eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
844 دنبال‌کننده
690 عکس
423 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
به علی از علی گفتن سخت است زیستن در این دنیا بی حب علی سخت است الحمدلله یک علی نه، چهار علی دارم در ایران رهبری به نام سید علی دارم هدف مقایسه این علی با آن علی نیست اما یقین دارم هرکس ولایت علی را قبول دارد، دنیا که هیچ، آخرت را نقدا در اختیار دارد. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #من_عاشق_نمیشوم توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلف
نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سخت‌تر کرد تا بتونن با من حرف بزنن، نگران من بودن. بالاخره حرف مردم که تمومی نداره، ازدواج نازنین به شایعاتی که در مورد بیماری من هست و علت ازدواج نکردنم هم بیشتر دامن میزد. بعد نهار مادرم منو کنار کشید و سر صحبت رو باز کرد +ببین الهه، ما به قسمت و حکمت خدا اعتقاد داریم، نمیدونم دلیل مجرد موندن تو چیه ولی خب ما باید خواهرت رو هم در نظر بگیریم، نمیتونیم صبر کنیم تو ازدواج کنی بعد نازنین، ممکنه گزینه‌های ازدواجش رو از دست بده. میخواستم بگم نازنین فقط ۱۹سالش هست و هنوز راه داره برا ازدواج و کیس‌های مناسب، اما من ۳۱سالم شده، ازدواج نازنین فقط شرایط رو بدتر میکنه. اما منصرف شدم، ترسیدم جر و بحث به وجود بیاد و مادرم باز ناراحت بشه. +هااان، نظرت چیه؟ قبول میکنی نازنین ازدواج کنه؟ _اگر نازنین راضی هست من حرفی ندارم. حقیقتش زدن این حرف برام سخت بود ولی پدر مادرم فقط دلشون میخواست این رو از من بشنون. فقط رضایت میدادم و سکوت میکردم، هوای خونه منو کلافه کرده بود، سری به بیمارستان زدم، به محض ورودم ، زهرا دستم رو گرفت و گفت: زهرا: بدو بریم اتاق عمل، یه زنی میخواد زایمان کنه حالش وخیمه. _اما من که نمیتونم، هنوز دو ماه مونده دوره آموزشی من تموم بشه تا عملا و رسما مدرک بگیرم. زهرا: چه کار مدرک داری، جونش در خطره، کسی نیست، زایمان زودتر از وقت داشته، هیچ مامایی هم نداریم امروز، خانم جلالی قرار بود باشه که دخترش زایمان کرده رفته آلمان. _من نمیتونم، تنهایی تا حالا زایمان زنی رو انجام ندادم. زهرا: بیا بریم قول میدم چیزی نشه. بخاطر اصرار های زهرا قبول کردم، لباس‌هام رو عوض کردم و وارد اتاق عمل شدم، کیسه آب بچه پاره شده بود ولی بچه بد قلق بود. با ماساژ‌های فراوان، بعد از دو ساعت بالاخره بچه به دنیا اومد، یه پسر بچه پنج کیلویی و تپل ناز. خبر به رئیس بیمارستان رسیده بود، به محض شنیدن خبر خودش رو پشت در اتاق عمل رسونده بود، نگران بود که من تازه وارد چطور تو زایمان یک زن قراره کمکش بکنم؟ وقتی حال مادر و بچه رو به ریئس گزارش دادن، خدا رو شکر کرده بود، تصمیم گرفت دیگه منو توبیخ نکنه. زنی که تو زایمانش کمکش کردم۲۰سالش بود، برای استراحت رفتم تو اتاق؛ همش ذهنم درگیر بود که خواهرم رویا تو ۲۵سالگی مادر شد، نازنین هم در شرف ازدواج، این زن ۲۰سالگی مادر شده ولی من ۳۱سالم هست ولی هنوز لذت شیرین مادر شدن رو نچشیدم. زهرا:الهه، خوبی؟ _اره خوبم زهرا: اقای دریایی کارت داره. _میخواد توبیخم کنه؟ زهرا: نه، نمیدونم چی میخواد ولی قطعا توبیخ نمیکنه. _باشه، الان میرم. سر و وضعم رو درست کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر رئیس. قبل از ورود در زدم و منتظر جواب موندم. دریایی: بفرمایید _سلام دریایی: علیکم السلام خانم دکتر _خانم حسن زاده گفتن با من کار دارید دریایی: بله، بفرمایید بشینید. راستش وقتی شنیدم شما عمل اون خانم جوان رو قبول کردید خیلی نگران شدم، به توانتون شک ندارم ولی خب تا مدرکتون دستون نباشه رسماً نمیتونید کاری بکنید _درسته، منم نمیخواستم قبول کنم خانم حسن‌زاده اصرار کردن و گفتن جون اون خانم در خطره، منم قبول کردم. دریایی: بله خانم حسن‌زاده به منم گفتن، حالا جدا از هر چیزی خواستم بیاید اینجا که از شما تشکر کنم، امروز واقعا ما رو سربلند کردید. _کاری نکردم فقط میتونم بگم، هذا من فضل ربی. دریایی: این بلیط رو دستور دادم براتون تهیه کنن . _بلیط!؟ دریایی: روز غدیر تا دهم محرم براتون هتل گرفتم هم نجف هم کربلا، در نجف یک هفته، و کربلا تا دهم محرم هتل رزرو هست. از شنیدنش شوکه شدم، خدا و اهل بیت سوز دلم رو دیده بودن، انگار برای تسلای خاطرم آمده بودند. _من، من ، واقعا نمیدونم چی بگم؟ شوکه شدم. دریایی: نمیخواد چیزی بگید، فقط مهیای سفر بشید، سه هفته دیگه سفرتون هست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ﷽ ﷽ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان سلام بر خورشید تاریڪی‌ها و ماه ڪامل سلام آفتاب حقیقت سلام ماه تمام قلبم داشتنت، داشته‌اے است بسیار عظیم تر از حد تصورات ما ؛ بسان ذره‌اے ڪه خورشید داراییش باشد!! 🌹🍃🌹🍃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #من_عاشق_نمیشوم نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سخت‌تر کر
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه و‌من چشم تو نجف باز کنم. بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ می‌افتاد. پدر و‌مادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب. _ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازه‌ای که باید از پس خودم بر میام. +روز خواستگاری نازنین نمی‌خوای باشی؟ _مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟ !الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم. _من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم. +حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری. _مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمی‌کردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد. +ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی. _ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم. حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرف‌هاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش و‌کنایه‌های مردم با من چیکار کردید؟ ! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه. _قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما. برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرف‌های مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه. مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته. چشمم افتاد به (نی‌دل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نی‌دل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم _الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظه‌است اما یه عمر خلاص میشی از نیش و‌کنایه‌ها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری. همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا. یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم: _خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسه‌ام کرد، منو ببخش. اینقدر گریه کردم که چشم‌هام می‌سوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشم‌هام سرازیر بود، روی استخونه گونه‌ام میریخت و قطره‌قطره سمت گوشم میرفت. قبل سفر چه دل خون شدم من. قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر و‌مادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم. _منو ببخشید من خیلی تند رفتم. !این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلت‌پر بود و هیچی نگفتی؟ حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم. +بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر. با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم. و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #من_عاشق_نمیشوم این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه
اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم رو خشک کردم، جدیدترین لباس‌هام رو پوشیدم، ادکلنی که برام خاص بود و برای جاهای خاص بود رو به روسریم زدم، البته حواسم بود که زیاد نزنم که بوش جلب توجه نکنه. چادر اتو کشیده‌ام رو، رو سرم گذاشتم و چمدون به دست از اتاق بیرون اومدم. ! خیلی التماس دعا بابا جان الهه. +الهه جان مادر بعضی وقت‌ها از سر دلسوزی مادرانه حرفی زدم که ناراحت شدی ببخش _این چه حرفیه مامان،شما منو ببخشید. نازنین: برام دعا کن با این پسره مجید خوشبخت بشم. _بزار بیان، هنوز نه به بار، نه به دار. نازنین: هم به باره، هم به دار. -الهه جون خیلی التماس دعا عزیزم _چشم رویا جانم. حسن: الهه خانم خیلی دعامون کنید، برا خوشبختی ما و این فسقلی. _چشم حتما. فردوگاه شلوغ بود، سر صدا بود، نگاهی به شماره بلیط انداختم، شماره۲۱۸ حدودا یک ساعت دیگه پرواز هست، خونواده تا لحظه پرواز کنارم موندن. +مادر خیلی مراقب خودت باش اونجا. ! الهه جان هر اتفاقی اونجا افتاد حتما به ما بگو. نازنین: سوغاتی یادت نره. -الهه اگر تونستی تربت برامون بیار _چشم، حتما همه سفارش هاتون رو بگید اونجا دستم برسه حتما انجام میدم. پشت بلندگو شماره پرواز رو صدا زدن، اینقدر مشتاق بودم که دلم میخواست بی خداحافظی برم، تند و تند روبوسی کردم، ساکم رو پشت سرم میکشیدم. از گیت بازرسی رد شدیم، چمدون تحویل هواپیمای باربری میدن. منم با کیف شخصیم سمت پله‌های هواپیما میرفتم. _ الهه برو پیش بابای اصلیت، برو بغل باباعلی همه درد و رنج هات رو بگو. برو کربلا به رسم عرب‌های بادیه نشین، خیلی ندار حرف بزن باهاشون، بگو چه کشیدی این هشت‌سال. الهه تشکر یادت نره بابت موفقیت‌های روز‌افزون در درس‌و دانشگاه. همه رو مرور میکردم، تمام چیزهایی که میخواستم انجام بدم و حرف‌هایی که میخواستم بزنم. سر‌جام که مستقر شدم، سرم رو به بالشتک صندلی تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم و یه سلام به امام علی دادم. _یا امیر‌المومنین من دارم میام. سلام بابا. با شنیدن صدای سلام چشم‌هام رو باز کردم. _علیکم السلام بفرمایید. دنیا: من دنیا هستم، جای من کنار شماست. _بفرمایید بشینید. دنیا: ببخشید جسارته، ولی میشه من اینور بشینم و شما کنار پنجره باشید؟ _بله، حتما دنیا خیلی حجاب درست و حسابی نداشت، تو همصحبتی‌هایی که داشتیم متوجه شدم اون هم پزشک هست. یکم که گذشت و باهم رفیق شدیم سر صحبت رو باهاش باز کردم. _ ببخشید دنیا خانم میشه یه چیزی بگم؟ دنیا: بفرمایید _ میدونی دلیل اینکه زن مسلمون موهاش رو میپوشونه چیه؟ دنیا: خب میگن باید حجاب داشته باشه زن تا مرد‌ها بهش رغبت پیدا نکنن. _یه مقدار درسته. ولی من قرآنی میگم، تو که قرآن رو قبول داری؟ دنیا: معلومه. _قرآن میگه مشخصه یک زن، حجابش هست، زن با حجابش به دیگران میگه من یه زن مقاوم و شجاعم، بازیچه هوس‌های شما نمیشم، قرآن میگه حجاب برای زن خواه ناخواه امنیت میاره. ارزش زن رو بالا میبره. دنیا: اینا رو قبول دارم ولی یکم حجاب قدیمی شده، تو فضای شغلی ما اگر اینجور نباشی، خیلی اُمل دیده میشی. _ منم دکترم، مدرس دانشگاه هم هستم، الان من اُمل هستم. دنیا: نه دور از جون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #من_عاشق_نمیشوم اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم ر
_خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشتباهه، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت نباید شد عزیزم، همیشه همرنگ جماعت شدن که درست نیست، چرا؟ چون جماعت همیشه درست نمیرن که. دنیا: حالا مشکل همین چندتا تار موی ماست؟ _ بله عزیزم مشکل همین چندتا تار مو، این چندتا تار مو هزاران مشکل پشت سرش میاره، فکر کردی سوریه چطور دست داعش افتاد؟ دنیا: مهمه مگه؟ _ آره عزیزم مهمه، سوریه با یه نقشه حساب شده، اول اومدن یه دختر بی‌حجاب رو خودشون کشتن و مردم رو مقابل دولت و مقابل هم دیگه قرار دادن، شورش و اغتشاش که شد آمریکا داعش رو به بهونه صلح و اصلاحات فرستاد، همچنین افغانستان. پس ببین تار موی زن ها میتونه جنگ درست کنه. دنیا: من اخلاقم یه‌طوری هست که هیچ پسری جرأت نداره بهم تیکه بندازه، دل‌پاک باشه ظاهر مهم نیست. _شاید باورت نشه، ولی شمر و عمرسعد هم میگفتن دلت با خدا باشه، ولیّ خدا رو بکشی بعد بفهمی اشتباه کردی مهم نیست. الذین آمنوا و عملوا الصالحات ایمان + عمل صالح همیشه کامل کننده بوده، ایمان به تنهایی مثل تن بی سر هست، عمل صالح هم به تنهایی به درد نمی‌خوره. دنیا: اسم شریفتون چیه؟ _الهه. دنیا: الهه خانم، من قبل از دانشگاه چادری بودم ولی بعد که رفتم دیدم کلی مسخره شدم، خیلی‌ها هم عوض شدن، خب اگر گناه بود که بقیه انجام نمیدادن. _عمل بقیه نشان دهنده درست و غلط بودن نیست جانم. همین امام علی که الان داریم میریم خدمتش، سایه دخترش رو نامحرم ندیده بود، همسایه صداش رو نشنیده بود، امام حسن پنج شش ساله بود وقتی دید مادرش رو نامحرم کتک زد، یه شبه پیر شد، ۴۷ساله بود ولی اندازه مرد ۷۰ساله تمام محاسنش سفید شده بود، چون غیرت داشت، نتونستن ببینن دست رو ناموسشون بلند کنن. امام حسین تا لحظه آخر چشمش به خیمه بود، امام حسین نگران کشته شد. ببین مثال زیاده که بخوام برات بزنم ولی زیادی سر درد میاره، مهم اینه که تو بفهمی چقدر با‌ارزشی، تو نه مرواریدی که تو صدف باشی، نه طلا که پشت شیشه، حتی تو ماشین نیستی که روت چادر بکشن، تو انسانی، انسان، ارزش انسان و یک زن بالاتر از این‌هاست، اگر زن مهم نبود دشمن این همه برا کوبیدنش کار نمیکرد. اگر بگم جنگ هشت ساله ما رو زن ها پیروز کردن، گزافه نگفتم. خلاصه دنیا خانم قدر خودتو بدون. دنیا: ممنونم، سعی میکنم به حرف‌هات فکر کنم. _ ممنون که گوش دادی. چند ساعتی مونده تا برسیم، سرم رو سمت پنجره کوچیک هواپیما بردم، از بالا به دنیای کوچیکمون نگاه میکردم. گیج و خسته شدم و پلک‌هام هم از خدا خواسته خواب رو درآغوش گرفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #من_عاشق_نمیشوم _خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشت
مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه نجف‌هستیم. زائرین مرقد علی‌ابن ابی طالب التماس دعا. با شنیدن این صدا از خواب بیدار شدم. دنیا: الهه خانم رسیدیم. _خدا رو شکر. دنیا خانم خیلی التماس دعا. دنیا: محتاجیم. پله‌های هواپیما رو که پایین می‌اومدم دست و پام می‌لرزید، ضربان قلبم اینقدر شدید شده بود که حس میکردم میخواد از سینه بزنه بیرون. بعد از تحویل چمدان و مابقی وسایل همراهم، به سمت تاکسی‌ها رفتم، دنبال ماشینی میگشتم که اسم راننده‌‌اش ابو‌حسام باشه. من تو اون شلوغی نمی‌دونستم چطور باید اون مرد پیدا کنم. ولی اون که مشخصات منو داشت زودتر منو پیدا کرد. ابو‌حسام: اهلاوسهلا نمیدونستم تو جواب چی بگم فقط یکم لبخند زدم و سر تکون دادم. ابو حسام: من فارسی یکم بلد هستم، بفرمایید. _ ممنون ابوحسام: شما کجا می‌رید؟ _ اول میخوام برم حرم امام علی. ابو‌حسام: اما، هِچ( کلمه عربی)، ببخشید، اینجور نه، چون این وسایل، نمیشه رفت، تو حرم. مرد بیچاره تمام تلاشش رو میکرد فارسی حرف بزنه. اما گاهی فعل و فاعل رو جابجا میگفت و‌اشتباه استفاده میکرد، همه اینا لهجشون رو شیرین کرده بود. به پیشنهاد ابوحسام رفتم هتل وسایلم رو که گذاشتم و از اتاق و محل استراحتم که مطمئن شدم، روسریم رو سریع عوض کردم و همراه ابو‌حسام سمت حرم امام علی (ع) حرکت کردم. قبل از رسیدن به حرم، فکر حرم امام رضا بودم، با خودم میگفتم الان با جایی مثل حرم امام رضا و حضرت معصومه مواجه میشم، صحن بزرگ و شلوغ، بچه‌هایی که تو صحن مشغول سُرسُره بازی هستند، اما وقتی پیاده شدم و به سمت حرم رفتم از میان کوچه بازار‌هایی رد شدم که فکر میکنم از قبل زمان صدّام بودن، حرم امام‌علی مثل یه مسجد وسط یه خرابه‌آباد بود. جیگرم خون شد، مظلومیت آقای ما تمومی نداره، آقای اول دو جهان، مخلوق دست خالق زمین آسمان، عزیز دل زهرا، مرقدش اینطوری.😭 روبه روی ضریح ایستادم و یه دل سیر گریه کردم، هیچ گله‌وشکایتی نکردم، اصلا این همه مظلومیت آقا برای گله کردن جا نگذاشت. صحن تازه تاسیس حضرت‌زهرا یه رنگ و بوی خاصی داشت، همه خادم‌ها مشغول آماده کردن صحن‌ها بودن برای فردا. روز غدیر تو نجف یه چیز دیگه‌است، نمیشه گفت، فقط این لحظه رو باید دید. به شدت شلوغ بود، زن و مردها با گل‌های محمدی و رز به دست می‌اومدن سمت حرم و گل‌ها رو سمت حرم پرت میکردن. مداح‌ها به عربی مولودی میخوندن ومردم کف و کِل میکشیدن. _ یا امام علی هیچی از تو نمیخوام، فقط یه نگاه به من بنداز، از همونایی که قنبر رو، قنبر کرد. تو این هفته تو نجف حسابی زیارت کردم، اونقدر که اگر دیگه نشد بیام حداقل دلم نسوزه که زیارت نکردم. روز آخری رفتم بازار و یه دست لباس برا محدثه خریدم و زیارت دادم تو حرم. _ آقا هوای محدثه رو داشته باش. نگاه که به لباسش میکردم، غم میگرفت منو. کاش من هم یه بچه داشتم، الان با اون می‌اومدم‌زیارت. بدون این که حرفی بزنم فقط به حرم آقا چشم دوختم، به انگورهای ضریح آقا. ریه‌هام رو پر کردم از شمیم حرم حضرت‌علی(ع). و امروز‌آخرین روز دیدار من هست با بابای مهربونم، حالا باید سمت حرم پسر راه می‌افتادیم، کربلا سلام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه غم عجیبی منو گرفته الان سه روزه کاروان اسرای کربلا تو راه شام هستند، شاید هم الان رسیده باشند😥 ای وااای من یزید میخواد تو چشم نامحرم بزاره این کاروان اسرا رو، خدای من هوای گرم شام پاهای زخمی رقیه رو میسوزونه😭 کاش مرثیه روضه خوانان دروغ بود نشاندن قرآن برسر نی دروغ بود. کاش مرگ رقیه از دوری پدر دروغ بود کاش نامحرم نباشد، کاش به نیزه کردن سر اصغر پیش چشم رباب دروغ بود. کاش و کاش😭😭😭 ✍ف.پورعباس
❣﷽❣ امروزروزشهادت دختر علیه السلام هست باخواندن دورکعت نمازویک یس و۱۰۰صلوات روحشوشادکنیدوحوائجتون را بخواهید اللهم عجل لولیک الفرج بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 😭😭 بانو سیده شریفه کیست؟؟ بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود.. بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است 🏴 مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم. از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد. آوازه و شهرتش هنوز به کشورهای مجاور نرسیده است. کمتر زائری غیر از عراقی در حرمش دیده می شود؛ ولی در اینجا به *طبیب آل الله* شهرت دارد. هیچ بیمار و گرفتاری نیست که مراجعه به آستانش کند و دست خالی و ناامید برگردد. ❓کافی است از یک عراقی بپرسید سیده شریفه کیست؟! ◀️ از آنجایی که دختر کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است و داغ و مصیبت و سختی های زیادی در زندگی، خصوصاً در راه «کربلا» تا «کوفه» و از «کوفه» در مسیر «شام» دیده است، طاقت ندارد هیچ بیمار و گرفتار و درمانده ای را ببیند و با آبرویی که پیش حق تعالی دارد، بلافاصله بیماریش را شفا می دهد. اگر برایش نقّاره خانه درست کنند، باید شبانه روز برای معجزاتش نقاره ها به صدا درآیند. سیده شریفه دختر امام حسن مجتبی (علیه السلام) است؛ بانوی جلیل القدری که همراه اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا از کربلا به کوفه آورده شد و در مسیر کوفه به شام، در نزدیکی شهر *حِلِّه* در فاصله 30 کیلومتری از کربلا، از شدّت مصائب و سختی هایی که دید، از ادامه سفر با اسرا بازماند و به شهادت رسید و در میان نخلستان های اطراف شهر آرمید. نحوه ی شهادت این بانوی بزرگوار : در نقل قول آمده که هنگام جابجایی زنان و کودکان اهل بیت پیامبر، از کوفه به شام، این بانو که در اثر آزار و اذیت های سپاه ملعون یزید و ابن مرجانه لعنت اللّه و سختیهای اسارت بیمار شده بودند، در مسیر از روی ناقه ی شتر بر زمین میوفتند و بعد از ساعاتی حضرت ام کلثوم و حضرت زینب سلام الله علیها متوجه میشوند که بانو شریفه در کاروان نیستند. هنگامی که به جستجوی بانو شریفه می‌روند، این خانم را در مسیر، روی خاک داغ بیابان پیدا میکنند. طبق نقل قول راوی گفته میشود این بانو زیر دست و پای شتران به شهادت رسیدند . آجرک اللّه يا بقية اللّه. هدیه به قلب داغدار چهارده معصوم علیهم السلام؛وبه اذن ا...تعجیل در امر ظهور امام عصرمان عج الله و شهدا و اسرای کرب وبلا ۵صلوات هدیه بفرمائید اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق الحسين علیه السلام. تاریخ شهادت18محرم الحرام ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #من_عاشق_نمیشوم مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه
۲۶ذی‌الحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود. اشک‌ها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا همه نوع روضه‌ای می‌خونم‌جز‌روضه‌علی‌اکبر شب جمعه حضرت زهرا کربلاست،در اوج جوانی پدر از دست داده بود، وحالا نمیشد پیششون روضه پرپر شدن شبه رسول رو خوند. اون شب من واقعه کربلا رو با تمام وجود حس میکردم. عربی نمی‌فهمیدم ولی اینقدر با سوز میخوندن که منم پا به پا شون گریه کردم. تا این لحظه من فقط تو بین الحرمین بودم، نه حرم حضرت عباس زیارت کردم و نه امام حسین، تو اون شلوغی نمیشد تکون خورد. دلم نمیخواست تنم به تن نامحرم ها بخوره بخاطر همین به سلامی راضی شدم و از بین الحرمین خارج شدم، از سمت حرم حضرت عباس. نمیدونم چرا اون لحظه یه دفعه یه روضه تو ذهنم تداعی شد، نگاه کردم دیدم امام حسین حدود بیشتر از 600 متر با حضرت عباس فاصله داره، همه شهدا رو امام حسین به خیمه آورد جز عباس رو، شنیدم یه خیمه بود که همه شهدا توش بودن، آخ قلبم درد گرفت اون لحظه واقعا اگر شهدا تو خیمه بودن چی شده؟😭 یه روایت هست اونا رو بیرون آوردن و تو گودال روشون اسب تازوندن😭 یه نگاه انداختم گفتم خب حالا همه مصیبت ها رو زینب دید اما خب هنوز همراه بچه ها امید داره عباس از علقمه برگرده، آخیش خدا امیدم اینه که بدن عباس رو دیگه لگدمال اسب ها نکرده باشند. اما هنوز سوال تو ذهنم بود، فرق شکافته عباس رو چطوری روی نیزه گذاشتن؟ همه اینا به قلبم فشار می آورد، نمیدونستم چیکار کنم، من فقط بهشون فکر میکردم قلبم درد میگرفت، وااای به حال دل زینب. از حرم که بیرون زدم، وارد بازار شدم، کربلا هم با نجف فرقی نداشت، فقط جیگرم میسوخت امام علی چقدر غریبه حتی غریب تر ازحضرت عباس و امام حسین. هنوز بغض گلوم رو گرفته بود، دستم رو ، رو دهنم گذاشتم و اشک میریختم. یکم که احساس سبکی کردم سمت جاده رفتم ، ابو حسام منتظرم بود. ابو حسام: سلام علیکم _علیکم السلام ابوحسام:آقای دریایی گفتن مراقب باشم به شما، خسته نشید. _ممنونم ابوحسام: الان هتل آماده، اونجا استراحت... بنده خدا نمیتونست جملاتش رو تموم کنه. _متوجه شدم حاج آقا، بریم هتل ابوحسام: شکرا به هتل که رسیدم تنم رو روی زمین انداختم، به سقف خیره شدم _خدایا شکرت، اصلا چیزی مهم نیست دیگه برام، حتی اینکه ازدواجم به تاخیر افتاده و قراره بیفته هم مهم نیست دیگه، همین که الان من کربلام و تونستم اینجا روببینم برام کافیه. لباس هام رو عوض کردم و منتظر بودم که شام رو برام بیارن، هتل خیلی از حرم دور نبود، حتی پیاده هم میشد رفت، هرچند ابو حسام خیلی من رو لوس میکرد ولی خب تو این چرخی که زد تو شهر یه نگاهی به شهر عراق هم میکردم، تو هتل اتاقی رو برام گرفته بودند که پنجره اش مستقیم رو به حرم امام حسین باز می شد، نشستم پشت پنجره مقابل حرم، زمزمه میکردم: شکر خدا را که در پناه حسینم نمیدونم چقدر از این حالت من گذشته بود که صدای در رو شنیدم. _ سلام ابو حسام: من گرفتم غذا، چون میدونست شما عربی خوب نیستید. _ ممنونم ابو حسام، شکرا وقتی شکرا رو شنید یه لبخند زد و رفت. زرشک پلو، نوشابه، و لیوان آب، از همونایی که تو اربعین تو تلویزیون نشون میدادن میدن دست زائران. قاشق رو برداشتم که شروع کنم، سرم که بالا اومد چشمم به حرم خورد، یه نگاه به حرم کردم، یه نگاه به لقمه دستم. آه از نهادم بلند شد، نتونستم اونجوری شام بخورم، رفتم توی یکی از اتاق ها و نشستم و خوردم، اما با اشک و ناله. ظرف ها رو گذاشتم روی ظرف شویی، نشستم و شروع کردم زیارت عاشورا خواندن، چه جوان هایی که با همین زیارت عاشورا برات شهادتشون امضا شد، یعنی میشه برات شهادت منم امضا بشه؟ دلم میخواست روضه بخونم ولی نمیشد، بلد نبودم، چی میخوندم، پرده رو کنار زدم و مقابل ضریح امام حسین میخوندم: _ جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم. به یک باره حس کردم که دستم که روی پرده بود خیس شد، دستم رو از پرده براشتم، کف دستم خونی بود، نمیدونستم دلیلش چیه؟ هنوز تو حیرت خون کف دستم بودم که صدای گریه از توی اتاق بلند شد، چراغ خاموش بود، من چند دقیقه پیش اونجا بودم. حقیقتش ترسیدم. صلوات فرستادم و یا حسین و یاابالفضل رو تکرار میکردم، نمیدونستم جلوتر برم یا نه؟ حتی عربی بلد نبودم که داد بزنم کمک بخوام، ناله چیه؟، گفتم شاید از اتاق کناری باشه، شاید خانمی که توی اون اتاق هست داره ناله میکنه، ولی متوجه شدم صدا خیلی نزدیک تر هست، مطمئن شدم صدا از همین جاست، از اتاق. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونایی که پارت جدید میخوان تو رواق دست ها رو بالا ببرن https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3