🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #مُهَنّا بریک: ما حتی فرصت پیدا نکردیم برای بار آخر از اون دختر درخواست بکنیم بمونه. لوکا
#پارت_99
#مُهَنّا
الکس: چه خبر از دختره؟
بریک: برگشت ایران.
الکس: چی!؟ چرا اجازه دادی برگرده؟ اصلا مگه بهوش اومد؟
بریک: تو حق نداری سر من داد بزنی، این گندی هست که خودت زدی، دختره بعد از یه عمل سخت بهوش اومد منتها بدون قدرت راه رفتن، دولت ایران هم درخواست انتقال فوری اون به ایران رو داد، چون اعتماد نداشتن به ما.
الکس: من هم اون دختره هم استادش رو نابود میکنم.
لوکاس: چی شده مگه؟ تو که به چیزی که میخواستی رسیدی، استاد به شاگردش خیانت کرد و فلش رو داد بهت.
الکس: اون به من دروغ گفت، محتوای فلش این بود.
بریک: ههه، آقا رو باش، وقتی گفتم دختره زرنگتر از این حرفاست تو کتت نرفت.
لوکاس: بریک، قضیه جدیتر از این حرفهاست.
بریک: چیه مگه؟
لوکاس: محتوای فلش رو ببین، ما درجایی که فکرش را نمیکنید در نزدیکی شما هستیم.
بریک: نمیخوای بگی که .... واااای الکس لعنت به تو، لعنت به تو که همش بلدی گند بزنی. تو شاخکهای ایرانیها رو نسبت به ما حساستر کردی.
الکس: این جمله رو اون دختر نوشته، این چرندیات چیه میگی؟
لوکاس: یعنی تو با اون همه هوش و ذکاوت یه درصد هم احتمال نمیدی از استاد رکب خوردی و اون زنه استاد نبوده و داشته برا ما نقش بازی میکرده؟
الکس: ما تو اسرائیل جاسوس اونا رو گرفتیم، البته جاسوس نبود یه احمق بود، شوهر همون استاد.
بریک: قشنگ کاری رو کردی که ایرانیها میخواستن، آفرین، واقعا آفرین، احسنت.
الکس از بلایی که سرش اومده بود جا خورده بود، باورش نمیشد تا خود موساد و حساسترین نقاط اسرائیل براش جاسوس کاشته باشن.
ضربه سنگینی به دولت آمریکا وارد شد، اونا مجبور به پرداخت ۳۰۰هزار یورو به ایران شدن، علاوه بر تحویل دادن ضارب به ایران باید عامل این جنایت رو هم تحویل میدادن، اما این کار رو نکردن، همه ادعا کردن اون ضارب به دستور استاد اون دختر این کار رو انجام داده.
........🦋
فاطمه: ممنون مامان زحمت کشیدی، بی زحمت اون کتاب رو هم برام میاری؟
مهنا: کدوم کتاب مادر؟
فاطمه: اون که عکس شهید بابکنوری روش هست، ۲۴روز لبخند نوشته روش؟
مهنا: آها، آره آره کتاب مرتضی است، حتما یادش رفته ببره.
فاطمه: آها.
مهنا: بفرما مادر، چیز دیگهای میخوای برات بیارم؟
فاطمه: نه ممنون.
مهنا: من برم یه چندتا کار بکنم، لباسهای سفر رو باز کنم و بشورم، لباسهای تو هم مونده چمدونت رو هنوز باز نکردم.
فاطمه: ممنونم مامان، من آخرین روز قبل اومدن همه لباسهام رو شستم، لباسهام تمیزه زحمت نکش.
مهنا: خب پس، بهتر، میبرم میچینم تو کمد.
فاطمه: لطف میکنید، ممنون.
امالبنین: مامااااان
مهنا: چیه؟ چه خبره چرا داد میزنی؟
امالبنین: مامان، هدی بهم چیپس نمیده.
مهنا: امالبنین مگه بچهای؟ داد و بیداد نکن الکی.
امالبنین: بهش بگو چیپس به منم بده.
هدی: بگیر، لوس.
دلم خیلی تنگ دیدن این لحظهها شده بود، دعواهای بیکینه.
هی، چه زود بزرگشدیم، چه روزایی داشتیم منو بهار، شیطنتهایی که میکردیم، قهرهایی که با یه بوس قبل خواب تمام میشد و روز از نو شروع میشد.
از پشت پنجره اتاق به باغ کوچیک که باد برگهای درختش رو ریخته بود نگاه میکردم و پاهایی که مرا برای قدم زدن در این هوای پاییزی یاری نمیدهد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #آبرو محمدحسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تکتک ضربان قلبش را حس میکرد. + بفرمایید
#پارت_99
#آبرو
محمدحسین قبل از سوار شدن به هواپیما پشت سرش را نگاه کرد، گویا منتظر بود نازنین پشت سرش باشه.
با تاسفی که از چشمانش میبارید پلهها را یکی یکی و به آرامی و با تردید بالا رفت.
مریم دستبند به دست کنار خانم مسئول نشست.
محمدحسین نگاههای غضب آلودی به مریم میانداخت، لحظه شماری میکرد پایش به ایران برسد.
ملکا: محمدحسین امروز میرسه.
زهره: خبری از نازنین شد!؟
ملکا: نه، ولی ظاهرا دختری که اونو کمک کرده فرار کنه پیدا کردن.
محمدعلی: چطوری با اون دختر آشنا شده؟
ملکا: ظاهرا هم خوابگاهی نازنین بوده.
محمدعلی: نذر کردم پیاده برم کربلا، خدا آبروم رو حفظ کنه و من با اینکه مرد هستم ولی واقعا دیگه از حرفها و پچپچها خسته و مونده شدم.
زهره: آره والا، دیروز رفتم بیرون از خونه که برم بازار، نگاههای در و همسایه خیلی سنگین بود، سلامهاشون پر از تیکه بود.
ملکا: با اجازه من برم مامان، محمدحسین کسی رو باید برو دنبالش، بعدش هم منو برسونه و بره.
زهره: مادر بمیره براش، داره پاسوز جهالت همه ما میشه، نازنین کاش قدر میدونست.
................
آرشام: هاکان کجایی؟ باید ببینمت.
هاکان: امروز نمیتونم، با جمره میخوایم بریم گردش.
آرشام: تو مثل اینکه نقشت رو خیلی جدی گرفتی، میگم بیا کار مهمی دارم، اتفاق خیلی بدی افتاده.
هاکان: گفتم که نمیتونم بیام، بزار یه وقت دیگه.
آرشام: پسره احمق.
هاکان تماس را قطع کرد و سمت نازنین رفت.
نازنینزهرا: کی بود؟
هاکان: هیچ کس، یکی از دوستان بود، گفتم امروز قراره با عشقم برم گردش، نمیتونم بیام.
نازنینزهرا: هاکان، تو چیزی از کوانتوم میدونی؟
هاکان: آره عزیزم، بیا برات توضیح بدم.
نازنین مثل شاگرد در رکاب هاکان نشست و گوش دل سپرده بود به حرفهای هاکان.
اسم جمره دنیز به عنوان نخبه برای بورسیه به آلمان فرستاده شد.
هاکان و نازنین از شنیدن این خبر به وجد اومده بودن.
هاکان: بعضی وقتها باورم میشه خدا هست.
نازنینزهرا: چطور؟
هاکان: همین ترقی چشم گیر تو توی این چهارماه، امتحانات نوبت اول رو درخشیدی، المپیاد هم شرکت کردی مدال افتخار گرفتی، قراره بعد از کنکور به آلمان معرفیت کنن، خب اینا همش مثل یه معجزه میمونه.
فقط خدا میتونه اینجوری قشنگ همه چی رو بچینه.
نازنینزهرا: اگر برم آلمان، تو هم همراه من میای؟
هاکان: من بهشت رو هم بدون تو نمیرم عزیزم، فقط مرگ منو از تو جدا میکنه.
نازنینزهرا: ممنونم هاکان.
هاکان: جمره یه قول به من میدی؟
نازنینزهرا: چی؟
هاکان: میشه دیگه سراغ مریم و آرشام نری؟
نازنینزهرا: چرا؟ مریم کمک کرد من به اینجا برسم، با تو آشنا بشم، از اون جهنم فرار کنم.
هاکان: میدونم، ولی من دوست دارم این موفقیت تو فعلا پشت پرده بمونه، تو هرچی بخوای من کمکت میکنم، از اونا کمک نگیر.
نازنینزهرا: نباید دلیلش رو بدونم؟ تو و آرشام دوستهای قدیمی هستید.
هاکان: چون آرشام رو میشناسم میگم دیگه سمتشون نرو.
نازنین زهرا این منع هاکان رو پای حسادت و ترس از دست دادنش گذاشت و پیگیر نشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #پشت_لنزهای_حقیقت من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول
#پارت_99
#پشت_لنزهای_حقیقت
بعد از زیارت در دمشق و عرض ادب خدمت خانم زینب زمینی سمت لبنان راه افتادیم؛ واقعا مرز بین سوریه و لبنان اوضاع خیلی اسفناکی داشت.
سارا: فکر نمیکردم شرایط اینقدر اسفناک باشه، این بچهها رو کی نگهداری میکنه؟
حسین: بعضیاشون هیچکس رو ندارن، چون مناطق مختلف که بمباران شد، حتی خیمه پناهندهها خیلیا کشته شدن و میان اونا هم فامیلهای این بچهها بودن.
سارا: تو این سرما و بارون چیکار میکنن؟ نه خیمهای نه سولهای هست که بهش پناه ببرن. لعنت به جنگ، لعنت به آمریکا و اسرائیل، تا کی باید این ظلم تحمل کنیم؟
حسین: فقط باید بگیم اللهم عجل لولیک الفرج.
چند روزی همون جا توقف داشتیم، سعی کردم تمام نیازهای مختلف زنان و مردان و بچههای منطقه رو شناسایی کنم، از شرایطشون عکس و فیلم گرفتم.
اما این دفعه نه برای مستند و صدا و سیما بلکه برای جمع کردن کمکهای مردمی برای سامان دادن به وضع آوارهها.
تو شلوغی اونجا حسین رو گم کردم، خوب که دقت کردم دیدم کنار چندتا دختر بچه و پسر بچه نشسته و داره باهاشون حرف میزنه و میخنده.
همین لحظه رو فورا به تصویر کشیدم، منم چند لحظه بعد بهشون ملحق شدم.
سارا: چی میگی بهشون؟
حسین: دارم ازشون میپرسم، کجا زندگی میکردید؟ چطور اینجا اومدید؟
سارا: خب تو بپرس، من فیلم بگیرم.
از حرفهایی که بین حسین و بچهها رد و بدل میشد فیلم گرفتم، قرار شد حسین بعدا اونا رو زیر نویس فارسی بزنه.
چیزی که مردم ایران ازش خبر ندارن اینه که اکثر مردم لبنان که الان آواره هستن جز مرفهها بودن، وقتی میگم اکثر یعنی حدود ۹۹ درصدشون، بهترینخونهها و خوراکها و پوششها رو داشتن، اما حالا اونا کفش پاشون شده قوطیکنسرو، تو حسرت چند قطره آب هستن، غذا به سختی بدست میاد، بعضی وقتها هم تا چند روز غذا ندارن. لباسهای پاره و خاکیشون رو به اجبار به تن داشتن.
میان این آوارهها بدترین وضع زندگی رو زنانی داشتن که مرد خانوادهشون رو از دست دادن.
سارا: حسین اولین کاری که میکنیم تو ایران جمع کردن پول برای سامان دادن به اوضاع ایناست، من تمام تلاشم میکنم برم با دولت صحبت کنم اینا رو بیاریم ایران از پدرم هم کمک میگیرم یه آپارتمان کامل رو بگیریم و واحدهاش تقسیم کنیم بینشون حداقل ده تا خانواده رو میتونیم پوشش بدیم و همین طور گسترش بدیم، مخصوصا اون بچههای بیسرپناه و بدون سرپرست رو.
حسین: بنظرت شدنیه؟ میدونی چقدر سخته؟ این دولت جدید قبول میکنه باهات همکاری کنه تو این زمینه؟
سارا: خدا کمک میکنه انشاالله، دولت هم نخواد ما کار مردمی انجام میدیم.
بعد از بازدید از مناطق و دیدن اون شرایط تمام فکر و ذکرم کمک کردن و سامان دادن به وضعشون بود.
بخاطر ترافیک موجود تو مرز لبنان و سوریه دو روز طول کشید تا تونستیم به لبنان برسیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~