eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
817 عکس
516 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ولی من نمی‌تونم فرار کنم. دکتر: چرا!؟ من شرایط فرار رو برات فراهم
هادی: واقعا!؟ پس چرا دخترم رو آزاد نکردن؟ سردار: دلیلش رو خودمون هم نمی‌دونیم، اما اطمینان کامل داریم که زنده هستن و سلامت، اسرائیل تا خطری از جانبش حس نکنه بهشون آسیبی نمی‌زنه. هادی: خواهش می‌کنم دخترمون رو بهمون برگردونید، خانمم حالش اصلا مساعد نیست، اگر بفهمه همکارای دخترم آزاد شدن و اون مونده دق می‌کنه. سردار: شک نکنید تمام تلاشمون رو می‌کنیم آقای علوی. هادی: ممنونم. ............... گالانت: خوشحالم که مجدد سرپا شدی. سارا: ولی من نیستم. گالانت: استودیوی خاصی رو برات فراهم کردم، همین الان یه پروژه مهم داریم، باید برا عکس برداری و فیلم برداری بریم اونجا. همراه گالانت رفتم به استودیویی که آماده کرده بودند، چندتا از اسرای فلسطینی رو که نسبتا حال و روزشون خوب بود رو کنار هم گذاشته بودن، یه پزشک رو هم آورده بودن که نشون بدن ما به زخمی‌ها هم رسیدگی می‌کنیم. چندتا زن و بچه هم آورده بودن تا کثافت کاری چند ماه پیششون رو که تجاوز به اسرای زن بود در بیمارستان المعمدانی رو پاک کنن. سارا: اونایی که این عکس و فیلم‌ها رو ببینن و باور کنن شما وحشی‌ها مهربونید خیلی احمق هستن. فکر کردید واقعا با این کارها می‌تونید جنگ رو به نفع خودتون رقم بزنید؟ دستاتون به خون مظلومان غزه و لبنان آغشته شده، این خون رو هیچ چیزی پاک نمی‌کنه. گالانت: این فضولیا به تو نیومده کارت رو بکن. عکس‌ها رو به همون سبکی که خواسته بودن گرفتم، عذاب وجدان داشتم بابت کاری که دارم می‌کنم. صهیونیست‌هایی که حتی به اسرای خودشون رحم نکردن، و اونا رو وقتی که تو پایگاه اسرا در فلسطین بودن بمباران کردند و کشتند چطور می‌تونن اینقدر مهربون و با رافت برخورد کنن؟ اسرائیل حتی خبرنگارانش رو به جز تعداد معدودی که آموزش نظامی دیده بودن و موجه بودن رو هم ترور کرد، هیچ وقت نمیشه باور کرد این حیوانات با اسرا مهربون رفتار می‌کنن. برخلاف تصور صهیونیست‌ها و مقامات اسرائیلی ایران انتقام سختی گرفت، انتقامی که هیچ وقت ازش حرفی زده نشد، یک حمله قدرتمندانه به تمامی سیستم‌های اطلاعاتی اسرائیل. این حمله از موشک‌هایی که ایران طی وعده صادق۱ زده بود هم برا اسرائیلی‌ها سنگین‌تر بود. نتانیاهو: رسما فلج شدیم، همه نیروها رو به کار بگیر، سیستم‌های اونا هم باید هک بشه و تمامی اطلاعاتی که از ما بدست آوردن باید محو بشه. گالانت: تنها راهش استفاده از نیروهای داخلی توی خود ایران. نتانیاهو: هرکاری می‌خوای بکن، ولی اون اطلاعات نباید دست ایرانی ها بمونه. طی حمله‌ای که شد حتی دوربین‌های مجهزشون هم از کار افتاده بود، با یه نقشه حساب شده از جانب خودم برنامه فرار رو آماده کردم. چندتا قرص خواب آور داشتم، دفتری که اطلاعاتم رو توش یادداشت می‌کردم رو برداشتم چندین برگه ازش جدا کردم، ورقه‌های آلومینیومی موجود قرص‌ها رو هم برداشتم. سارا: می‌خوام جای زخمی که روی بدنم هست رو شست و شو بدم، یکم الکل نیاز دارم و بتادین. پرستار: بزار من انجام بدم. سارا: نه، ترجیح میدم خودم انجام بدم. وارد اتاق شدم، الکل رو قطره‌ای روی آلومینیوم و کاغذها ریختم. ده‌تا ترقه درست کردم که قابلیت ایجاد آتش سوزی بزرگی رو داشتن. پرستار: من امشب پیش شما می‌مونم. سارا: می‌تونید تو اتاق بخوابید، من امشب خیلی کار دارم، عکس‌ها رو باید تنظیم کنم بفرستم، رخت‌خواب‌ها هم که آماده‌است برید استراحت کنید. پرستار همه داروها رو توی یخچال گذاشت، شیشه الکل رو هم محکم کرد و توی کابینت گذاشت. پاسی از شب گذشت، مطمئن بودم که الان پرستار خواب خواب. آروم سراغ شیشه الکل رفتم، درش رو باز کردم و توی تمام پریز‌های برق الکل ریختم. حالا فقط به یک چیزی مثل کبریت یا فندک نیاز داشتم که ترقه‌ها رو منفجر کنم،اما متاسفانه نداشتم. ترقه‌ها رو کوچیک‌تر کردم و توی سوراخ‌های پریز برق گذاشتم. با سر سرنگ ‌اینها رو فرو بردم، پشت کلید‌های برق هم با سختی اینا رو جا دادم. وسایلم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون. سرباز: کجا؟ سارا: آقای پرستار خوابیدن، منم کارهام رو انجام دادم، دارم میرم پیش وزیر جنگ. باید در مورد کاری باهاشون مشورت کنم. سرباز: منم همراهت میام. سارا: خودم بلدم راه رو. سرباز: همین که گفتم همراهت میام. چند قدمی پیش رفتم با ترس و هراس رو به سرباز کردم و گفتم. سارا: یه چیز خیلی مهم رو فراموش کردم، روی مبل کنار پنجره یه دست نوشته‌هست، لطفا اونو برام بیارید، حتما باید به جناب گالانت نشونش بدم. سرباز: ایدی تو حواست بهش باشه تا من برگردم. ایدی: باشه، برو.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ولی من نمی‌تونم فرار کنم. دکتر: چرا!؟ من شرایط فرار رو برات فراهم
نفسم تو سینه حبس شده بود، امیدوار بودم کاری که انجام دادم نتیجه بده. تو دلم ۱۴ تا صلوات برا ام البنین فرستادم و امیدوار بودم این دفعه دیگه بتونم فرارکنم. یک دقیقه هم نگذشته بود که صدای انفجار بلند شد، سربازی که مراقب من بود به سمت اتاق رفت. به محض رسیدنش به صدای دوتا انفجار دیگه هم شنیده شد، بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. تیراندازی‌ها از همه طرف انجام می‌شد، ایدی فریاد می‌زد که دختره فرار کرد. تمام نیروهام رو به پاهام دادم و فقط دویدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
آنچه خواهید خواند در پارت جدید به روایت تصویر😁 بنظرتون چه اتفاقی می‌افته؟🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_48 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: واقعا!؟ پس چرا دخترم رو آزاد نکردن؟ سردار: دلیلش رو خودمون هم نمی‌
فقط می‌دویدم، با خودم حرف می‌زدم؛ سارا تیر هم خوردی نباید بایستی، اگر تانک هم مقابلت بود نباید بایستی، تو یه کاراته کاری، تو باید اینا رو رد کنی. همین جوری این حرف‌ها رو با خودم تکرار و پیش می‌رفتم. به جایی رسیدم که مقابلم سیم خاردار بود، حالا عبور از اینا با دست خالی باید امتحان می‌کردم یا می‌موندم و مجدد اسیر می‌شدم. یه سوراخ نسبتا کوچیک میان سیم‌ها بود، اهل این نبودم که موهام رو پریشون کنم اما روسریم رو در آوردم و دور دستام پیچیدم، با دستام سوراخ رو مقداری بزرگ‌تر کردم، دوربینم رو از سوراخ پرت کردم اون ور برآورد کردم این مقدار سوراخ ایجاد شده برای فرارم رد شدنم کافی بود. اما به یک بار صدای نفس‌های غضب آلود و عصبانی طوری رو پشت سرم حس کردم. سرباز: تکون نخور. دستات رو بالا بیار و آروم بچرخ. نمی‌دونستم یک نفر یا چند نفر، ولی باید کاری می‌‌کردم، دیگه تن به ذلت نباید میدادم. پام رو آروم به عقب آوردم و پشت پای سرباز پیچوندم. فقط حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد. اما کم نیاوردم و ادامه دادم. با خنجری که تو لباسش وصل بود پهلوش رو زخم کردم. از میان سیم خاردار رد شدم، پاره شدن لباسم و جاموندن تکه گوشت‌های تنم رو‌ حس می‌کردم. با سختی خم شدم دوربینم رو برداشتم و پبش رفتم، سرباز نیمه جون از اون سمت سیم‌خاردارها دوباره تیراندازی کرد و این بار پامو نشونه رفت. دوبار زمین خوردم و بلند شدم، خودم رو کشون کشون پیش می‌بردم، دیگه چشم‌هام جایی رو نمی‌دید، فقط حس کردم که به یک باره زیرم خالی شد و تو چیزی فرو رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم مهمونی می‌گیرن🫂 ومن ..... پارتی میرن🥳 من....😕 بچه دار میشن😫 وباز هم من.....🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_49 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط می‌دویدم، با خودم حرف می‌زدم؛ سارا تیر هم خوردی نباید بایستی، اگر ت
بریم پارت جدید؟ یا بزارم فردا؟ این پارت آماده‌است به شرطها و شروطها😁 زودتر جواب بدید تو گروه شور و اشتیاقتون تو روند داستان خیلی می‌تونه کمک کنه مثل همیشه اینجا منتظرم. https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_49 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط می‌دویدم، با خودم حرف می‌زدم؛ سارا تیر هم خوردی نباید بایستی، اگر ت
چند روز گذشته بود، سرمای هوا مثل نمکی بر زخم‌هایم پاشیده میشد.نمی‌دونستم نزدیک مقر دشمنم یا دوست، نایی برای فریاد زدن و کمک خواستن نداشتم. نفس‌هایم سنگین و دردناک بود. هر بار که سعی می‌کردم نفس عمیقی بکشم، زخم‌های عمیق روی بدنم بیشتر به من یادآوری می‌کردند که چقدر ضعیف شده‌ام. در تاریکی چاله‌ای که در آن افتاده بودم، تنها صدای قلبم را می‌شنیدم که به تندی می‌تپید. امیدم کم‌کم داشت از بین می‌رفت، اما نمی‌تونستم تسلیم بشم. صدای قدم‌های سنگینی را شنیدم. صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شد ولحظه‌ای بعد صدای مردی به گوشم رسید: کأن هنا حفره یا بوعلی.( اینجا یه چاله هست ابو علی) هوا تاریک بود مسلماً متوجه حضور من تو چاه نبودن. سرباز:“ضوّي لأشوف أوضح”( روشنایی بزنم تا بهتر ببینیم؟) بوعلی: لا، نحن بقرب العدو، یکمن یعرفونا. خیر، ما نزدیک دشمنیم ممکنه ما رو بشناسن. سرباز: شو الامر؟ دستور می‌دید چیکار کنم؟ بوعلی:“حط هيدا جوّا، بعدين انبطح عالأرض. لما تخفّ الطلقات، اقفز لجوا.” این نارنجک بنداز داخل بعد هردو با فاصله رو زمین می‌خوابیم صدای تیراندازی‌ها که کمتر شد می‌پریم داخل چاله. متوجه نمی‌شدم که در مورد چی بحث می‌کنن،ولی مقداری از صحبت‌هاشون رو که شنیدم متوجه شدم دشمن نیستن، نور موبایلم رو روشن کردم تا بهشون بگم من داخل چاه هستم. نور موبایل نظرشون رو جلب کرد، چشمانم تار میدید پلک‌هام هم زخم بودن، مرد با لنز کوتاه بردش توی چاله رو دقیق نگاه کرد نور چراغ قوه‌ای به چشمانم خورد و مردی نظامی با نگرانی به من نگاه کرد. او به سرعت به داخل چاله آومد و مرا بیرون کشید. هر حرکتش باعث می‌شد درد بیشتری حس کنم، این که من با موهای پریشون و زخمی و نیمه عریان تنها میان دوتا مرد نامحرم بودم حس خوبی به من نمی‌داد،اما می‌دانستم که این تنها راه نجاتم است. وقتی به مقر نظامی رسیدیم، سربازان با نگرانی به زخم‌هایم نگاه می‌کردند.گیج و سردرگم به دنبال دکتر و طبیب می‌گشتن. هر لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کردم که نفس‌هایم کمتر و کمتر می‌شود. دکتر با عجله به مقر رسید و با دیدن وضعیت من، بلافاصله شروع به درمان کرد. زخم‌های عمیق و عفونت‌های ناشی از آن‌ها، وضعیت من وخیم‌تر کرده بود. دکتر با تمام توان تلاش می‌کرد تا جانم را نجات دهد، اما هر لحظه‌ای که می‌گذشت، امیدها کمتر و کمتر می‌شد. در مرز بین زندگی و مرگ قرار داشتم و تنها زمان می‌تونست نشان بده که آیا از این مبارزه جان سالم به در می‌برم یا نه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح بخیر! 🌞 تصور کن که در باغ زیبایی هستی، پر از درخت‌های میوه و بوته‌های توت فرنگی. پرنده‌ای زیبا در آسمان پرواز می‌کند و خورشید در حال طلوع است. این صحنه نشان‌دهنده شروعی تازه و پر از امید است. هر روز جدید فرصتی است برای رشد و شکوفایی، درست مثل درختان و بوته‌های این باغ. پرنده‌ای که در آسمان پرواز می‌کند، نمادی از آزادی و امکان‌های بی‌پایان است. پس امروز را با انرژی و انگیزه شروع کن و به سوی اهداف و آرزوهایت پرواز کن! 🌺🕊️ روزت پر از موفقیت و شادی باشد! 🌟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #پشت_لنزهای_حقیقت چند روز گذشته بود، سرمای هوا مثل نمکی بر زخم‌هایم پاشیده میشد.نمی‌دونست
حیان: قربان ببینید چی پیدا کردم. بوعلی: چی؟ حیان: ردیاب، تو موبایل و دوربین این خانم پیدا شده، اینم محتوای دوربین، عکس‌اسرای ماست تو مقر صهیونیست. بوعلی: یعنی می‌خوای بگی...؟ حیان: اون دختر جاسوس بوعلی: الان اون دختر تو چه وضعیتیه؟ حیان: دکتر گفته حال مناسبی نداره، برا من یه سوال ایجاد شده، لب مرز ما امشب درگیری نداشتیم، شواهد حاکی از این که این دختر از اون سمت فرار کرده و تیر خورده. بوعلی: یعنی ممکنه این همون شخصی باشه که امشب گفتن از اسرائیل فرار کرده؟ همین چند لحظه پیش خبر دادن یه آتش سوزی اتفاق افتاده تو یک محل نظامی و شخصی که این کار رو کرده فرار کرده، یعنی...؟ حیان: از طرف کی مأمور به آتیش زدن بودن؟ ازکجا رفته تو مقر نظامی دشمن؟ بوعلی: به محض بهوش اومدن بهم اطلاع بده، خوب تحت نظرش داشته باش، باید بفهمیم اون کیه. حیان: چشم قربان. دکتر: این دختر باید منتقل بشه بیمارستان وضع خوبی نداره، هیچ‌جای سالم تو بدنش نیست. حیان: بنا به دلایلی امکان انتقالش نیست، این منطقه تو شرایط خوبی نیست، این شخص برای ما خیلی مهمه، تمام تلاشت رو بکن دکتر که این دختر زنده بمونه. دکتر: تضمین نمی‌کنم، انگار بدن این دختر گرگ دریده، دوتا تیر خورده، تیرها حرکت کرده و من نمی‌تونم اونا رو خارج کنم، اگر زنده می‌خواهیدش باید ببریدش بیمارستان. حیان: دکتر هرچی بخوای خودم برات فراهم می‌کنم ولی این دختر همین‌جا باید درمان بشه، ممنوع الملاقات هم هست، دیگه کسی حق نداره اینجا بیاد جز من و بوعلی و شما. دکتر: چی بگم والا. ................. نتانیاهو: دختره چی شد؟ گالانت: فرار کرده، اما زنده نمی‌مونه، تیر خورده، از میون سیم‌خاردارها رد شده و تکه‌های گوشت تنش جا مونده، با زخم‌های موجود روی تنش خیلی دووم نمیاره. نتانیاهو: دوربین و موبایلش؟ گالانت: ردیاب داره، در این منطقه متوقف شده خیلی از ما فاصله نداره، این نشون دهنده این هستش که این دختر مرده. نتانیاهو: گالانت این دختر حتی اگر یه درصد زنده باشه، خبرش بپیچه فرار کرده کل کابینه زیر سوال میره. گالانت: این دختر زنده هم بمونه با اطلاعاتی که توی موبایل و دوربینش گذاشتم، قطعا برسه اونور به عنوان جاسوس اعدامش می‌کنن. ............................... عباس: ابو‌علی ابو‌علی خبر عاجل اجانی. حسین: خیر ان شاالله؟ عباس: حریق فی مقر النظامیین، مقر الذی مکان استقرار سیده سارا.( آتش سوزی در مقر نظامی‌ها رخ داده، همون محلی که مکان استقرار سارا خانم) حسین: سیده سارا ..... عباس: ما في أخبار عن سارة خانم، هربت أو يمكن...( خبری ازش نیست،فرار کرده یا شاید هم) حسین: عباس، افحص عن ساره، کانت بسلامه أو مستشهده. ( عباس در مورد سارا خانم تحقیق کن زنده باشه یا شهید، خبری ازش بیار) ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر وقت دلت گرفت نه پیش مشاور برو نه به این رو بزن نه به اون فقط رو کن سمت کربلا بگو حسین می‌شنوی صدامو ..... معجزه می‌کنه🥺💔