eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
244 دنبال‌کننده
598 عکس
345 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می گفت:چرا اومدی تجربی؟ تو با این تیپ و قیافه باید میرفتی حوزه. منم که پر مدعا ، میگفتم:اومدم برا هدایت شما ، هرچی از دین نیاز باشه من میدونم مابقی رو هم با چندتا سرچ کوچلو به دست میارم. روزهایی که معلم نداشتیم حال و هوای خودش رو داشت، دور هم مینشستیم از هر دری حرف میزدیم؛ اما ختم مجلس دخترا همیشه با بحث شیرین ازدواج مجدد شروع میشد. _آرزو، بالاخره جواد میاد خواستگاری تو یا نه؟ -آره حتما میاد، دیروز پیام داده اگر دهمی نبودی و۱۵سالت نبود تا الان خواستگاریت کرده بودم ولی منتظرم هجده سالت بشه که دیگه حرف و حدیثی توش نباشه. _خوشبحالت ، خاطر خواه داری. یکی نیست یه شماره هم به ما بده. بحث دخترا که به اینجا میرسید من بلند میشدم گوشه ای مینشستم و در افکار خودم غرق میشدم، به آینده فکر میکردم. این که قراره چه کاره بشم؟بزرگ تر بشم چه شکلی میشم؟و هزاران فکر دیگر الا فکر ازدواج. همیشه برایم سوال بود ، دیگران چطور در یک نگاه عاشق میشن؟ من که هیچ پسری چشمم رو نمیگیره. نه که پسر خوشگل ندیده باشم، نه. ولی دست خودم نیست ، نمیتونم عاشق بشم. همه پسر ها در چشمم عادی جلوه میکنن،هیچ کدوم چیز خاصی ندارن که چشمگیر باشه . خواهرم رویا با یک سال اختلاف سنی تو همین ۱۴سالگی خواستگار داشت. تعجب میکردم، اخه دختر ۱۴ساله رو چه به شوهر داری؟ مادرم اومدم تو اتاق ازم پرسید:با ازدواج خواهر کوچیکت مشکلی نداری؟ _نه ، چرا مشکل داشته باشم؟اگر دوست داره ازدواج کنه من مانعش نمیشم. -منظورم این نبود، میخوام بدونم تو فردا نمیای بگی من بزرگ ترم و باید من زودتر ازدواج میکردم؟ _به هیچ وجه مادر من ، خیالت راحت. منو نشناختی، رویا رو شوهر بده قول میدم تا تولد سومین بچه اش من به ازدواج فکر هم نمیکنم. منو چه به حشر و نشر با پسراا؟ خیال مادرم را راحت کردم و زیر پتویم لولیدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان، دقیقا زمانی که داعش تقریبا تو قدرت بود. آخرین چیزی که در مورد جنگ لبنان یادم هست مربوط به جنگ ۳۳روزه هست. حدود ۱۰سال قبل، خیلی هم دلخراش بود اون جنگ. اما یادم هست حضرت آقا فرمودند که بگید جوشن صغیر پخش کنن تو کل شهر، حزب الله لبنان هم همین کار رو کردن و جنگ روز۳۴‌ام به پایان رسید. اوضاع بعلبک اصلا خوب نبود، اینجا شبیه همه چیز بود جز شهر، البته ما محل زندگیمون یکم وضعش بهتره اما هرچی وارد شهر میشی و جلوتر میری چیزی جز خرابی به چشمت نمیخوره. حدود ۲سالی هست که الان لبنان هستیم، سال اول که اینجا بودیم بعد از چند ماه متوجه شدم حال خوشی ندارم، حس کردم مریض شدم، علی خونه نبود، کلا از وقتی که اومدیم لبنان یکسره پشت جبهه کار تبلیغی انجام میده. منم مشغول کارهای خونه بودم، البته خونه و مطب باهم یکی شده بود، هرکس زخمی میشد خونه ما پاتوقش بود، بعضی وقت‌ها یادم میرفت که من متخصص زنان زایمانم. یه روز که مشغول کار بودم حسابی سرم درد گرفت، اینقدر که حس میکردم یه کوه رو بدنم گذاشتن و نمیتونم بلندش کنم. کشان کشان خودم رو رسوندم به موبایل که به حنان خواهر علی زنگ بزنم، میشه گفت تو این دوسال از بس سر و‌کار داشتم با بیمار و غیره که آروم آروم عربی حرف زدنم هم راه افتاد. با هزار زحمت خودم رو به موبایل رسوندم، اما چشم‌هام مگه یاری میکرد که ببینم چیزی رو، فقط سیاهی بود، علی هم یک هفته بود که خبری ازش نبود. هرکاری کردم که شماره رو ببینم نشد، به یک باره با صدای مهیبی که نزدیک هم بود من از حال رفتم. چشم که باز کردم، انتصار خانم و حنانه بالا سرم بودن. _ سلام انتصار خانم بیچاره یکسره گریه میکرد، حنان هم مثل علی تقریبا فارسی بلد بود پرسیدم: _حنان چی شده؟ حنان: یه موشک خورده دقیقا پشت خونتون، وقتی رسیدیم تو بیهوش بودی، هرچی هم خواستیم به علی خبر بدیم نشد، میگن نیروهای اسرائیلی تا داخل شهر هم اومدن. _ الان چقدر وقت اینجام؟ حنان: یه ساعتی میشه. راستی الهه یه خبر _چیه؟ حنان: دکتر گفته احتمالا بارداری تو این شرایط این خبر حکم تیر خلاص رو برای من داشت، تو نبود علی حالا باردار هم شدم. اون همه احساسات و بگو بخندهای من و علی، از زمانی که اومدیم لبنان تبدیل به اشک و آه و ناله شده. تو ایران که بودم، وقتی میدیدن الهه اینقدر با احساس داره عمل میکنه، میگفتن محاله الهه که اینقدر جدی و منطقی بود اینطور رفتار کنه، اما حالا... هر شب اشهدم رو میخوندم و میخوابیدم، هیچ تضمینی نبود زنده بیدار بشی. گه گاهی صدای رگبار و موشک از دور شنیده میشد، منم همراه حنان و انتصار خانم تو خونشون میموندیم، منتظر بودم علی بیاد. خبر دادن که دوباره زخمی و مجروح آوردن، خودم رو جمع و جور کردم و همراه حنان رفتیم خونه خودم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~