eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
803 دنبال‌کننده
743 عکس
458 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #من_عاشق_نمیشوم اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم ر
_خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشتباهه، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت نباید شد عزیزم، همیشه همرنگ جماعت شدن که درست نیست، چرا؟ چون جماعت همیشه درست نمیرن که. دنیا: حالا مشکل همین چندتا تار موی ماست؟ _ بله عزیزم مشکل همین چندتا تار مو، این چندتا تار مو هزاران مشکل پشت سرش میاره، فکر کردی سوریه چطور دست داعش افتاد؟ دنیا: مهمه مگه؟ _ آره عزیزم مهمه، سوریه با یه نقشه حساب شده، اول اومدن یه دختر بی‌حجاب رو خودشون کشتن و مردم رو مقابل دولت و مقابل هم دیگه قرار دادن، شورش و اغتشاش که شد آمریکا داعش رو به بهونه صلح و اصلاحات فرستاد، همچنین افغانستان. پس ببین تار موی زن ها میتونه جنگ درست کنه. دنیا: من اخلاقم یه‌طوری هست که هیچ پسری جرأت نداره بهم تیکه بندازه، دل‌پاک باشه ظاهر مهم نیست. _شاید باورت نشه، ولی شمر و عمرسعد هم میگفتن دلت با خدا باشه، ولیّ خدا رو بکشی بعد بفهمی اشتباه کردی مهم نیست. الذین آمنوا و عملوا الصالحات ایمان + عمل صالح همیشه کامل کننده بوده، ایمان به تنهایی مثل تن بی سر هست، عمل صالح هم به تنهایی به درد نمی‌خوره. دنیا: اسم شریفتون چیه؟ _الهه. دنیا: الهه خانم، من قبل از دانشگاه چادری بودم ولی بعد که رفتم دیدم کلی مسخره شدم، خیلی‌ها هم عوض شدن، خب اگر گناه بود که بقیه انجام نمیدادن. _عمل بقیه نشان دهنده درست و غلط بودن نیست جانم. همین امام علی که الان داریم میریم خدمتش، سایه دخترش رو نامحرم ندیده بود، همسایه صداش رو نشنیده بود، امام حسن پنج شش ساله بود وقتی دید مادرش رو نامحرم کتک زد، یه شبه پیر شد، ۴۷ساله بود ولی اندازه مرد ۷۰ساله تمام محاسنش سفید شده بود، چون غیرت داشت، نتونستن ببینن دست رو ناموسشون بلند کنن. امام حسین تا لحظه آخر چشمش به خیمه بود، امام حسین نگران کشته شد. ببین مثال زیاده که بخوام برات بزنم ولی زیادی سر درد میاره، مهم اینه که تو بفهمی چقدر با‌ارزشی، تو نه مرواریدی که تو صدف باشی، نه طلا که پشت شیشه، حتی تو ماشین نیستی که روت چادر بکشن، تو انسانی، انسان، ارزش انسان و یک زن بالاتر از این‌هاست، اگر زن مهم نبود دشمن این همه برا کوبیدنش کار نمیکرد. اگر بگم جنگ هشت ساله ما رو زن ها پیروز کردن، گزافه نگفتم. خلاصه دنیا خانم قدر خودتو بدون. دنیا: ممنونم، سعی میکنم به حرف‌هات فکر کنم. _ ممنون که گوش دادی. چند ساعتی مونده تا برسیم، سرم رو سمت پنجره کوچیک هواپیما بردم، از بالا به دنیای کوچیکمون نگاه میکردم. گیج و خسته شدم و پلک‌هام هم از خدا خواسته خواب رو درآغوش گرفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #من_عاشق_نمیشوم _خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشت
مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه نجف‌هستیم. زائرین مرقد علی‌ابن ابی طالب التماس دعا. با شنیدن این صدا از خواب بیدار شدم. دنیا: الهه خانم رسیدیم. _خدا رو شکر. دنیا خانم خیلی التماس دعا. دنیا: محتاجیم. پله‌های هواپیما رو که پایین می‌اومدم دست و پام می‌لرزید، ضربان قلبم اینقدر شدید شده بود که حس میکردم میخواد از سینه بزنه بیرون. بعد از تحویل چمدان و مابقی وسایل همراهم، به سمت تاکسی‌ها رفتم، دنبال ماشینی میگشتم که اسم راننده‌‌اش ابو‌حسام باشه. من تو اون شلوغی نمی‌دونستم چطور باید اون مرد پیدا کنم. ولی اون که مشخصات منو داشت زودتر منو پیدا کرد. ابو‌حسام: اهلاوسهلا نمیدونستم تو جواب چی بگم فقط یکم لبخند زدم و سر تکون دادم. ابو حسام: من فارسی یکم بلد هستم، بفرمایید. _ ممنون ابوحسام: شما کجا می‌رید؟ _ اول میخوام برم حرم امام علی. ابو‌حسام: اما، هِچ( کلمه عربی)، ببخشید، اینجور نه، چون این وسایل، نمیشه رفت، تو حرم. مرد بیچاره تمام تلاشش رو میکرد فارسی حرف بزنه. اما گاهی فعل و فاعل رو جابجا میگفت و‌اشتباه استفاده میکرد، همه اینا لهجشون رو شیرین کرده بود. به پیشنهاد ابوحسام رفتم هتل وسایلم رو که گذاشتم و از اتاق و محل استراحتم که مطمئن شدم، روسریم رو سریع عوض کردم و همراه ابو‌حسام سمت حرم امام علی (ع) حرکت کردم. قبل از رسیدن به حرم، فکر حرم امام رضا بودم، با خودم میگفتم الان با جایی مثل حرم امام رضا و حضرت معصومه مواجه میشم، صحن بزرگ و شلوغ، بچه‌هایی که تو صحن مشغول سُرسُره بازی هستند، اما وقتی پیاده شدم و به سمت حرم رفتم از میان کوچه بازار‌هایی رد شدم که فکر میکنم از قبل زمان صدّام بودن، حرم امام‌علی مثل یه مسجد وسط یه خرابه‌آباد بود. جیگرم خون شد، مظلومیت آقای ما تمومی نداره، آقای اول دو جهان، مخلوق دست خالق زمین آسمان، عزیز دل زهرا، مرقدش اینطوری.😭 روبه روی ضریح ایستادم و یه دل سیر گریه کردم، هیچ گله‌وشکایتی نکردم، اصلا این همه مظلومیت آقا برای گله کردن جا نگذاشت. صحن تازه تاسیس حضرت‌زهرا یه رنگ و بوی خاصی داشت، همه خادم‌ها مشغول آماده کردن صحن‌ها بودن برای فردا. روز غدیر تو نجف یه چیز دیگه‌است، نمیشه گفت، فقط این لحظه رو باید دید. به شدت شلوغ بود، زن و مردها با گل‌های محمدی و رز به دست می‌اومدن سمت حرم و گل‌ها رو سمت حرم پرت میکردن. مداح‌ها به عربی مولودی میخوندن ومردم کف و کِل میکشیدن. _ یا امام علی هیچی از تو نمیخوام، فقط یه نگاه به من بنداز، از همونایی که قنبر رو، قنبر کرد. تو این هفته تو نجف حسابی زیارت کردم، اونقدر که اگر دیگه نشد بیام حداقل دلم نسوزه که زیارت نکردم. روز آخری رفتم بازار و یه دست لباس برا محدثه خریدم و زیارت دادم تو حرم. _ آقا هوای محدثه رو داشته باش. نگاه که به لباسش میکردم، غم میگرفت منو. کاش من هم یه بچه داشتم، الان با اون می‌اومدم‌زیارت. بدون این که حرفی بزنم فقط به حرم آقا چشم دوختم، به انگورهای ضریح آقا. ریه‌هام رو پر کردم از شمیم حرم حضرت‌علی(ع). و امروز‌آخرین روز دیدار من هست با بابای مهربونم، حالا باید سمت حرم پسر راه می‌افتادیم، کربلا سلام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه غم عجیبی منو گرفته الان سه روزه کاروان اسرای کربلا تو راه شام هستند، شاید هم الان رسیده باشند😥 ای وااای من یزید میخواد تو چشم نامحرم بزاره این کاروان اسرا رو، خدای من هوای گرم شام پاهای زخمی رقیه رو میسوزونه😭 کاش مرثیه روضه خوانان دروغ بود نشاندن قرآن برسر نی دروغ بود. کاش مرگ رقیه از دوری پدر دروغ بود کاش نامحرم نباشد، کاش به نیزه کردن سر اصغر پیش چشم رباب دروغ بود. کاش و کاش😭😭😭 ✍ف.پورعباس
❣﷽❣ امروزروزشهادت دختر علیه السلام هست باخواندن دورکعت نمازویک یس و۱۰۰صلوات روحشوشادکنیدوحوائجتون را بخواهید اللهم عجل لولیک الفرج بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 😭😭 بانو سیده شریفه کیست؟؟ بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود.. بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است 🏴 مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم. از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد. آوازه و شهرتش هنوز به کشورهای مجاور نرسیده است. کمتر زائری غیر از عراقی در حرمش دیده می شود؛ ولی در اینجا به *طبیب آل الله* شهرت دارد. هیچ بیمار و گرفتاری نیست که مراجعه به آستانش کند و دست خالی و ناامید برگردد. ❓کافی است از یک عراقی بپرسید سیده شریفه کیست؟! ◀️ از آنجایی که دختر کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است و داغ و مصیبت و سختی های زیادی در زندگی، خصوصاً در راه «کربلا» تا «کوفه» و از «کوفه» در مسیر «شام» دیده است، طاقت ندارد هیچ بیمار و گرفتار و درمانده ای را ببیند و با آبرویی که پیش حق تعالی دارد، بلافاصله بیماریش را شفا می دهد. اگر برایش نقّاره خانه درست کنند، باید شبانه روز برای معجزاتش نقاره ها به صدا درآیند. سیده شریفه دختر امام حسن مجتبی (علیه السلام) است؛ بانوی جلیل القدری که همراه اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا از کربلا به کوفه آورده شد و در مسیر کوفه به شام، در نزدیکی شهر *حِلِّه* در فاصله 30 کیلومتری از کربلا، از شدّت مصائب و سختی هایی که دید، از ادامه سفر با اسرا بازماند و به شهادت رسید و در میان نخلستان های اطراف شهر آرمید. نحوه ی شهادت این بانوی بزرگوار : در نقل قول آمده که هنگام جابجایی زنان و کودکان اهل بیت پیامبر، از کوفه به شام، این بانو که در اثر آزار و اذیت های سپاه ملعون یزید و ابن مرجانه لعنت اللّه و سختیهای اسارت بیمار شده بودند، در مسیر از روی ناقه ی شتر بر زمین میوفتند و بعد از ساعاتی حضرت ام کلثوم و حضرت زینب سلام الله علیها متوجه میشوند که بانو شریفه در کاروان نیستند. هنگامی که به جستجوی بانو شریفه می‌روند، این خانم را در مسیر، روی خاک داغ بیابان پیدا میکنند. طبق نقل قول راوی گفته میشود این بانو زیر دست و پای شتران به شهادت رسیدند . آجرک اللّه يا بقية اللّه. هدیه به قلب داغدار چهارده معصوم علیهم السلام؛وبه اذن ا...تعجیل در امر ظهور امام عصرمان عج الله و شهدا و اسرای کرب وبلا ۵صلوات هدیه بفرمائید اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق الحسين علیه السلام. تاریخ شهادت18محرم الحرام ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #من_عاشق_نمیشوم مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه
۲۶ذی‌الحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود. اشک‌ها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا همه نوع روضه‌ای می‌خونم‌جز‌روضه‌علی‌اکبر شب جمعه حضرت زهرا کربلاست،در اوج جوانی پدر از دست داده بود، وحالا نمیشد پیششون روضه پرپر شدن شبه رسول رو خوند. اون شب من واقعه کربلا رو با تمام وجود حس میکردم. عربی نمی‌فهمیدم ولی اینقدر با سوز میخوندن که منم پا به پا شون گریه کردم. تا این لحظه من فقط تو بین الحرمین بودم، نه حرم حضرت عباس زیارت کردم و نه امام حسین، تو اون شلوغی نمیشد تکون خورد. دلم نمیخواست تنم به تن نامحرم ها بخوره بخاطر همین به سلامی راضی شدم و از بین الحرمین خارج شدم، از سمت حرم حضرت عباس. نمیدونم چرا اون لحظه یه دفعه یه روضه تو ذهنم تداعی شد، نگاه کردم دیدم امام حسین حدود بیشتر از 600 متر با حضرت عباس فاصله داره، همه شهدا رو امام حسین به خیمه آورد جز عباس رو، شنیدم یه خیمه بود که همه شهدا توش بودن، آخ قلبم درد گرفت اون لحظه واقعا اگر شهدا تو خیمه بودن چی شده؟😭 یه روایت هست اونا رو بیرون آوردن و تو گودال روشون اسب تازوندن😭 یه نگاه انداختم گفتم خب حالا همه مصیبت ها رو زینب دید اما خب هنوز همراه بچه ها امید داره عباس از علقمه برگرده، آخیش خدا امیدم اینه که بدن عباس رو دیگه لگدمال اسب ها نکرده باشند. اما هنوز سوال تو ذهنم بود، فرق شکافته عباس رو چطوری روی نیزه گذاشتن؟ همه اینا به قلبم فشار می آورد، نمیدونستم چیکار کنم، من فقط بهشون فکر میکردم قلبم درد میگرفت، وااای به حال دل زینب. از حرم که بیرون زدم، وارد بازار شدم، کربلا هم با نجف فرقی نداشت، فقط جیگرم میسوخت امام علی چقدر غریبه حتی غریب تر ازحضرت عباس و امام حسین. هنوز بغض گلوم رو گرفته بود، دستم رو ، رو دهنم گذاشتم و اشک میریختم. یکم که احساس سبکی کردم سمت جاده رفتم ، ابو حسام منتظرم بود. ابو حسام: سلام علیکم _علیکم السلام ابوحسام:آقای دریایی گفتن مراقب باشم به شما، خسته نشید. _ممنونم ابوحسام: الان هتل آماده، اونجا استراحت... بنده خدا نمیتونست جملاتش رو تموم کنه. _متوجه شدم حاج آقا، بریم هتل ابوحسام: شکرا به هتل که رسیدم تنم رو روی زمین انداختم، به سقف خیره شدم _خدایا شکرت، اصلا چیزی مهم نیست دیگه برام، حتی اینکه ازدواجم به تاخیر افتاده و قراره بیفته هم مهم نیست دیگه، همین که الان من کربلام و تونستم اینجا روببینم برام کافیه. لباس هام رو عوض کردم و منتظر بودم که شام رو برام بیارن، هتل خیلی از حرم دور نبود، حتی پیاده هم میشد رفت، هرچند ابو حسام خیلی من رو لوس میکرد ولی خب تو این چرخی که زد تو شهر یه نگاهی به شهر عراق هم میکردم، تو هتل اتاقی رو برام گرفته بودند که پنجره اش مستقیم رو به حرم امام حسین باز می شد، نشستم پشت پنجره مقابل حرم، زمزمه میکردم: شکر خدا را که در پناه حسینم نمیدونم چقدر از این حالت من گذشته بود که صدای در رو شنیدم. _ سلام ابو حسام: من گرفتم غذا، چون میدونست شما عربی خوب نیستید. _ ممنونم ابو حسام، شکرا وقتی شکرا رو شنید یه لبخند زد و رفت. زرشک پلو، نوشابه، و لیوان آب، از همونایی که تو اربعین تو تلویزیون نشون میدادن میدن دست زائران. قاشق رو برداشتم که شروع کنم، سرم که بالا اومد چشمم به حرم خورد، یه نگاه به حرم کردم، یه نگاه به لقمه دستم. آه از نهادم بلند شد، نتونستم اونجوری شام بخورم، رفتم توی یکی از اتاق ها و نشستم و خوردم، اما با اشک و ناله. ظرف ها رو گذاشتم روی ظرف شویی، نشستم و شروع کردم زیارت عاشورا خواندن، چه جوان هایی که با همین زیارت عاشورا برات شهادتشون امضا شد، یعنی میشه برات شهادت منم امضا بشه؟ دلم میخواست روضه بخونم ولی نمیشد، بلد نبودم، چی میخوندم، پرده رو کنار زدم و مقابل ضریح امام حسین میخوندم: _ جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم. به یک باره حس کردم که دستم که روی پرده بود خیس شد، دستم رو از پرده براشتم، کف دستم خونی بود، نمیدونستم دلیلش چیه؟ هنوز تو حیرت خون کف دستم بودم که صدای گریه از توی اتاق بلند شد، چراغ خاموش بود، من چند دقیقه پیش اونجا بودم. حقیقتش ترسیدم. صلوات فرستادم و یا حسین و یاابالفضل رو تکرار میکردم، نمیدونستم جلوتر برم یا نه؟ حتی عربی بلد نبودم که داد بزنم کمک بخوام، ناله چیه؟، گفتم شاید از اتاق کناری باشه، شاید خانمی که توی اون اتاق هست داره ناله میکنه، ولی متوجه شدم صدا خیلی نزدیک تر هست، مطمئن شدم صدا از همین جاست، از اتاق. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونایی که پارت جدید میخوان تو رواق دست ها رو بالا ببرن https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_37 #من_عاشق_نمیشوم ۲۶ذی‌الحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود. اشک‌ها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا ه
_ کی اونجاست؟ توکی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ هرچی صدا زدم جواب نیومد یکسره صدای ناله بود، نمیدونم چرا صدای ناله از زمانی شروع شد که من اون بیت شعر رو خوندم، نگاه به کف دستم کردم، دیگه خبری از خون نبود، پرده هم تمییز بود ، بدون هیچ حرفی تمام ترس رو به جون خریدم و توی اتاق رفتم. چشم هام رو محکم بستم و دستم رو روی دیوار میکشیدم تا چراغ رو روشن کنم. میترسیدم چشم هام رو باز کنم. با خودم فکر کردم شاید اینجا کسی دفن شده باشه که راضی نیست یا شایدم عملی داره اذیتش میکنه، البته این فکرها اثرات فیلم دیدن زیاد بود. با خودم گفتم الهه اینقدر فیلم دلقک و آنابل دیدی که اینطور شد. _با من کاری نداشته باش، بگو کی هستی؟ هنوز چشم هام بسته بود، آروم آروم چشم هام رو باز کردم، ولی خبری از کسی نبود. گیج تر شدم، پس صدای گریه از کجاست؟ تا صبح صدای گریه می اومد، اذون صبح بود که دیگه صدا قطع شد. ماجرا رو به کسی نگفتم، چون کسی تو اتاق نبود، رد خونی نبود، گفتم شاید حاصل فکر و خیال های من بوده. بین الحرمین رنگ عوض کرده بود، چراغ ها قرمز شدند، کمتر از یک هفته دیگه به محرم مونده بود، قالی های قرمز رو تو سرتاسر حرم پهن کردند، خادم حرم حضرت عباس مشغول تمیز کردن مشکی بود که به صورت نماد سر در حرم آویزون بود. کم کم همه جا داشت رنگ و بوی محرم به خودش میگرفت. گه گاهی منم همراهشون کمک میکردم، بعضی از خادم ها واقعا مهربون بودند با گشاده رویی قبول میکردند، گاهی دستمال کشیدن ضریح و گاهی جارو زد قالی ها، حتی یکی از این خادم‌ها یه روز به من آب سرداب حرم امام حسین داد و یه تیکه پارچه متبرک. توی این یک هفته اکثر اوقات حرم بودم، دیگه ابوحسام برگشت نجف، البته من راضیش کردم برگرده، اخه فاصله هتل تا حرم خیلی نبود بنده خدا بخاطر من میموند خیلی اذیت میشد، منم هر کلمه ای بلد نبودم سرچ میکردم و حفظ میکردم. شب اول محرم غوغایی بودحرم، میون این همه روضه من فقط روضه (من البین یا حسین، من زغری و شاب الراس) رو میشناختم، این مداحی تو ایران هم ظاهرا خیلی طرفدار داشت. هروله مردان عرب و سینه زنی زنانشون طوری بود که انگار همین الان امام شهید شده. بعد از تموم شدن مراسم حدود ساعت10 شب بود به وقت عراق که برگشتم هتل، یادم هست اون شب هم شب جمعه بود، بعد از اینکه وارد شدم متوجه شدم که لکه خون روی پرده هست؛ به خودم اومدم متوجه شدم باز هم صدای ناله رو میشنوم، اینقدر ناله اش جیگر سوز بود که منم گریه ام گرفت و گفتم جون هرکی دوست داری گریه نکن، بگو کی هستی؟ رد خون روی پرده بود به سمت پایین پرده سُر میخورد ولی روی زمین نمی افتاد، واقعا برام تعجب آور بود، نزدیک تر رفتم دستم رو به خون زدم و بو کردم، خون بوی گلاب میداد. یادم هست استاد دینی ما میگفت: خون سادات علوی همیشه بوی خوب میده مثل چهل اختران توی قم، از چاهش بوی گلاب بلند بود. با خودم گفتم شاید یکی از سادات علوی اینجا کشته شده یا شایدم یه اتفاقی افتاده براش. از جهتی که مطمئن بودم توی اتاق کسی نیست وارد اتاق شدم با اینکه چراغ رو روشن نکرده بودم ولی متوجه حضور کسی شدم، ترسیدم و از روشن کردن چراغ منصرف شدم. _ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ آروم صورتش رو به طرفم برگردوند، با برگشتنش اتاق روشن شد، از دیدنش جا خوردم، یه خانم بود، چادرش خاکی بود، نیمه سوخته صورتش رو نیمتونستم ببینم. خانم: من مادر همین آقایی هستم که اومدی زیارتش. با شنیدنش جا خوردم، میدونستم شیطان نمیتونه باشه ، چون اون هیچ وقت به هیبت اهل بیت نمیتونه دربیاد ولی تعجب کردم، من مقابل حضرت زهرا بودم. _ خانم چرا گریه میکنید؟ این خون چیه اینجا جاریه؟ خانم: یه تیکه از بدن علی اکبرم اینجا دفن شده دقیقا همین جا که اتاق هست تو همین قسمت. مثل یه خواب و رویا همه جا تبدیل به بیابون شد، حالا من وسط بیابون بودم لحظه ای رو دیدم که حضرت علی اکبر شهید شد، و مرور زمان رو الان این تیکه تبدیل شده به هتل، یه تیکه از بدن مبارک حضرت اینجا مونده بود. و حالا من فهمیدم اربا اربا یعنی چی؟ تازه فهمیدم چرا حضرت عبا آورد برا جمع کردن علی اکبر. تا خود صبح با حضرت گریه میکردم، آخرش یجایی از شدت گریه از هوش رفتم. وقتی بهوش اومدم هوا روشن شده بود. خبری از خانم نبود حتی رد خون. نمازم رو خوندم و سمت حرم رفتم، اونجا برای خودم هی روضه میخوندم. یه جاهایی از شدت گریه حس میکردم دیگه حسی نداره تنم و به نفس نفس زدن می افتادم.
هرشب محرم یه قیامتی بود اونجا، شب علی اکبر که مصیبت بود، واقعا نمیدونم اون شب چطور من زنده موندم. ما هرشب یه مصیبت رو میخوندیم و اینجور درد میکشیدیم، حضرت زینب چی کشید همه رو تو نصف روز دید، روز عاشورا مقام راس الحسین غوغا بود، از صبح اونجا مقتل خونی شروع میشه، تا ظهر که شهادت ارباب هست تموم میشه ولی عجب تموم شدنی، مصیبت بود مصیبت. همه تا حد مرگ تو سر و صورت خودشون میزدن، و حسین حسین میکردن. هنوز اذون ظهر نشده بود که سنگی که به عنوان مقام راس الحسین بود، رنگ عوض کرد و از زیرش خون جاری میشد، ماجرای این سنگ رو قبلا خونده بودم، ظاهرا قبل از اینکه سر آقا رو بزارن روی نی شمر ملعون اونو گذاشته بود روی این سنگ. به رسم همیشگی تو حرم امام حسین رکضه اطوریج دارن، اطوریج فردی بود که چندین سال قبل امام زمان رو دیده بود که در همچین روزی تو بین الحرمین به سر و سینه میزنه و گریه میکنه. این فرد با امام زمان هم شروع میکنه به دویدن و این رسم بین اونها موندگار شده. مراسم که تموم شد با یه حال نزاری در حال برگشت بودم که متوجه شدم کیفم نیست. همه وسایلم تو اون کیف بود حتی موبایلم، پول‌هایی که به دینار تبدیل کرده بودم، مستاصل شده بودم. فردا پروازم هست، بلیطم رو باید داشته باشم، نمیدونم تو اون شلوغی چطور دزدیده شده بود، اعصابم خرد شده بود، اخه روز عاشورا هم دزدی؟ دزد هم دزدای قدیم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
Basim Al Karblaei - Lish Takher Abbas [SevilMusic].mp3
10.3M
مداحی که توپارت بهش اشاره کرده بودم
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#ادامه_پارت هرشب محرم یه قیامتی بود اونجا، شب علی اکبر که مصیبت بود، واقعا نمیدونم اون شب چطور من ز
برگشتم بین الحرمین، یکم خلوت‌تر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو میدونستم کجاست، رفتم اونجا ولی کیفی روی زمین نبود، در نهایت به چندتا از خدام نشونی کیفم رو دادم، از اونا خواستم که اگر پیداش کردن به هتل بیارن. اون شب برگشتم، ولی خب فکر کیف گمشده ذهنم رو درگیر کرده بود، پرده رو کنار زدم و مقابل گنبد آقا نشستم. _من غلط بکنم گله شکایت کنم، شاید نیازمندی بوده که رزقش رو اینطوری بهش دادی، ولی خب قشنگ‌تر بود به خودم میگفتم حتما میدادم. آقا همه چی به کنار بلیطم رو چیکار کنم؟ انگار که یه نفر درونم گفت: امام حسین دوستت داشته خواسته یکم بیشتر بمونی. یه لبخندی رو لبم نشست. _ آره آقا جان؟ دوست داری بیشتر پیشتون بمونم؟ من که از خدامه، اصلا حالا که اینطور شد میام پیشتون همون جا حرم. مجدد شال و کلاه کردم و راه افتادم، از کوچه پس کوچه ها که رد میشدم، متوجه شدم یه خانمی نشسته یه چیزی هم ظاهرا زیر چادرش پنهون کرده، فکر کردم شاید قصد بدی داشته باشه، نگاهش نکردم داشتم از کنارش رد میشدم که بلند شد و مقابلم ایستاد زل زده بود به من، یکم که گذشت محکم بغلم کرد و منو بوسید و میگفت: خانم عرب: وِن چنتی؟ انتی زائر اباعبدالله من مدینه ایران؟ من که هیچی نفهمیدم، ولی چند دقیقه بعد یه پسری اومد خطاب به خانم به زبونی که شبیه عربی بود یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پسر: سلام _ سلام، ببخشید شما میدونید این خانم چی میگه؟ پسر: ایشون مادر من هستن، ظهر رفته بودن حرم، یه کیف زنونه پیدا کردن، مادرم میگه این کیف مال شماست، میگه امام حسین تو خواب بهش گفته مهمون داری، و نشونی داده که تو حرم کیفی هست. _خب ایشون از کجا منو شناخت؟ قیافه منو دیده بود؟ پسر: ظاهرا تو اون شلوغی پشت سر شما بوده، کیفتون بندش از سگکش جدا شده و افتاده، مادرم چند شب میره حرم میمونه تا یه کسی رو ببینه که کیفش گم شده. _میتونم اون کیف رو ببینم. پسر روبه مادرش کرد درخواستم رو گفت. خانم فورا کیف رو نشونم داد، کیف خودم بود، راست میگفت، سگک کیف شکسته بود و بند کیف جدا شده بود. پسر: من باید از شما معذرت بخوام. _ معذرت بابت چی؟ پسر این دو ساعتی که کیفتون پیش ما بود موبایلتون زنگ خورد، اقایی به اسم ابو‌حسام بود، جواب ندادیم، ولی از کیفتون در آوردیم دیدیم که پیام داده، فکر کردیم شاید شما زنگ زده باشید. _من از شما ممنونم، خدا خیرتون بده. ببخشید یه سوال دارم. پسر: بفرمایید _ شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید ایرانی هستید؟ پسر:نه من لبنانی هستم و ساکن عراقم، ولی جامعه المصطفی ایران درس میخونم، چندین سال اونجا هستم، دارم دکتری میگیرم. _ موفق باشید. پسر: ببخشید خانم. _بفرمایید پسر: مادرم میگه بیاید امشب خونه ما. _خونه شما؟ نه ممنون، من جا دارم، حقیقتش فردا راهی هستم باید برم. حرفم تموم نشده بود که موبایلم مجدد زنگ خورد. _الو ابو‌حسام: سلام خانم دکتر _سلام ابو‌حسام: من تماس خیلی گرفت، شما جواب ندادید. _ببخشید نشد جواب بدم، بفرمایید. ابو‌حسام: فردا هواپیما پرواز نمیکنه، به فرودگاه حمله شده، فعلا برگشت کنسل. _ یعنی چی؟ من فردا باید برگردم. ابو‌حسام: من آقای دریایی خبر داد، گفت چند روز اینجا باشی . _ باشه ممنون. خانم وپسرش هنوز کنارم بودند، خانمه دستم رو کشید و گفت: امشی. _لطفا به مادرتون بگید که الان میخوام برم زیارت، بعد هم باید برگردم هتل. پسر: من شما رو درک میکنم، ولی خواهش میکنم روی ما رو زمین نزنید، ما اربعین معلوم نیست اینجا باشیم و بتونیم از زائران پذیرایی کنیم، اجازه بدید چند ساعت در خدمت شما باشیم. _ نگاه ملتمسانه خانم باعث شد قبول کنم و دعوتشون رو رد نکنم. پذیرایی گرمی از من کردند، شب داشت از نیمه میگذشت. خانم به عربی از من سوال پرسید ولی من متوجه نشدم. _من نفهمیدم چی گفتن؟ پسر: مادرم میگه شما قراره برگردی ایران؟ _ قرار بود برگردم، فردا ، ولی ظاهرا به فرودگاه حمله شده یا نمیدونم، فعلا کنسل شده برگشتم. پسر: سبحان الله _چیزی شده؟ پسر: مادرم میدونست شما چند روز قراره بمونید اینجا. _یعنی چی؟ پسر: هرچند ما از لحاظ طلبگی و عرفی میدونیم که خواب حجت نیست ولی مادرم مدتی قبل گفت یه مهمون از ایران داریم، میخواد بره ایران ولی نمیشه برگرده ، سه روز میمونه و بعد برمیگرده. پرسیدم کی گفت: جواب داد، اونی که چند ساله نوکرشم، از حال زائرش خبر داره. حقیقتش اول باور نکردم، چون خبری از شما نبود، تا اینکه الان شما گفتید سفرتون به تاخیر افتاده. _ ولی من نگفتم سه روز دیگه برمیگردم. پسر: شما برمیگردید، تا اینجای خواب که درست بوده.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#ادامه_پارت هرشب محرم یه قیامتی بود اونجا، شب علی اکبر که مصیبت بود، واقعا نمیدونم اون شب چطور من ز
_ والا چه عرض کنم. پسر: میتونم یه سوال بپرسم؟ _ بفرمایید. پسر: شما کجای ایران زندگی میکنید؟ _تهران، شهر ری. پسر سرشو انداخت پایین، حرفی نزد. _چطور چیزی شده؟ پسر: نه، راستش... من ، پررویی ، فامیل شریفتون چیه؟ _کمالی هستم. بدون این که حرفش رو ادامه بده بلند شدرفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عذر خواهم بزرگواران امشب پارت نداریم😔 پارت نصفه نیمه مونده. ان شاالله جبران میکنم. شاید تا آخر شب براتون بفرستم، معلوم نیست واقعا😔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_39 #من_عاشق_نمیشوم برگشتم بین الحرمین، یکم خلوت‌تر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو می
اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بود که امام حسین اینطوری حاجتش رو برآورده کرد. حرفش رو به ذهنم سپردم و گفتم اگر سر سه روز برگشتم ایران یعنی زن واقعا رویا صادقه دیده. تو این دو روز باقی مونده بیشتر قدر دونستم و لباسی که برا محدثه خریدم رو حرم حضرت عباس و امام حسین زیارت دادم. داشتم برمیگشتم هتل که موبایلم زنگ خورد. _الو، سلام ابو‌حسام: سلام ، خانم دکتر برا دو روز دیگه بلیط برگشتتون جور شده. با خودم گفتم عجب، حرف خانم درست از آب در اومد، قطعا پشت موندن من تو کربلا و معطل شدنم حکمتی هست، حس میکنم قضیه حمله به فرودگاه نبوده، هرچی بود ممنونم حسین جانم. برعکس زمانی که میخواستم بیام کربلا که زمان کُند میگذشت این دو روز آخر سریع گذشت. نگاهی با حسرت به حرم انداختم، دیگه نمیدونم دیدار بعدی ما کی باشه آقا، ممنون جانان. دلم نمی‌اومد خدا حافظی کنم، دعای وداع رو خوندن سختم بود. به هر سختی‌ای بود دل کندم و سوار ماشین شدم. ابوحسام: امام حسین دوباره دعوت میکنه شما رو. _امیدوارم. مدام آه میکشیدم، نمیدونم چرا، در عینی که سبک شده بودم تو این دو سه هفته، ولی الان حس میکردم کوله باری از غم بهم هجوم آورده. تسبیح برداشتم و چند دور خوندم: یا فارج الهم و الغم عن وجه الحسین فرج همی و غمی ای گشاینده هم و غم از چهره حسین غم و هم مرا بگشا. یادم نمیاد چند دور زدم تسبیح رو ولی این وسطا خوابم برد، از بس که ذهنم درگیر حرم بود، خواب میدیدم که هنوز حرم هستم و دارم زیارت میکنم، اما این زیارت من فرق میکنه، یه مردی همراه من هست که نمیشناسم، چهره‌اش آشناست ولی نمیشناسم، عجب تناقضی بود. ابوحسام: خانم دکتر، خانم دکتر دست به صورت و چشمام کشیدم. _بله، کارم داشتید؟ ابو‌حسام: وصلنا، معذره، رسید نجف. _ ممنونم، چشم ابو‌حسام: یک ساعت استراحت بعد حرکت میکنم. _ باشه ممنون. اندازه دو رکعت نماز و یک دعا، زیارت وداع خوندم حرم امام علی. _باباعلی معلوم نیست کی بیام دوباره، تا حالا خیلی حواست به من بود، از این به بعد هم چشمت رو از من برندار بابا، من بهت نیاز دارم. با تماس ابو‌حسام به زیارتم پایان دادم و به سمت ماشین راه افتادم. ترسم این است این آخرین دیدارم باشد، ای خدا زنده باشم و زیارت نیام که با مرگ فرقی نداره، اون موقع مرده باشم بهتره. تا برسیم مرز، هوا تاریک شده بود؛ ابوحسام پیشم موند تا آقای فردین رسید. خدا حافظی کردم و سوار ماشین آقای فردین شدم. تا شهر ری یک روز تقریبا راه هست، و من تماما فکر میکردم به تمام اتفاقات و تاخیرات سفر و خواب‌ها و اتفاقی که افتاد. این راز رو به کسی نگفتم، تا زمانی که بحث ازدواجم پیش اومد. اونجا بود که این صحنه ها رو من مجدد به یاد آوردم و تازه فهمیدم خواب های من مثل یک پازل بود که با ازدواجم کامل شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
صبحتون بخیر
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_40 #من_عاشق_نمیشوم اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بو
+سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول !سلام دخترم خوش اومدی بابا _سلام، ممنون، دعا گوتون بودم. نازنین: سلام، زیارت قبول. سوغاتی منو که فراموش نکردی؟ + نازنین بزار برسه حالا. _خیالت راحت برا همه سوغاتی آوردم. نازنین:تلفنت آنتن نمیداد، وگرنه میگفتم برا مجید هم بیاری. _مجید!؟ مجید کیه؟ نازنین: دو سه هفته رفتی زیارت آلزایمر گرفتی؟ !نازنین، این چه طرز حرف زدن. _خیلی خب فهمیدم، یادم اومد، باور کن اینقدر خسته‌ام که الان مغزم چیزی رو نمیتونه از هم تفکیک کنه. +الهی بمیرم مادر، برو، برو استراحت کن عزیز جانم. _چشم، چه خبر از رویا و حسن آقا. +امشب دعوتشون کردم، یه دعوتی بزرگ گرفتم، هم خونواده حسن آقا میان، هم خاله‌هات و عمه‌ها... _اوووو چه خبر، ما که برا اونا سوغاتی نداریم! ! نگران نباش بابا، من و حسن رفتیم قم تسبیح و مهر گرفتیم، پشت نویسی شده یا حسین. اهل بیت همشون باب الشفا هستند، میخواستی برا همه از عراق سوغاتی بیاری که دیگه نمیتونستی برگردی و همه هزینه میرفت برا سوغاتی. _ممنونم، پس با اجازه برم استراحت کنم. !برو عزیزم، راحت باش بابا. لباس های سیاه تنم رو کندم و انداختم گوشه اتاق، دَر اتاق رو قفل زدم، اینقدر تنم کوفته بود که دلم نمیخواست دوباره لباس رو تنم بشینه. همون طوری دراز کشیدم. پاییز هم که طبق معمول ثبات نداره.؛ یه بار گرمه یه بار سرد. داشتم فکر میکردم چقدر زود قضیه مجید و نازنین جوش خورد، برا بعد محرم و صفر قرار گذاشتن که مراسم عقد رو بگیرن، چقدر فرق بین رویا و نازنین بود، رویا هزار بار مُرد و زنده شد تا تونست با حسن تنها جایی بره، من رو همراهش میبرد، حالا نازنین اینقدر راحت. تفاوت نسل تا به کجاست واقعا!؟ خواب به چشم‌هام حمله ور شد، هرچند کربلا صفای خودش رو داره، ولی خوابیدن تو خونه خودت یه چیز دیگه‌است. -سلام مادر +سلام رویا جان، بفرما خوش اومدی. محدثه:ننام☺️ +سلام مادر قربونت بره، شیرینم. -الهه کجاست؟ +رفت استراحت کنه بچه‌ام، خسته کوفته رسیده بود، الهی بمیرم اینقدر خسته بود که قضیه نازنین و مجید رو یه لحظه فراموش کرد. -اخی عزیزم. +امیدوارم، با ازدواج نازنین،الهه ضربه روحی بهش نخوره، الهه دختر درونگرایی، چیزی بروز نمیده. -الهه قوی‌تر از این حرف‌هاست. به حق امام حسین ان شالله خودش براش یه فرد مناسب پیدا کنه، بعد محرم و صفر دوتا عروسی بگیریم. +خدا از دهنت بشنوه مادر. -راستی مامان، یه خبر +خوش خبر باشی -رفتم آزمایش دادم، جواب مثبت بود. +وااای خدا مادر قربونت بره، مبارکه عزیزم. -اومدم این خبر رو به الهه بدم. +باشه مادر بزار استراحت کنه بعد. - نه دیگه بسه خواب، مدت دو سه هفته نبوده، نمیتونم صبر کنم. با صدای در اتاق از خواب پریدم. _کیه؟ -منو فراموش کردی؟ _الهی دورت بگردم، الهه برات بمیره. به کل فراموش کردم لباس تنم نیست، در رو باز کردم و رویا رو‌محکم بغل گرفتم. -این چه وضعیه!؟😅 _خاک تو سرم، تو رو دیدم فراموشم شد. رویا اومد تو اتاق، دَر رو بست. _چیکار میکنی؟ -میخوام به یاد قدیما خودم برات لباس انتخاب کنم، مثل همون موقع ها که تو هم برام این کار رو میکردی. _حالا که وقتش نیست، خودم میپوشم زود میام بیرون. -بگیر این پتو رو بنداز رو‌خودت، من دو دقیقه ای عروس تحویل مامان میدم. _از دست تو رویا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_41 #من_عاشق_نمیشوم +سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول !سلام دخترم خوش اومدی بابا _سل
خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود، استغفرالله واقعا گاهی بدم میاد اینجور حرف بزنم ولی از بس هر بار اومد فقط نیش زبونش نصیبم شد دیگه خوشم نمیاد باهاش تو یه فضا باشم، حرصم در میاد، ولی خب به خودم گفتم الهه الان چند ساعته از زیارت برگشتی، تو قرار شد دیگه عوض بشی، قرار شد حرف مردم روی تو اثر نذاره، هرچی هم این عمه خانم گفت تو نشنیده بگیر. -الهه قربون دستت لباس محدثه خیلی قشنگه. _ قابلشو نداره، الهی خاله دورش بگرده.سوغاتی تو آقا حسن هم محفوظه‌ها -راضی به زحمت نبودم جونم. حالا بیا بریم بشینیم و کمک کنیم سفره رو بچینیم. _بریم. حسن: سلام الهه خانم، زیارت قبول، مارو دعا کردید ان شالله؟ _سلام، فراوون دعاتون کردم، واقعا جاتون خالی بود، ان شاالله خدا قسمتتون کنه، دفعه بعد باهم بریم. حسن: ان شاالله. محدثه هی با لباس جلو همه رژه می‌رفت، با اشاره به عروسک لباسش میگفت: ناله، الیده😅(خاله خریده) دقیقه‌ای صد بار براش میمردم با این حرف زدنش. مثلا میخواست کمک کنه، سبزی رو تو سینی خالی کرد، سبد رو خالی برد سر سفره، بعد اومدم دو تا دوتا سبزی و کاهو میبرد میگذاشت تو سبد. اگر بهش نرسیده بودم همین بلا رو سر تُنگ شربت کاسنی هم می‌آورد. _خاله دورت بگرده بیا بشین عزیزم، ممنونم تا همین جا کمک کردی، بشین تا لباس قشنگت کثیف نشه. به نشونه قهر دست هاشو بست و لب‌هاش آویزون شد. یه بوس آب دار زدم به لپش _قهر نکن ابرو کمون خاله، موفرفری. آروم آروم مهمون‌ها هم رسیدن، کنار هر کدوم باید پنج دقیقه می‌ایستادی و سلام علیک و زیارت قبولشون رو میشنیدی. یا باید خم و راست میشدم، یا روبوسی میکردم. _رویا فکر کنم بوس‌هام تموم شد😅 -مجبور نیستی رو بوسی کنی _چند نفر دیگه موندن بیان؟ -نمیدونم والا، حالا خوبه که مردها دیگه نمیخواد روبوسی کنی وگرنه دهنت سرویس میشد.😅 _از دست تو😂 چادرم رو رو دهنم گذاشتم و خندیدم. حسن: الهه خانم شما بفرمایید استراحت کنید. عمه خانم: آخه عمه آدم اینقدر باید زن ذلیل باشه؟ حسن: قربون داماد شما که استقلال داره. عمه خانم: ما نفهمیدیم رویا زن توئه یا الهه. حسن: استغفر الله، عمه هی ما هیچی نمیگیم شما ادامه میدید، واقعا نمیفهمم دلیل این همه... لااله الاالله. عمه خانم: حسن خان من حکم مادرت رو دارم، تو شیر منو خوردی، کاش یکم حرمت سرت میشد. حسن: معذرت میخوام ولی الان من حرمت شکنی نکردم، شما هر بار اومدید فتنه درست کردید و رفتید، عمه نمیتونی جلو زبونت رو بگیری پاشو برو، اینجوری حرمت هر دوتامون حفظ میشه. رفتم جلو آروم گفتم: _آقا حسن، خون خودتون رو کثیف نکن، بیخیال. حسن: هی گفتم دعوتش نکنیم، مامان گفت اگر بفهمه بدتر میشه. _ مهم نیست، ایشون که اولین بارش نیست. حسن: آخه خجالت نمیکشه، میگه نمیدونم رویا زن توئه یا الهه، آخه این چه حرفیه؟ حالا هرکی ندونه خیال میکنه من چیکار کردم. _من که میشناسم شما چقدر آدم حسابی هستید، پس نگران نباشید من به دل نمیگیرم. حسن: این هر بار میاد من شرمنده شما میشم. _دشمنت شرمنده. من هم برای اینکه دیگه بحث کش نیاد از جمع رفتم بیرون، موندم تو آشپز خونه، دیگه هرکس میخواست منو ببینه می‌اومد اونجا. داشتم غذا میخوردم که متوجه رویا شدم، اولین قاشق رو که حالت تهوع بهش دست داد. _رویا!؟ -خوبم _خبریه؟ سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: -باردارم. یهو جیغ کشیدم از خوشحالی، بنده خدا همه کسایی که تو هال بودن اومدن آشپزخونه. -ببین چیکار کردی همه رو جمع کردی. +چی شده مادر؟ -هیچی مادر، یه چیزی به الهه گفتم اینطور ذوق مرگ شد. بالاخره یجوری قضیه رو جمع کردیم که بقیه نفهمن. باورم نمیشد، دوباره دارم خاله میشم. شاید این بار بتونم خودم بچه خواهرم رو دنیا بیارم. بعضی وقت‌ها خدا یجوری سوپرایزم میکنه که خودم توش میمونم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_42 #من_عاشق_نمیشوم خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود
حالا دیگه شب و روز من شیفت بودم، یه چند روز دیگه هم اعزام میشم به یکی از روستا‌های اطراف تهران، کلا این دو سه هفته تعطیلی رو کلا با جونم باید جبران کنم، تا حالا این همه بذل و بخشش در حق ما پزشک‌ها نشده بود، حالا لطف خدا شامل حالم شد، چی شد به دل آقای دریایی افتاد برام بلیط کربلا بگیره خدا میدونه، واِلّا همه پزشک‌ها میدونن چنین تعطیلی عمرا بدن به ما، یادم هست سر زایمان رویا من با چه مکافاتی تونستم برم که فقط لحظه زایمانش من پیشش باشم و تنها نباشه. بعضی شب‌ها از شدت خستگی سرپایی میخوابیدم‌و گوش به زنگ. یادم هست یه شب یه مادر 20ساله نصف شب درد زایمانش گرفته بود، شوهرش زنگ زده بود آمبولانس وقتی دیده بود که دوتا مرد اومدن، اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه، بنده خدا‌ها راننده آمبولانس زنگ زد بیمارستان، اون شب من و نازنین حاتمی شیفت بودیم، ما رو فرستادن، وقتی رسیدیم، زن بیچاره زاییده بود، فقط بند ناف رو بریدیم و تقریبا همه کارهاش رو همون جا توخونه براش انجام دادیم، دیگه نیاز نبود بیاد بیمارستان. ماه صفر هم داشت باهمه غم و غصه‌هاش بار و بندیلش رو می‌بست، راستش من همیشه تو ماه محرم ‌وصفر که میشه انگار که یه عزیز از دست داده باشم غم تمام وجودم رو میگیره، واقعا ناخود‌آگاه اشک‌هام میاد، هی میگم ای بی وفا دنیا، چه کردی با زینب، محرم و صفر اینجور دل خون شد زینب، حالا به همین راحتی میخوای بری؟ بعد محرم و صفر روز ولادت پیامبر(ص)و امام صادق، عقد نازنین و‌ مجید هست. _سلام آقای دریایی: سلام خانم کمالی _آقای دکتر، من یه درخواستی داشتم. دریایی: بفرمایید _فردا عقد خواهرم هست، میخواستم یه دوساعت مرخصی بگیرم. دریایی: مبارکه به سلامتی، خانم دکتر میدونید که واقعا سخته چون شما یه مرخصی خاص شامل حالتون شد. _میدونم، واقعا بابت این تعطیلی هم دعا گوتون هستم، ولی خب نمیشه من نباشم دریایی: فقط دو ساعته _قبوله همون دوساعت، اگر بتونم زودتر هم برمیگردم. بعد از تموم شدن شیفت رفتم بازار، یه دست لباس مجلسی برا خودم خریدم، یه تونیک گلبهی با گل های منجق دوزی شده برجسته که قسمت سینه بود، آستین‌هاش چین دار روی هم بودند، پاپیون های ریز سفید وسطشون بود. یه روسری شیری رنگ خریدم، گل محمدی قرمز روش نقش بسته بود. داشتم فکر میکردم، اگر فردا من تور رو بالاسر نازنین بگیرم چی بگم؟ همون حرف‌هایی که بالا سر رویا زدم رو بگم. حقیقتش ته دلم خیلی خوشحال بودم که نازنین هم با این سن کمش داره عروس میشه، لذتی که من هم میتونستم تو اون سن بکشم و اون از دست نداد. 🌺🌺🌺🌺 پله‌های محضر خونه رو یکی‌یکی بالا میرفتم، سبد قندو نباتش دست من بود. تا اون روز من مادر آقا مجید رو ندیده بودم، ده سالی میشد که از محلمون رفته بودند، من هم خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم بیشتر مادر تنها میرفت پیششون هرازگاهی هم اون می‌اومد. دوتا خواهر هم داشت، یکیشون همسن رویا بود، یکیشون دو سال از من بزرگ‌تر. هردو هم ازدواج کرده بودند. کوچیک تره، دوتا بچه هم داشت. + الهه مادر، شما برو قند بساب بالا سر خواهرت. _ چشم مادر. هانیه: نه نه صبر کنید، من میخوام بسابم، روز عقد داداشم رو گند نزنید. +وااا یعنی چی هانیه خانم. _ ببخشید دخترتون مجرده، دختر مجرد قند بسابه بالا سرشون ، هزار تا بالا میباره جای شیرینی تو زندگی داداشم. عاقد: دخترم اینا خرافاته، ما داشتیم خیلیا دختر مجرد بالا سرشون قند سابیده، هفته بعد اون دختر اینجا نشسته بود داشتیم خطبه عقدش رو میخوندیم. هانیه: نه حاج آقا ممنونم، با این حرف‌ها زندگی داداشم داغون میشه. قند‌ها رو آروم گذاشتم روی میز، حقیقتش بد دلم سوخت، بغض بدی راه گلوم رو بست، از محضر زدم بیرون. حسن: الهه خانم الهه خانم حسن و رویا دوتایی اومدن دنبالم. -الهه بیا برگرد، من بعدا حساب این بی‌ادب رو میزارم کف دستش. حسن: خواهش میکنم برگردید، الهه خانم. _نمیتونم، من هم آدمم به خدا، دل دارم، چقدر تحمل کنم این همه تحقیر رو. مشغول حرف زدن با رویا و حسن بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میزنه. مجید: الهه خانم. _سلام مجید: لطفا برگردید، قول میدم جلوی حرف خواهرم رو بگیرم. _ممنون آقا مجید، من اتفاقا باید زود میرفتم، فقط دو ساعت مرخصی گرفتم. مجید: من که اون حرف‌ها رو نزدم الهه خانم، معتقد هم نیستم به این مزخرفات، شما برگردید لطفا بخاطر من و نازنین. اینقدر اصرار کردن که قبول کردم بالاخره. _ولی همین که بله رو گفتید من میرم، چون خیلی مرخصی ندارم. مجید: باشه. یه تیکه کیک که برداشتم، انگار که داشتم زهر مار میخوردم، کاش مرخصی نمیگرفتم و میموندم شیفت خیلی سنگین‌تر بود تا این همه تحقیر. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
https://EitaaBot.ir/poll/7o9q3 لطفا تو این نظر سنجی شرکت کنید مربوط به رمان هست.