#پارت_134
#مُهَنّا
همه به برای عروسی فاطمه به تکاپو افتاده بودن، روز آزمایش چهره فاطمه پر از استرس بود، اتفاقی در ازدواج با علیرضا براش رخ داده بود باز براش تداعی شد.
احسانی: چرا اینقدر نگرانی؟
فاطمه: چیز مهمی نیست.
احسانی: امیدورام منو مسخره نکنید، اما من خیلی ذوق دارم، دوست دارم زودتر روز عروسی برسه.
فاطمه: ان شاالله همه چی به خوبی پیش بره.
ساعتی که منتظر جواب آزمایش بودن فاطمه زیر لب فقط صلوات میفرستاد، دلش نمیخواست این بار تو ازدواجش شکست بخوره.
برگهها رو تحویل گرفتن، با نگرانی جواب آزمایش رو خوند، این بار جواب مثبت بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید، حالا اون هم میتونست تشکیل خانواده بده و یه زندگی جدید رو شروع کنه.
احسانی: حالا میتونیم راحت در مورد روز عقد صحبت کنیم.
فاطمه: بله ان شاالله
مهنا: مادر، بنظرم روز ولادت حضرت زهرا عقدتون باشه.
فاطمه: اون موقع مدرسه است، هدی و ام البنین مدرسه هستن.
احمدرضا: هدی که الحمدلله قبول شد دانشگاه فرهنگیان، کارهاشو رو انجام دادیم، امالبنین هم که راحته کارش.
فاطمه: چشم، با علیآقا صحبت میکنم اگر اون و خانوادهاش مشکلی نداشتن باشه همون روز.
مسئله و پیشنهاد خانوادهاش رو با احسانی در میون گذاشت.
احسانی: ولادت حضرت زهرا!؟ اون موقع درسته خیلی زمان مبارکیه ولی امکانش نیست، چون من باید برم به یه اردو.
فاطمه: خب حالا اون اردو رو نرید، مراسم ازدواجتون مهم نیست؟
احسانی: خدا میدونه من چقدر مشتاقم کنارتون بیام زودتر، ولی این اردو خیلی مهمه. باید برم این اردو رو.
فاطمه: چی بگم والا، ان شاالله خیره، ولادت بعد از ولادت حضرت زهرا رو باید نگاه کنم تو تقویم.
احسانی: بعد از ولادت حضرت زهرا هر وقت بگید رو من قبول میکنم.
فاطمه: از کی میرید اردو؟
احسانی: فردا میرم، تا ولادت حضرت زهرا، یعنی دو هفته.
فاطمه: باشه، ان شاالله به سلامتی برید و برگردید.
احسانی: سوغاتی چی میخواید؟
فاطمه: کجا مگه دارید میرید؟
احسانی: مشهد.
فاطمه: خوشا بسعادتتون، چقدر دلتنگ مشهدم.
احسانی: اگر شرایط جسمی تون یکم بهتر بود حتما شما رو می بردم، اما ترجیحا شما ایندفعه رو بمونید و مراقب سلامتیتون باشید تا من برگردم ، ان شاالله ماه عسل میریم مشهد یه هتل هم از الان رزرو میگیرم به مدت یک هفته یا هر مدت که شما بگید.
فاطمه: ان شاالله.
فاطمه بدرقه احسانی رفت، همراه مادرش و پدرش و بهار و رفتن برای خرید جهزیه.
با شوق و ذوق همگی در انتخاب وسایل با فاطمه همراهی میکردن.
فاطمه با ذوق از وسایلی که خریده بود عکس میگرفت و برای همسرش میفرستاد.
احسانی: سلام خانمی، چطوری؟
فاطمه: سلام، خوبم، چه خبر رسیدید؟
احسانی: آره خدا رو شکر، الان روبهروی گنبد آقام، میخوای سلام بدی؟
فاطمه: وااای ممنونم.
فاطمه از ته دل سلامی داد، درد و دلی با امامش کرد، شایدم آرزو کرد در زندگی با علی بهترین ها را برایش رقم بزند.
بنا بر این شد ولادت حضرت امیر المومنین مراسم عقد و عروسی رو باهم بگیرند.
احسانی از مشهد تالار رو هماهنگ کرد، فاطمه هم همراه مادرش برای آرایشگاه رفتن وقت گرفتن.
هرکسی یادش میاومد، مهمونش رو به لیست اضافه میکرد، فاطمه با مشورت بهار و نظر احسانی کارت عروسی رو تهیه کردن.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_134
#آبرو
حامدی: سلام آقای معالی، خوب هستید خانواده خوبن ان شاالله؟
محمدحسین: الحمدلله شکر، همه خوبیم.
حامدی: شنیدم نازنین جون برگشته درسته؟
محمدحسین: بله، یک ماهی میشه تقریبا که برگشته.
حامدی: حالش خوبه، الان کجاست؟
محمدحسین: خوبه خدا رو شکر، الان یکم ناخوش احوال بود بیمارستان، البته امروز فردا مرخصش میکنن.
حامدی: خدا رو شکر، اگر شرایطش مساعد بود بگید که من باهاش تماس بگیرم.
محمدحسین: چشم حتما.
دکتر: شرایط جسمیاش خدا رو شکر رو به بهبودی داره میره، جای عملشون هم اگر مراقبتهایی که میگم رو انجام بدن مشکلی پیش نمیاد، بنظرم همین امروز هم میتونه مرخص بشه و برگرده خونه.
محمدعلی: خیلی ممنون آقای دکتر، خدا خیرتون بده، حتما توصیههاتون رو عمل میکنیم.
دکتر: خواهش میکنم، من باز هم میگم، زنده بودن دخترتون واقعا معجزهاست، من تو دوران ۲۰ ساله طبابتم همچین چیزی ندیده بودم، حتما کار خیر یا دعای خیری پشت سرش بوده که خدا اونو باز به شما بخشیده.
زهره: لطف خدا بوده، شایدم فرصتی دوباره برای ما.
خانواده معالی مهیای مرخصی نازنین از بیمارستان شدند.
دو روزی هست که خبری از هاکان نیست، نازنین کمی دلنگران شده بود.
محمدحسین: خب خوشگل خانم مهیای رفتن به شهرکرد و خونه میشیم.
نازنینزهرا: محمدحسین، خبری از هاکان داری؟
محمدحسین: نه، دو روزی هست ندیدمش، شاید تو هتل مونده بخاطر مامان و بابا نمیاد.
نازنینزهرا: خب اگر نمیاد، چرا جواب تماسش رو نمیده؟
محمدحسین: نگرانش نباش. من باهاش تماس میگیرم ببینم کجاست.
حالا من برم لباسهات رو از مامان بیارم تا تو لباس عوض میکنی من کار مرخصی و حساب انجام بدم.
نازنینزهرا: باشه.
محمدعلی: من بلیط هواپیما رو جور کردم، بعد از ظهر پرواز داریم.
محمدحسین: خوبه، شما حواستون به نازنین باشه من و بابا کار ترخیص و حساب و کتاب انجام بدیم.
زهره: باشه عزیزم، من الان میرم پیشش کمکش کنم لباس بپوشه.
زهره با ساک دستی وارد اتاق شد، نازنین مادرش رو دید سرش پایین انداخت.
زهره: سلام، بهتری عزیزم؟
نازنین فقط سرش به نشونه تایید تکون داد.
زهره: لباسهات رو آوردم، کمکت کنم بپوشی.
نازنینزهرا: من خودم میتونم بپوشم.
زهره: این همون شالی نیست که محمدحسین برات خریده؟ خیلی قشنگه، بیا بزار سرت عزیزم.
نازنینزهرا: گفتم خودم میتونم بپوشم، اینقدر ادای آدم مهربونا رو در نیار.
زهره بغضش رو قورت داد و کنار رفت.
نازنین آروم ملافه رو کنار زد و از رو تخت پایین اومد لباسهاش رو پوشید.
زهره: دکترت گفت که سرت رو خیلی نپوشونی، یعنی عرق نکنه، تا وقتی که بخیههات خوب بشه.
نازنینزهرا: خودم میدونم، قبلا هم سابقه داشته سرم رو بشکونن.
این دفعه همه موهام رو از من گرفتید، بهتر میتونم ببینم چه بلایی سرم اومده.
زهره با صدای بغض آلود گفت: حق داری ما رو نبخشی، ولی ما فکر میکردیم داریم بهترین کار رو در حقت انجام میدیم، ما به فکر خودت بودیم، خیر تو رو میخواستیم، فقط اشتباه رفتیم، شاید شیطان گولمون زد.
نازنینزهرا: کدوم شیطان ازتون خواست منو از مدرسهای که شبانه روز براش تلاش کردم بیرون بیارید، با مدیرش تبانی کرده بودید، یادم نرفته زندگیم رو به آتیش کشیدید، دو روز پیش بخاطر داداش هیچی نگفتم، ولی بدون من هیچ وقت از تو اون شوهرت نمیگذرم، همین که حالم بهتر شد برمیگردم ترکیه، هاااا، راستی خبر نداری که اونجا با چه مشقتی درسم رو ادامه دادم و دیپلم گرفتم و کنکور دادم، مهندسی قبول شدم، بهترین دانشگاه استانبول.
چند هفته دیگه شروع میشه، اگر الان تن دادم بیام شهرکرد بخاطر داداش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~