eitaa logo
🖤🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸🖤
238 دنبال‌کننده
629 عکس
364 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن:الهه خانم اجازه هست؟ اینقدر غرق در برگه بودم که صدا رو نشنیده بودم. !الهه بابا،خوبی؟ پام رو به زور از زمین کندم و به سمت دَر کشوندم، اشک‌هام جلوتر از دست هام شروع کردن به باریدن. دستم به دسته دَر نمیرفت. حسن:الهه خانم چرا جواب نمی‌دید؟ مگه چی دیدید اونجا؟ _شما میدونستید؟ اصلا شما قبلا اینو خونده بودید؟ حسن:پزشک معالج رویا بهم گفته بود جواب رو _یعنی شما میدونستید رویا بارداره و این کار رو با من کردید؟ همشون زدن زیر خنده، بیشتر حرصم گرفته بود، مُردم و زنده شدم تا اینو باز کردم و خوندم. حسن: بله، دیدیم مقارن شده با روز تولدتون خواستیم سوپرایزتون کنیم. _اینقدر خوب بازی کردید که من حتی میترسیدم برگه رو از پاکتش بیرون بیارم. حسن خندید و دستش رو بالا آورد. حسن: موکت رو از ماشین آوردم، دستم خشک شد از بس نگهش داشتم، نمیخوای تعارف کنی بشینیم؟ _بفرمایید بریم اتاق کارم، ولی میگذاشتید بیام خونه بهتر بود. -تو که نمیای، خودتو حبس کردی و مشغول درس و دانشگاه. _رویا الان حالش خوبه؟ حسن: آره خوبه، یکم حالت تهوع داره و سر درد دکتر گفته یکم استراحت کنه خوب میشه. شنیدیم شما هم قراره متخصص زنان و‌ زایمان بشید و ان شاالله بچه‌ام به دست خاله‌اش دنیا بیاد. _یعنی چهارسال صبر میکنه تا من تموم کنم؟ اینقدر جمعمون اون روز خوب گذشت که همه چی رو یادم رفت، همه درد و غصه‌هام رو. راستش بعضی وقت ها یه طوری باهام رفتار میکردن که انگار جز من بچه‌ای ندارن. ولی واقعا نمیتونستم بین رفتار‌ها و حرف‌هاشون تفکیک ایجاد کنم، کدوم از سر دلسوزی؟ کدوم طعنه است؟ گاهی حتی شک میکردم که آیا منو دوست دارن یا نه؟ نمیدونم چرا فقط من اینجوریم، یا همه بچه ها همچین حسی نسبت به پدر و‌مادرشون دارن؟ بعد از تموم شدن جشن همه وسایلم رو جمع کردم و همراه پدر و مادرم برگشتم خونه، در کمال ناباوری با رویای سرخ و سفید شده و بی حال روبه رو شدم. _سلام بلای شیرین زندگیم. -تیکه انداختی؟ _آقا حسن تا حالا از این جور جمله‌های پر محبت نثارت نکرده؟ حسن: چرا والا ولی منم که میگم با همین جواب مواجه میشم. _چشمم روشن اینجوری شوهر خواهر عزیزم رو اذیت میکنی. - آخرش نفهمیدم من عزیز دلتم یا حسن. _هر دوتاتون نور چشم منو این خونواده‌اید نازنین: منم اینجا برگ چغندرم. _شما تاج سرمایی. نازنین: همش پلاسی تو مطب، مردم تا اومدید خونه، رویا هی میگفت به کیک دست نزن بزار الهه بیاد بعد. _برو کیک رو بیار دورت بگردم ته تغاری، راستی رویا چی هوس کردی؟ -هرچی هوس میکنم تا میرم سمتش بهم میریزم، الان دلم میخواد آلبالو ترش ترش بخورم. _من و حسن آقا و مامان و بابا دربست در خدمتیم، هرچی بخوای برات فِی‌الفور میخریم. -دعا کن بگذره این حالم، جون ندارم راه برم. _ غذا زیاد بخور، حتی اگر اشتها نداری. اینجوری به خودت و اون بچه کمک میکنی. نازنین: بسه حرف زدن،هنوز دنیا نیومده عزیز شده. _چیه حسودیت شد؟ نازنین: نخیر، حسود خودتی، من گرسنم، کیک رو ببرید تا نمردیم از گرسنگی. اون شب بهترین عمر زندگیم بود، اینقدر خوب بود که حتی از رفتن به آلمان و فرانسه منصرف شدم و با خودم میگفتم باید همین جا همین نزدیکیا قبول بشم تا کنار خانواده‌ام باشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
الوعده وفا😅 هرچند تعداد کسانی که عضو رواق شدن فقط۱۷نفر هست بین این ۱۲۱نفر😔 ولی دو سه نفری نظر دادن و اومدن قدم رنجه کردن تو رواق هنوز هم دیر نشده تا آخر شب وقت دارید نظرتون بگید تا پست جدید رو برا فردا ببینم چیکار کنم😉 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 لینک رواق👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمار سرطانی را فورا علاج میکنند، یک روز این ور آن ور کردن جانش را به خطر می‌اندازد. سرطان که فقط نباید در جسم باشد، گاهی خوره میشود و به جان روحت می‌افتد. این نوع سرطان را هیچ پزشکی نمی‌تواند دوا کند، حتی حاذق‌ترین آنها. آمدم بگویم خوره افتاده به روحم، سرطان دارم، از آنهایی که بی چون و چرا هلاکم خواهد کرد. طبیب متخصص این نوع سرطان شمایی ارباب، نه از راه دور، نه با یک دعا، امام رضا و حضرت معصومه نسخه نوشته اند برایم بستری فوری و اعزام فوری به کربلا. اقا برگه رو هم آورده ام، عباس هم به دست مادرش ام البنین داد و مرا پذیرش کرد. فقط مانده شما قبول کنی و به اتاق راهم بدی. یک سال است منتظرم، در این یک سال شاهد شفا یافتن بیماران متعددی بودم که از چون گلی پژمرده وارد ضریح شدند و خوشحال و خندان و با اشک شوق سرازیر شده از آنجا خارج میشدند. عباس نوشته اورژانسی، راهم بده آقا، دیگر توان ایستادن بر روی پاهایم را هم ندارم، چه برسد به انتظار کشیدن و در صف ایستادن. کمتر از یک ماه مانده تا نوبتم برسد، بی‌صبرانه منتظرم تا اذن دخولم دهی و با دستانت و نفست درمان کنی سرطان روح و جانم را. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار خونواده موندم، به خوندن و تلاش کردن جهت قبولی در بهترین دانشگاه ایران تلاشم میکردم، به شدت. کنارش توسلات داشتم به اهل بیت، خب میون اهل بیت امام حسن برای من چیز دیگه‌ای هست، خیلی باهاش راحتم، خودمونی باهاش حرف میزنم. _یادم هست کنکور که دادم کی بود که کمکم کرد، اگر شما نبودید از پسش بر نمی‌اومدم، هشت سال درس و امتحان و کشیک‌های شبانه و کلی سختی دیگه رو تحمل کردم و شما هم حسابی به من کمک کردید، الان میخوام امسال هم به من کمک کنید و منو به چیزی که میخوام برسونید. نذر می‌کنم ماهی یک هفته ویزیت رایگان داشته باشم و رایگان درمان کنم. وقتی باهاشون حرف میزنم حس میکنم مقابلم نشستن و سر تا پا گوش شدن و حرف‌هام رو میشنوند. قطعا این امتحان از کنکور هم سخت‌تره. گه گاهی وقتم رو خالی میکردم و همراه نازنین سوار ماشین میشدیم و می‌رفتیم خونه رویا. ماه‌های اولش بود، هنوز شکمش پیدا نبود، رویا نسبتا لاغر اندام و قد بلند رو با شکم توپ شدن تصور میکردم، وااای خدای من اصلا باورم نمیشه، چقدر با این حالت هم قشنگ میشه😍 _رویا فکر میکنی بچه چیه؟ نازنین:معلومه که دختره _من گفتم رویا😒 نازنین:رویا خسته است من بجاش جواب دادم _خب خانم متخصص میفرمایید چطور فهمیدید دختره؟ نازنین:من مطالعه میکنم، زن هرچی بی انرژی‌تر و خسته تر میشه یعنی دختر داره. _آمریکا ترورت نکنه، انیشتین. در ضمن اینا مناسب سن تو نیست. نازنین:مثل اینکه ۱۴سالمه هااا -:خیلی خب بحث نکنید، بچه هرچی باشه فقط سالم باشه همین. _آره والا، ان شاالله سالم و صالح باشه. رویا الان ایران بحران جمعیت داره، این فینگیلی دنیا اومد از شیر که گرفتیش فکر دومی باش، بعد هم سومی و چهارمی. -چه خبره!؟ مگه از جونم سیر شدم، نمیخوام یکم نفس بکشم؟ قرار باشه هر بچه اینجوری سرش ویار داشته باشم که دیگه باید فاتحه منو بخونید. _دور از جون. نازنین:سیب نخور بچه‌ات زشت میشه، بِه بخور، به الهه هم نگاه نکن بچه‌ات شبیه این بشه میمونه رو دستت. -اااا نازنین زشته، این چه حرفیه؟ مگه قیافه الهه چه مشکلی داره؟ نازنین: اگه مشکلی نداره چرا نمیان بگیرنش؟ -شاید قسمتش نشده، هرکسی لیاقت ازدواج با الهه رو نداره، در ضمن اون خواهر بزرگ‌تر من و تو هست حق نداری اینطوری بگی. _اولین بارش نیست که رویا جان، تو خودت رو ناراحت نکن، من کم‌کم باید عادت کنم به این‌ها. -نخیرم، عادت کردم چیه؟ من بخدا الهه بابت حرفی که چند سال پیش زدم بهت معذبم، خدا هم عقابم کرد، پنج سال منو از مادر شدن محروم کرد، نذر کردم بچه‌دار شدم بیام به دست و پات بیفتم حلالم کنی بابت حرف نسنجیده‌ام. _خاک به سرم، من اصلا همه رو فراموش کردم، بی‌خیال، اگر بخوام از خواهرم به دل بگیرم که دیگه باید برم بمیرم. -من تو این پنج سال خیلی حرف‌ها بهت زدم، واقعا اگر خودم جای تو بودم هیچ وقت نمی‌بخشیدم طرف رو. _اوووو چه بغضی کرده، قربونت برم میفهمیدم بعضی وقت‌ها از سر نگرانی میگفتی، اینا که به دل گرفتن نداره. - یعنی منو بخشیدی؟ _کسی رو میبخشند که ازش ناراحت باشند، من که از تو ناراحت نبودم که ببخشمت. رویا خیز آرومی برداشت و بغلم کرد و منو بوسید. نازنین: منم تو رو ببوسم که اگه فردا شوهر کردم، بچه‌ دار شدنم تاخیر نیافته. دوتایی زدیم زیر خنده، خداییش نازنین بعضی وقت‌ها خیلی شیرین میشد. یه جمع خواهرانه، عاشقانه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و‌صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم. _نه اصلا حسن:خوش اومدید، اگر رویا باردار نمیشد الهه خانم رو باید بین ستاره ها پیدا میکردیم _بیش‌تر قصد مزاحمت ندارم، الان هم اومدم کمک حال رویا باشم. حسن: شما لطف دارید، هم برا من هم رویا خواهر بزرگه هستید، خیلی خوشحالیم خواهری مثل شما داریم. _نظر لطفتونه آقا حسن. حسن: شام تشریف دارید ان شاالله _من یه چیزایی خریدم با خودم آوردم، من و نازنین غذا رو درست میکنیم و رفع زحمت میکنیم. نازنین: یعنی چی رفع زحمت میکنیم؟ من میخوام با ابجی رویا و حسن غذا بخورم. _ اولا آقا حسن، دوما باید تنهاشون بزاریم نمیشه که همش اینجا باشیم. نازنین: تو برو من نمیام. _حرف نباشه. حسن: بمونید الهه خانم، امروز چهار نفره غذا بخوریم. _واقعا نمیتونم الان چهار ساعته اینجاییم، باید برم بخونم درس دارم، دو هفته تا امتحانات مونده. حسن: خب پس چون درس دارید کوتاه میام، شما برید ولی نازنین بمونه بعدا من خودم میارمش نازنین: ایول یه چشم غُره به نازنین رفتم که یعنی خودتو جمع کن. همه کارهای رویا رو انجام دادم، لباس‌شویی هم لباس داشت شستم و رو رخت کن انداختم و رفتم. پدر و مادرم خواب بودند، آروم از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم، چشم هام گرم خواب شد و خواب رفتم. فضاش بوی عطر و گلاب میداد، از دور مَردی را می‌دیدم که ایستاده و فقط سایه‌ای از اون مرد پیدا بود. اول همه چی تار بود و نمی‌دونستم کجا هستم، اما هوا هرچه بیشتر روشن میشد بهتر می‌تونستم ببینم. بین الحرمین، اینجا کربلا بود، به دنبال مردی میگشتم که سمت راست من با فاصله ایستاده بود، خبری از آن مرد نبود. به سمت حرم امام حسین رفتم، محو تماشای صحن و سرای ارباب بودم، باورم نمیشد کربلا هستم. نزدیک ضریح که رسیدم آقایی را دیدم که سبز پوش بود، یک جنازه مقابلش بود و پارچه سفیدی بر رویش کشیده بودند. پرسیدم این کیه؟ مرد پشتش به من بود، جوابی نداد. باز هم تکرار کردم: _ آقا این که مُرده کیه؟ به یک باره نسیمی اومد و پارچه رو کنار زد، محکم زمین خوردم، باورم نمیشد اون جنازه خودم بود، من مُرده بودم. اما چرا؟ همون طور که رو زمین نشسته بودم و آروم آروم عقب رفتم، از چهره خودم ترسیدم، علت مرگم را هم نمیدانستم. _من چرا مُردم ارباب؟ چرا این شکلی هستم؟ وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود، زبانم به یک کلمه فقط چرخید؛ یا اباالفضل😔 آقا با همین کلمه روش رو برگردوند، ولی کاش هیچ وقت نمیدیم ارباب رو😭 اون لحظه با دیدن ارباب دیگه خودم رو فراموش کرده بودم، اشک‌هام با معنا سرازیر میشد، زخم بزرگی روی تنش بود، شکافش عمیق بود. از میان هاله نور هم رگ‌های بریده و نامنظمش پیدا بود😭 صدای یارالی زهرای گوشیم به خوابم پایان داد، وقتی بیدار شدم اشک‌از چشم‌هام سرازیر شده بود، تمام تنم عرق کرده بود. نرسیدم گوشی رو جواب بدم و تماس قطع شد. حوصله نداشتم برم ببینم کیه، رفتم سمت دستشویی سر و صورتم رو آب زدم. یعنی این خواب چه معنی‌ای داره؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو رکعت نماز خواندم و به خدا و اهل‌بیت متوسل شدم. _خدایا، اگر شری هست که باعث میشه ارباب مهربانم از من ناراحت بشه، اون شر رو از من دور کن؛ چه شر جن باشه چه شر انس. قلبم آروم گرفت، چندتا صلوات فرستادم و رفتم سراغ درس و جزوه. همین روزها باید کارت ورود به جلسه رو هم بگیرم، دنبال یکی از کتاب ها میگشتم. هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم، آب شده رفته بود تو زمین. جزوه مهمی بود، هرچی فکر کردم که کجا میتونه باشه یادم نیومد. مادرم منو صدا زد +الهه، نازنین _بله مامان +بیاید مادر شام آماده‌است. _چشم، اومدم +سلام مادر _سلام، خسته نباشید ممنون. +مونده نباشی مادر، نازنین کجاست؟ _موند خونه رویا، گفت میخواد با اونا شامش رو بخوره. +کی مگه شام رو درست کردی براشون؟ _خیلی زود سه ساعت زودتر، فقط باید گرمش کنن بخورن، اینجوری رویا نیاز نیست بلند بشه از جاش گفتم کمک حالش باشم، چندتا لباس بود انداختم لباسشویی و چندتا کار ریز. +خدا خیرت بده عزیزم، الهی یه همسر خوب و قدرشناس گیرت بیاد به حق حضرت زهرا. _ممنونم. +راستی مادر امتحانت کیه؟ _آخر هفته آینده، روز جمعه. +بسلامتی، اون وقت چندسال باید بخونی؟ _چهارسال +خوبه خدا رو شکر کمتر از سال های اول. !سلام دخترم _سلام بابا، خدا قوت. ! ممنون عزیزم. + خب حالا که اومدید برم شام رو بیارم. _منم میام کمکتون. +ممنون عزیز، الهی خیر ببینی. بعد از خوردن شام با کمک همدیگه سفره رو جمع کردیم، دستی به ظرف‌ها کشیدم و سمت اتاقم برگشتم. ذهنم هنوز درگیر جزوه‌ای بود که‌نمیدونستم کجا گذاشتم. ساعت ۹شب بود، هنوز خوابم نمی‌اومد، رفتم پایین پدرم کنار تلویزیون نشسته بود و با دستگاه دیجیتال وَر میرفت. +چیزی میخوای الهه مادر؟ _اومدم یکم چای درست کنم. +بیا نمیخواد زحمت بکشی دوباره درست کنی من میخوام برم بخوابم، بیا اینجا یکم چای مونده، فکر کنم دو لیوان دیگه چای داره. _ ممنونم خدا خیرتون بده، من تو رو نداشتم مامان باید چیکار می‌کردم؟ +نوش جونت مادر. چایی رو ریختم و یه با اجازه‌ای گفتم و سمت اتاقم رفتم. به در اتاقم نرسیده بودم که یک باره یادم اومد جزوه رو توی مطب جا گذاشتم، جزوه تو کشوی میز بود چون به چشمم نخورد یادم رفته بود بیارمش. چای گرم رو هورت کشیدم، سوزش روی زبونم تا مدتی باقی موند. لباس پوشیدم و سوییچ رو برداشتم . ! کجا الهه این وقت شبی؟ _بابا جون جزوه‌ای رو تو مطب جا گذاشتم، جزوه مهمی هست میخوام برم بیارمش. ! خب بزار صبح برو بیارش. الان ساعت ۹:۳۰شب تنها میخوای بری که نمیشه. +خب حاجی شما هم باهاش برو. ! راست میگه مادرت صبر کن بپوشم منم باهات میام . _چه بهتر، من رفتم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم منتظرم. ! باشه، من زود میام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت: !باهم میریم داخل، ماشین رو اینجا پارک کن بریم. _ باشه، چشم. باهم پیاده شدیم، کلید رو تو کلون دَر انداختم، وارد مطب شدم و سریع سمت اتاقم رفتم، کشو رو باز کردم، جزوه رو برداشتم. یادم هست اون شب هوا خیلی گرم بود، خفه میشدیم تو اون هوا. از اتاقم بیرون نیومده بودم که صدای پدرم بلند شد. ! الهه بیا کمک، الهه جزوه رو پرت کردم و سریع رفتم بیرون _ چی شده بابا؟ ! الهه این زنه جون نداره، دَم در نشسته بودم که یهویی یه صدایی شنیدم، نگاه کردم دیدم این خانم افتاده رو زمین. _ خانم، صدای منو میشنوید؟ خانم. به سختی بلندش کردم و سمت اتاق بردمش، روی تخت خوابوندمش. پدرم سوییچ رو از من گرفت به سفارشم یه سِرم و چندتا پماد و پانسمان رفت از داروخانه خرید. بعد حدود چهل دقیقه به هوش اومد. سن زیادی نداشت، نهایتا ۱۸یا ۱۹سالش بود. _حالتون خوبه؟ منو میبینید؟ بدون اینکه حرفی بزنه زد زیر گریه، فهمیدم یه مشکلی داره. _آروم باش، اینجا کسی کارت نداره، خدا خیلی دوست داشته که من امشب اومدم اینجا. ×خانم دکتر تو رو خدا کمکم کنید. _تو بگو چی شده؟ منم کمکت میکنم. ×من، من... _کسی اینجا نیست، پدرم بیرون نشسته کاری هم نداره، راحت حرفت رو بزن. ×راستش من چهار ماه پیش از خونه فرار کردم. _ چرا فرار کردی؟ با خونوادت مشکل داشتی؟ ×نه، فقط من عاشق پسری بودم که پدر مادرم قبولش نداشتن، بخاطر اون فرار کردم. _خب، ادامه بده ×ما باهم فرار کردیم، بهرام یه خونه این اطراف داشت، خونه پدرش بود، میگفت زده به نامم برا وقت عروسی. منم حرف‌هاش رو باور کردم، یه مدت گذشت از باهم بودنمون ، بهش گفتم بیا عقدم کن، گفت: اینجوری نمیشه قبول نمیکنن، باید پدرت باشه رضایت بده. بهش گفتم تو میدونی که رضایت نمیده الان چیکار کنم؟ گفت: یه مدت اینجوری میگذرونیم، یه مدت که بگذره پدر مادرت هم از خر شیطون میان پایین رضایت میدن؛ من هم قبول کردم. ماه قبل باهم دعوامون شد، سه ماه گذشته بود و زیر بار نمیرفت منو عقد کنه، آخرش برگشت گفت: من ازت خسته شدم، از زنی که شوهرش رو درک نمیکنه خوشم نمیاد، تو صبر نداری، گفتم یه مدت بمون تا پدر مادرت راضی بشن. منم گفتم: الان سه ماه گذشته، دیگه حتما راضی میشن، دیدن من بخاطر تو فرار کردم، دیگه مجبور میشن رضایت بدن. باز هم قبول نکرد، از همون موقع رابطمون سرد شد، تا اینکه چند روز پیش اومد و گفت: برگرد، من دختری رو که به خونوادش پشت میکنه بخاطر یک غریبه رو نمیخوام. با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد، من بخاطر بهرام چادر رو کنار گذاشتم، شدم اون طوری که خودش میخواد، تو این سه ماه سه بار رفتم آرایشگاه موهام رو رنگ میزدم، همیشه میگفت تو زن خوبی میشی برام، معلومه دل شوهرت برات مهمه. الان دو هفته است کات کردیم. نمیدونستم چی بهش بگم، هر چی میگفتم نمک پاشیدن رو زخمش بود. _الان برمیگردی خونه؟ ×نمیتونم برگردم _چرا؟ ×دو روز پیش فهمیدم باردارم سر جام خشکم زد، این دختر تا کجا پیش رفته بود، رایتش بیشتر بجای اینکه از دختره دلخور بشم از پسره متنفر شدم، با خودم میگفتم آدم چقدر میتونه بی‌وجود باشه که همچین بلایی رو سر یه دختر بیاره؟ واقعا شرایطش سخت بود. ×خانم دکتر خواهش میکنم، یه کاری کن سقطش کنم. _چی؟ سقطش کنی؟ ×اگر خونوادم بفهمن منو میکشن. اون لحظه تصمیم برام سخت بود، این دختر رو چطور نجات بدم؟ سقط حرامه، قتل نفس حساب میشه. احکام خاصی داره سقط، چیکار باید میکردم. همون لحظه خوابی که دیدم جلو چشمم اومد، تازه داشتم میفهمیدم حکمت خوابم چیه. _نه من این کار رو نمیکنم، سقط با قتل یکیه. ×دوماهم هست بچه هنوز روح نداره _نه، تو نباید سقطش کنی، من یجا خوندم یه زنی بر اثر رابطه نامشروع بچه دار میشه، همه بچه هاش رو میکشت، بعد مرگ زمین اون رو قبول نمیکرد. امام علی گفت: درسته بچه نامشروع ولی حق زندگی داشت. ×ولی اینجوری من هلاک میشم _هرچی باشه تو نباید سقطش کنی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرایط خیلی سختی داشت، با پدرم صحبت کردم و ازش خواستم امشب من و این دختر اینجا بمونیم. کلا درس و جزوه تعطیل شد، تمام فکر و ذکرم شده بود دختره، من همین جوریش هم از پسرا بدم می‌اومد، هیچ کدومشون رو لایق این نمیدونستم که عاشقشون بشم با این اتفاق ازشون متنفر شدم. هرچند همه اینا از گناه دختره کم نمی‌کرد، هرچی باشه، حتی اگر خانوادش بدترین باشند نباید تن به این ذلت میداد. ولی خب تصمیم گرفتم اون شب حرفی نزنم که نمک رو زخمش بپاشم، می‌خواستم آروم آروم متوجه اشتباهش بشه و جبرانش کنه. سِرمش که تموم شد، یه چسب زخم زدم به دستش و بهش گفتم همین جا بخوابه. _گرسنه‌ای؟ ×آره _اینجا من چیزی ندارم، این وقت شب هم کسی نیست ازش چیزی بگیرم، یکم صبر کن ببینم پدرم میتونه غذا بیاره یا نه؟ ×دستتون درد نکنه. پدرم بنده خدا تا شنید بی‌چون و چرا قبول کرد و غذا رو بعد از یک ساعت و نیم به دستم رسوند. _حالا که غذا خوردی بگیر بخواب، یکی دو ساعت دیگه اذونه. ×ممنون، چشم، اما شما کجا میخوابید؟ _من پشت میزم، اونجا یه فرش دارم برام کافیه. ×خیلی شرمندتون شدم. _بخواب. خوابم طولانی نشد، سیر خواب نشده بودم که صدای اذون رو شنیدم. بلند شدم نماز بخونم، دیدم که دختره سر جاش نیست. گفتم شاید رفته دستشویی، ولی اونجا هم نبود. سمت تخت رفتم، دیدم یه برگه از رو میز من برداشته و برام پیام گذاشته. ×ممنون از زحمتاتون، من میرم تا برا شما دردسر درست نکنم. گفتم شاید رفته به خونوادش سر بزنه، اما صبح که رادیو رو روشن کردم اولین خبر این بود: خودکشی ناموفق دختری ۱۸ساله، از روی پل خودش را پرت کرده بود، اما خوشبختانه زنده مونده بود. ظاهرا وقتی خودش رو پرت کرده یه وانت باری رد میشده که پر از وسایل بود، و از جهتی که روی وسایل با چتری کامل بسته بوده، دختره روی همین می‌افته و مقداری دست و پاش ضربه میبینه. بعد‌ها از همکارم که تو بیمارستان بود شنیدم که تو اون حادثه بچش سقط میشه. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 همه شور و شوق داشتند و استرس. آزمون تخصصی پزشکی در شرف شروع شدن بود، رقابت من با حدود ۵۰۰۰ نفر بود. قبل از ورود به جلسه، تو محوطه برگزاری آزمون نگاهم به دخترا می‌افتاد. جای تاسف داشت، هیچ کدوم حجاب درست و حسابی نداشتند. کاش یه قانون درست و حسابی و سفت و سخت بود تو جامعه پزشکی برا این وضع ناهنجار دخترانی که پزشکی میخونن. در این میان با چند نفر گرم گرفتم و ازشون خواهش کردم یکم روسری و مقنعه‌هاشون رو جلوتر بیارن، مراقبین مرد بودند. بعضی قبول کردند، بعضی‌ها هم گفتند، نمیشه ما که از حوزه نیومدیم، ناسلامتی پزشکیم. با نام و یاد خدا و توسل به اهل بیت سر جلسه نشستم. همه سوال‌ها رو قبل از تیک زدن یک قل‌هو الله میخوندم و تیک میزدم. بعد از حدود سه ساعت و خورده‌ای امتحان تموم شد، بعد از جلسه رو به آسمون کردم و گفتم: نتیجه رو به خودت میسپارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
پارت صبح گاهی نوش‌جونتون😍🌹
💠امام صادق عليه السلام فرمودند:از محبوب‏ترين كارها نزد خداوند متعال، زيارت قبر حسين عليه السلام است. 📗كامل الزيارات ص۱۴۶ 🏴🕯🖤🕯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا هرچی بعد از ازدواج رویا به من سخت گرفت وامتحانم کرد ولی تو زمینه درس به شدت کمکم کرد. به لطف خدا پله‌های ترقی تو درس رو با آسانسور بالا میرفتم. با کمک اساتید تونستم مدرک زنان و زایمان رو هم بگیرم و هم استاد دانشگاه تهران شدم و هم یک پزشک موفق. بهار 1388همراه با محدثه ۲ساله، سر سفره افطار نشستیم. محدثه: ناله _ناله چیه؟ بگو خاله، تکرار کن، خااااله. خیلی پر جنب و جوش بود، مخصوصا وقتی بعضی کلمات رو نمیتونست بگه شیرین‌تر میشد. به مناسبت تولد محدثه خونه رویا و‌حسن دعوت بودیم، از قضا عمه خانم آقا حسن هم تشریف حضور داشتند. مشغول آماده کردن موهای محدثه بودم که عمه خانم افاضاتش را شروع کرد. عمه خانم: اگر الان شوهر کرده بودی بجای بچه حسن، بچه خودت رو آماده میکردی. _ببخشید عمه خانم، بچه حسن، بچه رویا هم هست، دوما هر وقت خدا صلاح بدونه ما ازدواج هم میکنیم، جای کسی رو هم تنگ نکردیم. عمه خانم: والا دخترهای قدیم خیلی باحجب و حیا بودند، جواب بزرگ‌تر‌ها رو نمیدادن. حسن: عمه خانم شما حرف قشنگی نزدی، آبجی الهه فقط از خودش دفاع کرد، حرف بدی نزد، در ضمن حالا که همه هستند یه چیز رو بگم، الهه خانم خواهر بزرگ‌تر رویا و من هست، اگر بزرگواری ایشون نبود الان شاید من به همسرم نمیرسیدم و تو این سن بچه نداشتم، اصلا دوست ندارم جلوی من کسی حرفی بزنه که الهه خانم ناراحت بشه. حجب و حیای الهه خانم واسه همه محرز شده‌است. با این دفاع حسن از من عمه خانم چشماش رو با یه حالت خاصی جمع کرد و روبه مادر حسن گفت: عمه خانم: تحویل بگیر، پسرت از خواهر زن زبون درازش چطور دفاع میکنه؛ آبجی الهه، انگار که... مادر حسن: این پسری هست که من بزرگ کردم، خوشحالم که خونواده زنش رو دوست داره، اگر غیر از این می‌کرد ناراحت میشدم. _خاله قربونت بره موفرفری من. یه رژ لب صورتی برداشتم از وسایل رویا و به لب‌های ریز محدثه زدم. اینقدر ذوق کرد، لباسش سفید بود عین عروسک‌ها شده بود. تولد خوبی بود واقعا، خاله‌ها همیشه بی‌گیر و قفلی عزیزند و خواهرزاده‌هارو خیلی دوست دارن. هرشب ماه رمضان یا رویاو همسرش و خونه ما بودند یا ما خونه اونا بودیم. ماه رمضون رو تو گرمای شدید شهر ری گذروندیم، واقعا این سال‌ها گرمای زمین غیر قابل تحمل شده. شب قدر همگی تصمیم گرفتیم بریم قم حرم حضرت معصومه شب زنده داری کنیم، رویا و حسن آقا و فینگیلیشون هم همراهمون اومدن. اون شب تو حرم از ته دلم زار میزدم و از حضرت معصومه خواستم که به امام رضا بگه و برات کربلام رو امضا کنه، ۳۱سال گذشته و من کربلا ندیدم _یا حسین انصافه شمر و عمر سعد بیان کربلا و من نیام؟ جوون مادرت منو کربلا ببر. اون ماه رمضون قشنگ با شب قدرهای معطر به بوی علی ابن ابی طالب هم گذشت. ما فارس زبونیم ولی عید فطر رو اجدادمون به رسم عرب‌ها زنده نگه داشتن، پدرم همیشه میگفت خدا بیامرزه اجدادمون رو که این سنت رو گذاشتند. بوی عود و اجیل های رنگارنگ تو خونه ما پیدا میشد.( از جهت اینکه عید فطر در خوزستان یک ماهه هست ولی در شهرهای دیگه رسما طبق تقویم نهایتا دو تا سه روز اول بعد رمضان را عید میگیرن و تقریبا تمام است ولی تو خوزستان یک ماه تمام در خانه ها باز است و بوی عید و عیدی تو شهر میپیچه) عید فطر مختص عرب ها نیست برای کل مسلمانان است. نازنین هم سال اول دانشگاهش بود، بخاطر علاقه‌ای که به خیاطی داشت رشته هنر رفت و تو دانشکده هم حسابی اسم دَر کرده بود. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️‌~~
و آخرش هیچکس روضه نخواند که سر شکافته عباس چگونه بر نیزه رفت😭😭 شبتون منور به نور قمر بنی هاشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلفن خونه به گوشم رسید، مادرم زودتر رسید و جواب داد. +الو ∆سلام حاج خانم، خوبید +علیکم السلام طاهره خانم، چه عجب، از وقتی از این محله رفتید کم یاد میکنید. ∆بخدا، همیشه یادتونم ولی وقت نمیکردم خیلی درگیر بودم. +ان شاالله راحتید اونجا، جاتون خوبه؟ ∆الحمدلله هنوز نتونستیم با همسایه ها جور بشیم ولی خب آب و هواش از تهران و‌ ری بهتره، اگر آسم نداشتم هیچ وقت از پیش شما دور نمیشدم. +ان شاالله همیشه تنتون سلامت باشه. ∆راستش حاج خانم جهت امر خیر مزاحم شدیم. +خیره ان شاالله. ∆خبر دارید که مجید هم پارسال استخدام سپاه شد و الحمدلله مشغول به کار میخوایم براش آستین بالا بزنیم، دنبال یه دختر خوب براش بودیم، گفتیم چه کسی بهتر از خانواده شما، هم با اصالت هم با فرهنگ و از همه نظر عالی. +شما لطف دارید، ولی اقا مجید شما الان۲۰ساله هستند درسته؟ ∆بله، برا نازنین جون میخواستیم بیایم خواستگاری. من فقط جواب های مادرم رو میشنیدم و نمیدونستم طاهره خانم چی میگن، ولی مادرم متعجب شد از شنیدن خبر نمیدونستم چی گفت بهش که اینقدر جا خورد مادرم. مامانم دستش رو گذاشت رو بخش پخش صدا و منو فرستاد پی نخود سیاه. صحبت هاشون که تموم شد مادرم هیچی به من نگفت. شب که پدر و مادرم خلوت کرده بودند ناخواسته متوجه حرف هاشون شدم، فقط شنیدم مادرم گفت: برا نازنین خواستگار اومده؛ چی بگیم؟ !نمیدونم والا، ما یه دختر دیگه هم داریم، اونو هم باید در نظر بگیریم. +حاجی بخت نازنین رو که نمیشه بخاطر الهه برگردوند، الهه هم عاقل شده قطعا رضایت میده. !بنظرم الهه مجبور بخاطر ما قبول کنه اون تو رو دربایستی با ما قرارگرفته. +میگی چیکار کنم؟ بالاخره نمیشه زندگی نازنین رو هم خراب کرد. !اول با نازنین حرف بزن ببین راضیه بعدا که نظر نازنین رو فهمیدیم، بعد یه فکری به حال الهه میکنیم. درسته که من اهل عشق و عاشقی نبودم، ولی تشکیل خانواده فطرتا تو ذات هرکسی هست، حقیقتش دلم سوخت که خواهرای کوچیک ترم به مرحله تشکیل خانواده رسیدن و من هنوز ... نمی‌دونستم گله کنم یا صبر، تا حالا اینقدر به هم نریخته بودم. نازنین اندازه رویا با من صمیمی نبود طبیعی هم بود بخاطر فاصله سنی که باهاش داشتم، این امر طبیعی بود. حدس میزدم با ازدواج نازنین دردسر جدیدی شروع بشه، طعنه‌هایی که دوباره شروع میشه، مخصوصا اگر خبر به عمه خانم حسن آقا برسه. فقط از خدا طلب صبر بیشتر میکردم، نمیدونستم حکمت این که قراره من این همه مجرد بمونم و باعث شد طعنه بشنوم چیه؟ صبر هرکسی هم حدی داره، نمیدونستم تا کجا دیگه میتونم صبر کنم و این امتحان الهی کی و چجوری قراره پایان پیدا کنه؟ گاهی وقت ها اینقدر تحت فشار حرف های مردم قرار میگرفتم که شب ها به فکر خودکشی می‌افتادم ولی خب قتل نفس گناه بزرگیه و عذاب بزرگی هم در پی داره. عصمت نمیخواستم ولی از خدا خواستم کمکم کنه که در برابر شهوت‌هام مقاوم باشم و ذلیل نفسم نشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان میگویند🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا