بی تو در هوای پر ز غم پاییزیم😔
گرچه چشمت به یاد ما گریان است
💔
به ولله قسم، ما نیز در غیابت میمیریم💔🖤🥀
✍ف.پورعباس
#صاحب_الزمان
#انتظار
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_10 #مُهَنّا همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش ا
#پارت_11
#مُهَنّا
دلم میخواست مثل همه عروسودامادها یه ماه عسلی داشته باشم، اما اون هم نشد.
بیستروزی از ازدواجم گذشته بود، دلم برا مادرم تنگ شده بود، به محمدرضا گفتم منو ببر پیش مادرم.
قرار شد شب که برمیگرده از مدرسه بریم خونه مادرم.
آماده شده بودم و منتظر بودم تا احمدرضا بیاد و بریم.
احمدرضا: آماده شدی مهنا؟
مهنا: بریم
همین که از اتاق اومدم بیرون، خواهر شوهرم زهرا گفت:
اگه میخواستی پیش مادرت باشی چرا ازدواج کردی؟
از شنیدن این حرف متعجب شدم، تو این بیست روز خیلی بیاحترامیهاشون رو تحمل کردم، دوست هم نداشتم بهشون بیادبی کنم.
احمدرضا هم هیچی نمیگفت در قبال بیادبیهاشون؛ همین قضیه بیشتر منو ناراحت میکرد، حس میکردم محمدرضا منو دوست نداره.
بخاطر حرف زهرا دوباره برگشتم تو اتاق بدون اینکه حرفی بزنم یه گوشه نشستم و گریه کردم.
احمدرضا: ناراحت نشو، یه شب دیگه میبرمت پیش مادرت.
مهنا خواهش میکنم، با خانواده من مقابله به مثل نکن، هرچی شنیدی همون لحظه بزار زیر پات.
مهنا: چرا خونوادت اینجورین؟ محمدرضا تو این بیست روز کم نکشیدم از خونوادت، تو که هر دو شیفت بیرونی، پنجشنبه جمعه هم که میری فوتبال، این منم که باید خونوادت رو تحمل کنم.
احمدرضا: مهنا منو دوست داری یا نه؟
مهنا: اگه دوستت نداشتم که زنت نمیشدم
احمدرضا: من بهت قول میدم عوض کنم این شرایط زندگیمون رو فقط تحمل کن.
آخر ماه شد، تو حیاط خونه منتظر احمدرضا بودم.
اون زمان که کارت بانکی و اینجور چیزا نبود که حقوق رو تو بانک واریز کنن، حقوق رو نقدا میدادن دست معلم.
همین طور که منتظر محمدرضا بودم، دیدم پدر شوهرم، از هال اومد بیرون.
پدر شوهر: احمدرضا نیومد؟
مهنا: نه عمو، هنوز نیومده
چند دقیقه نکشید که صدای زنگ در به صدا در اومد.
بلند شدم که برم در رو باز کنم، دیدم پدر شوهرم زودتر از من رفت سمت در، درحیاط رو باز کرد و سلام و کرد و فورا کیسه پول رو از احمدرضا گرفت و رفت تو اتاق.
من از این حرکتش متعجب شدم، عجیبتر این بود که محمدرضا هیچی نمیگفت.
رفتم جلو گفتم:
مهنا: چرا حقوقت رو دادی بابات.
احمدرضا: پدرم پولها رو از من میگیره، میگه داره برام حساب بانکی باز میکنه.
مهنا: احمدرضا من واقعا خونوادت رو نمیفهمم، من و تو زن و شوهریم ما به پولها نیاز داریم، من الان میخوام برم حموم شامپو ندارم، صابون و لیف.
کلی چیز میخوام بخرم ندارم، یعنی ما باید پول تو جیبیمون رو از پدرت بگیریم.
احمدرضا: میگی چه کنم مهنا؟
مهنا: از این به بعد هر وقت حقوق دادن، میای یه بخشیش رو میدی من، به پدر و مادرت به اندازه نیازشون پول بده، اینجوری بهتره.
یه دو ماهی ما این روش رو انجام دادیم، اما چشمتون روز بد نبینه، ماه سوم یه دعوای بزرگ راه افتاد.
پدر شوهرم به احمدرضا میگفت: تو چرا پولهات رو میدی به زنت.
و باز هم جواب احمدرضا سکوت بود.
به خودم گفتم حالا که پولهای شوهرم دست خانوادهشه، من خیاطیم رو انجام بدم، اجازه که نمیدادن برم خونه خانم کامرانی، میگفتن: ما نداریم زن بیرون کار کنه.
تو خونه هم که خیاطی میکردم، می اومد تو اتاق میگفت: نزن روی کاشی، کاشیها میشکنه.
مهنا: عمو، این دستگاه دکمه زنه، من چندساله دارم کار میکنم،کاشی نشکسته تا حالا.
پدر شوهرم خیلی آدم بی ملاحظهای بود، یه روز احمدرضا رفته بود سرکار، من یکم کسل بودم برگشتم خوابیدم، لباس خواب تنم بود.
پدر شوهرم بدون یا الله و یا اینکه حتی در بزنه، وارد اتاق شد کولر رو خاموش کرد و رفت، در رو هم پشت سرش نمیبست.
اون لحظه میخواستم خودم رو بزنم.
یه نگاهی به آسمون کردم و گفتم:
خدایا من چیکار کردم که گیر همچین خانوادهای افتادم؟
نوعروسها تا چند ماه تو خونه سروری میکنن، ولی اینا رسما منو به عنوان خدمتکار گیر آورده بودن.
برادر بزرگ شوهرم، زنش تو شرکت کار میکرد، تا حالا از شون ندیدم که بهش بی احترامی کنن، برادر شوهرم هم خیلی زبون دار بود، به مادرش میگفت: وظیفهات هست برای ماهم نهار بپزی و بفرستی خونمون، رو میکرد به من میگفت: تو حق کار کردن بیرون نداری، تو باید برای ما کار کنی.
اینجا نیومدی بخوری و بخوابی.
منم از این حرفش عصبانی شدم و گفتم:
مهنا: من زن احمدرضام، نه زن شما.
تازه تو این چهار ماه فهمیدم پدر شوهرم خسیسه، خیلی پول دوسته.
وقتی میدیدم پدر شوهرم پولهای شوهرم رو میگیره آروم و بی صدا فقط گریه میکردم.
با اینکه پولهای ما رو میگرفتن، مجبورمون میکردن هزینه آب و برق و گاز رو ما بدیم.
به احمدرضا میگفتم همه اینا رو، ولی اون میگفت من نمیخوام بهشون بی احترامی کنم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_10 #مُهَنّا همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش ا
دوماهه باردار بودم، ولی چون پول نداشتیم، نمیتونستم حتی برم سونو تا از سلامت بچهام مطلع بشم.
هر وقت هم دلم برا مادرم تنگ میشد با گریه میرفتم خونشون، برای اینکه نیشهاشون رو نشنوم، وقتی همه میخوابیدن من میرفتم خونه مادرم.
وقتی هم می رفتم اونجا میدیدم مادرم خوابه.
اونا حتی تو دوران بارداری ملاحظه حالم رو نمیکردن، سر صبح باید بیدار میشدم خمیر میکردم، هم برای خانواده احمدرضا هم برای برادر خانواده برادر شوهرم.
زن برادرش به سیاه و سفید دست نمیزد، خونشون هم جدا بود، شوهرم تو سری خور بود، همیشه بهش میگفتن احمدرضا عرضه جدا شدن نداره.
اینقدر این حرفهاشون منو ناراحت میکرد، ولی هیچکاری از دستم برنمیاومد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اگرچه زندگی درگیریها و نگرانیهای بسیاری دارد، اما نماز میتواند برایمان بستری فراهم کند تا استراحت و امنیت دستیافتنی باشد.❣
آن یک زمانی است که میتوانیم برای لحظاتی از دغدغههای زندگی فاصله بگیریم و به خداوند اعتماد کنیم🦋
#اذان_میگویند
#نماز
ولی انصاف نیست من پارت بزارم و شما تو رواق ساکت باشید😢🙃
لینک رواق
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
بیاید نظرتون رو بگید، ببینم چقدر از مهنا رو خوندید؟
نقد و تحلیلی ندارید احیانا!؟🤔
از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر🦋
دنیا ارزش غم و ناراحتی نداره🌹
برای دنیایی که بیش از۱۴۰۰ساله تموم شده خودت رو پیر نکن❣
مگه تو چندبار زندگی میکنی؟
۱۶سالگیت، ۲۰سالگیت مگه چندبار تکرار میشه؟
گاهی بلند بلند بخند☺️
گاهی لبخند به دیگران هدیه بده❣
گوشت رو به حرفهای بی ارزش دیگران
ببند🥰
تو عالی هستی، پس به خودت احترام بزار🍀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_11 #مُهَنّا دلم میخواست مثل همه عروسودامادها یه ماه عسلی داشته باشم، اما اون هم نشد. بیست
#پارت_12
#مُهَنّا
لباسهای زیر درست وحسابی و تمییزی نداشتم، پول هم نداشتیم که بخوام برم بخرم، از مادرم قایمکی صابون و شامپو میگرفتم.
مادرشوهرم تهمتم میزد که من خیلی ریخت و پاش میکنم، هرجا میرفت میگفت: زن احمدرضا تمییز نیست.
نمیدونم چرا از من بدشون میاومد.
یه روز اینقدر گفتن زن احمدرضا تمییز نیست که زد به سرم و بلند شدم اتاق رو تمییز کنم.
یه گل میز کوچیک داشتم که کتابهای همسرم توش بود، اونو به تنهایی بلند کردم ببرم حیاط، همین که بلندش کردم یه درد شدیدی تو کمرم حس کردم.
دیگه نتونستم صاف بایستم.
از شدت درد نفسم بالا نمیاومد، حاضر نبودن حتی پول بدن همسرم منو دکتر ببره، مادر شوهرم و خواهر شوهرم منو بردن پیش یه زنی که بهش میگفتن عارفه.
منو روی شکم خوابوندن، زنه با پاش کمرم رو فشار داد، از شدت درد چنان جیغ زدم که زن بیچاره ترسید.
بعدش از من پرسید چرا اینطور شدی، بهش گفتم چیکار کردم.
زنه محکم زد تو سرش، و گفت: خاک به سرم چرا اول نگفتی؟ تو دوات این نیست که من پا بزارم، من فکر کردم یه گرفتگی عضلات
بعد رو کرد به مادر شوهرم و خواهر شوهرم بهشون گفت حتما ببریدش دکتر.
با یه مکافاتی از پدر شوهرم پول گرفتیم و احمدرضا منو برد دکتر.
یه مورفین بهم زدن، تو برگشت آروم آروم پیاده برگشتیم، حدودا بعد دوساعت تونستم صاف بایستم.
اما دیگه کمرم مثل سابق نشد، من دیسک کمر گرفتم.
واقعا یه حماقت محض بود کاری که کردم، گاهی فکر میکنم کاش به حرفشون اهمیت نمیدادم، الان من به این حال و روز نمیافتادم.
بین همه خواهر شوهرام و فقط ناهید و زهره با من مهربون بودن، خیلی منو دوست داشتن.
هرکاری میکردم به چشمشون نمیاومد، شش ماهه بودم، دوباره یه دعوای مفصل سر گرفتن پول راه افتاد، احمدرضا به پدرش گفته بود من پول ندارم چطور قبض آب و برق و گاز رو بدم؟
سر همین قضیه دعوا شد؛ من زن باردار شش ماهه تا سه روز غذا نخوردم، تو این سه روز حتی یک بار هم بهم سر نزدن بگن زن بیا غذا بخور تو بارداری، عین خیالشون هم نبود.
احمدرضا هم چیزی نمیگفت، ظهر که از مدرسه برگشت، چادرم رو سر کردم و به احمدرضا گفتم:
من میخوام برم خونه مادرم، من الان سه روزه غذا نخوردم، تو حتی به من یه ذره هم اهمیت نمیدی، در مقابل توهین خانوادت هیچ کاری نمیکنی، منو به عنوان نوکرشون به خونه آوردن نه عروسشون.
احمدرضا هم عصبانی شد و گفت:
اگه رفتی دیگه برنگرد، منم دنبالت نمیام.
تو دیگه خانوادم رو شناختی، باهاشون کنار بیا.
خلاصه که از رفتن منصرف شدم، احمدرضا منو دوست داشت، فقط مشکلش این بود که زیادی به خونوادش احترام میگذاشت، هم میخواست خانوادهاش رو راضی نگه داره هم من رو.
زن باردار که باید تو ۹ماه بارداری آرامش داشته باشه، من عین نه ماه رو کار میکردم و حرف میشنیدم، شب و روزم به گریه می گذشت.
از بعد از ظهر دردم شروع شد، احمدرضا با دعوا از پدرش پول گرفت تا ماشین کرایه کنه منو ببرن بیمارستان، از خانواده شوهرم هیچکس همراهم نیومد، احمدرضا رفت سراغ مادرم.
من و احمدرضا و مادرم با تاکسی رفتیم بیمارستان.
هر لحظه دردم بیشتر میشد، منو بستری کردن، خانم دکتر اومد منو معاینه کرد، متوجه شدن بچه مرده.
خانم دکتر گفت : نفست رو حبس کن و تا به بچهات اکسیژن برسه.
بعد از حدود یک ساعت تلاش، خانم دکتر موفق شد بچهام رو برگردونه.
فورا منو بردن اتاق عمل، میشه گفت زایمان سختی داشتم.
اما هرچی بود به خیر گذشت.
خدا یه دختر بهم داده بود، صورتش سفید بود و موهاش سیاه بود.
خانم دکتر اجازه نمیداد من موهاش رو بپوشونم،میگفت بزار سرش باز باشه، موهای به این خوشگلی که نباید پوشیده باشه.
به پیشنهاد احمدرضا اسم دخترموم رو فاطمه گذاشتیم.
از جهتی که تو ایام فاطمیه دنیا اومد، تصمیم گرفتیم اسمش رو فاطمه بزاریم.
حالا که سه نفر شده بودیم و خرجمون بالا رفته بود، باز هم ککشون نگزید.
حالا که فاطمه اومده بود تو زندگیمون، من از تنهایی بیرون میاومدم، ساعتهایی که احمدرضا نبود خودم رو با فاطمه سرگرم میکردم.
بعد از دو روز حال بچهام بد شد، تب و لرز شدید گرفته بود، نمیدونستم چیکار کنم، با عجله بچهام رو بردم بیمارستان، اونجا گیر یه دکتر ناشی افتادم، نزدیک بود بچه ام رو به کشتن بود، خدا رو شکر یه دکتر ماهر اونجا بود و بچهام رو نجات داد.
دکتر گفت: چون تو ایام بارداری آرامش نداشتی و بچه هم فوت کرده بود و برگشته بود این مشکل به وجود اومده.
یه چندتا دارو براش نوشت، بردم خونه با خودم.
حتی اجازه نمیدادن، داروهای بچهام رو تو یخچال بزارم.
منم کسی نبودم که خبر ببرم و بیارم، مادرم از ظلمهایی که در حقم شده بود بیخبر بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~