eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
846 دنبال‌کننده
690 عکس
423 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از یک ماه امتحان حق دارم اینجوری باشم یا نه؟😁 ذهنم یاری نمی‌کنه، همش دستور خواب میده😴 بخوابم، یا بشینم پای تنظیم و تغییر پارت؟؟😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_98 #مُهَنّا بریک: ما حتی فرصت پیدا نکردیم برای بار آخر از اون دختر درخواست بکنیم بمونه. لوکا
الکس: چه خبر از دختره؟ بریک: برگشت ایران. الکس: چی!؟ چرا اجازه دادی برگرده؟ اصلا مگه بهوش اومد؟ بریک: تو حق نداری سر من داد بزنی، این گندی هست که خودت زدی، دختره بعد از یه عمل سخت بهوش اومد منتها بدون قدرت راه رفتن، دولت ایران هم درخواست انتقال فوری اون به ایران رو داد، چون اعتماد نداشتن به ما. الکس: من هم اون دختره هم استادش رو نابود می‌کنم. لوکاس: چی شده مگه؟ تو که به چیزی که میخواستی رسیدی، استاد به شاگردش خیانت کرد و فلش رو داد بهت. الکس: اون به من دروغ گفت، محتوای فلش این بود. بریک: ههه، آقا رو باش، وقتی گفتم دختره زرنگ‌تر از این حرفاست تو کتت نرفت. لوکاس: بریک، قضیه جدی‌تر از این حرف‌هاست. بریک: چیه مگه؟ لوکاس: محتوای فلش رو ببین، ما درجایی که فکرش را نمی‌کنید در نزدیکی شما هستیم. بریک: نمیخوای بگی که .... واااای الکس لعنت به تو، لعنت به تو که همش بلدی گند بزنی. تو شاخک‌های ایرانی‌ها رو نسبت به ما حساس‌تر کردی. الکس: این جمله رو اون دختر نوشته، این چرندیات چیه می‌گی؟ لوکاس: یعنی تو با اون همه هوش و ذکاوت یه درصد هم احتمال نمیدی از استاد رکب خوردی و اون زنه استاد نبوده و داشته برا ما نقش بازی می‌کرده؟ الکس: ما تو اسرائیل جاسوس اونا رو گرفتیم، البته جاسوس نبود یه احمق بود، شوهر همون استاد. بریک: قشنگ کاری رو کردی که ایرانی‌ها می‌خواستن، آفرین، واقعا آفرین، احسنت. الکس از بلایی که سرش اومده بود جا خورده بود، باورش نمی‌شد تا خود موساد و حساس‌ترین نقاط اسرائیل براش جاسوس کاشته باشن. ضربه سنگینی به دولت آمریکا وارد شد، اونا مجبور به پرداخت ۳۰۰هزار یورو به ایران شدن، علاوه بر تحویل دادن ضارب به ایران باید عامل این جنایت رو هم تحویل میدادن، اما این کار رو نکردن، همه ادعا کردن اون ضارب به دستور استاد اون دختر این کار رو انجام داده. ........🦋 فاطمه: ممنون مامان زحمت کشیدی، بی زحمت اون کتاب رو هم برام میاری؟ مهنا: کدوم کتاب مادر؟ فاطمه: اون که عکس شهید بابک‌نوری روش هست، ۲۴روز لبخند نوشته روش؟ مهنا: آها، آره آره کتاب مرتضی است، حتما یادش رفته ببره. فاطمه: آها. مهنا: بفرما مادر، چیز دیگه‌ای میخوای برات بیارم؟ فاطمه: نه ممنون. مهنا: من برم یه چندتا کار بکنم، لباس‌های سفر رو باز کنم و بشورم، لباس‌های تو هم مونده چمدونت رو هنوز باز نکردم. فاطمه: ممنونم مامان، من آخرین روز قبل اومدن همه لباس‌هام رو شستم، لباس‌هام تمیزه زحمت نکش. مهنا: خب پس، بهتر، می‌برم می‌چینم تو کمد. فاطمه: لطف می‌کنید، ممنون. ام‌البنین: مامااااان مهنا: چیه؟ چه خبره چرا داد میزنی؟ ام‌البنین: مامان، هدی بهم چیپس نمی‌ده. مهنا: ام‌البنین مگه بچه‌ای؟ داد و بیداد نکن الکی. ام‌البنین: بهش بگو چیپس به منم بده. هدی: بگیر، لوس. دلم خیلی تنگ دیدن این لحظه‌ها شده بود، دعواهای بی‌کینه. هی، چه زود بزرگ‌شدیم، چه روزایی داشتیم منو بهار، شیطنت‌هایی که می‌کردیم، قهرهایی که با یه بوس قبل خواب تمام می‌شد و روز از نو شروع می‌شد. از پشت پنجره اتاق به باغ کوچیک که باد برگ‌های درختش رو ریخته بود نگاه می‌کردم و پاهایی که مرا برای قدم زدن در این هوای پاییزی یاری نمی‌دهد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در محضر یار😍 مارا بطلب، روسیاهیم، دستانمان خالی‌است🥺 ولی تو را دوست داریم🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدردان تک تک لحظات شبانه باشید🌙 ناز ستاره‌ها و ماه را بخرید✨ اگر آنها نبودند، ما ساعتی را نداشتیم برای خلوت با خود 🥺 شب آرومی داشته باشید🌜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️ ☃️صبح که می‌شود، گنجشک آواز می‌خواند. ☃️بچه دبستانی‌ها با بی‌حوصلگی از تخت خواب جدا می‌شوند ☃️دانشجوهایی که بخاطر اتمام امتحانات هنوز در خواب شیرین هستند. ☃️اما تو با آنها فرق داری ☃️تو بهر رسیدن به هدفت بیداری، از نعمت خواب شبانه بهره برده‌ای و حالا وقت آن است که پی رزقت بروی🌸 رزقی که دردستان بهترین رازقین است☘ سلام صبح بخیر اهالی🕊 اعضای جدید خوش اومدید، ما رو ترک نکنید😍 قدیمیا تاج سرید❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_99 #مُهَنّا الکس: چه خبر از دختره؟ بریک: برگشت ایران. الکس: چی!؟ چرا اجازه دادی برگرده؟ اصلا
خلق و خوی تندی که پاهای علیلم باعث آن شده بودند را با نوشتن و خط‌خطی کنترل می‌کردم. از ایام کودکی می‌نوشتم، از زمانی که همبازیم پسر داییم بود و خواهرم بهار؛ از شیطنت‌هایم، از دورانی که گوسفندی که دوست پدرم برای تولد هدی هدیه داده بودند حمام دادیم و رویش پتو می‌انداختیم تا مبادا سرما بخورد. از دوران نوجوانی که همه دخترها نگران چاق شدن دماغشان بودند و جوش‌های صورتشان، از دورانی که عاشق پیشگی یکی از صفات جوانان حساب می‌شد و من آن را لودگی می‌دیدم. می‌نوشتم و خط‌خطی می‌کردم، گاهی برگه‌ها رو پاره می‌کردم و از نو شروع می‌کردم. دیگر از این اوضاع رقت‌بار خسته شده بودم، چهل روز از برگشت من به این خانه می‌گذشت، اما هنوز توان راه رفتن نداشتم. بهار: مامان میشه یه چیزی بگم؟ مهنا: جانم مادر بگو بهار: مامان، ناراحت نشید از من، فکر نکنید من آدم بی‌چشم رویی هستم و بی‌ادبم، اما... مهنا: آیه را خواندم، می‌دونم چی‌میخوای بگی؛ حق داری یک سال و خورده‌ای از عقدتون می‌گذره، قرار بود بعد از برگشت فاطمه یه هفته بعد عروسی کنید، اما چه کنیم؟ عروسی با این حال و روز خواهرت؟ نمی‌دونم چی‌کار کنم. مرتضی: مامان جون چرا درمانش رو شروع نمی‌کنید؟ من دکترفیزیوتراپ خوبی می‌شناسم، از رفیق‌های خودم. احمدرضا: فاطمه علاوه بر آسیب جسمی آسیب روحی دیده، اون باور نداره که می‌تونه راه بره، شب و روز تو اون اتاق روی تخت یا نشسته یا خوابه، حتی برای تغییر روحیه اش دیواری که مشرف به حیاط باغ بود رو انداختم و تمام شیشه زدم تا هر صبح استفاده کنه از منظره‌ها، اما خب معلومه که اینا هم تاثیری نداشته. مرتضی: چرا از کسایی که تو شرایطی بدتر از اون بودن بهش نمی‌گید؟ من یکی از دوستام بعد تصادف تا چندماه تو کما بود، گفتن اگر زنده بمونه هم دیگه تا آخر عمر رو تخت می‌مونه، اما اون بهوش اومد و با جدیت دنبال درمانش رفت، اصلا نگم براتون، درحالی که دکترها می‌گفتن بی‌فایده‌است. فاطمه خانم که دیگه دکترها هم دارن می‌گن با یه فیزیوتراپی خوب می‌شه. مهنا: دو جلسه بردمش، تمرین‌ها رو تاب نیاورد، بی حوصله شده، اجازه هم نمیده پیش دکتر مرد ببرمش، خانم‌ها هم بنده‌خدا‌ها هرکاری کردن نتونستن متقاعدش کنن که ادامه بده. مرتضی: اگر اجازه بدید من رفیقم رو باهاش صحبت کنم بیاد اینجا فاطمه خانم رو ببینه، اون شاید بتونه کاری کنه. احمدرضا: رفیقت مرد، میخواد چی‌کار کنه؟ مرتضی: اون خیلی روش‌های خوبی برای متقاعد کردن افرادی مثل فاطمه خانم داره، چون مشکل روحی پیدا کردن، روش درمانش با بقیه متفاوته، تماس بدنی و اینجور چیزا هم نیاز نداره. مهنا: اومده بودید در مورد عروسی‌تون حرف بزنید، بحث کجا رفت. مرتضی: به هر حال باید فکر جدی کرد، ما این یک‌سال و خورده‌ای رو منتظر بودیم، چندماه هم روش، تا ببینیم خدا چی میخواد. مرتضی و بهار هرکاری می‌کردن که من رو شاد کنن، به ظاهر لبخند می‌زدم و از درون ویران بودم. بعد از کلی ترفند و بالا پایین تونستن منو راضی کنن که اجازه بدم رفیقش برا درمانم بیاد. احسانی: سلام احمدرضا: سلام و علیکم، خوش اومدید آقای دکتر. احسانی: ممنونم. احمدرضا: بفرمایید بریم داخل تا من برم به خانواده هم اطلاع بدم. احسانی: خیلی ممنون، شما پیش بیفتید‌ احمدرضا: نه، خواهش می‌کنم اول شما. مرتضی: بهار و مامان کجان؟ احمدرضا: اونا پیش فاطمه تو اتاق هستن دارن آماده‌اش می‌کنن. مرتضی: باشه، من پذیرایی می‌کنم شما برید خبر بدید که دکتر رسید. احمدرضا: باشه پسرم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط به عشق علی😍 فقط با عشق علی😍 فقط در عشق علی😍 اصلا همه جوره عشق علی💝 عیدتون خیلی مبارک🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشه کمک کنید ۳۰۰تایی بشیم🥺🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنظرتون من کجام؟😌 جای همتون خالیه😍 یه جایی، نزدیک خداااا💝 خیلی نزدیک♥️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_100 #مُهَنّا خلق و خوی تندی که پاهای علیلم باعث آن شده بودند را با نوشتن و خط‌خطی کنترل می‌ک
احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟ فاطمه: از خودم بگم! چی بگم؟ احسانی: فکر کنید اصلا هیچ آشنایی باهم نداریم، همه چی رو کنار بگذارید، از اسم و فامیلتون شروع کنید. حس می‌کردم دارن فقط وقتم رو پر می‌کنن که حوصلم سر نره و خودشون به کارهاشون برسن. بعد از دو ساعت حرف زدن بالاخره این آقا تصمیم گرفت بره. احسانی: خب خانم فاطمه عباسی، من خیلی از آشناییتون خوشحال شدم، همچنین از این موفقیت‌هایی که کسب کردید. برا امروز فکر می‌کنم کافی باشه، شما رو تنها می‌زارم. فاطمه: خیلی ممنون. فکر کنم خودش فهمید باهاش حال نکردم، یه روزومه کامل از من گرفت، واقعا این چطور می‌خواد کمکم کنه که من دوباره راه بیافتم؟ از اتاق بیرون رفت و در رو خیلی با آرامش و طمأنینه پشت سرش بست. مهنا: خسته نباشید آقای دکتر، چی شد؟ احسانی: ممنون، روحیه‌شون خیلی بدتر از چیزیه که فکر می‌کردم، اون حتی یه درصد هم احتمال اینو نمیده که بتونه دوباره راه بره، اصلا از خودش هم خسته شده، وقتی داشت خودش رو معرفی می‌کرد، انگار داشت از یه غریبه صحبت می‌کرد. من سعی کردم باهاش گرم بگیرم، اما اون اصلا اجازه نمیداد. ولی خب به یه جلسه نمیشه اکتفا کرد، باید ببینم جلسات بعد چطور پیش می‌ره. البته تا جلسه بعد شما هم تنهاش نذارید، ببریدش بیرون، رستوران و کافه و... هرجا که پر از آدم باشه، محدود به جمع خانواده نباشه. فعلا همین توصیه رو داشته باشید تا جلسه بعد. احمدرضا: خیلی ممنون آقای دکتر، ببخشید اگر امروز وقتتون رو گرفتیم. احسانی: خواهش می‌کنم، من که وظیفه‌ام بود بیام، امیدوارم که این جلسات نتیجه بخش باشه. هدی: هییی، من دم کنکورم هست، ولی آرامش خونه بخاطر فاطمه بهم خورده. مهنا: این چه حرفیه هدی؟ تو مگه چه فشاری روت هست؟ درس‌ات رو بخون. هدی: خب رفت و آمد دکتر، این که همتون تو اضطراب هستید، من چطوری درس بخونم؟ احمدرضا: مثل بچه آدم بخون، ماهم بی سروصدا رفت و آمد می‌کنیم تا به شما فشار نیاد خانم. هدی: من خسته شدم، همش درگیر فاطمه‌اید، یکم ما رو هم تحویل بگیرید. بهار: مامان اگر با من کاری ندارید من با مرتضی برم که به چندتا خرید دیگه هم برسم قبل تعطیلی بازار. مهنا: برو مادر، ببخش که نمی‌تونم باهات باشم. مرتضی: صبر کنید ببینم، مگه همین الان دکتر نگفت ایشون رو ببرید تو اجتماع؟ بهار: یعنی... مرتضی: به عنوان خواهر بزرگ عروس ایشون بیاد تو خرید همراهمون نظر بده، ویلچر هم که هست. احمدرضا: فاطمه از اینکه تو این وضع با ویلچر بره بیرون بدش میاد، نمیخواد کسی اونو اینطور ببینه. مرتضی: بالاخره از یه جایی باید شروع کنیم. مهنا: برید امتحان کنید ببینید قبول می‌کنه بیاد بیرون. بهار: فاطمه جان، من و مرتضی داریم می‌ریم خرید، میای باهم بریم؟ فاطمه: شوخیت گرفته بهار!؟ اومدی نمک رو زخمم بپاشی؟ بهار: نه، فقط تو تا همیشه نمی‌تونی اینجا باشی و خودت رو حبس کنی که. فاطمه: میخوای بری خرید، منو چطور میخوای باخودت ببری؟ منم نمیخوام کسی منو رو ویلچر ببینه. مرتضی: یا الله، ببخشید فاطمه خانم، ویلچرتون رو ما قراره راه ببریم. من یک سال و خورده‌ای هست که داماد این خانواده‌ام متاسفانه اولین دیدارم با شما به عنوان خواهر بزرگ بهار دیدار خوبی نداشتم، دوست ندارم که تو لحظات خرید جای شما خالی باشه. فاطمه: آقا مرتضی ممنونم از لطفتون، منم ناراحتم بخاطر این وضعیت، ولی شرایط پیش اومده رو نمی‌شه تغییر داد، من اینجا راحت‌ترم. مرتضی: میشه این بار روی منو زمین نزنید و بیاید؟ اگر خیلی بهتون بد گذشت قول میدم برتون گردونم، دیگه هم اصرار نمی‌کنم دفعات بعد. خیلی اصرار‌هاش ملتمسانه بود، دلم سوخت هرچند برا خودم سخت بود، ولی قبول کردم و همراهشون رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای پدر در حق فرزند مستجاب است ☺️ بابا‌علی ، دعایم کن🥺 می‌دانم فرزند خلفی نبودم😔 اما هرچه باشد، مرا فرزند تو می‌دانند یا ابانا استغفر‌لنا🦋 ولادت باسعادت و پر خیر و برکت، تنها مولود کعبه💝 مولی الموحدین، قائدالغر المحجلین، امیرالمومنین، علی ابن ابی‌طالب، اسدالله الغالب، برهمه شیعیان مبارک😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما کان جمیلا❣ عندما اکون معک و تکون معی💝 نصبح علی الخیر و السعاده🥰 چه زیباست زمانی که تو با من و من با تو هستم🌹 امیدوارم صبحی پر خیر و برکت پیش رو باشد🦋 شب خوش🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_101 #مُهَنّا احسانی: خب خانم عباسی، میشه لطف کنید از خودتون برام بگید؟ فاطمه: از خودم بگم! چ
بهار: نظرت چیه فاطمه جون؟ رنگش خوبه؟ فاطمه: جهازت چه رنگیه؟ همش گلبهیه؟ بهار: یه چیزی تو همین مایه‌هاست، نه خیلی صورتیه، نه این رنگی، طیف رنگیش ما بین این دوتاست. فاطمه: خوبه پس، میشه این رنگی هم برداشت. بهار: آقا سرویس کامل این قابلمه‌ها رو برمی‌دارم. مرتضی: خریدتون این قسمت تموم شد؟ بهار: آره، بی زحمت بیا حساب کن، این سرویس رو هم ببر تو ماشین. مرتضی: چشم عزیزم. بهار پشت ویلچر رفت و از مغازه که پر از بوی رنگ و وسایل نو بود بیرون رفتیم. مرتضی وسایل رو برداشت تو ماشین گذاشت و خودش رو به ما رسوند. راستش خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت، ولی از این وضعیت خودم خجالت می‌کشیدم، چادرم رو تا کفش‌هام انداخته بودم، نگاه‌های مردم بعضا ترحم آمیزانه بود و این نگاه منو اذیت می‌کرد. بخاطر بهار و مرتضی تحمل کردم و سعی کردم از این گردش لذت ببرم. علیرضا: خبر داری دخترت فلج و علیل افتاده گوشه تخت؟ علیرضا این سوال رو پرسید ولی جوابی نگرفت. علیرضا: چرا جواب نمیدی مامان؟ تا کی میخوای این قضیه رو مخفی نگه داری؟ بریم بهش بگیم تو دختر این خانواده‌ای. خ‌مرتضوی: علیرضا تو دختر نیستی، دختر‌ها احساسات و عواطف لطیفی دارند، اون ۲۲سال با اون خانواده بوده، با اون سه تا خواهرش و عمه و خاله و دایی، برم بهش بگم تو دختر منی، بعد بگه چرا منو دادی؟ مثل تو به عشق و محبتم نسبت به خودش شک می‌کنه، نمی‌دونه من از سر عشق این کار و کردم و ۲۰ سال سوختم در فراقش. اون الان داره زندگیش رو می‌کنه، برم قلبش رو چندپاره کنم که چی بشه؟ به بهونه مادر علیرضا مرتضوی که خواستگار قلبیش بوده راحت‌تر می‌تونم ببینمش تا اینکه برم بگم تو دخترمی و اون رو نسبت به خودم رنجور کنم. قیافه علیرضا داد می‌زد که خیلی این‌حرف‌های مادرش رو قبول نکرده، دلش میخواست برای خواهراش برادرانه دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد، میخواست محبت‌های برادرانه‌اش را نثار فاطمه کند. مهنا: خسته نباشید مادر، خوش گذشت. مرتضی: باید از فاطمه خانم این سوال رو بپرسید. فاطمه نگاهی ملیح به اطراف کرد و گفت: فاطمه: آره، خیلی خوب بود، بازار ترشی که رد شدیم آقا مرتضی یه شیشه هم برام گرفت، اصلا بهترین قسمت بازار همون قسمت بود، پر از بوی ادویه و ترشی و سبزیجات مختلف بود. مهنا: آه، خدا رو شکر الحمدلله. بهار: بابا کجاست؟ مهنا: رفته یکی از همکاراش و ببینه، فردا امتحان دارن بچه‌های کلاسش، میخواد نمونه سوال‌‌ها رو یکی کنه. هدی: سلام آقا مرتضی. مرتضی: سلام علیکم، خدا قوت هدی خانم. ام‌البنین: سلام، خسته نباشید. این بار مرتضی و بهار و فاطمه سه تایی باهم جواب سلام دادن، با این صحنه همه زدن زیر خنده، این اولین خنده بود بعد از چندماه که روی لب خانواده اومده بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا