eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
246 دنبال‌کننده
596 عکس
344 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
خ‌مرتضوی: سلام خانم عباسی، خوب‌هستید؟ خانواده خوبن ان شاالله؟ مهنا: الحمدلله، همه خوبن، شما بهترید ان شاالله؟ خ‌مرتضوی: شکر به لطف دعای شما. مهنا: در خدمتم خانم. خ‌مرتضوی: چند روز پیش از علیرضا شنیدم فاطمه خانم حالشون خوب نیست، ظاهرا پیوند کلیه می‌خوان انجام بدن. مهنا: الان که بهتره، ولی برا پیوند بله درست شنیدید. حالا منتظریم کسی که خونش به فاطمه می‌خوره و شرایطش از لحاظ جسمی مساعده پیدا بشه. خ‌مرتضوی: راستش زنگ زدم در مورد همین مطلب، من گروه خونی‌ام o- اگر قبول کنن، من حاضرم کلیه‌ام رو بدم. اگر بحث هزینه هم هست نگران نباشید، من هزینه‌ای نمی‌خوام، شما به فکر دستمزد و بستری و اینا باشید. مهنا: شما!؟ آخه ... نمی‌دونم چی بگم والا. خ‌مرتضوی: من با علیرضا هم صحبت می‌کنم، هر آزمایشی نیاز باشه انجام میدم تا شما به مشکل نخورید و زودتر اقدام کنید برا عمل ان‌شاالله. مهنا: پس منم با آقامون صحبت کنم ببینم نظر ایشون چیه. خ‌مرتضوی: ان شاالله خیره. بهتر از خانم مرتضوی کسی نبود که بتونه برا پیوند اقدام کنه، از جهتی که مادرش بود و گروه خونی‌اش با فاطمه یکی بود، من و احمدرضا هم همه شرایط رو بالا و پایین کردیم و سنجیدیم و قبول کردیم. علیرضا: مامان چرا این کار رو کردی؟ یعنی چی می‌خوای کلیه‌ات رو بدی؟ تو شرایط قلبی‌ات مساعد نیست، هنوز خیلی وقت نیست سرپا شدی. خ‌مرتضوی: من دیگه آب از سرم گذشته، زندگیمو کردم، تو هم که خدا رو شکر همدمت رو پیدا کردی، ان شاالله به زودی باهاش میری زیر یه سقف، من در حق تو خواهرت خیلی بدی کردم، تو عذابم بابت این مسئله، حاضرم تکه تکه بشم تا به شما ثابت بشه من از سر عشق این کار رو کردم، میخوام جبران کنم ظلمی رو که به تو کردم. علیرضا: مامان خواهش می‌کنم نظرت رو پس بگیر. خ‌مرتضوی: نه، نمی‌خوام زمان برا فاطمه از دست بره، زودتر عمل بشه بهتره. علیرضا تسلیم مادرش شد، دکترمعالج فاطمه و خانم مرتضوی باهم به شور نشستند و برای ماه بعد به هر دو طرف نوبت دادند. بهار: می‌ترسی؟ فاطمه: بترسم!؟ از چی؟ بهار: از عمل، آخه می‌بینم تو فکری. فاطمه: دارم فکر می‌کنم کیه که می‌خواد کلیه‌اش رو مجانی بده من. بهار: مجانی!؟ کی گفته؟ فاطمه: مامان و بابا گفتن. بهار: واقعا!؟ یعنی کی حاضر فی سبیل الله این کار رو بکنه؟ فاطمه: برا خود منم سواله، مامان و بابا اصلا هیچی بروز نمیدن. بهار: شاید خود اهدا کننده همچین خواسته.حالا اصلا بهش فکر نکن، مهم اینه که زود پیدا شد یه نفر قبل از اینکه شرایط حاد بشه. فاطمه میخوام ازت یه خواهشی بکنم. فاطمه: جان، بگو بهار: بعد عمل تکلیف احسانی رو مشخص کن. فاطمه: مگه الان تکلیفش مشخص نیست؟ بهار: نه، تو یجوری باهاش رفتار می‌کنی که اصلا معلوم نیست جوابت بله است یا نه. فاطمه: باشه، بعد عمل کاملا مشخص می‌کنم. بهار: این حرفت یعنی نه!؟ فاطمه: نه، جدی گفتم مشخص می‌کنم تا اون موقع من آخرین فکر‌هام رو هم می‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ده روز مانده به محرم، عید‌غدیر رو تازه پشت سرگذاشته بودند، یک ماه شد که نازنین تو کماست. هاکان: ماه دیگه نازنین باید بره دانشگاه، همون رشته‌ای که دوست داره، شبانه روز براش تلاش کرده بود، برق شادی رو وقتی قبول شده بود تو چشماش می‌دیدم، ولی... محمد‌حسین: نازنین تو این یک سال اونجا چطوری زندگی می‌کرد؟ درآمدش از کجا بود؟ هاکان: همون مدتی که با آرشام و مریم بود، تو کافه رستوران آرشام به عنوان نظافتچی و گارسون کار می‌کرد، دو شب آرشام پارتی گرفت نازنین جام گردون بود، بعدش که اومد با من زندگی کرد سهام دار شرکت من شد و درآمدش رو خودش داشت، یعنی همون استقلال که شما می‌گید. محمد‌حسین: چرا برا خواهرم دل می‌سوزونی؟ مگه نگفتی آرشام ازت خواسته بود که کاری کنی که با دستای خودش تو دام مرگ بیافته؟ هاکان: چرا واقعا هم همین بود، اما... راستش ... نازنین منو یاد مادرم انداخت، مظلومیت رو تو چشماش می‌شد خوند، نازنین با دخترایی که دیده بودم فرق داشت، معلوم بود این کارهایی که می‌کنه از ته دلش نیست. محمد‌حسین: تو واقعا سنی هستی؟ هاکان: من فقط اسما مسلمونم، راستش نه شیعه‌ام نه سنی، من حتی نماز هم نمی‌خونم، روزه هم نمی‌گیرم، فقط اسم مسلمون تو شناسنامه من، پدرم شیعه بود، مادرم سنی، اما هم نماز می‌خوندن هم روزه می‌گرفتن هم قرآن می‌خوندن، مثل شما که اعمال انجام می‌دید. محمد‌حسین: موندن تو یه دردسر، رفتنت هم یه دردسر دیگه. ما یجورایی بهت مدیونیم، این که تو این یک سال نازنین مثل بقیه مهاجرت کننده‌ها فلاکت نکشید و موفق شد رو مدیون توایم، اما .... هاکان: من عهد کردم نازنین بهوش بیاد مطمئن بشم حالش خوبه برمی‌گردم، سهام نازنین سرجاشه، همه زندگی که تو استانبول داره هم سرجاشه، فقط از خدا می‌خوام این بار نازنین به من ببخشه. محمد‌حسین: هاکان منو حلال می‌کنی؟ هاکان: حلال بابت چی؟ محمد‌حسین: من باهات بد رفتاری کردم، به حسن نیتت شک کردم، تو به قول خودت هلدینگ داری اما من کاری کردم بری زندان، آبروت خدشه دار شد، آبروی انسان برای ما خیلی مهمه، نمی‌دونم چطور می‌تونم آبروت برگردونم. هاکان: نه اصلا این حرف نزنید، من از شما ناراحت نیستم، الان که تبرئه شدم، همه جا هم خبرش پیچیده. محمد‌حسین: به هر حال اگر کاری از دستم برمیاد بگو انجام بدم. هاکان: ممنون، همین که اجازه دادید من کنار نازنین باشم برام کافیه. محمد‌حسین و هاکان مشغول صحبت بودن که صدای خط ممتد و دویدن پرستارها نظرشون جلب کرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~