#پارت_103
#مُهَنّا
«زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید، از گوشه چشم نگاهش کرد.
انگار زلفا زیباتراز همیشه بود، گرچه لاغر و رنگ پریده شده بود...»
غرق در خواندن کتاب مورد علاقهام بودم که صدای کلفت و مردانهای چشم مرا از کتاب جدا کرد.
فاطمه: ببخشید یه لحظه.
روسری نزدیک روبرداشتم و روی سرم انداختم، پتوم رو با سختی روی پاهای بی جونم و درست کردم، خودم رو تو صفحه موبایل ورانداز کردم و بفرما گفتم.
احسانی: سلام خانم عباسی.
فاطمه: سلام، ببخشید پشت در منتظر موندید.بفرمایید بشینید.
احسانی: خواهش میکنم، ممنونم. خدا رو شکر نسبت به چند روز پیش به نظر میرسه سرحالتر هستید.
فاطمه: فقط دارم سعی میکنم، ادای آدمهای بیخیال رو دربیارم و به این زندگی ادامه بدم.
احسانی: چرا برا یه بار هم که شده امتحان نمیکنی راه رفتن رو؟
فاطمه: راه رفتن!؟ من اصلا پاهام رو حس نمیکنم، همین الان یه جرم سنگین روش افتاد ولی اصلا حس نمیکردم.
احسانی: میشه اجازه بدید من یه معاینهای انجام بدم؟
فاطمه: قبل از شما هم چندنفر دیگه این کار رو کردن، همهشون یه چیز گفتن، با فیزیوتراپی خوب میشه، عصبهاش مشکلی نداره، ولی حرفاونا درست نبود.
احسانی: شاید تشخیص من با اونا فرق کنه، شاید واقعا عصبهای پاتون مشکل داشته باشه اونا درست تشخیص ندادن.
فاطمه: نه، دیگه مهم نیست، من میخوام با این حال و روزم کنارم بیام، نمیخوام دوباره یه امید واهی برام ایجاد کنن.
احسانی: من حساسیت شما رو درک میکنم، اما من به پزشکم، منم حلال و حرام و محرم نامحرم میدونم خانم عباسی.
فاطمه: من که نگفتم خدایی نکرده، نمیدونید که.
دکتر احسانی همه تلاشش رو کرد که منو متقاعد کنه، اما من اصلا قبول نکردم، اونم وقتی دید اصرارهاش بی جوابه بعد از چند دقیقه خداحافظی کرد.
مرتضی: خسته نباشی علی جان.
احسانی: ممنون.
بهار: چه خبر آقای دکتر؟
احسانی: اصلا اجازه نداد معاینه کنم، به هر روشی متوسل شدم بی فایده بود.
مرتضی: چیکار باید بکنیم؟
احسانی: بریم پایین پیش پدر و مادرشون تا بهتون بگم.
احمدرضا: خدا قوت آقای دکتر، بفرمایید بشینید.
مهنا: من برم یه چایی برم.
احسانی: زحمت نکشید من چایی خور نیستم.
مهنا: خب، شربت چطور؟
احسانی: یه لیوان آب خنک فقط.
احمدرضا: آقای دکتر امیدی هست فاطمه دوباره بتونه بلند بشه.
احسانی: امید که همیشه هست، منتها دختر خانمتون کلا باور کرده این وضعش رو نمیخواد حتی ذرهای تلاش کنه برا مجدد بلند شدن.
مهنا: بفرمایید.
احسانی: خیلی ممنون.
مهنا: خب الان میفرمایید ما چیکار کنیم؟
احسانی: باید یه شوک بهش وارد بشه، یه اتفاقی که باعث بشه فاطمه خانم از پاهاش کمک بگیره.
مرتضی: چه اتفاقی؟
احسانی: هنوز نمیدونم، اما راحت میشه پیدا کرد یه راه رو.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_103
#آبرو
محمدحسین: سلام بر اهل خانه.
خانم!؟ کجایی ملکا جان؟
عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
محمدحسین موبایلش رو بیرون آورد با ملکا تماس گرفت.
صدای گوشی ملکا از توی آشپزخونه به گوشش رسید.
محمدحسین: یعنی چی!؟ گوشیش رو جا گذاشته!؟
به سمت اتاق رفت تا تنی به آب بزنه و سر روش رو بعد یک ماه تمییز کنه.
وارد اتاق که شد از صحنهای که دید لحظهای جا خورد.
محمدحسین: ملکا؟ ملکا؟ صدام رو میشنوی؟
خدای من داره تو تب میسوزه.
فورا ملکا را بلند کرد و سمت پارکینگ رفت، به هر زحمتی بود در ماشین رو باز کرد و ملکا رو روی صندلی عقب گذاشت و به سمت بیمارستان تخت گاز رفت.
محمدحسین: دکتر، پرستار، کمک.
پرستار: بیاریدش اینجا، چی شده؟
محمدحسین: تب داره، من که رسیدم خونه دیدم بیهوش رو زمین افتاده.
پرستار: شما لطفا بیرون باشید تا ما کارمون انجام بدیم.
محمدحسین نگران پشت در ایستاده و سرک میکشید، مدام توی دلش خودش رو ملامت میکرد، بابت کم توجهیهایی که نسبت به ملکا داشت، این یک سال اخیر بیشترین زمانش برای پیدا کردن نازنین زهرا گذشت، نیمی هم تو ماموریت.
دکتر: شما همسرش هستید؟
محمدحسین: بله، همسرش هستم، چیزی شده دکتر؟
دکتر: تبریک میگم، دارید پدر میشید.
محمدحسین تو چشمای دکتر زل زده بود و حرفی نمیزد، شاید فکر میکرد در رویا به سر میبره.
دکتر: خانمتون خیلی به مراقبت نیاز داره، غذاهای مقوی باید بخورن. این تبشون هم ناشی از کم خوراکی و ضعف بارداری هست.
محمدحسین: چش....چشم آقای دکتر.
الان میتونم ببینمش؟
دکتر: بله، امشب رو هم مهمون ما هستن.
محمدحسین: ممنون آقای دکتر.
دکتر: باز هم تبریک عرض میکنم.
محمدحسین با لبخندی که به لب داشت وارد اتاق شد.
پرستار در حال تنظیم سرم ملکا بود.
ملکا: ببخشید، حتما خیلی نگران شدی
محمدحسین: دنیا برعکس شده؟ من باید معذرت خواهی کنم، من باید متوجه میشدم که....
ملکا: که چی؟ من که حالم خوب بود.
محمدحسین: باید متوجه میشدم تو داری مادر میشی و من پدر.
ملکا خیره خیره محمدحسین رو نگاه کرد، خودش هم از بارداریش خبر نداشت.
محمدحسین: باید بیشتر حواسم بهت میبود.
ملکا: جدی گفتی محمدحسین؟
محمدحسین: جدی جدی گفتم.
خوشحالی محمدحسین و ملکا غیر قابل وصف بود.
ملکا در حال استراحت بود، محمدحسین به محوطه بیمارستان رفت، یه کیک و آبمیوه گرفت و زیر سایه درخت کاجی نشست.
اشکهاش آروم آروم سرازیر شد، یاد روزی افتاد که نازنین میگفت من برا زنت برادر شوهر میشم، من دوست ندارم عمه باشم.
دلش حسابی گرفت، تو این شادی جای نازنین حسابی خالی بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~