eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
844 دنبال‌کننده
675 عکس
404 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا دورا دور جویای احوال فاطمه می‌شد. به آخرین‌حرف‌‌های مادرش احترام گذاشت و راز رو مخفی نگه داشت. یک هفته از عمل فاطمه گذشته بود، عیادت‌ها از فاطمه کماکان ادامه داشت. احسانی: چه خبر از فاطمه خانم مرتضی؟ مرتضی: الحمدلله بهتره، حالا که یک هفته از عملش گذشته، دو ماه دیگه باید بره تهران. احسانی: اونی که کلیه داده بود کیه؟ میشناختیتش؟ مرتضی: نه، اما خبر دادن زیر تیغ عمل دوام نیاورده و از دنیا میره. احسانی: آخه؟ بنده خدا، خدا بیامرزدتش. مرتضی: از بهار شنیدم فاطمه قول داده بعد عمل جواب نهایی‌اش رو بگه. احسانی: واقعا!؟ مرتضی: آره، بهار بهم گفت. ................. الکس: جرج خبر ایلیا رو داری؟ جرج: بله، من مطمئنم که اون به دین دیگه‌ای رفته، رفتار‌هاش و اعمالش تغییر کرده، مدام به محله مسلمون‌ها رفت‌وآمد داره. مدت‌هاست کلیسا نرفته. الکس: تا قبل دادگاه خیلی مراقبش باش، میدونی که باید چیکار کنی؟ جرج: بله قربان. ایلیا که تازه مسلمون شده بود، برای کامل شدن بقیه اعتقاداتش و انجام اعمالش همراه طلبه پیش می‌رفت. هدف بعدی اون رسیدن به فاطمه و زندگی با فاطمه بود. ایلیا: من می‌خوام برم ایران؟ دیگه می‌خوام اونجا زندگی کنم. طلبه: ایران!؟ اونجا چطور زندگی می‌کنی؟ ایلیا: راهش رو پیدا می‌کنم. قبلش باید کاری رو انجام بدم. طلبه: چه کاری؟ ایلیا: طبق آموزهای اسلامی نباید از ظالم دفاع کرد. طلبه: منظورت چیه؟ ایلیا: من یه ظالم رو می‌شناسم که داره جون آدم‌ها رو می‌گیره، باید دستش رو بشه‌. طلبه: تو اسلام قانونی داریم که نباید خودتون رو در معرض خطر بگذارید، حواست باشه. ایلیا تصمیم گرفت در دادگاه حاضر بشه و علیه الکس شهادت بده. ماکان: کجا میری ایلیا؟ ایلیا: یه جلسه مهم. ماکان: ایلیا نکنه می‌خوای بری دادگاه علیه آقای الکس شهادت بدی؟ ایلیا: وقتی میدونی چرا می‌پرسی؟ ماکان: نرو خواهش می‌کنم، تو که میدونی الکس به کسی رحم نمی‌کنه. ایلیا: تا خداوند نخواد کسی نمی‌تونه به ما ضرر بزنه. ماکان: عجیب صحبت می‌کنی، منظورت چیه؟ ایلیا: مهم نیست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محمد‌حسین پشت در اتاق منتظر موند و هاکان وارد اتاق نازنین شد. هاکان: سلام. نازنین با دیدن هاکان لبخندی زد و سعی کرد که کمی خودش رو بالاتر بیاره تا بهتر هاکان ببینه. هاکان: خودت اذیت نکن. نازنین‌زهرا: تخت رو بالا میدی؟ هاکان: چشم. نازنین‌زهرا: کی آزاد شدی؟ هاکان: دیگه یک ماهی شده که از زندان آزاد شدم و اسیر نگاه تو شدم و موندگار شدم. نازنین‌زهرا: دانشگاه‌ها شروع شده؟ هاکان: نه هنوز، به موقع بهوش اومدی. نازنین خندید و سرش رو پایین انداخت. هاکان: می‌خوای همون استانبول دانشگاهت رو بخونی؟ نازنین‌زهرا: آره، یه چند ترم رو می‌خوام اونجا بخونم، منتها این دفعه تنها نمیام. هاکان: پدر و مادرت ..!؟ نازنین‌زهرا: نه، محمد‌حسین هم با من میاد، اگر تحصیلم اونجا خوب پیش بره تا آخر ادامه میدم و مدرکم رو می‌گیرم و برمی‌گردم، اگر به مشکل خوردم با داداش مشورت می‌کنم و تصمیم نهایی رو می‌گیرم. هاکان: من منتظر موندم بهوش بیای که ببینمت و بعدا برگردم استانبول. نازنین‌زهرا: هاکان من از تو خیلی ممنونم که دوباره بهم زندگی بخشیدی، منو به عشقم، منبع آرامشم، داداشم رسوندی. هاکان: من کاری نکردم، نازنین سهام تو توی هلدینگ محفوظه می‌تونی اونجا هم کار کنی. نازنین‌‌زهرا: درسته که من دارم به داداشم و خونواده برمی‌گردم ولی یادم نرفته من و تو نامزدیم و به رسم کشور ترکیه عقد کردیم. راستی محمد‌حسین اینو می‌دونه!؟ هاکان: آره، من همه چی رو بهش گفتم، گفت پدر و مادرت این ازدواج رو قبول نمی‌کنن. نازنین‌زهرا: درست میگه، اونا حتما اگر بشنون من ازدواج کردم یه جنجال جدید درست می‌کنن. هاکان: نازنین یه سوال بپرسم؟ نازنین‌زهرا: بپرس هاکان: تو .... تو واقعا.... نازنین‌زهرا: هاکان، من واقعا هم تو رو دوست دارم هم داداشم رو. من تو زندگی یک سال پیشم سختی‌های روحی زیادی رو متحمل شدم، ولی چون تو کنارم بودی همه رو فراموش می‌کردم، من به داداشم می‌گم تو‌ کمکم کردی که بهش برگردم. هاکان با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: پس منتظر من باش نازنین، رسما تو رو از پدر و مادرت خواستگاری می‌کنم زندگی که دوست داری رو برات می‌سازم. نازنین خیلی خوشحالم هنوز مثل قبل جسوری و رک حرف میزنی. ........ زهره: سلام مادر، چقدر زود اومدی؟ محمد‌علی: ملکا هم اومده؟ محمد‌حسین: بله اومده، با مادر جون و آقا جون رفتن چکاپ، الان میاد. زهره: نازنین بیداره برم ببینمش؟ محمد‌حسین: بیدار بودنش که بیداره، فقط الان مهمون داره، رفته دیدنش. محمد‌علی: مهمون!؟ کی هست؟ محمد‌حسین: بعدا بهتون میگم، لطفا اگر دیدنش واکنشی نشون ندید. زهره: بهت حق میدم اینقدر نگران باشی، ما خیلی خراب کردیم. محمد‌حسین: نه مادر جون اصلا منظورم این نیست، فقط خواستم اگر دیدنش جا نخورید، ممکنه چیزی رو بشنوید که خوشایندتون نیست، بخاطر همین گفتم. محمد‌علی: پسرم ما خودمون رو برا همه چی آماده کردیم، نازنین هرچی به ما بگه حق داره. محمد‌حسین: شما خوب می‌دونید نازنین هیچ وقت به شما دهن کجی نمی‌کنه، شاید یکم راحت و خودمونی و رک حرف بزنه ولی بی‌ادبی نمی‌کنه. محمد‌علی: کاش بی‌ادبی کنه، کاش چندتا فحش بهم بده، کاش سیلی بزنه بهم، ما زندگیش رو نابود کردیم، ما به فکر آبروی کذایی خودمون بودیم، اما الان کاری کردیم نازنین سوسابقه دار بشه. محمد‌حسین: اصلا اینطور نیست بابا، مگه هرکس متهم میشه براش سوسابقه میشه؟ اون رو من حل می‌کنم، هنوز کارم با حاج یوسف و دخترش تموم نشده، هم آبروی شما رو برمی‌گردونم هم کاری می‌کنم نازنین رو تو محل و شهرمون دیدن براش سر خم کنن. زهره و‌ محمد‌علی سرشون رو پایین انداختن و وارد اتاق نازنین شدن. نازنین با دیدن پدر و مادرش کمی خودش جمع و جور کرد، نگاهی سوال آمیز به محمد‌حسین کرد، با اشاره محمد‌حسین نازنین سکوت اختیار کرد. هاکان سمت راست تخت نازنین ایستاده بود و همراه نازنین سکوت اختیار کرده بود. زهره: نازنینم خوبی مادر؟ نازنین سرش رو پایین انداخت حرفی نزد. محمد‌علی: حق داری دخترم، من و مادرت اومدیم ازت حلالیت بطلبیم، ما رفتار درستی با تو نداشتیم، خیلی اذیتت کردیم، ما رو ببخش دخترم. نازنین سرش رو بالا آورد و نگاهی به محمد‌حسین کرد، با اشاره سر پرسید: اینا چی می‌گن؟ هاکان: نازنین پدر و مادرت خیلی نگرانت بودن، این یک ماه خیلی غصه خوردن، حتی بعضی شب‌ها نخوابیدن و تا صبح بالا سرت بودن. نازنین اما باز هم سکوت کرد و حرفی نزد. زهره: هرچقدر از دست ما دلخور باشی حق داری مادر، ما با تو مثل بچه‌ای که هنوز درکی نداره رفتار کردیم، اما حالا فهمیدیم کارمون اشتباه بوده، تو فهمیده‌تر از چیزی بودی که فکر می‌کردیم. دیگه هیچ وقت تو کارهات چون و چرا نمیاریم، اصلا حوزه هم نرو، هررشته‌ای دوست داری برو، خودم میرم دنبال کارهای مدرسه، قول میدم این یک سال و خورده‌ای رو برات جبران کنم.