🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #من_عاشق_نمیشوم کنار خونواده موندم، به خوندن و تلاش کردن جهت قبولی در بهترین دانشگاه ایرا
#پارت_26
#من_عاشق_نمیشوم
حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم.
_نه اصلا
حسن:خوش اومدید، اگر رویا باردار نمیشد الهه خانم رو باید بین ستاره ها پیدا میکردیم
_بیشتر قصد مزاحمت ندارم، الان هم اومدم کمک حال رویا باشم.
حسن: شما لطف دارید، هم برا من هم رویا خواهر بزرگه هستید، خیلی خوشحالیم خواهری مثل شما داریم.
_نظر لطفتونه آقا حسن.
حسن: شام تشریف دارید ان شاالله
_من یه چیزایی خریدم با خودم آوردم، من و نازنین غذا رو درست میکنیم و رفع زحمت میکنیم.
نازنین: یعنی چی رفع زحمت میکنیم؟ من میخوام با ابجی رویا و حسن غذا بخورم.
_ اولا آقا حسن، دوما باید تنهاشون بزاریم نمیشه که همش اینجا باشیم.
نازنین: تو برو من نمیام.
_حرف نباشه.
حسن: بمونید الهه خانم، امروز چهار نفره غذا بخوریم.
_واقعا نمیتونم الان چهار ساعته اینجاییم، باید برم بخونم درس دارم، دو هفته تا امتحانات مونده.
حسن: خب پس چون درس دارید کوتاه میام، شما برید ولی نازنین بمونه بعدا من خودم میارمش
نازنین: ایول
یه چشم غُره به نازنین رفتم که یعنی خودتو جمع کن.
همه کارهای رویا رو انجام دادم، لباسشویی هم لباس داشت شستم و رو رخت کن انداختم و رفتم.
پدر و مادرم خواب بودند، آروم از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم، چشم هام گرم خواب شد و خواب رفتم.
فضاش بوی عطر و گلاب میداد، از دور مَردی را میدیدم که ایستاده و فقط سایهای از اون مرد پیدا بود.
اول همه چی تار بود و نمیدونستم کجا هستم، اما هوا هرچه بیشتر روشن میشد بهتر میتونستم ببینم.
بین الحرمین، اینجا کربلا بود، به دنبال مردی میگشتم که سمت راست من با فاصله ایستاده بود، خبری از آن مرد نبود.
به سمت حرم امام حسین رفتم، محو تماشای صحن و سرای ارباب بودم، باورم نمیشد کربلا هستم.
نزدیک ضریح که رسیدم آقایی را دیدم که سبز پوش بود، یک جنازه مقابلش بود و پارچه سفیدی بر رویش کشیده بودند.
پرسیدم این کیه؟
مرد پشتش به من بود، جوابی نداد.
باز هم تکرار کردم:
_ آقا این که مُرده کیه؟
به یک باره نسیمی اومد و پارچه رو کنار زد، محکم زمین خوردم، باورم نمیشد اون جنازه خودم بود، من مُرده بودم.
اما چرا؟
همون طور که رو زمین نشسته بودم و آروم آروم عقب رفتم، از چهره خودم ترسیدم، علت مرگم را هم نمیدانستم.
_من چرا مُردم ارباب؟ چرا این شکلی هستم؟
وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود، زبانم به یک کلمه فقط چرخید؛ یا اباالفضل😔
آقا با همین کلمه روش رو برگردوند، ولی کاش هیچ وقت نمیدیم ارباب رو😭
اون لحظه با دیدن ارباب دیگه خودم رو فراموش کرده بودم، اشکهام با معنا سرازیر میشد، زخم بزرگی روی تنش بود، شکافش عمیق بود.
از میان هاله نور هم رگهای بریده و نامنظمش پیدا بود😭
صدای یارالی زهرای گوشیم به خوابم پایان داد، وقتی بیدار شدم اشکاز چشمهام سرازیر شده بود، تمام تنم عرق کرده بود.
نرسیدم گوشی رو جواب بدم و تماس قطع شد.
حوصله نداشتم برم ببینم کیه، رفتم سمت دستشویی سر و صورتم رو آب زدم.
یعنی این خواب چه معنیای داره؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #من_عاشق_نمیشوم حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم. _نه اصلا حسن:خوش اومدی
#پارت_27
#من_عاشق_نمیشوم
دو رکعت نماز خواندم و به خدا و اهلبیت متوسل شدم.
_خدایا، اگر شری هست که باعث میشه ارباب مهربانم از من ناراحت بشه، اون شر رو از من دور کن؛ چه شر جن باشه چه شر انس.
قلبم آروم گرفت، چندتا صلوات فرستادم و رفتم سراغ درس و جزوه.
همین روزها باید کارت ورود به جلسه رو هم بگیرم، دنبال یکی از کتاب ها میگشتم.
هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم، آب شده رفته بود تو زمین.
جزوه مهمی بود، هرچی فکر کردم که کجا میتونه باشه یادم نیومد.
مادرم منو صدا زد
+الهه، نازنین
_بله مامان
+بیاید مادر شام آمادهاست.
_چشم، اومدم
+سلام مادر
_سلام، خسته نباشید ممنون.
+مونده نباشی مادر، نازنین کجاست؟
_موند خونه رویا، گفت میخواد با اونا شامش رو بخوره.
+کی مگه شام رو درست کردی براشون؟
_خیلی زود سه ساعت زودتر، فقط باید گرمش کنن بخورن، اینجوری رویا نیاز نیست بلند بشه از جاش گفتم کمک حالش باشم، چندتا لباس بود انداختم لباسشویی و چندتا کار ریز.
+خدا خیرت بده عزیزم، الهی یه همسر خوب و قدرشناس گیرت بیاد به حق حضرت زهرا.
_ممنونم.
+راستی مادر امتحانت کیه؟
_آخر هفته آینده، روز جمعه.
+بسلامتی، اون وقت چندسال باید بخونی؟
_چهارسال
+خوبه خدا رو شکر کمتر از سال های اول.
!سلام دخترم
_سلام بابا، خدا قوت.
! ممنون عزیزم.
+ خب حالا که اومدید برم شام رو بیارم.
_منم میام کمکتون.
+ممنون عزیز، الهی خیر ببینی.
بعد از خوردن شام با کمک همدیگه سفره رو جمع کردیم، دستی به ظرفها کشیدم و سمت اتاقم برگشتم.
ذهنم هنوز درگیر جزوهای بود کهنمیدونستم کجا گذاشتم. ساعت ۹شب بود، هنوز خوابم نمیاومد، رفتم پایین پدرم کنار تلویزیون نشسته بود و با دستگاه دیجیتال وَر میرفت.
+چیزی میخوای الهه مادر؟
_اومدم یکم چای درست کنم.
+بیا نمیخواد زحمت بکشی دوباره درست کنی من میخوام برم بخوابم، بیا اینجا یکم چای مونده، فکر کنم دو لیوان دیگه چای داره.
_ ممنونم خدا خیرتون بده، من تو رو نداشتم مامان باید چیکار میکردم؟
+نوش جونت مادر.
چایی رو ریختم و یه با اجازهای گفتم و سمت اتاقم رفتم.
به در اتاقم نرسیده بودم که یک باره یادم اومد جزوه رو توی مطب جا گذاشتم، جزوه تو کشوی میز بود چون به چشمم نخورد یادم رفته بود بیارمش.
چای گرم رو هورت کشیدم، سوزش روی زبونم تا مدتی باقی موند.
لباس پوشیدم و سوییچ رو برداشتم .
! کجا الهه این وقت شبی؟
_بابا جون جزوهای رو تو مطب جا گذاشتم، جزوه مهمی هست میخوام برم بیارمش.
! خب بزار صبح برو بیارش. الان ساعت ۹:۳۰شب تنها میخوای بری که نمیشه.
+خب حاجی شما هم باهاش برو.
! راست میگه مادرت صبر کن بپوشم منم باهات میام .
_چه بهتر، من رفتم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم منتظرم.
! باشه، من زود میام.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #من_عاشق_نمیشوم دو رکعت نماز خواندم و به خدا و اهلبیت متوسل شدم. _خدایا، اگر شری هست که
#پارت_28
#من_عاشق_نمیشوم
همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت:
!باهم میریم داخل، ماشین رو اینجا پارک کن بریم.
_ باشه، چشم.
باهم پیاده شدیم، کلید رو تو کلون دَر انداختم، وارد مطب شدم و سریع سمت اتاقم رفتم، کشو رو باز کردم، جزوه رو برداشتم.
یادم هست اون شب هوا خیلی گرم بود، خفه میشدیم تو اون هوا.
از اتاقم بیرون نیومده بودم که صدای پدرم بلند شد.
! الهه بیا کمک، الهه
جزوه رو پرت کردم و سریع رفتم بیرون
_ چی شده بابا؟
! الهه این زنه جون نداره، دَم در نشسته بودم که یهویی یه صدایی شنیدم، نگاه کردم دیدم این خانم افتاده رو زمین.
_ خانم، صدای منو میشنوید؟ خانم.
به سختی بلندش کردم و سمت اتاق بردمش، روی تخت خوابوندمش.
پدرم سوییچ رو از من گرفت به سفارشم یه سِرم و چندتا پماد و پانسمان رفت از داروخانه خرید.
بعد حدود چهل دقیقه به هوش اومد.
سن زیادی نداشت، نهایتا ۱۸یا ۱۹سالش بود.
_حالتون خوبه؟ منو میبینید؟
بدون اینکه حرفی بزنه زد زیر گریه، فهمیدم یه مشکلی داره.
_آروم باش، اینجا کسی کارت نداره، خدا خیلی دوست داشته که من امشب اومدم اینجا.
×خانم دکتر تو رو خدا کمکم کنید.
_تو بگو چی شده؟ منم کمکت میکنم.
×من، من...
_کسی اینجا نیست، پدرم بیرون نشسته کاری هم نداره، راحت حرفت رو بزن.
×راستش من چهار ماه پیش از خونه فرار کردم.
_ چرا فرار کردی؟ با خونوادت مشکل داشتی؟
×نه، فقط من عاشق پسری بودم که پدر مادرم قبولش نداشتن، بخاطر اون فرار کردم.
_خب، ادامه بده
×ما باهم فرار کردیم، بهرام یه خونه این اطراف داشت، خونه پدرش بود، میگفت زده به نامم برا وقت عروسی.
منم حرفهاش رو باور کردم، یه مدت گذشت از باهم بودنمون ، بهش گفتم بیا عقدم کن، گفت: اینجوری نمیشه قبول نمیکنن، باید پدرت باشه رضایت بده.
بهش گفتم تو میدونی که رضایت نمیده الان چیکار کنم؟ گفت: یه مدت اینجوری میگذرونیم، یه مدت که بگذره پدر مادرت هم از خر شیطون میان پایین رضایت میدن؛ من هم قبول کردم.
ماه قبل باهم دعوامون شد، سه ماه گذشته بود و زیر بار نمیرفت منو عقد کنه، آخرش برگشت گفت: من ازت خسته شدم، از زنی که شوهرش رو درک نمیکنه خوشم نمیاد، تو صبر نداری، گفتم یه مدت بمون تا پدر مادرت راضی بشن.
منم گفتم: الان سه ماه گذشته، دیگه حتما راضی میشن، دیدن من بخاطر تو فرار کردم، دیگه مجبور میشن رضایت بدن.
باز هم قبول نکرد، از همون موقع رابطمون سرد شد، تا اینکه چند روز پیش اومد و گفت: برگرد، من دختری رو که به خونوادش پشت میکنه بخاطر یک غریبه رو نمیخوام.
با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد، من بخاطر بهرام چادر رو کنار گذاشتم، شدم اون طوری که خودش میخواد، تو این سه ماه سه بار رفتم آرایشگاه موهام رو رنگ میزدم، همیشه میگفت تو زن خوبی میشی برام، معلومه دل شوهرت برات مهمه.
الان دو هفته است کات کردیم.
نمیدونستم چی بهش بگم، هر چی میگفتم نمک پاشیدن رو زخمش بود.
_الان برمیگردی خونه؟
×نمیتونم برگردم
_چرا؟
×دو روز پیش فهمیدم باردارم
سر جام خشکم زد، این دختر تا کجا پیش رفته بود، رایتش بیشتر بجای اینکه از دختره دلخور بشم از پسره متنفر شدم، با خودم میگفتم آدم چقدر میتونه بیوجود باشه که همچین بلایی رو سر یه دختر بیاره؟
واقعا شرایطش سخت بود.
×خانم دکتر خواهش میکنم، یه کاری کن سقطش کنم.
_چی؟ سقطش کنی؟
×اگر خونوادم بفهمن منو میکشن.
اون لحظه تصمیم برام سخت بود، این دختر رو چطور نجات بدم؟ سقط حرامه، قتل نفس حساب میشه.
احکام خاصی داره سقط، چیکار باید میکردم.
همون لحظه خوابی که دیدم جلو چشمم اومد، تازه داشتم میفهمیدم حکمت خوابم چیه.
_نه من این کار رو نمیکنم، سقط با قتل یکیه.
×دوماهم هست بچه هنوز روح نداره
_نه، تو نباید سقطش کنی، من یجا خوندم یه زنی بر اثر رابطه نامشروع بچه دار میشه، همه بچه هاش رو میکشت، بعد مرگ زمین اون رو قبول نمیکرد. امام علی گفت: درسته بچه نامشروع ولی حق زندگی داشت.
×ولی اینجوری من هلاک میشم
_هرچی باشه تو نباید سقطش کنی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #من_عاشق_نمیشوم همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت: !باهم میریم داخل،
#پارت_29
#من_عاشق_نمیشوم
شرایط خیلی سختی داشت، با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم امشب من و این دختر اینجا بمونیم.
کلا درس و جزوه تعطیل شد، تمام فکر و ذکرم شده بود دختره، من همین جوریش هم از پسرا بدم میاومد، هیچ کدومشون رو لایق این نمیدونستم که عاشقشون بشم با این اتفاق ازشون متنفر شدم.
هرچند همه اینا از گناه دختره کم نمیکرد، هرچی باشه، حتی اگر خانوادش بدترین باشند نباید تن به این ذلت میداد.
ولی خب تصمیم گرفتم اون شب حرفی نزنم که نمک رو زخمش بپاشم، میخواستم آروم آروم متوجه اشتباهش بشه و جبرانش کنه.
سِرمش که تموم شد، یه چسب زخم زدم به دستش و بهش گفتم همین جا بخوابه.
_گرسنهای؟
×آره
_اینجا من چیزی ندارم، این وقت شب هم کسی نیست ازش چیزی بگیرم، یکم صبر کن ببینم پدرم میتونه غذا بیاره یا نه؟
×دستتون درد نکنه.
پدرم بنده خدا تا شنید بیچون و چرا قبول کرد و غذا رو بعد از یک ساعت و نیم به دستم رسوند.
_حالا که غذا خوردی بگیر بخواب، یکی دو ساعت دیگه اذونه.
×ممنون، چشم، اما شما کجا میخوابید؟
_من پشت میزم، اونجا یه فرش دارم برام کافیه.
×خیلی شرمندتون شدم.
_بخواب.
خوابم طولانی نشد، سیر خواب نشده بودم که صدای اذون رو شنیدم.
بلند شدم نماز بخونم، دیدم که دختره سر جاش نیست.
گفتم شاید رفته دستشویی، ولی اونجا هم نبود.
سمت تخت رفتم، دیدم یه برگه از رو میز من برداشته و برام پیام گذاشته.
×ممنون از زحمتاتون، من میرم تا برا شما دردسر درست نکنم.
گفتم شاید رفته به خونوادش سر بزنه، اما صبح که رادیو رو روشن کردم اولین خبر این بود:
خودکشی ناموفق دختری ۱۸ساله، از روی پل خودش را پرت کرده بود، اما خوشبختانه زنده مونده بود. ظاهرا وقتی خودش رو پرت کرده یه وانت باری رد میشده که پر از وسایل بود، و از جهتی که روی وسایل با چتری کامل بسته بوده، دختره روی همین میافته و مقداری دست و پاش ضربه میبینه.
بعدها از همکارم که تو بیمارستان بود شنیدم که تو اون حادثه بچش سقط میشه.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
همه شور و شوق داشتند و استرس.
آزمون تخصصی پزشکی در شرف شروع شدن بود، رقابت من با حدود ۵۰۰۰ نفر بود.
قبل از ورود به جلسه، تو محوطه برگزاری آزمون نگاهم به دخترا میافتاد.
جای تاسف داشت، هیچ کدوم حجاب درست و حسابی نداشتند.
کاش یه قانون درست و حسابی و سفت و سخت بود تو جامعه پزشکی برا این وضع ناهنجار دخترانی که پزشکی میخونن.
در این میان با چند نفر گرم گرفتم و ازشون خواهش کردم یکم روسری و مقنعههاشون رو جلوتر بیارن، مراقبین مرد بودند.
بعضی قبول کردند، بعضیها هم گفتند، نمیشه ما که از حوزه نیومدیم، ناسلامتی پزشکیم.
با نام و یاد خدا و توسل به اهل بیت سر جلسه نشستم.
همه سوالها رو قبل از تیک زدن یک قلهو الله میخوندم و تیک میزدم.
بعد از حدود سه ساعت و خوردهای امتحان تموم شد، بعد از جلسه رو به آسمون کردم و گفتم: نتیجه رو به خودت میسپارم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
💠امام صادق عليه السلام فرمودند:از محبوبترين كارها نزد خداوند متعال، زيارت قبر حسين عليه السلام است.
📗كامل الزيارات ص۱۴۶
#امام_حسین_علیه_السلام
#عاشورا
🏴🕯🖤🕯
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #من_عاشق_نمیشوم شرایط خیلی سختی داشت، با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم امشب من و این دختر ا
#پارت_30
#من_عاشق_نمیشوم
خدا هرچی بعد از ازدواج رویا به من سخت گرفت وامتحانم کرد ولی تو زمینه درس به شدت کمکم کرد.
به لطف خدا پلههای ترقی تو درس رو با آسانسور بالا میرفتم.
با کمک اساتید تونستم مدرک زنان و زایمان رو هم بگیرم و هم استاد دانشگاه تهران شدم و هم یک پزشک موفق.
بهار 1388همراه با محدثه ۲ساله، سر سفره افطار نشستیم.
محدثه: ناله
_ناله چیه؟ بگو خاله، تکرار کن، خااااله.
خیلی پر جنب و جوش بود، مخصوصا وقتی بعضی کلمات رو نمیتونست بگه شیرینتر میشد.
به مناسبت تولد محدثه خونه رویا وحسن دعوت بودیم، از قضا عمه خانم آقا حسن هم تشریف حضور داشتند.
مشغول آماده کردن موهای محدثه بودم که عمه خانم افاضاتش را شروع کرد.
عمه خانم: اگر الان شوهر کرده بودی بجای بچه حسن، بچه خودت رو آماده میکردی.
_ببخشید عمه خانم، بچه حسن، بچه رویا هم هست، دوما هر وقت خدا صلاح بدونه ما ازدواج هم میکنیم، جای کسی رو هم تنگ نکردیم.
عمه خانم: والا دخترهای قدیم خیلی باحجب و حیا بودند، جواب بزرگترها رو نمیدادن.
حسن: عمه خانم شما حرف قشنگی نزدی، آبجی الهه فقط از خودش دفاع کرد، حرف بدی نزد، در ضمن حالا که همه هستند یه چیز رو بگم، الهه خانم خواهر بزرگتر رویا و من هست، اگر بزرگواری ایشون نبود الان شاید من به همسرم نمیرسیدم و تو این سن بچه نداشتم، اصلا دوست ندارم جلوی من کسی حرفی بزنه که الهه خانم ناراحت بشه. حجب و حیای الهه خانم واسه همه محرز شدهاست.
با این دفاع حسن از من عمه خانم چشماش رو با یه حالت خاصی جمع کرد و روبه مادر حسن گفت:
عمه خانم: تحویل بگیر، پسرت از خواهر زن زبون درازش چطور دفاع میکنه؛ آبجی الهه، انگار که...
مادر حسن: این پسری هست که من بزرگ کردم، خوشحالم که خونواده زنش رو دوست داره، اگر غیر از این میکرد ناراحت میشدم.
_خاله قربونت بره موفرفری من.
یه رژ لب صورتی برداشتم از وسایل رویا و به لبهای ریز محدثه زدم.
اینقدر ذوق کرد، لباسش سفید بود عین عروسکها شده بود.
تولد خوبی بود واقعا، خالهها همیشه بیگیر و قفلی عزیزند و خواهرزادههارو خیلی دوست دارن.
هرشب ماه رمضان یا رویاو همسرش و خونه ما بودند یا ما خونه اونا بودیم.
ماه رمضون رو تو گرمای شدید شهر ری گذروندیم، واقعا این سالها گرمای زمین غیر قابل تحمل شده.
شب قدر همگی تصمیم گرفتیم بریم قم حرم حضرت معصومه شب زنده داری کنیم، رویا و حسن آقا و فینگیلیشون هم همراهمون اومدن.
اون شب تو حرم از ته دلم زار میزدم و از حضرت معصومه خواستم که به امام رضا بگه و برات کربلام رو امضا کنه، ۳۱سال گذشته و من کربلا ندیدم
_یا حسین انصافه شمر و عمر سعد بیان کربلا و من نیام؟ جوون مادرت منو کربلا ببر.
اون ماه رمضون قشنگ با شب قدرهای معطر به بوی علی ابن ابی طالب هم گذشت.
ما فارس زبونیم ولی عید فطر رو اجدادمون به رسم عربها زنده نگه داشتن، پدرم همیشه میگفت خدا بیامرزه اجدادمون رو که این سنت رو گذاشتند. بوی عود و اجیل های رنگارنگ تو خونه ما پیدا میشد.( از جهت اینکه عید فطر در خوزستان یک ماهه هست ولی در شهرهای دیگه رسما طبق تقویم نهایتا دو تا سه روز اول بعد رمضان را عید میگیرن و تقریبا تمام است ولی تو خوزستان یک ماه تمام در خانه ها باز است و بوی عید و عیدی تو شهر میپیچه) عید فطر مختص عرب ها نیست برای کل مسلمانان است.
نازنین هم سال اول دانشگاهش بود، بخاطر علاقهای که به خیاطی داشت رشته هنر رفت و تو دانشکده هم حسابی اسم دَر کرده بود.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
و آخرش هیچکس روضه نخواند که سر شکافته عباس چگونه بر نیزه رفت😭😭
شبتون منور به نور قمر بنی هاشم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #من_عاشق_نمیشوم خدا هرچی بعد از ازدواج رویا به من سخت گرفت وامتحانم کرد ولی تو زمینه درس
#پارت_31
#من_عاشق_نمیشوم
توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو.
صدای تلفن خونه به گوشم رسید، مادرم زودتر رسید و جواب داد.
+الو
∆سلام حاج خانم، خوبید
+علیکم السلام طاهره خانم، چه عجب، از وقتی از این محله رفتید کم یاد میکنید.
∆بخدا، همیشه یادتونم ولی وقت نمیکردم خیلی درگیر بودم.
+ان شاالله راحتید اونجا، جاتون خوبه؟
∆الحمدلله هنوز نتونستیم با همسایه ها جور بشیم ولی خب آب و هواش از تهران و ری بهتره، اگر آسم نداشتم هیچ وقت از پیش شما دور نمیشدم.
+ان شاالله همیشه تنتون سلامت باشه.
∆راستش حاج خانم جهت امر خیر مزاحم شدیم.
+خیره ان شاالله.
∆خبر دارید که مجید هم پارسال استخدام سپاه شد و الحمدلله مشغول به کار میخوایم براش آستین بالا بزنیم، دنبال یه دختر خوب براش بودیم، گفتیم چه کسی بهتر از خانواده شما، هم با اصالت هم با فرهنگ و از همه نظر عالی.
+شما لطف دارید، ولی اقا مجید شما الان۲۰ساله هستند درسته؟
∆بله، برا نازنین جون میخواستیم بیایم خواستگاری.
من فقط جواب های مادرم رو میشنیدم و نمیدونستم طاهره خانم چی میگن، ولی مادرم متعجب شد از شنیدن خبر نمیدونستم چی گفت بهش که اینقدر جا خورد مادرم.
مامانم دستش رو گذاشت رو بخش پخش صدا و منو فرستاد پی نخود سیاه.
صحبت هاشون که تموم شد مادرم هیچی به من نگفت.
شب که پدر و مادرم خلوت کرده بودند ناخواسته متوجه حرف هاشون شدم، فقط شنیدم مادرم گفت: برا نازنین خواستگار اومده؛ چی بگیم؟
!نمیدونم والا، ما یه دختر دیگه هم داریم، اونو هم باید در نظر بگیریم.
+حاجی بخت نازنین رو که نمیشه بخاطر الهه برگردوند، الهه هم عاقل شده قطعا رضایت میده.
!بنظرم الهه مجبور بخاطر ما قبول کنه اون تو رو دربایستی با ما قرارگرفته.
+میگی چیکار کنم؟ بالاخره نمیشه زندگی نازنین رو هم خراب کرد.
!اول با نازنین حرف بزن ببین راضیه بعدا که نظر نازنین رو فهمیدیم، بعد یه فکری به حال الهه میکنیم.
درسته که من اهل عشق و عاشقی نبودم، ولی تشکیل خانواده فطرتا تو ذات هرکسی هست، حقیقتش دلم سوخت که خواهرای کوچیک ترم به مرحله تشکیل خانواده رسیدن و من هنوز ...
نمیدونستم گله کنم یا صبر، تا حالا اینقدر به هم نریخته بودم.
نازنین اندازه رویا با من صمیمی نبود طبیعی هم بود بخاطر فاصله سنی که باهاش داشتم، این امر طبیعی بود.
حدس میزدم با ازدواج نازنین دردسر جدیدی شروع بشه، طعنههایی که دوباره شروع میشه، مخصوصا اگر خبر به عمه خانم حسن آقا برسه.
فقط از خدا طلب صبر بیشتر میکردم، نمیدونستم حکمت این که قراره من این همه مجرد بمونم و باعث شد طعنه بشنوم چیه؟
صبر هرکسی هم حدی داره، نمیدونستم تا کجا دیگه میتونم صبر کنم و این امتحان الهی کی و چجوری قراره پایان پیدا کنه؟
گاهی وقت ها اینقدر تحت فشار حرف های مردم قرار میگرفتم که شب ها به فکر خودکشی میافتادم ولی خب قتل نفس گناه بزرگیه و عذاب بزرگی هم در پی داره.
عصمت نمیخواستم ولی از خدا خواستم کمکم کنه که در برابر شهوتهام مقاوم باشم و ذلیل نفسم نشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
به علی از علی گفتن سخت است
زیستن در این دنیا بی حب علی سخت است
الحمدلله یک علی نه، چهار علی دارم
در ایران رهبری به نام سید علی دارم
هدف مقایسه این علی با آن علی نیست
اما یقین دارم
هرکس ولایت علی را قبول دارد،
دنیا که هیچ، آخرت را نقدا در اختیار دارد.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #من_عاشق_نمیشوم توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلف
#پارت_32
#من_عاشق_نمیشوم
نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سختتر کرد تا بتونن با من حرف بزنن، نگران من بودن.
بالاخره حرف مردم که تمومی نداره، ازدواج نازنین به شایعاتی که در مورد بیماری من هست و علت ازدواج نکردنم هم بیشتر دامن میزد.
بعد نهار مادرم منو کنار کشید و سر صحبت رو باز کرد
+ببین الهه، ما به قسمت و حکمت خدا اعتقاد داریم، نمیدونم دلیل مجرد موندن تو چیه ولی خب ما باید خواهرت رو هم در نظر بگیریم، نمیتونیم صبر کنیم تو ازدواج کنی بعد نازنین، ممکنه گزینههای ازدواجش رو از دست بده.
میخواستم بگم نازنین فقط ۱۹سالش هست و هنوز راه داره برا ازدواج و کیسهای مناسب، اما من ۳۱سالم شده، ازدواج نازنین فقط شرایط رو بدتر میکنه.
اما منصرف شدم، ترسیدم جر و بحث به وجود بیاد و مادرم باز ناراحت بشه.
+هااان، نظرت چیه؟ قبول میکنی نازنین ازدواج کنه؟
_اگر نازنین راضی هست من حرفی ندارم.
حقیقتش زدن این حرف برام سخت بود ولی پدر مادرم فقط دلشون میخواست این رو از من بشنون.
فقط رضایت میدادم و سکوت میکردم، هوای خونه منو کلافه کرده بود، سری به بیمارستان زدم، به محض ورودم ، زهرا دستم رو گرفت و گفت:
زهرا: بدو بریم اتاق عمل، یه زنی میخواد زایمان کنه حالش وخیمه.
_اما من که نمیتونم، هنوز دو ماه مونده دوره آموزشی من تموم بشه تا عملا و رسما مدرک بگیرم.
زهرا: چه کار مدرک داری، جونش در خطره، کسی نیست، زایمان زودتر از وقت داشته، هیچ مامایی هم نداریم امروز، خانم جلالی قرار بود باشه که دخترش زایمان کرده رفته آلمان.
_من نمیتونم، تنهایی تا حالا زایمان زنی رو انجام ندادم.
زهرا: بیا بریم قول میدم چیزی نشه.
بخاطر اصرار های زهرا قبول کردم، لباسهام رو عوض کردم و وارد اتاق عمل شدم، کیسه آب بچه پاره شده بود ولی بچه بد قلق بود.
با ماساژهای فراوان، بعد از دو ساعت بالاخره بچه به دنیا اومد، یه پسر بچه پنج کیلویی و تپل ناز.
خبر به رئیس بیمارستان رسیده بود، به محض شنیدن خبر خودش رو پشت در اتاق عمل رسونده بود، نگران بود که من تازه وارد چطور تو زایمان یک زن قراره کمکش بکنم؟
وقتی حال مادر و بچه رو به ریئس گزارش دادن، خدا رو شکر کرده بود، تصمیم گرفت دیگه منو توبیخ نکنه.
زنی که تو زایمانش کمکش کردم۲۰سالش بود، برای استراحت رفتم تو اتاق؛ همش ذهنم درگیر بود که خواهرم رویا تو ۲۵سالگی مادر شد، نازنین هم در شرف ازدواج، این زن ۲۰سالگی مادر شده ولی من ۳۱سالم هست ولی هنوز لذت شیرین مادر شدن رو نچشیدم.
زهرا:الهه، خوبی؟
_اره خوبم
زهرا: اقای دریایی کارت داره.
_میخواد توبیخم کنه؟
زهرا: نه، نمیدونم چی میخواد ولی قطعا توبیخ نمیکنه.
_باشه، الان میرم.
سر و وضعم رو درست کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر رئیس.
قبل از ورود در زدم و منتظر جواب موندم.
دریایی: بفرمایید
_سلام
دریایی: علیکم السلام خانم دکتر
_خانم حسن زاده گفتن با من کار دارید
دریایی: بله، بفرمایید بشینید.
راستش وقتی شنیدم شما عمل اون خانم جوان رو قبول کردید خیلی نگران شدم، به توانتون شک ندارم ولی خب تا مدرکتون دستون نباشه رسماً نمیتونید کاری بکنید
_درسته، منم نمیخواستم قبول کنم خانم حسنزاده اصرار کردن و گفتن جون اون خانم در خطره، منم قبول کردم.
دریایی: بله خانم حسنزاده به منم گفتن، حالا جدا از هر چیزی خواستم بیاید اینجا که از شما تشکر کنم، امروز واقعا ما رو سربلند کردید.
_کاری نکردم فقط میتونم بگم، هذا من فضل ربی.
دریایی: این بلیط رو دستور دادم براتون تهیه کنن .
_بلیط!؟
دریایی: روز غدیر تا دهم محرم براتون هتل گرفتم هم نجف هم کربلا، در نجف یک هفته، و کربلا تا دهم محرم هتل رزرو هست.
از شنیدنش شوکه شدم، خدا و اهل بیت سوز دلم رو دیده بودن، انگار برای تسلای خاطرم آمده بودند.
_من، من ، واقعا نمیدونم چی بگم؟ شوکه شدم.
دریایی: نمیخواد چیزی بگید، فقط مهیای سفر بشید، سه هفته دیگه سفرتون هست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
ـ﷽ #سلام_امام_زمانم ﷽
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
سلام بر خورشید تاریڪیها
و ماه ڪامل
سلام آفتاب حقیقت
سلام ماه تمام قلبم
داشتنت، داشتهاے است
بسیار عظیم تر از حد تصورات ما ؛
بسان ذرهاے ڪه
خورشید داراییش باشد!!
#صبحتون_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #من_عاشق_نمیشوم نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سختتر کر
#پارت_33
#من_عاشق_نمیشوم
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه ومن چشم تو نجف باز کنم.
بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ میافتاد.
پدر ومادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب.
_ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازهای که باید از پس خودم بر میام.
+روز خواستگاری نازنین نمیخوای باشی؟
_مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟
!الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم.
_من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم.
+حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری.
_مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمیکردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد.
+ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی.
_ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم.
حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرفهاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش وکنایههای مردم با من چیکار کردید؟
! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه.
_قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما.
برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرفهای مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه.
مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته.
چشمم افتاد به (نیدل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نیدل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم
_الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظهاست اما یه عمر خلاص میشی از نیش وکنایهها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری.
همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا.
یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم:
_خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسهام کرد، منو ببخش.
اینقدر گریه کردم که چشمهام میسوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشمهام سرازیر بود، روی استخونه گونهام میریخت و قطرهقطره سمت گوشم میرفت.
قبل سفر چه دل خون شدم من.
قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر ومادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم.
_منو ببخشید من خیلی تند رفتم.
!این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلتپر بود و هیچی نگفتی؟
حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم.
+بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر.
با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم.
و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~