#پارت_126
#مُهَنّا
ایلیا بعد از اینکه تمام حقیقت رو فهمید، شهادتین گفت و مسلمان شد، منتهی فقط مسلمان شد، اون بین این که کدام فرقه شیعه یا سنی بر حق است دچار شک شد.
حالا پروسه جدیدی از تحقیق رو ایلیا شروع کرده بود، نمیخواست مثل مسیحیت که به اشتباه و به پیروی از غیر انتخاب کرد و به مشکل خورد دوباره در این دین جدید چنین اتفاقی برایش بیفتد.
الکس: تحویل نمیگیری دیگه بریک!
بریک: بعد از گندی که زدی انتظار داری چطور باهات رفتار کنم؟
چرا پای ما رو وسط کشیدی؟ ما کی تو ترور اون دختر نقش داشتیم؟
الکس: یادتون رفته بعد از دیدن فلش چقدر خوشحال بودید، شما هم داشتید با تطمیع همین کار رو میکردید.
لوکاس: الکس ما قصد کشتن اون دختر رو نداشتیم، تو تنها این کار رو کردی.
الکس: من برا شنیدن این حرفا نیومدم اینجا، ایلیا رو نمیبینم، کجاست؟
بریک: دیگه نخواهی دید.
الکس: چرا!؟
لوکاس: یه مدت پیش اومد و استعفا داد از شغلش.
الکس: چرا!؟ دلیل استعفاش چی بود؟
لوکاس: بدون دلیل بود تقریبا، گفت یه کار شخصی داره که باید پیگیری کنه، تمرکز نداره و اینجور چیزا.
بریک: الکس از الان بهت هشدار میدم، اگر بخوای دوباره دردسر درست کنی این بار طور دیگه رفتار میکنم، کاری میکنم که سازمان خودش تو رو بکشه.
الکس: شما میدونید ایلیا خبر داره از نقشه من بابت ترور اون دختر؟
لوکاس: ایلیا حرفی نمیزنه، دادگاه هم شاهد میخواد که ایران نداره.
الکس: مطمئنید ایلیا حرفی نمیزنه، روز دادگاه یهو سر و کلش پیدا نشه بر علیه ما شهادت بده.
بریک: جمع نبند، ما نه، فقط تو الکس، فقط تو.
در ضمن ایلیا حرفی نمیزنه، اون درگیر کار خودشه، من دورا دور حواسم بهش هست.
.................
احسانی: سلام مرتضی جان خوبی، خوشی؟
مرتضی: به به سلام آقا علی گل، چه عجب یادی از ما کردی؟
احسانی: بی انصاف نباش من همیشه یادتم، زنگ زدم احوالت رو بپرسم.
مرتضی: احوال منو یا خواهر زنمو؟
احسانی: بد جنس.
حالا بگو چه خبر؟
مرتضی: سلامتی والا، خبر خاصی نیست. چی میخوای بشنوی؟
احسانی: نظر فاطمه خانم تغییر نکرده؟
مرتضی: والا این اواخر سراغ نگرفتم، تا جایی که سراغ دارم بهش پیشنهاد تدریس دادن تو دانشگاه اونم قبول کرده در هفته دو روز میره تهران.
البته یه چند روزیه مریض احوال شده.
احسانی: مریض احوال چرا؟
مرتضی: ظاهرا جای تیری که تو پهلوش خورده دوباره درد میکنه، دیروز همراه بهار رفته بودن سنو و ام آر آی و اینجور چیزا.
ممکنه کلیهاش آسیبش جدی باشه.
احسانی: چی!؟ واقعا؟ حالا چیکار میکنید؟
مرتضی: منتظریم جواب بدن دکترا، امیدوارم به پیوند کلیه نیاز نداشته باشه.
احسانی: اگر کمکی از دستم برمیاد بگو مرتضی.
مرتضی: نه ممنون، دعا کن فقط مشکلش حاد نباشه، پیوند کلیه خیلی دردسر و هزینه داره که مامان جون و بابا جون نه هزینه دارن، نه اینکه بتونن منتظر بمونن تا یکی پیدا بشه کلیه بده.
احسانی: امیدوارم مشکل جدی نباشه.
احسانی وقتی این خبر رو شنید خیلی از خودش ناراحت شد، گاهی با خودش فکر میکرد شاید مقصر این اتفاق خودش بوده که برای درمان فاطمه دست به حقهای زد که باعث شد فاطمه خانم از پلهها بیافته.
حتی به این فکر کرد اگر مشکل فاطمه به جای باریک کشید خودش بره و کلیهاش رو بده. شاید اینطوری میتونست به فاطمه اثبات کنه که دوسش داره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_126
#آبرو
محمدعلی: اگر تمام عمر استغفار کنم هم فایده نداره حاج رضا، تا دخترم از رو تخت بلند نشه و حلالم نکنه اینا هیچ کدومش فایده نداره.
رضا: این حرفا چیه محمدعلی!؟ خدا ارحم الراحمین، خدایی نکرده زبونم لال، گوش شیطون کر، اگر هم فرصت حلالیت طلبیدن از نازنین خانم نداشتید اون دنیا شفاعتی هست، این استغفار اون دنیا به کمکت میاد.
محمدعلی میدونی مشکل تو چیه؟ این مشکل رو هم قبل از ازدواج هم داشتی با خواهرات؟
محمدعلی: چی؟
رضا: ناز دختر خریدن، نحوه ارتباط برقرار کردن با دختر رو بلد نیستی، دختر و پسر رو تو تربیتت با یه چوب روندی، همسرت هم فکر کنم این خلق و خو رو از تو گرفته، این اتفاقاتی که تعریف کردید در مورد نازنین خانم رو خیلی راحت میشد حل کرد، اینقدر راحت که شاید نازنین با میل خودش میرفت حوزه. محمدعلی حوزه برا من و تو زمینه شغلی داره، میتونیم بریم آموزش پرورش و فلان و فلان، خودت بهتر میدونی برا دختران و خانمها همچین فضایی نداره، یا کمتر.
محمدعلی: چقدر دست تو دست شیطان پیش رفتیم و نفهمیدیم، هرچی فکر میکنم میبینم این شرایط سخت میشه جبران کرد، نمیدونم نازنین بلند بشه چطوری بهش بگم منو ببخش، در ظاهر یک سال عذاب کشید، ولی اون ۱۵ ساله داره از دست ما اذیت میشه، خداییش اوایل نازنین حرمت ما رو نگه میداشت، ما خیلی اذیتش کردیم که دیگه رو در روی ما قرار گرفت و شد آنچه که نباید.
رضا: خدا کریمه محمدعلی، همین که فهمیدید راه اشتباه رفتید و برگشتید خودش خیلی خوبه.
محمدعلی و رضا گرم صحبت بودن که زنگ گوشی کلام هر دو رو قطع میکنه.
محمدعلی: الو، پسرم.
محمدحسین: بابا جان من باید برم، الان از سپاه زنگم زدن، شما بیاید کنار نازنین باشید.
محمدعلی: باشه، تو برو منم الان آماده میشم میام.
...............
محمدحسین: سلام قربان.
افسر: سلام خوش اومدید، میدونم اوضاع خوبی ندارید ولی مجبور شدم تماس بگیرم.
محمدحسین: در خدمتم.
افسر: آرشام رو دستگیر کردن دیروز به همه کارهاش اعتراف کرده، همون طور که حدس میزدیم قتل یه عملیات حذف سازمانی بوده.
محمدحسین: واقعا!؟ خب الان کجاست؟
افسر: ترکیه، قرار شد اونو منتقل کنن ایران.
اما یه مورد دیگه آقا معالی...
محمدحسین: بله بفرمایید.
افسر: من هرچی بگم توجیه کار اشتباهمون میشه، کاری که آقای موسوی کرد فقط اشتباه خودش نبود، اشتباه همه ما بود، میدونم نمیتونیم هیچی رو جبران کنیم، شما میتونید بر علیه بازپرس و مجموعه شکایت کنید.
محمدحسین: با اجازه من فقط از بازپرس پرونده شکایت میکنم، اصلا هم کوتاه نمیام، این نه فقط درخواست من بلکه درخواست پدر و مادرم هم هست.
افسر: هیچ منعی وجود نداره، در ضمن امروز صبح نامزد خواهرتون آزاد شد، الان هم گفتم بیارنشون اینجا.
محمدحسین سرش رو پایین انداخت، از شنیدن کلمه نامزد به شدت عصبانی و ناراحت میشد.
هاکان: سلام.
افسر: سلام، بفرمایید.
محمدحسین: سلام.
افسر: آقا هاکان اوغلوم ممنون بابت همکاری که با ما کردید، تمام اطلاعات تماسی که در اختیارمون قرار دادید رو به دولت ترکیه دادیم، آرشام دستگیر شده و به همه چی اعتراف کرده، بابت این مدت که اذیت شدید هم معذرت میخوام.
هاکان: نامزدم هم آزاد شدن؟
محمدحسین مشتش رو گره کرد چندتا نفس عمیق کشید.
افسر: نامزدتون....
هاکان: جناب، جمره، نه نازنین زهرا واقعا بیگناهه، ما باهم بودیم، اون اصلا از هیچ کدوم از اتفاقات خبر نداشت.
افسر: میدونم، ایشون چند روز زودتر از شما آزاد شدن، فقط...
محمدحسین: قربان اجازه بدید ما دیگه از محضرتون مرخص بشیم، آقای هاکان اوغلوم رو هم با خودم میبرم.
افسر: خواهش میکنم، بفرمایید.
هاکان نگران به محمدحسین نگاه کرد و سراغ نازنین رو گرفت.
محمدحسین: آقا هاکان شما خیلی پسر خوبی هستید، ممنون که حواستون تو این یک سال به خواهرم بوده، اما لطفا همه چی رو همین جا تموم کن، برگرد به کشورت برو هلدینگت رو بچرخون، به خواهر منم دیگه فکر نکن.
هاکان: آقا محمدحسین برا این درخواست دیگه دیر شده، وقتی التماستون کردم نازنین رو نبرید اون کاری نکرده روتون ازش برگردونید، فکر کردید الان نازنین راحت شما رو میبخشه؟ در ضمن نازنین فقط نامزد من نیست، اون تو هلدینگ من سهم داره، دو سوم شرکت به نام نازنین، یه مدت دیگه دانشگاهش شروع میشه، اون شب قبل از دستگیری بهم گفت برمیگرده و همراه من زندگی میکنه درسش ادامه میده و دیگه به فکر انتقام هم نمیافته.
محمدحسین: نازنین چه مارو ببخشه چه نبخشه به تو ربطی نداره، اون سهام رو هم من بهت میبخشم، دانشگاه خواهرم خودم جورش میکنم، تو فقط دست از سر خواهرم بردار.