم مهندس بدون. نازنین از ذوق داشت بال درمی‌آورد، ته رویاها و آرزوهاش پوشیدن لباس و کلاه مهندس‌ها سر ساختمان نیمه ساخته بود. تو دو قدمی این آرزو داشت پیش می‌رفت، دیگه کسی نبود سرش غر بزنه یا مانعش بشه، هاکان و همه مجموعه هم پشتش در اومده بودن، و این برای نازنین خیلی امید بخش و سرشار از انرژی مثبت بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اذان می‌گویند😃🤲
گیدا فعال آمریکایی: "صبح بخیر صهیونیست ها، ما در حال خوردن یک فنجان چای صبحگاهی هستیم و برای پایان دادن به شرارت شما برنامه ریزی می کنیم، ..☺️      •┈┈••✾••┈┈•
کی میدونه این چیه؟🥺 نوستالژی و خاطره بازی خاطراتم زنده شد☺️😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #آبرو حامدی: تا حالا پنج تا مدرسه رفتم ولی اسم نازنین نبود. ملکا: منم مدارسی که اسمش رو د
محمد‌حسین: یعنی چی نیست ملکا؟ مگه قطره آب که بخار بشه، آدم گنده و با ظاهر مشخص چطور پیدا نمیشه؟ ملکا: مدرسه‌ای نموند که ما نرفته باشیم، از آموزشگاه‌های مخصوص ایرانی‌ها گرفته تا ترکیه‌ای ها و ملت‌های دیگه که اومدن ترکیه، همه جا رو زیر و رو کردیم محمد‌حسین. محمد‌حسین: نازنین‌زهرا وارد ترکیه شده، تو فرودگاه ورودش تایید شده، ولی هیچ جا نیست، با عقل جور در نمیاد. ملکا: ما الان نزدیک سه هفته‌است داریم می‌گردیم، خانم حامدی شهرهای دیگه ترکیه رو هم رفته ولی دست خالی برمی‌گرده. محمد‌حسین: ملکا دست خالی برنگرد، اگر می‌خوای محمد‌حسینت سرزنده باشه، خندون باشه، خواهرش بهش برگردون. کار سختی رو محمد‌حسین از ملکا خواسته بود، کاری که برای حلش از دست ملکا کاری برنمی‌اومد. حامدی: من....من..... ملکا: شما چی خانم حامدی!؟ حامدی: من دیگه هیچ مدرسه‌ای نمونده که نرفتم، دلم نمی‌خواست اینو بگم ولی بیمارستان هم میرم فردا. ملکا: یعنی... حامدی: یه احتماله، اصلا باور ندارم نازنین چیزیش شده باشه، ولی به هر حال... ملکا و خانم حامدی در یک هفته‌ای که باقی مونده بود عکس نازنین رو برداشتن و تک‌تک بیمارستان‌ها رو رفتن دونه دونه سرد‌خونه‌ها رو با استرس و دلهره سر می‌زدن و هربار که جواب منفی بود و اثری از نازنین پیدا نمی‌کردن نور امیدی تو دلشون می‌تابید، نازنین‌زهرا هنوز زنده‌است. ............. هاکان: عشقم امشب دورهمی داریم، به مناسبت یک ماهگی نامزدیمون. نازنین‌زهرا: پایه‌ام، خیلی هم عالی، از ماه بعد سرم شلوغ میشه بخاطر درس از این مهمونی‌ها نهایت استفاده رو می‌کنم. هاکان: نمی‌دونی چقدر خوشحالم که می‌بینم نامزدم اینقدر پایه‌است. هاکان کنار ساحل یه منطقه شنی رو انتخاب کرده بود، با کلی هزینه اونجا رو تزیین کرده بود دکوراسیون چیده بود، یک فضای رویایی و دخترونه آماده کرده بود. مریم و آرشام هم تو این مهمونی دعوت بودن. آرشام: ما چند ساله باهم هستیم مریم؟ مریم: ۶ سال. آرشام: هاکان همون روز اول نامزد می‌کنه اما من و تو هنوز رو هواییم. مریم: آرشام ما یه هدف داریم، تا به اون هدف نرسیدیم حق نداریم به ازدواج و نامزدی و عروسی فکر کنیم. من دوست دارم تو کشور جشن بگیرم، اینجا کشور من نیست، مال من نیست. آرشام: این ایران دوستی تو برام تعجب آور، نه که اونجا زندگی خوشگلی داشتی، حالا می‌خوای برگردی اونجا؟ مریم: برمی‌گردم، کشورم رو می‌سازم اونطور که دوست دارم، بعد شش سال رویاهام داره تحقق پیدا می‌کنه. آرشام: من ۶ سال صبر کردم این زمانی که معلوم نیست چقدر طول بکشه هم روش، من قول دادم تا رسوندن تو به رویاهات نهایت تلاشم رو می‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_93 #آبرو محمد‌حسین: یعنی چی نیست ملکا؟ مگه قطره آب که بخار بشه، آدم گنده و با ظاهر مشخص چطور
نازنین‌زهرا: بهترین شب عمرم بود امشب. هاکان: قابلت رو نداشت عزیزم. نازنین‌زهرا: فقط مونده درسم رو بخونم و تموم کنم که رویاهام کامل بشه، دوست دارم وقتی مهندس شدم یه خونه شیک برا خودم بسازم. هاکان: خودم!؟ نازنین‌زهرا: باشه، خودمون. هاکان: منم تو ساختش کمکت می‌کنم. نازنین‌زهرا: قطعا باید کمک کنی. ....................... محمد‌حسین: سلام خوش اومدید. ملکا: سلام ممنون. حامدی: شرمنده‌ام آقای معالی. محمد‌حسین سرش رو انداخت پایین، حس می‌کرد ته خط رسیده، به این باور رسیده بود که دیدن نازنین براش رویا خواهد بود، استرس‌ها و کابوس‌های شبانه مهمون چشمای محمد‌حسین شدند. محمد‌حسین: صبحی نیست که با کابوس از دست دادن و خبر مرگ نازنین از خواب بیدار نشم. ملکا: چرا این‌کار رو با خودت می‌کنی؟ اندازه‌ای که تو به نازنین فکر می‌کنی، نازنین هم الان داره به تو فکر می‌کنه؟ اون همه زحماتت رو نادیده گرفت و رفت، حتی نخواست وقتی اون مشکل پیش اومد براش بهت تکیه کنه. محمد‌حسین: من خواهرم رو می‌شناسم، حتما تو دلش تا حالا چندبار منو فحش‌کش کرده که محمد‌حسین کدوم گوری رفتی؟ چرا وقتی مامان و بابا اون بلا رو سرم آوردن تو نبودی؟ نازنین اونجوری نیست که تو می‌گی. محمد‌حسین زانو بغل کرد و زیر لب اسم نازنین رو می‌برد. بابک: خوبی محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: نه، اصلا خوب نیستم. بابک: چرا؟ محمد‌حسین: گفتنی نیست برادر. بابک: خدایی نکرده با خانمت به مشکل خوردی؟ محمدحسین: نه، بی‌خیال داداش، فقط دعا کن دعا. ................ مدرسه‌ها شروع شد، نازنین کنار هاکان مشغول به تحصیل شد. جوری ترکی حرف می‌زد که هیچ کس ذره‌ای شک نمی‌کرد اون ایرانی باشه. شب و روزش رو درس می‌خوند، با اون هوشی که داشت همه معلم‌هاش رو متحیر کرده بود. مسابقات علمی و جشنواره‌ها رو یکی پس از دیگری رد می‌کرد، یا اول بود یا دوم. تو شرکت هم بعد از ظهرها کنار دست هاکان کار می‌کرد، هاکان هم طبق قولی که بهش داده بود ماهانه بهش حقوق می‌داد. هربار که تو مدرسه یا شرکت صدا می‌زدن جمره دنیز گل از گل نازنین می‌شکفت، اون حالا باعث افتخار یه مجموعه بزرگ بود. نازنین همه خلاهای زندگیش در حال پر شدن بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر😍❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #آبرو نازنین‌زهرا: بهترین شب عمرم بود امشب. هاکان: قابلت رو نداشت عزیزم. نازنین‌زهرا: فقط
محمد‌حسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمد‌علی: محمد‌حسین تو رو خدا کاری کن، من و مادرت داریم دق می‌کنیم. زهره: چرا جواب نمیدی محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: چی بگم؟ زهره: از وقتی نازنین رفته با ما هم سرد شدی، کمتر به ما سر میزنی. محمدعلی: هنوز ما رو مقصر فرار نازنین می‌دونی؟ محمد‌حسین فقط سکوت کرد، دو ماهی هست که محمد‌حسین کمتر به خونه پدری سر می‌زنه، حتی اصرار‌های ملکا هم تاثیری نداره. خانم حامدی از ایران هم با دوست همسرش تو ترکیه همچنان در ارتباط بود و پیگیر نازنین، اما همه به در بسته می‌خورد. .................. مریم: مهمونی که هاکان گرفت خیلی منو ترسوند آرشام: چرا؟ مریم: حس می‌کنم هاکان واقعا عاشق نازنین شده. آرشام: اینکه بد نیست. مریم: آرشام... بد نیست!؟ مگه قرار بود هاکان دل به نازنین بده؟ آرشام: نه قرار نبود، ولی هاکان خوب تو نقشش فرو رفته، برای رسیدن به هدفمون باید اینطور باشیم، عجله کنیم اون دختره دستمون رو می‌خونه و هرچی رشته کرده بودیم پنبه می‌شه. مریم: اون دختر الان کینه شدیدی از جامعه آخوندی داره، اگر عشق هاکان رو باور کنه و حس انتقامش سرد بشه همه چی کشک می‌شه می‌فهمی؟ آرشام: خیالت راحت کار همون طور که دوست داریم پیش میره، اجازه بده نازنین درسش رو بخونه و مدرکش رو بگیره، کنکور هم میده قشنگ که داشت بال می‌گرفت سمت بالا اونجا می‌کشیمش زمین و حس انتقامش رو به جوش میاریم، اون موقع همه چی بهتر جواب میده. خوشگلم ما که چند ساله صبر کردیم، این دو سه سال هم روش، چشم رو هم بذاری هم تو به آرزوت می‌رسی هم من، اون دختر هم یا از آتش خشمش و انتقامش زنده بیرون میاد یا .... مریم: نباید زنده بیرون بیاد، چون اون موقع همه چی لو میره، طوری همه چی رو بچین که آخرین لحظه عمرش رو از میان طناب دار ببینه. آرشام: چشم، شما آروم باش و بشین و تماشا کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هنوز چهل روزش نشده بود که بچه روی دستان مادرش تشنج کرد، مادر جوان طفلش را بر دست گرفته و تا بیمارستان دوان دوان می‌رود. طفلش را روی تخت می‌گذارد پرستار مادر را از اتاق بیرون می‌برد و پزشک مشغول درمان می‌شود. بعد از چند ساعت انتظار پزشک از اتاق بیرون می‌آید، خبر می‌دهد که حال فرزندش خوب است. مادر نفس راحتی می‌کشد، وارد اتاق می‌شود، دستان طفلش را سوزن‌ها با بی‌رحمی سوراخ کرده و کبود کرده بودند. اما این بچه هر از چند گاهی ناگهانی از هوش می‌رفت، دکترهای شهر هرکدام نسخه‌ای می‌پیچیدند. هیچ کدام اثر نداشت و بچه همچنان حال و روزش همان بود. مادر دیگر از رفتن به این دکتر و آن دکتر خسته شده بود، شب دهم محرم زیر آسمان رفت و روسری از سر کند و رو سمت آسمان کرد و گفت: یاابن‌الزهرا، من دیگه خسته شدم، این دکتر و آن دکتر، بیا و برو، تو رو جون مادرت الان که می‌رم داخل خونه یا دخترم مرده باشه یا شفاش داده باشی. نذر می‌کنم شفایش دادی گوسفندی ببرم حرمت کربلا و به آشپزخانه حرم هدیه دهم. همان شد، دختر بچه روز به روز حالش بهتر شد و رنگ و رویش برگشت، دیگر خبری از بیماری نبود. مادر لحظه شماری می‌کرد برسد روزی که کربلا برود و نذرش را ادا کند، اما هر سال که محرم و صفر می‌گذشت طلبیده نمی‌شدن. ۲۱سال از نذری که مادر کرده بود گذشت، سال ۱۴۰۱هشت روز قبل اربعین با اتفاقی عجیب و باور نکردنی راهی کربلا شدن و گوسفند نذری را خریداری کرده و همراه خود به کربلا بردن🖤 این داستان واقعی است. ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_95 #آبرو محمد‌حسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمد‌علی: محمد‌حسین تو رو خدا
هاکان: عشقم خیلی سرگرم درس‌ها شدی. نازنین‌زهرا: هاکان همه‌ی هم و غمم شده این که این درس‌ها رو قبول بشم، داشتم حساب کتاب می‌کردم اگر من تو ایران بودم الان، نیمه اول رو امتحان داده بودم و یه مدت دیگه نیمه دوم شروع میشه، اما اینجا با یک و نیم ماه تاخیر. هاکان: سر همین یک و نیم ماه داری جوش میزنی؟ نازنین‌زهرا: مگه تو یه مهندس کار بلد نمی‌خوای برا مجموعه‌ات؟ هاکان: چرا عزیزم می‌خوام. نازنین‌زهرا: خب پس، باید خوب بخونم بشم اون چیزی که دوست داری. هاکان: پس.... نازنین‌زهرا: چی!؟ چرا حرفت رو خوردی؟ هاکان: هیچی، خواستم بگم که... نازنین‌زهرا: چرا بریده بریده حرف میزنی؟ هاکان: من رو هم میان درس‌هات فراموش نکن. نازنین‌زهرا لبخندی زد و نگاهی به هاکان انداخت. نازنین‌زهرا: می‌خوای بریم بیرون قدم بزنیم؟ هاکان: تو که داشتی درس می‌خوندی! نازنین‌زهرا: ولی برای تو به وقتش، هزینه می‌کنم. هاکان: پس بریم. هاکان دست تو دست نازنین از خونه بیرون زدن، هاکان جاهای دیدنی استانبول رو به نازنین نشون میداد. ........................... حامدی: سلام آقای معالی، خسته نباشید. محمد‌حسین: سلام، ممنون سلامت باشید. حامدی: زنگ زدم بپرسم شما از نازنین خبری گرفتید؟ تونستید نشونی ازش پیدا کنید؟ محمد‌حسین: من که دستم از شما بسته‌تر، فقط هرازگاهی از طریق اینترپل یه اعلام می‌گیرم، خبری نیست. حامدی: منم اگر ایام درس و امتحان نبود مجدد می‌رفتم ولی مثل شما دستم بسته‌است. محمد‌حسین: شما که وظیفه‌ای ندارید، کسای دیگه‌ای باید نگران باشن که ظاهرا، خدا برا تنبیه خانواده ما بخاطر کاری که با اون دختر کردیم، اونو از ما گرفت، فقط امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشه. حامدی: ان شاالله آقای معالی، من دلم روشنه، نازنین زنده و سرحال، ان شاالله این فراق خیلی طول نکشه. محمد‌حسین: ان شاالله، بابت پیگیری‌هاتون هم مچکرم، خیلی لطف کردید. حامدی: خواهش می‌کنم، کاری نکردم. روزها پی در پی در حال گذر بود، محرم و صفر گذشت و ربیع آمد، ربیع اول و ثانی هم رفتند و جمادی آمد، بوی فاطمیه به مشام رسید، اما دریغ از یک خبر از نازنین. +: می‌گن دختر حاج معالی چند ماهه غیبش زده. _ پناه برخدا، چرا!؟ + نمی‌دونم، البته شنیدم غیب شدنش دروغه، می‌گن بخاطر اینکه به فرد مورد علاقه‌اش نرسیده خودکشی کرده. _ خدا به دور، خانواده با اصل و نسبی همچین بچه‌ای داشته باشن. × ولی من چیز دیگه‌ای شنیده بودم. + چی؟ × ظاهرا دختره اصلا اسلام قبول نداشته، پدر و مادرش انداختنش بیرون، اونم رفته از این شهر. _ نه بابا! پدر آخوند و حوزوی، مادر معلم و مدرس قرآن و مجلسی، مگه میشه؟ + چرا نشه، پسر نوح که پدرش پیامبر بود، پسرش شد اون. _ فقط باید به خدا پناه برد، چه خطبه‌هایی این حاج‌آقا پای منبر تو مساجد می‌خونه، دریغ از اینکه خانواده‌اش... + خود حاج آقا و خانمش خیلی آدم حسابی هستن، خدا میدونه چرا دخترشون شده این. _ حتی نمی‌تونیم بگیم تاثیر لقمه حرام، چون حاج آقا خیلی حلال خور. + بسه خواهر، غیبت نکنیم، ما رو چه به زندگی مردم. بازار شایعات تو محله داغ شده بود، هرکس در مورد غیب شدن نازنین چیزی می‌گفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت من و تو از قدیم😭 یه دست غیبی پشت زندگیم🥺 خیلی دلم تنگه💔 من نمی‌رم تو بهشتی که نباشی ای کاش هوامو داشته باشی🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با یک سوزن، از پل صراط عبور خواهی کرد... تاثیرگذار و تکان‌دهنده ✔️ ✅تلنگر صبح گاهی
مارو با اربعین امتحان نکن ؛