🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_118 #آبرو بازپرس: خانم نازنینزهرا معالی، متولد ۷۴. نمیخوای خودتو بهتر برامون معرفی کنی؟ ن
#پارت_119
#آبرو
سلول پر از جمعیت بود، چهرههایی رو میدید که مدتهاست به خود آفتاب ندیده، چهرههای طلبکارانه، پشیمان، ترسان.
نازنین برای مدتی نامعلوم باید میان آنها زندگی میکرد.
وارد سلولی شد که پنج تا زن دور هم نشسته بودن.
+ همبندی جدید، چقدر هم قیافه مظلومها رو به خودش گرفته.
_ تخت تو اون گوشه پایینی هست.
نازنین لباس و پتو به دست به چشمهایی که به او خیره شده بود نگاه میکرد، سردرگمی بزرگی تو چهرهاش پیدا بود.
یکی از زنها که متوجه حال بد نازنین شد جلو اومد و پتو و وسایل نازنین رو ازش گرفت.
+ هی، کی بهت گفت کارش انجام بدی؟ این معلومه از اون بچه پولدارهاست، اختلاس مختلاس کرده اومده، پدر ما رو همینا در آوردن.
# کسی بهم نگفت، نمیبینی حالش خوب نیست، شوکه شده، اون مثل من و تو نیست، تو سابقه چهاربار زندان شدن داشتی و آب و هوای اینجا بهت افتاده، فکر نکن همه باید مثل تو باشن.
+ مثل اینکه سرت برا دعوا درد میکنه
# بخوای شر به پا کنی آمار مواد مخدرهات رو به زندان بان میدم، تو که نمیخوای بفهمن تو زندان هم ساقی شدی؟
زنک کنار کشید و زیر چشمی دندان قرچهای کرد، سرش رو برگردوند و آب دهانش رو با عصبانیت تف کرد.
# بیا اینجا بشین، الان برات یکم غذا میارم.
زن دست نازنین رو گرفت و روی تخت نشوند، به سلول خودش برگشت تا برای نازنین غذا بیاره.
..............
افسر: احتمال این که آرشام به ایران اومده باشه هست.
+ ما که میدونیم مریم عضو سازمان بوده، مرگش هم معلومه یه عملیات حذف سازمانی بوده دستگیری هاکان و معالی چه دلیلی داشت؟
افسر: کسانی که مریم تو ایران کشتن هم قطعا با سازمان هستن، آرشام با واسطه یا بی واسطه دستور قتل مریم رو داده، درست زمانی که میخواسته از ایران بره، آخرین تماس مریم با آرشام بوده، توی ترکیه هم قبل از قتل مریم درست روز دوم دستگیری مریم، آرشام با هاکان تماس میگیره، هرجای این پرونده رو نگاه کنی میرسی به هاکان و نازنینزهرا معالی.
+ چقدر پیچیده شد، حالا باید بفهمیم در تماسها چی گذشته. دولت ترکیه برای دستگیری آرشام کمک میکنه؟
افسر: مجبور کمک کنه، وجود نیروهای سازمانی توی ترکیه به ضررشون تموم میشه، در ضمن آرشام ایرانیه، باید پیداش کنن و تحویلش بدن به ما.
محمدحسین وارد اتاق افسر شد احترام نظامی گذاشت و منتظر اجازه ماند.
افسر: بفرمایید بشینید آقای معالی.
محمدحسین: ممنون، قربان اومدم که دوتا درخواست ازتون داشته باشم.
افسر: یکیش رو میتونم حدس بزنم، مربوط به خواهرته.
محمدحسین سرش رو پایین انداخت.
محمدحسین: بله، میخواستم اجازه بدید ببینمش و باهاش صحبت کنم، شنیدم تو بازجویی دیروز حرفی نزده.
افسر: فکر میکنی با دیدن تو به حرف بیاد؟
محمدحسین: احتمال میدم، الان تو شوک، میخواستم باهاش صحبت کنم شاید تاثیری داشت.
افسر: نمیتونم قول بدم، ولی ببینم چیکار میشه کرد. دومی چیه؟
محمدحسین: مرخصی سه روزه میخواستم، میخوام برم شهرستان، حال همسرم مساعد نیست، خبر خواهرم هم به پدر و مادرم رسیده یکم ...
افسر: متوجه شدم، مشکلی نداره مرخصی سه روز رو برات رد میکنم، رو درخواست اولی هم فکر میکنم، میتونی بری و برگردی، فردا دومین جلسه بازجویی، نمیتونی ببینیش، برو شهرتون بعد از اون تا زمان اولین دادگاه شاید بتونم نوبت ملاقات برات بگیرم.
محمدحسین: ممنون قربان.
محمدحسین با احترام نظامی از اتاق خارج شد. دلش پیش نازنین بود، خدا خدا میکرد نازنین تو جلسه بازجویی فردا همه چی رو بگه تا حقیقت آشکار بشه
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست تو آب و دانه میخواست دلم
در بـام بهشـت لانــه میخـواست دلــم
این شعـــر بهـــانـه است اصـــلا آقـــا
از دور سلام عاشقانه میخواست دلـم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_119 #آبرو سلول پر از جمعیت بود، چهرههایی رو میدید که مدتهاست به خود آفتاب ندیده، چهرههای
#پارت_120
#آبرو
# حالا که غذات رو نخوردی حداقل بگو چرا آوردنت اینجا؟ تو که خیلی جوونی، به چه جرمی راهی این خرابه شدی؟
+ هی اینقدر نازش نخر، همه عمر تو پر قو بوده، بزار یه مدت مثل ما زندگی کنه.
# نخود هر آش نباش لطفا.
+ سکوتش بهتره، کسی حوصله غرغر و آه ناله شنیدن نداره، الان لب باز کنه بغضش میترکه، ما رو هم آزار میده.
# به اینا اصلا توجه نکن، با من راحت باش؛ اصلا بیا یه کاری کنیم من اول خودمو معرفی کنم، شاید اینطوری بهتر باشه.
من اسمم هدیه است، هدیه ژاری، فامیلم خیلی عجیبه، من استاد دانشگاهم، بیوهام، شوهرم هشت سال پیش تو یه تصادف از دنیا رفت، همینقدر بگم من الان پنج سال و دو ماه زندانم، به جرم قتلی که کار من نبوده، قاتلش رو هنوز نگرفتن، کسی هم باور نمیکنه کار من نبوده، اتفاقی من تو محل قتل بودم.
تا حالا دوبار هم حکم اعدامم اومده، ولی هربار بهش اعتراض زدم.
این خلاصهای از احوالات ما بود، حالا نوبت توئه.
نازنین اما لب باز نکرد، انگار رباتی بود که از برق کشیده شده باشه، خیره به یک گوشه گهگاهی هم پلک میزد.
# هر وقت دلت خواست من اون سلول روبه رویی هستم، بیا همکلام بشیم.
تو سلول خاموشی اعلام شد، همه باید میخوابیدن، نازنین اما همچنان بیدار و خیره به در سلولی که بسته شده.
............
ملکا: خوش اومدی عزیزم.
محمدحسین: ممنون، خوبی؟ ببخشید این دفعه دیر برگشتم.
ملکا: من خوبم، خودت چطوری؟
محمدحسین: هم خوبم هم بد، یجورایی مثل آدمای خمارم.
ملکا: نازنین چطوره؟
محمدحسین: بد، خیلی بد.
ملکا: چرا گذاشتی تهمت قتل بهش بزنن، تو که مردم این شهر و خانوادت رو میشناسی.
محمدحسین: دست رو دلم نزار ملکا، واقعا نا ندارم برا بازگو کردن اتفاقهایی که افتاده.
ملکا: دمنوش گل گاوزبان آماده دارم، بزار برات بیارم یکم سرحال بشی.
محمدحسین: زحمت نکش بیا بشین، میدونم به اندازه کافی اذیت شدی.
ملکا: کاش جلوی حاج یوسف میگرفتی، تو سپاه یادش ندادن مسائل خاص رو نباید جار بزنه؟
محمدحسین: متاسفانه، حاج یوسف انگار ماهی شکار کرده پیروز مندانه به من نگاه میکرد، خیلی از دستش ناراحتم.
ملکا: خدا ازش نگذره، آبروی دختر بیچاره رو بیخود و بی جهت برد، کمکم داره میپیچه چی شده، تازه یک کلاغ و چهل کلاغ میکنن، با پیاز داغ اضافه تحویل میدن.
محمدحسین: ملکا بیخیال بیگناهی نازنین که مشخص بشه میکنمش تو چشم همه، ببینم کی جرأت داره چرت و پرت بگه.
ملکا: ولی من خوشحالم برگشته نازنین، این قضیه جدا از جنبه منفیش جنبه مثبت هم داره.
محمدحسین: منم از این مورد خوشحال بودم اما...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾﷽﴿
در مقام و منزلت تو همین بس که
پناه عالم ، حسین
به تو پناه آورد...❤️🩹
#امام_عباس #امام_حسین🌙
#کربلا #اربعین #امام_زمان_غریبم💔
◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.◇.•°•.•°•.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
﴾﷽﴿ در مقام و منزلت تو همین بس که پناه عالم ، حسین به تو پناه آورد...❤️🩹 #امام_عباس #امام_حسین🌙 #
#حدیث_روز
🛑 امام باقر (علیه السلام):
اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین (ع) است از شوق جان می سپردند و نفسشان از روی حسرت و اندوه قطع می شد.
بحارالانوار، ج98، ص18
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#حدیث_روز 🛑 امام باقر (علیه السلام): اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین (ع) است از ش
ما نمیدانیم و نخواهیم فهمید فضیلت زیارت امام حسین را🥺
ولی میدانیم لحظهای بدون او سر کنیم میمیریم😭
کیا بیدارن؟😊
کیا غسل جمعه کردن و نیت دارن برن نماز جمعه؟😄
ثواب نمازهای جمعه رو که از دست نمیدید؟😌
اگر هستید یه اعلام وجود کنید بگید بعد از ظهر چه ساعتی پارت بعدی رو بزارم.
بعد از نماز جمعه باشه ترجیحا☺️
همه اون ساعت آنلاین باشن❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_120 #آبرو # حالا که غذات رو نخوردی حداقل بگو چرا آوردنت اینجا؟ تو که خیلی جوونی، به چه جرمی
#پارت_121
#آبرو
+ نازنینزهرا معالی آماده شو، بریم بازجویی.
# پس اسمت نازنینزهرا، نازنین جان حقیقت رو برو بهشون بگو، هرچی که اتفاق افتاده و نیفتاده، بیگناه باشی میفهمن و زود از اینجا خلاص میشی، یکم طول میکشه ولی بالاخره آزاد میشی.
نمیدونم چرا سکوت کردی، ولی بدون با حرف نزدن کار پروندهات رو کندتر میکنی و خودت بیشتر اذیت میشی.
هدیه روسری نازنین رو سرش انداخت و چادرش رو هم روش کشید، تا دم در سلول دستش گرفت و همراهی کرد.
_ از دیروز تاحالا هیچی نخورده، ازش بدم میاد ولی دلم هم بحالش میسوزه، به قیافش نمیاد واقعا خلاف ملاف کرده باشه.
+ مگه به قیافه من و تو میاومد؟ ما هم بیگناهیم والا، امرار معاش میکردیم راهمون بستن.
# تو که حتما بیگناهی.
........
افسر: بگید سروان موسوی امروز بره برا بازجویی از معالی.
- چشم.
نازنین رو وارد اتاق کردن، فضای اتاق بازجویی با اتاق قبلی فرق داشت، همه چی واضح و روشنتر بود، دیوار روبهرویی مثل آیینه بود که نازنین خودش رو میدید.
با ورود سروان، خانمها از اتاق خارج شدن، نازنین موند با دو مرد هیکلی و مو مشکی و یقه آخوندی بسته که یه پرونده هم زیر بغلشون بود.
دومی لپتاپش رو باز کرد، موسوی سلام کرد.
سروان: جلسه قبل که هیچی نگفتی، باید بگم که سکوتت اصلا به نفعت نیست، هاکان همه چی رو اعتراف کرده، بهتره تو هم هر سوالی ازت میپرسم بدون انکار کردن جواب بدی.
سوال اول شروع رابطه و آشنایی تو با مریم از کجا شروع شد؟
سروان موسوی بعد از مدتی که گذشت و جوابی نگرفت دستور داد دستبندهای نازنین رو باز کنن.
سروان موسوی: میخوام راحت باشی، به دستهات خیره نشو، منو نگاه کن و به سوالاتم جواب بده، دوباره تکرار میکنم، چطوری با مریم زاهدی آشنا شدی؟
نازنین باز هم سکوت پیشه کرده بود، عرق روی پیشانیش نشسته بود، سرش رو که پایین انداخت یه قطره عرقش روی میز چکید.
انگار نازنین از چیزی رنج میبرد، از درون با خودش درگیر شده بود، یا شاید هم از اینکه محمدحسین جاش رو لو داده ناراحت بود و تمام امید و تکیهگاهش رو از دست داده بود غصه میخورد.
سروان موسوی که از سکوت نازنین صبرش لبریز شده بود دستی به ریشش کشید و بطری آب رو باز کرد یه نفس سر کشید.
سروان موسوی: من اونقدرا که فکر میکنی صبور نیستم، هیچ کس تاحالا تو بازجویی زیر دست من نتونسته مقاومت کنه، روز اول دوم اعتراف میکنن.
نازنین اما بیتفاوت متحمل دردی عجیب شده بود، موسوی که بیتوجه به حال و روز نازنین بعد از دوساعت انتظار عصبانی و محکم روی میز زد و بلند خطاب به نازنین گفت: فکر نکن چون داداشت همکار ماست امتیاز ویژه داری، اینجا هیچ کس بخاطر نسبش امتیازی نداره، خلاف کرده باشید باید تاوان پس بدید.
نازنین با شنیدن ضربه، دست روی سینهاش گذاشت و محکم قفسه سینهاش رو فشار داد و از روی صندلی افتاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~