🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_40 #پشت_لنزهای_حقیقت توی اون شرایط ایام حیضمون خیلی سخت بود، گفتن اینا خیلی سخته، و حتی برای
#پارت_41
#پشت_لنزهای_حقیقت
گرسنگی ما رو تقریبا از پا در آورده بود، من و ریحان رو زودتر از آقایون.
فرزندان شیطان هم تو اون شرایط کم نگذاشتن، از شدت گرسنگی داشتیم کمکم جون میدادیم که یه روز در سلول رو باز کردن چندین سطل آب یخ و سرد رو روی خاکها ریختن.
زمین کاملا خیس و گِلی شد، نور و هوایی هم نبود که بخواد اونجا زود خشک کنه.
سلول تنگ و تاریک از قبل هم سردتر شد.
از یجایی به بعد من و ریحان سوی چشمامون رو از دست دادیم و از حال رفتیم.
حسین: در رو باز کنید، لطفا در رو باز کنید.
علیاکبر: مگه ما رو زنده نمیخواید؟ دوستامون اینجا حالشون بد شده، در رو باز کنید.
نگهبان: چه خبره؟
حسین: حال همسرم و دوستش بد شده، لطفا دکتر بیارید.
نگهبان: دکتر!؟ مگه حیوانات رو پیش دکتر میبرن؟
حسام: شما چقدر برا سگ و گربههایی که تو ایران به جون مردم انداختین و تو دامنشون گذاشتید هزینه کردید؟ چطور اونا گناه دارن و درمان میشن اما اینا نه؟ بعدش چی اینا به حیوون میخوره؟ کجا ما با اسراتون بد کردیم که شما اینجوری با ما میکنید.
نگهبان: دیگه زیاد داری حرف میزنی.
حسین و علیاکبر با نقشهای فیالبداهه به محض باز شدن در نگهبان رو گیر میاندازن و حسینآقا با یه ضربه بیهوشش میکنه.
علیاکبر: تو که زبون عبری بلدی این لباس رو از تنش دربیار و بپوش.
حسام: خانمها رو چیکار کنیم؟
حسین: ریحان با من، سارا خانم...!
علیاکبر: معذرت میخوام حسین جون ولی باید قبر رو بشکافیم و از چادری که دور علیرضا پیچیدیم استفاده کنیم.
حسام: شوخیت گرفته!؟ مگه الان وقت این کاراست.
علیاکبر: در سلول رو ببند، تا حسین لباس عوض میکنه منم هم بچه رو از قبر درمیارم، اگر قرار باشه فرار کنیم این بچه رو هم از اینجا میبریم.
آقا حسام و آقا علیاکبر با باتومی که برا نگهبان بود قبر علیرضا رو حفر کردند، البته گلی بودن زمین هم به حفر آسون زمین خیلی کمک کرد.
زمین رو حفر کردن حسین آقا ریحان رو روی چادر گذاشت، اما سر بلند کردن من همهاشون مردد بودن، یک زن نامحرم.
علیاکبر: گناهش گردن من، خودم انجامش میدم.
حسین: صبر کن یه صدایی داره میاد.
حسینآقا نقابش رو پایین کشید از سلول خارج شد و دم در سلول ایستاد.
نگهبان: این غذا برای زندانیهات.
حسین: حله، فقط جنازه بچهای که اینجا کشتیم بو گرفته دو تا خانمها هم جوون دادن.
نگهبان: چرا گذاشتی بمیرن!؟
حسین: مقصر من نیستم اصلا غذا نمیخوردن، سرهنگهامون هم تو شکنجه کم نگذاشتن.
نگهبان: من میرم اطلاع بدم. تا ببینیم چیکار باید بکنیم.
حسین: باشه ممنون.
نگهبان که رفته بود خبر بده حسین مجدد وارد سلول شد، آقا علیاکبر بدن من رو رویچادر گذاشتن اما چادر هر دوی ما رو جا نمیداد.
حسین: باید دوتاشون روی هم بندازیم.
سارا خانم پایین باشه ریحان رو باشه، اونطوری من میتونم ریحان رو نگه دارم.
با استفاده از چراغ قوه راه تونل رو پی گرفتیم و رفتیم.
به در خروجی که رسیدیم حسین اول یه چک کرد بعد هم به سمت آقای رضایی و قادری اشاره کرد تا خارج بشن.
از در خروجی به بعد آقای رضایی و قادری دو طرف چادر رو گرفته بودند و حسین آقا جلوتر میرفت.
نگهبان: کجا!؟
حسین: چیز... دارم میبرمشون جنازهی زن و بچهاشون رو خودشون دفن کنن.
نگهبان: هنوز دستور نیومده که اینا از سلول خارج بشن، تو که مسئول شکنجه اینا نبودی.
حسین: گارونوت رفته اطلاع بده.
نگهبان: باید صبرکنی تا دستور بیاد.
حسین: اینا نباید خیلی بیرون بمونن.
نگهبان: مگه اینا سه نفر نبودن؟ مرد سوم کجاست؟
نگهبان۱: فرار کردن، هااای فرار کردن.
نگهبان: صبر کنید ببینم، صدای چیه؟
حسین آقا نگهبان رو هل داد و در رو بست، شاید اگر حمل ما نبود فرار راحتتر بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_41 #پشت_لنزهای_حقیقت گرسنگی ما رو تقریبا از پا در آورده بود، من و ریحان رو زودتر از آقایون. ف
اونایی که این پارت نخونن عجله کنید، پارت بعدی تو راهه🤓
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_41 #پشت_لنزهای_حقیقت گرسنگی ما رو تقریبا از پا در آورده بود، من و ریحان رو زودتر از آقایون. ف
#پارت_42
#پشت_لنزهای_حقیقت
درهای زندان شکاف داشت، از لابهلای شکافها بهمون شلیک میشد، من چیزی حس نمیکردم طبیعتا.
حسینآقا و آقای قادری و رضایی چادر رو زمین گذاشتن، آقا حسین هم متقابلا شلیک میکردن.
اما در نهایت متاسفانه باز هم محاصره شدیم؛ با کتک و ضرب و لگد آقایون رو انداختن تو زندان زیر زمینی.
نمیدونم چقدر گذشت و مقداری چشم باز کردم، اما همه چی تار بود.
علیاکبر: خانم علوی، صدام رو میشنوید؟
تنها چیزی که حس میکردم سرمای زیاد بود.
حسام: علی ریحان خانم...
علیاکبر: چی!؟
حسام: ببین..
تو تیراندازیهایی که به سمتمون شده بود هم من هم ریحان تیر خورده بودیم، ریحان از چند ناحیه سر و پهلو و دست و من از ناحیه پهلو و کتف راست.
حسینآقا الان به عزای همسر و پسرش نشسته بود، نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه ریحان تو بیهوشی بدون درد مرد یا ناراحت باشم.
شاید اگر من زیر نبود اون تیرها به من اصابت میکرد.
حسام: حسین جان، نمیدونم تسلیت بگم یا ...
علیاکبر: ناموس تو مثل ناموس ما عزیز و محترم، خونخواهی ریحان خانم و علیرضا به همه ما واجب.
حسین: حسبیالله و نعم الوکیل.
مدتی که گذشت کامل بهوش اومدم، آقای رضایی و قادری با تکههایی از چادر پهلو و کتفم رو بسته بودن.
ریحان مقابلم بود با طفل بیسری که روی سینهاش بود.
علیاکبر: زمین هنوز نم داره، بیاید یه قبر بکنیم برا شهدامون.
حسین: من دیگه نمیتونم زنده از اینجا برم بیرون، زن و بچهام رو اینجا دفن کنم و خودم زنده به خونه برگردم، هرگز.
علیاکبر: حسین جان تو قوی تر از این حرفا هستی، این بیشرفا ببینن بدنها دفن نشده قطعا بهشون بیاحترامی میکنن.
حسام: حسین جان، علی درست میگه، بخاطر دل خودت و احترام به بدن همسر و بچهات بیا دفنشون کنیم.
من هم از شدت خونریزی و بیجونی نمیتونستم حرف بزنم، قلبم خون بود، ریحان تو این تاریکی قبر برام امید بود، همدم بود، حالا از هر لحظهی تنهاتر شدم.
حسین آقا خیره خیره به بدنها نگاه میکرد، حق داشت دلش به خاک سپردن زن و بچهاش نره.
بعد از فرارمون هر روز با شکنجههای جدید سراغمون میاومدن، کتف آقای رضایی دَر رفته بود، یک روز به همین بهونه مقابل چشمهمهمون دستش رو یک بار به جلو و یک بار به عقب کشیدن، صدای تق تق استخونهای کتف شنیده میشد.
من دیگه واقعا از این همه زجر به ستوه اومده بودم.
سارا: بسه دیگه، این همه شکنجه برا چیه؟
شما اگر ما رو زنده میخواهید حتما در قبالش درخواست کاری چیزی دارید، هرچی باشه من انجام میدم، فقط شکنجهها رو تموم کنید.
حسین: خانم علوی چی میگید!؟
علیاکبر: خانم علوی خواهش میکنم.
حسام: خانم علوی، نه...
برا خودم هم حقیقتا سخت بود، اما مجبور به زدن این حرف شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام امام زمانم✋🌸
#صبح_ات_بخیر
هر روز سردتر میشوند
لحظهها ...
دقیقهها ...
روزها ...
برگرد که جهان
محتاج گرمی دستان توست ...
امامعصر (عج)
بیتو این عالم فانی به عدالت نرسد!
🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
صبحتون امام زمانی
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوری من شرمندم ازت که....
درد و دل در تنهایی با خالق مهربان🥺
چند دقیقه خلوت💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_42 #پشت_لنزهای_حقیقت درهای زندان شکاف داشت، از لابهلای شکافها بهمون شلیک میشد، من چیزی ح
#پارت_43
#پشت_لنزهای_حقیقت
گالانت: حتما این روزا من رو زیاد دیدی و میشناسی، چون حیطه کاریت ایجاب میکنه که افراد سیاسی رو بشناسی.
سارا: متاسفانه قیافه نحست رو خوب میشناسم، آدم خوار کودککش.
گالانت: نشد دیگه، ما قرار باهم همکاری کنیم، گفتم بهترین دکتر رو بیارن درمانت کنن، بهت هویت یهود اصل میدم، تو دخترباهوشی هستی، بهترین چیزا رو در اختیارت میگذارم، فقط کاری که میخواییم رو باید انجام بدی.
سارا: چه کاری؟
گالانت: تو حیطه کاری خودت، سخت نیست. عکس گرفتن از چندتا چیز، البته بهمون سبکی که تو ایران هم کار میکردی. باید عکسها این مفهوم رو برسونن که اسرائیل صلح طلب و بقیه جنگ طلب، چهره نتانیاهو رو باید چهرهی فردی مهربون و دوستدار صلح نشون بدی.
به چی میخندی؟
سارا: مثل این میمونه از به دکتر بگی از سگ یه آهو بساز.
گالانت: این همه حاضر جوابی خیلی هم خوب نیست.
سرباز: قربان، دکتر آمادهاست.
گالانت: ببرش پیش دکتر، به دکتر تاکید کن مثل روز اول باید خوب و سرحال بشه، خیلی باهاش کار داریم.
سرباز: حتما قربان.
بیمارستان مجهز و پزشکان آمریکایی، تو بیمارستان بود که فهمیدم اسرائیل چقدر تلفات داده و زخمی داشته طی این مدته ۴ ماهه جنگ.
تحت عمل جراحی قرار گرفتم، اتاق مخصوص با بهترین امکانات.
پرستارها زود به زود میاومدن حال و روزم رو چک میکردن.
پرستار: خوشحالم حالت بهتر شده، خیلی شانس آوردی زخمت عفونت نکرده بود، اینجا اسرا اگر بر اثر شکنجه نمیرن، بر اثر عفونت زخمهای ناشی از شکنجه میمیرن.
خیلی خوششانس بودی که بهت اینجوری رسیدگی کردن.
خیلی برام سخت بود توسط این بیوجودها درمان بشم، حالا که کار به اینجا رسیده بود باید کاری انجام میدادم.
گالانت: خوشحالم حالت خوب شده.
سارا: اما من خوشحال نیستم.
گالانت: به حرفام فکر کردی؟
سارا: بله، یه شرط دارم برا قبول کردنش.
گالانت: شرط!؟ اینجا همهچی بایدی هست.
سارا: این دیگه مشکل خودته، میخوای باهات همکاری کنم باید بدون چون و چرا شرطم رو قبول کنی.
گالانت: خب...
سارا: باید خیلی رسمی با مهر و امضا خودت و نتانیاهو شرط من رو قبول کنی و تایید کنی.
گالانت: شرطت چیه؟
سارا: آزاد کردن و برگردوندن سه تا خبرنگار همراه من، جنازههاشون رو هم باخودشون ببرن.
گالانت: امکان پذیر نیست.
سارا: خیلی خب، پس منم برمیگردم زندون و همکاری منتفی.
سه روز تو یه اتاق کاملا تحت مراقبت بودم، بهترین آب و غذا رو برام میآوردن.
حالا که تا نزدیکی خیمه معاویه رسیدم نباید عقب میکشیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
20.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح دلیلی است برای سلام دادن و درد و دل کردن با تو🥺
السلام علیک یا اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا