eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
384 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
مرتضی: چه خبر علی جان؟ حالش چطوره؟ احسانی: نیمه بی هوش، ولی انگشت‌های پاش رو تونست تکون بده. بهار: جدی!؟ احسانی: دکترش گفت که بهتره امشب تحت مراقبت باشه، چون ممکنه سرش ضربه دیده باشه. مهنا: میشه برم داخل ببینمش؟ احسانی: هنوز هوشیاریش رو کامل بدست نیاورده. مرتضی: علی چطور این نقشه به ذهنت رسید؟ احسانی: فاطمه خانم نسبت به نامحرم حساس، می‌دونستم هرچی بشه اون نمیاد جلو به نامحرم دست بزنه، این قرص هم کاری می‌کنه به مدت نیم ساعت طرف بی‌هوش باشه و یه طوری که انگار طرف مرده. تنها راهی بود که می‌تونستیم باهاش فاطمه خانم رو مجبور کنیم از پاهاش استفاده کنه. احمدرضا: همین که تونسته پاهاش رو تکون بده، خیلی خوبه. احسانی: الان راحت‌تر می‌تونیم ادامه درمان فیزیوتراپی رو پیش ببریم، تمرین‌های روزانه کمک می‌کنه عضلات پاش مجدد قوت بگیره. ........ صدای ناله‌اش ضعیف بود، پهلوش درد می‌کشید. مهنا: فاطمه مامان جان صدام رو می‌شنوی؟ دکتر: یه دو ساعت صبر کنید، هنوز کامل بهوش نیومدن، آرامبخش هم بهشون تزریق کردیم، یکم طول می‌کشه. مهنا: ممنون آقای دکتر. دکتر: خواهش می‌کنم، ان شاالله به زودی سلامتیشون رو بدست بیارن. ....... دنیا هنوز دور سرم می‌چرخید، پهلوم درد نداشت، ولی سرم یکم درد می‌کرد. برام مهم نبود من چی شدم و چرا اینجام، فکر و ذکرم دکتر احسانی بود. بهار: فاطمه داره بهوش میاد. مهنا: فاطمه جان، مامان خوبی؟ صدام رو می‌شنوی؟ فاطمه: مامان، دکتر... دکتر... مهنا: دکتر چی مامان؟ بگم بیاد؟ فاطمه: نه، دکتر احسانی، .... احمدرضا: نگران نباش بابا اونم حالش خوبه، چیزی نشده. احسانی: سلام خانم عباسی. خیلی سخت نیروم رو جمع کردم و جواب سلامش رو دادم. احسانی: من حالم خوبه، ممنونم که برای نجات جونم، خودتون رو به سختی انداختید. دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفته، اما خب بد نشد. فاطمه: چطور؟ احسانی: شما متوجه هستید که می‌تونید پاتون رو تکون بدید؟ این حرف رو که زد، یه لحظه به خودم اومدم، نگاهم رو به پاهام دوختم، آقای احسانی درست می‌گفت، من می‌تونستم انگشت‌های پام رو تکون بدم. نا‌خودآگاه چشم‌هام بارونی شد، باورم نمی‌شد دوباره می‌تونم راه برم. پاهام رو حس می‌کردم، نمی‌دونستم چی بگم. تازه اونجا بود که متوجه شدم، این سرگیجه دکتر احسانی نقشه بوده، پدر و مادرم هم می‌دونستن و می‌خواستن کاری کنن که من مجبور بشم بلند بشم. یک روز کامل تحت مراقبت بودم، وقتی مطمئن شدن که حالم خوبه مجوز ترخیصم رو هم دادن. احسانی: فکر نمی‌کنم نیاز باشه از ویلچر استفاده کنیم، این دوتا عصا بیشتر به کارتون میاد. احمدرضا: زود نیست دکتر؟ احسانی: نه، باید مطمئن بشه که می‌تونه و دیگه فلج نیست. مهنا: آقای دکتر نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم، خدا خیرتون بده. احسانی: خواهش می‌کنم کاری نکردم. ان شاالله هر وقت شرایط فاطمه خانم استیبل شد، با من تماس بگیرید تا درمانش و تمرین‌هاشون رو دیگه شروع کنیم، ترجیحا میخوام بیان مطب، با همون عصا. احمدرضا: چشم حتما آقای دکتر، خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده. بعد از ماه‌ها تونستم با کمک عصا روی پاهام بایستم، مثل کودکی که برای اولین بار راه رفتن رو تجربه می‌کنه ذوق زده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم! نازنین‌زهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که رشته مورد علاقه‌ام رو تموم کردم و‌می‌خوام وارد دانشگاه بشم، باید کار اصلیم رو قبلش تموم کنم. هاکان: کار اصلی!؟ می‌خوای چیکار کنی؟ هاکان روی زانو نشست دست‌های نازنین رو گرفت و تو چشماش زل زد. هاکان: این مسیر یعنی مرگ، نه مرگ کسایی که بهشون فکر می‌کنی، مرگ خودت، اون قلب مهربونت می‌میره، تیکه پاره میشه، از خودت چیزی نمی‌مونه جمره جان. نازنین‌زهرا: من قسم خوردم آبروی محمد‌علی و زهره رو ببرم، آبرویی که بخاطرش منو آواره کشور غریبه کردن، آبرویی که بخاطرش منو از داداشم دور کردن، آبرویی که بخاطرش مجبور شدم بشورم و بسام تو رستوران‌ها، من باید این آبرو رو بریزم. هاکان عقب برگشت و به دیوار تکیه داد، سرش انداخت پایین و بغض کرد. هاکان: خیلی کوچیک بودم که پدرم رو از دست دادم، پدرم تاجر بود، تو یکی از سفرهاش به ترکیه عاشق مادرم میشه، پدر و مادرش عاقش می‌کنن، از ارث محرومش می‌کنن، تا بلکه از مادرم دست بکشه، ولی پدرم این کار رو نکرد، پدرم با مادرم ازدواج کرد، اومدن ترکیه زندگی کردن، پدر بزرگ مادریم، ارث مادرم رو میده، پدرم با اون یه کارخونه راه می‌اندازه، پارچه فروشی، قشنگ که بالا رفت و پولدار شد و بی‌نیاز، یه شب اومد پیش مادرم و گفت، من اجازه نمیدم حقی که ازم خورده شده رو بهم ندن، می‌خوام حقم رو پس بگیرم، ارثم رو ازشون می‌گیرم و ثابت می‌کنم که اونا هیچی نیستن. پدرم رفت پی انتقام، اما با چند روز بعدش جنازش رو تحویل گرفتیم مادرم کارخونه رو به نامم زد، من همش ۱۳ سالم بود، مادرم روز به روز ضعیف‌تر شد، عکس پدرم رو بغل می‌گرفت و اشک می‌ریخت، پنج سال بعد، درست زمانی که منتظر بودم نتیجه کنکورم رو به مادرم نشون بدم، وقتی برگشتم خونه دیدم مادر عکس پدرم رو بغل کرده و از دنیا رفته، انتقامی که پدرم رفت دنبالش منو یتیم کرد، خیلی بهم سخت گذشت، به سختی کارخونه رو رو پا نگه داشتم، بعدها تونستم به یه همچین جایی که می‌بینی تبدیلش کنم. جمره تو دیگه نرو، من از این انتقام‌ها روز خوش ندیدم. نازنین‌زهرا: هاکان، من مثل پدرت نیستم صبر کنم پولدار بشم برم، می‌خوام قبل این که عزرائیل جون محمد‌علی و زهره رو‌بگیره من اونا رو دق بدم، نمی‌تونم کنار بکشم. هاکان: خواهش می‌کنم، جمره، بذار جزای کارشون رو خودشون ببینن، همین که تو دیگه پیششون نیستی داری دقشون میدی. نازنین‌زهرا: متاسفم هاکان، من تصمیم خودم رو گرفتم، تا جنازه محمد‌علی و زهره و رهبر ایران رو زمین نبینم آروم نمی‌گیرم، همه آخوندها رو از ایران پاک می‌کنم بعدش برمی‌گردم، میام تو رو می‌برم ایران و دوتایی اونجا زندگی می‌کنیم، تو ایران می‌تونی یه هلدینگ بزنی یه شعبه دیگه بزنی و کارت رو جهانی کنی. هاکان: به همینی که دارم قانع و راضیم، فقط می‌خوام تو کنارم باشی. نازنین سکوت کرد و سرش پایین انداخت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~