6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️️جولیا دختر کوچک فلسطینی مادر و پدرش را از دست داده؛ آنها در بمباران غزه توسط اسراییلیها شهید شدند
شباهت اسم این دختر به موضوع کتابی که نوشتم
از جولیا تا زهرا☺️☺️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #ستاره_پر_درد شهرام: ستاره، ستاره حالت خوبه؟، ستاره بیدار شو. امیرعلی: مامان، مامان ستا
#پارت_25
#ستاره_پر_درد
رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت:
شهرام: اتاقت کجا بود؟ آها، یادم اومد طبقه پنج، کنار پنجره.
پشتش به من بود و گفت: ستاره مطمئنی تخت رو اجاره ندادن؟ مطمئنی الان برات جا هست؟ هواش چطوره اونجا؟ یادمه مثل غریبهها تو خوابگاه باهات رفتار میکردن، نه پتو داشتی نه غذای گرم، هم اتاقیهایی که چندان ازشون راضی نبودی، ستاره اگه اینجا حالت رو خوب میکنه من مشکلی ندارم، اگر اینجا رو به بامن بودن ترجیح میدی برو، ولی بدون که من پای قولهایی که بهت دادم هستم، من قول دادم امیرعلی رو برگردونم، قول دادم تو رو بخندونم، قول دادم کاری کنم غمهات رو فراموش کنی هنوز هم سر قولم هستم.
با شنیدن این حرفها رو زمین نشستم و هایهای گریه کردم، شهرام همون طور که پشتش به من بود گفت: ستاره بدون که من هنوز هم دوست دارم
صورتش رو برگردوند، دید که رو زمین نشستم، اومد مقابلم روی زمین نشست و گفت: میفهمم چقدر حالت بده، میدونم دوری از امیرعلی داره عذابت میده، اما قانون یکم زمان بره، ستاره یکم صبر کن، میدونم افسردهای، منم یه زمانی حال و روز تو رو داشتم، همسرم که رفت منم اینقدر حالم بد بود که دلم نمیخواست کسی رو ببینم و صدای کسی رو بشنوم، اما تو این دوماهی که اومدی تو زندگیم من واقعا احساس آرامش کردم، ستاره قول میدم اون قلب مهربونت رو پر از آرامش کنم فقط به من اعتماد کن.
این حرف رو که زد خودش هم هایهای گریه میکرد.
چند دقیقهای رو دوتایی گریه کردیم، سکوت شب رو صدای گریههای بیصدای ما شکسته بود.
گریههامون که تموم شد، شهرام خندید و گفت: یه زمانی فکر میکردم فقط من دیوونهام، نگو با یه دیوونه مثل خودم ازدواج کردم.
با این حرف دوتایی خندیدیم، ایستاد ، دستش رو به سمتم آورد و گفت:
یاعلی ستاره جان، بیابرگردیم خونه.
دستش رو گرفتم و از زمین بلند شدم، شهرام چادرم رو که خاکی شده بود با دستاش تمییز کرد، در ماشین رو باز کرد و خم شد و گفت:
پرنسس تشریف نمیارن؟
دستم رو زیر چونه شهرام بردم و گفتم: تو واقعا آدم خوبیهستی، خوشحالم که تو رو برا زندگیم انتخاب کردم.
دوتایی سوار ماشین شدیم و راه خونه رو در پیش گرفتیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
خبر📢📢📢📢خبر📣📣📣📣
برا یه چالش خفن آمادهاید؟؟😍
چالش ساده و کاربردی🎉
با یه جایزه خفن🎊🎊💝
پس آماده باشید برا چالش
راهنمایی میکنم
یه برگه فقط بردارید و خودکار تا بگم چالش چیه📋🖌
دختره بعد از شکست در اولین ازدواجش، تصمیم میگیره ازدواج کنه
💍
بعد از دوماه ازدواج مجددش، پسره چمدون دختره رو دست میگیره و تا خوابگاه و پانسیون همراهی میکنه.
😔😔😢
دم خوابگاه که میرسن پسره به دختره پشت میکنه و میپرسه؟؟....😰😰
میخوای بقیهاش رو بدونی بدو بیا
کانال😍
دوتا رمان کامل تو کانالش بارگزاری شده😍❣
تازه کانالش چالش برگزار کرده😍
جایزهاش هم خفنه🎉🎉💃
هم خودت بیا هم دوستانت رو دعوت کن
https://eitaa.com/joinchat/3559391697Cc833ba0557
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
دختره بعد از شکست در اولین ازدواجش، تصمیم میگیره ازدواج کنه 💍 بعد از دوماه ازدواج مجددش، پسره چمدون
دو هفته وقت دارید😍😍😍
جایزه اش یه کتاب بسیار خفنه😍😍
براتون از بسته هدیه عکس میذارم به زودی😍😍
به نفر اول کتاب رایگان هدیه داده میشه📚
نفر دوم با ۱۰ درصد تخفیف میتونه کتاب رو تهیه کنه + پست رایگان😍😍
نفر سوم ۵درصد تخفیف+پست رایگان😍😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #ستاره_پر_درد رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود
#پارت_26
#ستاره_پر_درد
وقتی دیدم شهرام همه جوره پشتمنه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگهغمهام رو فراموش کنم، با غم و غصه و افسردگی نمیتونستم پسرم رو پس بگیرم.
شهرام هر روز با دستهگلهای مختلف و هدایای متنوع میاومد خونه.
محبتهاش حد و اندازه نداشت، گاهی وقتها بهش میگفتم: شهرام ریخت و پاش نکن، من میدونم دوستم داری، راضی نیستم تو این شرایط که دستمون خالیه تو اذیت بشی.
شهرام: من وقتی میبینم که تو با دیدن این هدایا میخندی دلم حسابی شاد میشه، لبخندت آرزوی منه.
ستاره: الان حدود ششماه از زندگی مشترکمون میگذره، تو این ششماه من خیلی در حقت بدی کردم، اما تو هربار منو خندوندی، تو منو تو بغل پر مهرت گرفتی و وجودم رو سرشار از آرامش کردی، درحالی که خودت هم کم غم و غصه نداری.
شهرام: این چه حرفیه!؟ ما از اول قرار بود کنار هم مشکلات رو حل کنیم.
راستی ستاره، چند روزه رنگ چهرهات تغییر کرده، مشکلی هست که من نمیدونم؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
ستاره: نه، حالم خوبه، رفت و آمدهای دادگاه و شرایط امیرعلی یکم منو ناراحت میکنه.
شهرام: بنظرم بریم یه چکاپ کامل برات بنویسیم، لاغر هم شدی.
ستاره: شهرام، من حالم خوبه عزیز دلم.
شهرام: حرف نباشه، چادرت رو سر کن و بریم، همین حالا.
قیافهاش خیلی باحال شده بود، مثلا میخواست ادای مردسالارها رو دربیاره.
نگرانیش رو درک میکردم، لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و پشت سر شهرام از خونه زدم بیرون.
دکتر: مشکلی خاصی هست که شما درخواست آزمایش کردید؟
شهرام: یه مدته رنگ چهرهاشون تغییر کرده، لاغرتر هم شده، اشتها هم نداره.
دکتر: این مدت دغدغهخاصی یا اتفاقی نبوده که ایشون رو بهم بریزه؟
شهرام: چرا بوده، ولی من احساس کردم نسبت به چند ماه گذشته که دغدغه و ناراحتیشون بیشتر بود این لاغری و تغییر رنگ چهره یکم نگران کننده باشه.
دکتر: من نمیتونم همین طوری آزمایش بنویسم، بنظرم من شرایطشون کاملا عادیه.
ستاره: دیدی شهرام، گفتم که حالم خوبه.
شهرام: نه خیر خوب نیست، دکترش خوب نبود، میریم یه جای دیگه.
ستاره: شهراااام!
شهرام: اگر این دوتا کیک و دوتا آب میوه رو بخوری من مطمئن میشم حالت خوبه.
ستاره: از دست تو.
شهرام نمیتونست درد و رنجم رو ببینه، اون راست میگفت من هم لاغرتر شدم، هم رنگ چهرهام تغییر کرده، خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #ستاره_پر_درد وقتی دیدم شهرام همه جوره پشتمنه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگهغمهام رو
#پارت_27
#ستاره_پر_درد
هر روز بیشتر از قبل لاغرتر میشدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم.
بیاشتهایی و حالت تهوع هر روز تکرار میشد.
شهرام: الان سه روزه تو حالت تهوع داری، چیزی هم نمیتونی بخوری، چرا لج میکنی، پاشو بریم دکتر.
ستاره: دفعه قبل که رفتیم و دیدی دکتر گفت چیزی نیست.
شهرام: این حال خرابت ربطی به نگرانیت نداره، تو الان دو هفتهاست اینطور شدی.
ستاره: من اگر امیرعلی پیشم برگرده حالم خوب خوب میشه.
شهرام: من هر طور شده برات آزمایش میگیرم از دکتر، شده دست و پات رو ببندم ببرم اینکار رو میکنم.
مشغول حرف زدن با شهرام بودم که مجددا حالت تهوع اومد سراغم، سرم هم گیج میرفت.
شهرام: ستاره، ستاره خوبی.
چشمام تار میدید، توان ایستادن نداشتم، شهرام منو بغل کرد و سوار ماشین کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت.
اینقدر با عجله منو آورد که چادرم رو یادش رفت، روسری رو هم نامرتب رو سرم انداخته بود.
فقط متوجه صداهای اطراف بودم، دست و پاهام جون نداشت.
یه مدت که گذشت کاملا بیهوش شدم.
شهرام: آقای دکتر، حالش چطوره؟
دکتر: چند وقته تو این حاله؟
شهرام: دو هفتهاست لاغریش رو حس میکنم، رنگ چهرهاش هم تغییر کرده، سه روزه حالت تهوع داره.
البته چهار روز پیش بردمش که براش یه چکاپ بنویسم ولی دکتر گفت حالش خوبه و نیاز به آزمایش نیست.
الان چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر: همسرتون بارداره، ولی...
شهرام: باردار!؟ خب... مشکل دیگهای هست؟
دکتر: نمیخوام نگرانتون کنم، ولی ممکنه نیاز باشه بچه رو سقط کنیم.
شهرام: چرا دکتر؟
دکتر: یه غده ناشناخته داره از مادر تغذیه میکنه، البته این در حد یه احتماله، باید آزمایشات تخصصیتر بررسی بشه، ولی حواستون به همسرتون باشه، مایعات زیاد بخوره، فعلا هم چیزی به همسرتون نگید.
شهرام: چشم، خیلی ممنونم آقای دکتر، فقط بررسی آزمایشات چقدر طول میکشه؟
دکتر:من یه آزمایش مجدد مینویسم اینو انجام بدید و برام بیارید، در اسرع وقت خبرتون میکنیم از نتیجه آزمایش.
ستاره: کجا بودی شهرام؟
شهرام: پیش دکتر بودم عزیزم، گفت که دارم پدر میشم، البته برا بار دوم.
ستاره: چی!؟ من...
شهرام: آره ستاره جان، تو بارداری، دکتر گفت خیلی بیشتر از قبل باید غذا و مایعات بخوری، تو دیگه تنها نیستی، هم به فکر خودت باش هم اون طفل معصوم.
یه آزمایش برات نوشت.
ستاره: بالاخره کار خودت رو کردی؟
شهرام: تا مطمئن نشم حالت خوبه، دست برنمیدارم.
اون روز تا برسیم خونه شهرام همه نوعآب میوهای خرید، از بیمارستان تا خونه، نیم ساعت بود، من پنج تا آب میوه خوردم، بقیهاش رو هم تو یخچال گذاشت، میوه تازه میخرید و تو خونه آبش رو میگرفت.
اجازه نمیداد به سیاه و سفید دست بزنم، خودش آشپزی بلد نبود، از مادرش خواست بیاد خونه کنار دستم باشه، از صدا و سیما برام مرخصی گرفت.
هرچی میگفتم، من خوبم، اجازه بده کار کنم، قبول نمیکرد.
حقیقتش منم خیلی بدم نمیاومد، رفتارهای شهرام منو بیشتر از هر روز هر ساعت شیفتهاش میکرد.
تو این شش ماه، از هیچی دریغ نکرد، دوبار تا حالا از پدر امیرعلی اجازه خواست بزاره امیرعلی دو روز پیشم بمونه.
هرچند پدرش آدمی نبود که این رفتار سخاوتمندانه رو انجام بده.
هوا روبه سردی میرفت، شب یلدا رقصان از راه رسید.
من و شهرام و مامان جون و علی پسر شهرام دور سفره نشستیم.
حافظ رو هم وسط سفره گذاشتیم.
تا نیمههای شب میگفتیم و میخندیدیم، اما یه بار حس کردم از درون دارم میسوزم.
دست و پاهام عرق کرد، نمیدونستم چه اتفاقی دارهمیافته.
شهرام: ستاره حالت خوبه؟
ستاره: خوبم، فقط یکم گرمم شده.
شهرام: بیا بریم تو اتاق، لباسهات رو کمتر کن.
به کمک شهرام بلند شدم، لباسهام رو در آوردم، شهرام یه تشت آب آورد و پاشویم داد.
مادر جون حسابی نگران شده بود.
مادر: شهرام پسرم ببرش دکتر، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی برا خودش و بچهاش بیفته.
شهرام: یکم سرحال شد میبرمش.
✍ف. پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
نویسنده به سخاوتمندی من کجا پیدا میشه؟😌😌😅
دوتا پارت جذاب و خفن گذاشتم
ببینم چه میکنید♥️
رواق منتظرم نظراتتون رو بخونم و تحلیلهاتون از داستان ستاره پر درد بشنوم
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3