در محضر یار😍
مارا بطلب، روسیاهیم، دستانمان خالیاست🥺
ولی تو را دوست داریم🥰
#به_وقت_عاشقی
#نماز
#عاشقانه
#خالصانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدردان تک تک لحظات شبانه باشید🌙
ناز ستارهها و ماه را بخرید✨
اگر آنها نبودند، ما ساعتی را نداشتیم برای خلوت با خود 🥺
شب آرومی داشته باشید🌜
#مُهَنّا
❄️❄️❄️
☃️صبح که میشود، گنجشک آواز میخواند.
☃️بچه دبستانیها با بیحوصلگی از تخت خواب جدا میشوند
☃️دانشجوهایی که بخاطر اتمام امتحانات هنوز در خواب شیرین هستند.
☃️اما تو با آنها فرق داری
☃️تو بهر رسیدن به هدفت بیداری، از نعمت خواب شبانه بهره بردهای و حالا وقت آن است که پی رزقت بروی🌸
رزقی که دردستان بهترین رازقین است☘
سلام صبح بخیر اهالی🕊
اعضای جدید خوش اومدید، ما رو ترک نکنید😍
قدیمیا تاج سرید❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #مُهَنّا الکس: چه خبر از دختره؟ بریک: برگشت ایران. الکس: چی!؟ چرا اجازه دادی برگرده؟ اصلا
#پارت_100
#مُهَنّا
خلق و خوی تندی که پاهای علیلم باعث آن شده بودند را با نوشتن و خطخطی کنترل میکردم.
از ایام کودکی مینوشتم، از زمانی که همبازیم پسر داییم بود و خواهرم بهار؛ از شیطنتهایم، از دورانی که گوسفندی که دوست پدرم برای تولد هدی هدیه داده بودند حمام دادیم و رویش پتو میانداختیم تا مبادا سرما بخورد.
از دوران نوجوانی که همه دخترها نگران چاق شدن دماغشان بودند و جوشهای صورتشان، از دورانی که عاشق پیشگی یکی از صفات جوانان حساب میشد و من آن را لودگی میدیدم.
مینوشتم و خطخطی میکردم، گاهی برگهها رو پاره میکردم و از نو شروع میکردم.
دیگر از این اوضاع رقتبار خسته شده بودم، چهل روز از برگشت من به این خانه میگذشت، اما هنوز توان راه رفتن نداشتم.
بهار: مامان میشه یه چیزی بگم؟
مهنا: جانم مادر بگو
بهار: مامان، ناراحت نشید از من، فکر نکنید من آدم بیچشم رویی هستم و بیادبم، اما...
مهنا: آیه را خواندم، میدونم چیمیخوای بگی؛ حق داری یک سال و خوردهای از عقدتون میگذره، قرار بود بعد از برگشت فاطمه یه هفته بعد عروسی کنید، اما چه کنیم؟ عروسی با این حال و روز خواهرت؟ نمیدونم چیکار کنم.
مرتضی: مامان جون چرا درمانش رو شروع نمیکنید؟ من دکترفیزیوتراپ خوبی میشناسم، از رفیقهای خودم.
احمدرضا: فاطمه علاوه بر آسیب جسمی آسیب روحی دیده، اون باور نداره که میتونه راه بره، شب و روز تو اون اتاق روی تخت یا نشسته یا خوابه، حتی برای تغییر روحیه اش دیواری که مشرف به حیاط باغ بود رو انداختم و تمام شیشه زدم تا هر صبح استفاده کنه از منظرهها، اما خب معلومه که اینا هم تاثیری نداشته.
مرتضی: چرا از کسایی که تو شرایطی بدتر از اون بودن بهش نمیگید؟ من یکی از دوستام بعد تصادف تا چندماه تو کما بود، گفتن اگر زنده بمونه هم دیگه تا آخر عمر رو تخت میمونه، اما اون بهوش اومد و با جدیت دنبال درمانش رفت، اصلا نگم براتون، درحالی که دکترها میگفتن بیفایدهاست. فاطمه خانم که دیگه دکترها هم دارن میگن با یه فیزیوتراپی خوب میشه.
مهنا: دو جلسه بردمش، تمرینها رو تاب نیاورد، بی حوصله شده، اجازه هم نمیده پیش دکتر مرد ببرمش، خانمها هم بندهخداها هرکاری کردن نتونستن متقاعدش کنن که ادامه بده.
مرتضی: اگر اجازه بدید من رفیقم رو باهاش صحبت کنم بیاد اینجا فاطمه خانم رو ببینه، اون شاید بتونه کاری کنه.
احمدرضا: رفیقت مرد، میخواد چیکار کنه؟
مرتضی: اون خیلی روشهای خوبی برای متقاعد کردن افرادی مثل فاطمه خانم داره، چون مشکل روحی پیدا کردن، روش درمانش با بقیه متفاوته، تماس بدنی و اینجور چیزا هم نیاز نداره.
مهنا: اومده بودید در مورد عروسیتون حرف بزنید، بحث کجا رفت.
مرتضی: به هر حال باید فکر جدی کرد، ما این یکسال و خوردهای رو منتظر بودیم، چندماه هم روش، تا ببینیم خدا چی میخواد.
مرتضی و بهار هرکاری میکردن که من رو شاد کنن، به ظاهر لبخند میزدم و از درون ویران بودم.
بعد از کلی ترفند و بالا پایین تونستن منو راضی کنن که اجازه بدم رفیقش برا درمانم بیاد.
احسانی: سلام
احمدرضا: سلام و علیکم، خوش اومدید آقای دکتر.
احسانی: ممنونم.
احمدرضا: بفرمایید بریم داخل تا من برم به خانواده هم اطلاع بدم.
احسانی: خیلی ممنون، شما پیش بیفتید
احمدرضا: نه، خواهش میکنم اول شما.
مرتضی: بهار و مامان کجان؟
احمدرضا: اونا پیش فاطمه تو اتاق هستن دارن آمادهاش میکنن.
مرتضی: باشه، من پذیرایی میکنم شما برید خبر بدید که دکتر رسید.
احمدرضا: باشه پسرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط به عشق علی😍
فقط با عشق علی😍
فقط در عشق علی😍
اصلا همه جوره عشق علی💝
عیدتون خیلی مبارک🦋
#علی_اکبر_قلیچ
#ایلیا
#فقط_به_عشق_علی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #مُهَنّا خلق و خوی تندی که پاهای علیلم باعث آن شده بودند را با نوشتن و خطخطی کنترل میک
#پارت_101
#مُهَنّا
احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟
فاطمه: از خودم بگم! چی بگم؟
احسانی: فکر کنید اصلا هیچ آشنایی باهم نداریم، همه چی رو کنار بگذارید، از اسم و فامیلتون شروع کنید.
حس میکردم دارن فقط وقتم رو پر میکنن که حوصلم سر نره و خودشون به کارهاشون برسن.
بعد از دو ساعت حرف زدن بالاخره این آقا تصمیم گرفت بره.
احسانی: خب خانم فاطمه عباسی، من خیلی از آشناییتون خوشحال شدم، همچنین از این موفقیتهایی که کسب کردید. برا امروز فکر میکنم کافی باشه، شما رو تنها میزارم.
فاطمه: خیلی ممنون.
فکر کنم خودش فهمید باهاش حال نکردم، یه روزومه کامل از من گرفت، واقعا این چطور میخواد کمکم کنه که من دوباره راه بیافتم؟
از اتاق بیرون رفت و در رو خیلی با آرامش و طمأنینه پشت سرش بست.
مهنا: خسته نباشید آقای دکتر، چی شد؟
احسانی: ممنون، روحیهشون خیلی بدتر از چیزیه که فکر میکردم، اون حتی یه درصد هم احتمال اینو نمیده که بتونه دوباره راه بره، اصلا از خودش هم خسته شده، وقتی داشت خودش رو معرفی میکرد، انگار داشت از یه غریبه صحبت میکرد.
من سعی کردم باهاش گرم بگیرم، اما اون اصلا اجازه نمیداد.
ولی خب به یه جلسه نمیشه اکتفا کرد، باید ببینم جلسات بعد چطور پیش میره.
البته تا جلسه بعد شما هم تنهاش نذارید، ببریدش بیرون، رستوران و کافه و... هرجا که پر از آدم باشه، محدود به جمع خانواده نباشه. فعلا همین توصیه رو داشته باشید تا جلسه بعد.
احمدرضا: خیلی ممنون آقای دکتر، ببخشید اگر امروز وقتتون رو گرفتیم.
احسانی: خواهش میکنم، من که وظیفهام بود بیام، امیدوارم که این جلسات نتیجه بخش باشه.
هدی: هییی، من دم کنکورم هست، ولی آرامش خونه بخاطر فاطمه بهم خورده.
مهنا: این چه حرفیه هدی؟ تو مگه چه فشاری روت هست؟ درسات رو بخون.
هدی: خب رفت و آمد دکتر، این که همتون تو اضطراب هستید، من چطوری درس بخونم؟
احمدرضا: مثل بچه آدم بخون، ماهم بی سروصدا رفت و آمد میکنیم تا به شما فشار نیاد خانم.
هدی: من خسته شدم، همش درگیر فاطمهاید، یکم ما رو هم تحویل بگیرید.
بهار: مامان اگر با من کاری ندارید من با مرتضی برم که به چندتا خرید دیگه هم برسم قبل تعطیلی بازار.
مهنا: برو مادر، ببخش که نمیتونم باهات باشم.
مرتضی: صبر کنید ببینم، مگه همین الان دکتر نگفت ایشون رو ببرید تو اجتماع؟
بهار: یعنی...
مرتضی: به عنوان خواهر بزرگ عروس ایشون بیاد تو خرید همراهمون نظر بده، ویلچر هم که هست.
احمدرضا: فاطمه از اینکه تو این وضع با ویلچر بره بیرون بدش میاد، نمیخواد کسی اونو اینطور ببینه.
مرتضی: بالاخره از یه جایی باید شروع کنیم.
مهنا: برید امتحان کنید ببینید قبول میکنه بیاد بیرون.
بهار: فاطمه جان، من و مرتضی داریم میریم خرید، میای باهم بریم؟
فاطمه: شوخیت گرفته بهار!؟ اومدی نمک رو زخمم بپاشی؟
بهار: نه، فقط تو تا همیشه نمیتونی اینجا باشی و خودت رو حبس کنی که.
فاطمه: میخوای بری خرید، منو چطور میخوای باخودت ببری؟ منم نمیخوام کسی منو رو ویلچر ببینه.
مرتضی: یا الله، ببخشید فاطمه خانم، ویلچرتون رو ما قراره راه ببریم.
من یک سال و خوردهای هست که داماد این خانوادهام متاسفانه اولین دیدارم با شما به عنوان خواهر بزرگ بهار دیدار خوبی نداشتم، دوست ندارم که تو لحظات خرید جای شما خالی باشه.
فاطمه: آقا مرتضی ممنونم از لطفتون، منم ناراحتم بخاطر این وضعیت، ولی شرایط پیش اومده رو نمیشه تغییر داد، من اینجا راحتترم.
مرتضی: میشه این بار روی منو زمین نزنید و بیاید؟ اگر خیلی بهتون بد گذشت قول میدم برتون گردونم، دیگه هم اصرار نمیکنم دفعات بعد.
خیلی اصرارهاش ملتمسانه بود، دلم سوخت هرچند برا خودم سخت بود، ولی قبول کردم و همراهشون رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای پدر در حق فرزند مستجاب است ☺️
باباعلی ، دعایم کن🥺
میدانم فرزند خلفی نبودم😔
اما هرچه باشد، مرا فرزند تو میدانند
یا ابانا استغفرلنا🦋
ولادت باسعادت و پر خیر و برکت، تنها مولود کعبه💝 مولی الموحدین، قائدالغر المحجلین، امیرالمومنین، علی ابن ابیطالب، اسدالله الغالب، برهمه شیعیان مبارک😍🌹
#ایلیا
#کلیپ
#جشن
#کعبه
#مولود_کعبه
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #مُهَنّا احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟ فاطمه: از خودم بگم! چ
#پارت_102
#مُهَنّا
بهار: نظرت چیه فاطمه جون؟ رنگش خوبه؟
فاطمه: جهازت چه رنگیه؟ همش گلبهیه؟
بهار: یه چیزی تو همین مایههاست، نه خیلی صورتیه، نه این رنگی، طیف رنگیش ما بین این دوتاست.
فاطمه: خوبه پس، میشه این رنگی هم برداشت.
بهار: آقا سرویس کامل این قابلمهها رو برمیدارم.
مرتضی: خریدتون این قسمت تموم شد؟
بهار: آره، بی زحمت بیا حساب کن، این سرویس رو هم ببر تو ماشین.
مرتضی: چشم عزیزم.
بهار پشت ویلچر رفت و از مغازه که پر از بوی رنگ و وسایل نو بود بیرون رفتیم.
مرتضی وسایل رو برداشت تو ماشین گذاشت و خودش رو به ما رسوند.
راستش خیلی داشت بهم خوش میگذشت، ولی از این وضعیت خودم خجالت میکشیدم، چادرم رو تا کفشهام انداخته بودم، نگاههای مردم بعضا ترحم آمیزانه بود و این نگاه منو اذیت میکرد.
بخاطر بهار و مرتضی تحمل کردم و سعی کردم از این گردش لذت ببرم.
علیرضا: خبر داری دخترت فلج و علیل افتاده گوشه تخت؟
علیرضا این سوال رو پرسید ولی جوابی نگرفت.
علیرضا: چرا جواب نمیدی مامان؟ تا کی میخوای این قضیه رو مخفی نگه داری؟ بریم بهش بگیم تو دختر این خانوادهای.
خمرتضوی: علیرضا تو دختر نیستی، دخترها احساسات و عواطف لطیفی دارند، اون ۲۲سال با اون خانواده بوده، با اون سه تا خواهرش و عمه و خاله و دایی، برم بهش بگم تو دختر منی، بعد بگه چرا منو دادی؟ مثل تو به عشق و محبتم نسبت به خودش شک میکنه، نمیدونه من از سر عشق این کار و کردم و ۲۰ سال سوختم در فراقش.
اون الان داره زندگیش رو میکنه، برم قلبش رو چندپاره کنم که چی بشه؟
به بهونه مادر علیرضا مرتضوی که خواستگار قلبیش بوده راحتتر میتونم ببینمش تا اینکه برم بگم تو دخترمی و اون رو نسبت به خودم رنجور کنم.
قیافه علیرضا داد میزد که خیلی اینحرفهای مادرش رو قبول نکرده، دلش میخواست برای خواهراش برادرانه دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد، میخواست محبتهای برادرانهاش را نثار فاطمه کند.
مهنا: خسته نباشید مادر، خوش گذشت.
مرتضی: باید از فاطمه خانم این سوال رو بپرسید.
فاطمه نگاهی ملیح به اطراف کرد و گفت:
فاطمه: آره، خیلی خوب بود، بازار ترشی که رد شدیم آقا مرتضی یه شیشه هم برام گرفت، اصلا بهترین قسمت بازار همون قسمت بود، پر از بوی ادویه و ترشی و سبزیجات مختلف بود.
مهنا: آه، خدا رو شکر الحمدلله.
بهار: بابا کجاست؟
مهنا: رفته یکی از همکاراش و ببینه، فردا امتحان دارن بچههای کلاسش، میخواد نمونه سوالها رو یکی کنه.
هدی: سلام آقا مرتضی.
مرتضی: سلام علیکم، خدا قوت هدی خانم.
امالبنین: سلام، خسته نباشید.
این بار مرتضی و بهار و فاطمه سه تایی باهم جواب سلام دادن، با این صحنه همه زدن زیر خنده، این اولین خنده بود بعد از چندماه که روی لب خانواده اومده بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋به وقت عاشقی و جنون
عاشقان اذان میگویند☺️
پیش به سوی دلبری❣
#به_وقت_عاشقی
#دوست_پسر
امروز اومدم خودمونی با دخترای هم سن و سالم حرف بزنم☺️
اومدم یه شخصیت مهم توی زندگیم رو بهتون معرفی کنم دوستان😍
حتما میتونید حدس بزنید چه کسی😌
درسته؟ دوست پسرم رو میخوام بهتون معرفی کنم🧑
دوست پسر من از ته دلش میگه دوستت دارم❣
دوست پسر من وقتی دستم رو میگیره، آرامش رو به من هدیه میده🦋
دوست پسرم حاضر نیست منو به همه رفیقهاش نشون بده، میگه همه لیاقت ندارن تو رو ببینن.😌
دوست پسرم پول نداره که برام اپل و فراری و ... بگیره.
ولی وقتی قول بده چیزی رو برات میخرم، سر قولش میمونه.
وقتی باهاش بحثم میشه، خودش برا آشتی پا پیش میزاره.
دوست پسرم تو هر مهمونی منو نمیبره.
دوست پسرم حاضر نیست من کنارش هر لباسی رو بپوشم، خیلی هم خوشسلیقهاست.
تا حالا هرچی برام انتخاب کرده، بِرند بوده.
اگر جلو چشمش زمین بخورم، به معنای واقعی کلمه نگرانم میشه.
دوست پسرم اهل کات کردن تو روز ولنتاین نیست❣
اون همه روزه و همه ساعته و بی هیچ بهونه برام هدیه میخره.
برای شاد کردن دل من، خیلی زحمت میکشه.
به جز من تا حالا با هیچ دختری دوست نبوده🌹
عشقش رو تنها و تنها نثار من کرده.
آخ، آخ، نگم براتون از آغوشش🫂
وقتی به آغوشم میکشه، بوی تنش، گرمای دست مردونهاش، آخ، آغوشش درمان همه دردهاست.😌
ما مثل هم نیستیم🙃
دوست پسر من پدرمه😍💝
روز پدر بر مردترین مردان زمین مبارک🌹
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_102 #مُهَنّا بهار: نظرت چیه فاطمه جون؟ رنگش خوبه؟ فاطمه: جهازت چه رنگیه؟ همش گلبهیه؟ بهار: ی
#پارت_103
#مُهَنّا
«زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید، از گوشه چشم نگاهش کرد.
انگار زلفا زیباتراز همیشه بود، گرچه لاغر و رنگ پریده شده بود...»
غرق در خواندن کتاب مورد علاقهام بودم که صدای کلفت و مردانهای چشم مرا از کتاب جدا کرد.
فاطمه: ببخشید یه لحظه.
روسری نزدیک روبرداشتم و روی سرم انداختم، پتوم رو با سختی روی پاهای بی جونم و درست کردم، خودم رو تو صفحه موبایل ورانداز کردم و بفرما گفتم.
احسانی: سلام خانم عباسی.
فاطمه: سلام، ببخشید پشت در منتظر موندید.بفرمایید بشینید.
احسانی: خواهش میکنم، ممنونم. خدا رو شکر نسبت به چند روز پیش به نظر میرسه سرحالتر هستید.
فاطمه: فقط دارم سعی میکنم، ادای آدمهای بیخیال رو دربیارم و به این زندگی ادامه بدم.
احسانی: چرا برا یه بار هم که شده امتحان نمیکنی راه رفتن رو؟
فاطمه: راه رفتن!؟ من اصلا پاهام رو حس نمیکنم، همین الان یه جرم سنگین روش افتاد ولی اصلا حس نمیکردم.
احسانی: میشه اجازه بدید من یه معاینهای انجام بدم؟
فاطمه: قبل از شما هم چندنفر دیگه این کار رو کردن، همهشون یه چیز گفتن، با فیزیوتراپی خوب میشه، عصبهاش مشکلی نداره، ولی حرفاونا درست نبود.
احسانی: شاید تشخیص من با اونا فرق کنه، شاید واقعا عصبهای پاتون مشکل داشته باشه اونا درست تشخیص ندادن.
فاطمه: نه، دیگه مهم نیست، من میخوام با این حال و روزم کنارم بیام، نمیخوام دوباره یه امید واهی برام ایجاد کنن.
احسانی: من حساسیت شما رو درک میکنم، اما من به پزشکم، منم حلال و حرام و محرم نامحرم میدونم خانم عباسی.
فاطمه: من که نگفتم خدایی نکرده، نمیدونید که.
دکتر احسانی همه تلاشش رو کرد که منو متقاعد کنه، اما من اصلا قبول نکردم، اونم وقتی دید اصرارهاش بی جوابه بعد از چند دقیقه خداحافظی کرد.
مرتضی: خسته نباشی علی جان.
احسانی: ممنون.
بهار: چه خبر آقای دکتر؟
احسانی: اصلا اجازه نداد معاینه کنم، به هر روشی متوسل شدم بی فایده بود.
مرتضی: چیکار باید بکنیم؟
احسانی: بریم پایین پیش پدر و مادرشون تا بهتون بگم.
احمدرضا: خدا قوت آقای دکتر، بفرمایید بشینید.
مهنا: من برم یه چایی برم.
احسانی: زحمت نکشید من چایی خور نیستم.
مهنا: خب، شربت چطور؟
احسانی: یه لیوان آب خنک فقط.
احمدرضا: آقای دکتر امیدی هست فاطمه دوباره بتونه بلند بشه.
احسانی: امید که همیشه هست، منتها دختر خانمتون کلا باور کرده این وضعش رو نمیخواد حتی ذرهای تلاش کنه برا مجدد بلند شدن.
مهنا: بفرمایید.
احسانی: خیلی ممنون.
مهنا: خب الان میفرمایید ما چیکار کنیم؟
احسانی: باید یه شوک بهش وارد بشه، یه اتفاقی که باعث بشه فاطمه خانم از پاهاش کمک بگیره.
مرتضی: چه اتفاقی؟
احسانی: هنوز نمیدونم، اما راحت میشه پیدا کرد یه راه رو.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#حاجات
امشب شب خاصیه، ولادت امیر المومنین آقا جان وبابا جانمون امام علی هست😍
پنج شنبه و شب جمعه و شب چهارده ماه .
توسل به ام البنین و حضرت عباس هست.
امشب نزدیکترین شب به نیمه ماه قمری هست، از امشب شروع میشه.
قرائت سوره یس...
دستور العمل در تصویر کامل👆👆
از دست ندید، حتما استفاده کنید💝
التماس دعا
شب خوش🌙