eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
243 دنبال‌کننده
600 عکس
345 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عذر خواهم بزرگواران امشب پارت نداریم😔 پارت نصفه نیمه مونده. ان شاالله جبران میکنم. شاید تا آخر شب براتون بفرستم، معلوم نیست واقعا😔
اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بود که امام حسین اینطوری حاجتش رو برآورده کرد. حرفش رو به ذهنم سپردم و گفتم اگر سر سه روز برگشتم ایران یعنی زن واقعا رویا صادقه دیده. تو این دو روز باقی مونده بیشتر قدر دونستم و لباسی که برا محدثه خریدم رو حرم حضرت عباس و امام حسین زیارت دادم. داشتم برمیگشتم هتل که موبایلم زنگ خورد. _الو، سلام ابو‌حسام: سلام ، خانم دکتر برا دو روز دیگه بلیط برگشتتون جور شده. با خودم گفتم عجب، حرف خانم درست از آب در اومد، قطعا پشت موندن من تو کربلا و معطل شدنم حکمتی هست، حس میکنم قضیه حمله به فرودگاه نبوده، هرچی بود ممنونم حسین جانم. برعکس زمانی که میخواستم بیام کربلا که زمان کُند میگذشت این دو روز آخر سریع گذشت. نگاهی با حسرت به حرم انداختم، دیگه نمیدونم دیدار بعدی ما کی باشه آقا، ممنون جانان. دلم نمی‌اومد خدا حافظی کنم، دعای وداع رو خوندن سختم بود. به هر سختی‌ای بود دل کندم و سوار ماشین شدم. ابوحسام: امام حسین دوباره دعوت میکنه شما رو. _امیدوارم. مدام آه میکشیدم، نمیدونم چرا، در عینی که سبک شده بودم تو این دو سه هفته، ولی الان حس میکردم کوله باری از غم بهم هجوم آورده. تسبیح برداشتم و چند دور خوندم: یا فارج الهم و الغم عن وجه الحسین فرج همی و غمی ای گشاینده هم و غم از چهره حسین غم و هم مرا بگشا. یادم نمیاد چند دور زدم تسبیح رو ولی این وسطا خوابم برد، از بس که ذهنم درگیر حرم بود، خواب میدیدم که هنوز حرم هستم و دارم زیارت میکنم، اما این زیارت من فرق میکنه، یه مردی همراه من هست که نمیشناسم، چهره‌اش آشناست ولی نمیشناسم، عجب تناقضی بود. ابوحسام: خانم دکتر، خانم دکتر دست به صورت و چشمام کشیدم. _بله، کارم داشتید؟ ابو‌حسام: وصلنا، معذره، رسید نجف. _ ممنونم، چشم ابو‌حسام: یک ساعت استراحت بعد حرکت میکنم. _ باشه ممنون. اندازه دو رکعت نماز و یک دعا، زیارت وداع خوندم حرم امام علی. _باباعلی معلوم نیست کی بیام دوباره، تا حالا خیلی حواست به من بود، از این به بعد هم چشمت رو از من برندار بابا، من بهت نیاز دارم. با تماس ابو‌حسام به زیارتم پایان دادم و به سمت ماشین راه افتادم. ترسم این است این آخرین دیدارم باشد، ای خدا زنده باشم و زیارت نیام که با مرگ فرقی نداره، اون موقع مرده باشم بهتره. تا برسیم مرز، هوا تاریک شده بود؛ ابوحسام پیشم موند تا آقای فردین رسید. خدا حافظی کردم و سوار ماشین آقای فردین شدم. تا شهر ری یک روز تقریبا راه هست، و من تماما فکر میکردم به تمام اتفاقات و تاخیرات سفر و خواب‌ها و اتفاقی که افتاد. این راز رو به کسی نگفتم، تا زمانی که بحث ازدواجم پیش اومد. اونجا بود که این صحنه ها رو من مجدد به یاد آوردم و تازه فهمیدم خواب های من مثل یک پازل بود که با ازدواجم کامل شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
🌹🌹🌹🌹
صبحتون بخیر
+سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول !سلام دخترم خوش اومدی بابا _سلام، ممنون، دعا گوتون بودم. نازنین: سلام، زیارت قبول. سوغاتی منو که فراموش نکردی؟ + نازنین بزار برسه حالا. _خیالت راحت برا همه سوغاتی آوردم. نازنین:تلفنت آنتن نمیداد، وگرنه میگفتم برا مجید هم بیاری. _مجید!؟ مجید کیه؟ نازنین: دو سه هفته رفتی زیارت آلزایمر گرفتی؟ !نازنین، این چه طرز حرف زدن. _خیلی خب فهمیدم، یادم اومد، باور کن اینقدر خسته‌ام که الان مغزم چیزی رو نمیتونه از هم تفکیک کنه. +الهی بمیرم مادر، برو، برو استراحت کن عزیز جانم. _چشم، چه خبر از رویا و حسن آقا. +امشب دعوتشون کردم، یه دعوتی بزرگ گرفتم، هم خونواده حسن آقا میان، هم خاله‌هات و عمه‌ها... _اوووو چه خبر، ما که برا اونا سوغاتی نداریم! ! نگران نباش بابا، من و حسن رفتیم قم تسبیح و مهر گرفتیم، پشت نویسی شده یا حسین. اهل بیت همشون باب الشفا هستند، میخواستی برا همه از عراق سوغاتی بیاری که دیگه نمیتونستی برگردی و همه هزینه میرفت برا سوغاتی. _ممنونم، پس با اجازه برم استراحت کنم. !برو عزیزم، راحت باش بابا. لباس های سیاه تنم رو کندم و انداختم گوشه اتاق، دَر اتاق رو قفل زدم، اینقدر تنم کوفته بود که دلم نمیخواست دوباره لباس رو تنم بشینه. همون طوری دراز کشیدم. پاییز هم که طبق معمول ثبات نداره.؛ یه بار گرمه یه بار سرد. داشتم فکر میکردم چقدر زود قضیه مجید و نازنین جوش خورد، برا بعد محرم و صفر قرار گذاشتن که مراسم عقد رو بگیرن، چقدر فرق بین رویا و نازنین بود، رویا هزار بار مُرد و زنده شد تا تونست با حسن تنها جایی بره، من رو همراهش میبرد، حالا نازنین اینقدر راحت. تفاوت نسل تا به کجاست واقعا!؟ خواب به چشم‌هام حمله ور شد، هرچند کربلا صفای خودش رو داره، ولی خوابیدن تو خونه خودت یه چیز دیگه‌است. -سلام مادر +سلام رویا جان، بفرما خوش اومدی. محدثه:ننام☺️ +سلام مادر قربونت بره، شیرینم. -الهه کجاست؟ +رفت استراحت کنه بچه‌ام، خسته کوفته رسیده بود، الهی بمیرم اینقدر خسته بود که قضیه نازنین و مجید رو یه لحظه فراموش کرد. -اخی عزیزم. +امیدوارم، با ازدواج نازنین،الهه ضربه روحی بهش نخوره، الهه دختر درونگرایی، چیزی بروز نمیده. -الهه قوی‌تر از این حرف‌هاست. به حق امام حسین ان شالله خودش براش یه فرد مناسب پیدا کنه، بعد محرم و صفر دوتا عروسی بگیریم. +خدا از دهنت بشنوه مادر. -راستی مامان، یه خبر +خوش خبر باشی -رفتم آزمایش دادم، جواب مثبت بود. +وااای خدا مادر قربونت بره، مبارکه عزیزم. -اومدم این خبر رو به الهه بدم. +باشه مادر بزار استراحت کنه بعد. - نه دیگه بسه خواب، مدت دو سه هفته نبوده، نمیتونم صبر کنم. با صدای در اتاق از خواب پریدم. _کیه؟ -منو فراموش کردی؟ _الهی دورت بگردم، الهه برات بمیره. به کل فراموش کردم لباس تنم نیست، در رو باز کردم و رویا رو‌محکم بغل گرفتم. -این چه وضعیه!؟😅 _خاک تو سرم، تو رو دیدم فراموشم شد. رویا اومد تو اتاق، دَر رو بست. _چیکار میکنی؟ -میخوام به یاد قدیما خودم برات لباس انتخاب کنم، مثل همون موقع ها که تو هم برام این کار رو میکردی. _حالا که وقتش نیست، خودم میپوشم زود میام بیرون. -بگیر این پتو رو بنداز رو‌خودت، من دو دقیقه ای عروس تحویل مامان میدم. _از دست تو رویا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود، استغفرالله واقعا گاهی بدم میاد اینجور حرف بزنم ولی از بس هر بار اومد فقط نیش زبونش نصیبم شد دیگه خوشم نمیاد باهاش تو یه فضا باشم، حرصم در میاد، ولی خب به خودم گفتم الهه الان چند ساعته از زیارت برگشتی، تو قرار شد دیگه عوض بشی، قرار شد حرف مردم روی تو اثر نذاره، هرچی هم این عمه خانم گفت تو نشنیده بگیر. -الهه قربون دستت لباس محدثه خیلی قشنگه. _ قابلشو نداره، الهی خاله دورش بگرده.سوغاتی تو آقا حسن هم محفوظه‌ها -راضی به زحمت نبودم جونم. حالا بیا بریم بشینیم و کمک کنیم سفره رو بچینیم. _بریم. حسن: سلام الهه خانم، زیارت قبول، مارو دعا کردید ان شالله؟ _سلام، فراوون دعاتون کردم، واقعا جاتون خالی بود، ان شاالله خدا قسمتتون کنه، دفعه بعد باهم بریم. حسن: ان شاالله. محدثه هی با لباس جلو همه رژه می‌رفت، با اشاره به عروسک لباسش میگفت: ناله، الیده😅(خاله خریده) دقیقه‌ای صد بار براش میمردم با این حرف زدنش. مثلا میخواست کمک کنه، سبزی رو تو سینی خالی کرد، سبد رو خالی برد سر سفره، بعد اومدم دو تا دوتا سبزی و کاهو میبرد میگذاشت تو سبد. اگر بهش نرسیده بودم همین بلا رو سر تُنگ شربت کاسنی هم می‌آورد. _خاله دورت بگرده بیا بشین عزیزم، ممنونم تا همین جا کمک کردی، بشین تا لباس قشنگت کثیف نشه. به نشونه قهر دست هاشو بست و لب‌هاش آویزون شد. یه بوس آب دار زدم به لپش _قهر نکن ابرو کمون خاله، موفرفری. آروم آروم مهمون‌ها هم رسیدن، کنار هر کدوم باید پنج دقیقه می‌ایستادی و سلام علیک و زیارت قبولشون رو میشنیدی. یا باید خم و راست میشدم، یا روبوسی میکردم. _رویا فکر کنم بوس‌هام تموم شد😅 -مجبور نیستی رو بوسی کنی _چند نفر دیگه موندن بیان؟ -نمیدونم والا، حالا خوبه که مردها دیگه نمیخواد روبوسی کنی وگرنه دهنت سرویس میشد.😅 _از دست تو😂 چادرم رو رو دهنم گذاشتم و خندیدم. حسن: الهه خانم شما بفرمایید استراحت کنید. عمه خانم: آخه عمه آدم اینقدر باید زن ذلیل باشه؟ حسن: قربون داماد شما که استقلال داره. عمه خانم: ما نفهمیدیم رویا زن توئه یا الهه. حسن: استغفر الله، عمه هی ما هیچی نمیگیم شما ادامه میدید، واقعا نمیفهمم دلیل این همه... لااله الاالله. عمه خانم: حسن خان من حکم مادرت رو دارم، تو شیر منو خوردی، کاش یکم حرمت سرت میشد. حسن: معذرت میخوام ولی الان من حرمت شکنی نکردم، شما هر بار اومدید فتنه درست کردید و رفتید، عمه نمیتونی جلو زبونت رو بگیری پاشو برو، اینجوری حرمت هر دوتامون حفظ میشه. رفتم جلو آروم گفتم: _آقا حسن، خون خودتون رو کثیف نکن، بیخیال. حسن: هی گفتم دعوتش نکنیم، مامان گفت اگر بفهمه بدتر میشه. _ مهم نیست، ایشون که اولین بارش نیست. حسن: آخه خجالت نمیکشه، میگه نمیدونم رویا زن توئه یا الهه، آخه این چه حرفیه؟ حالا هرکی ندونه خیال میکنه من چیکار کردم. _من که میشناسم شما چقدر آدم حسابی هستید، پس نگران نباشید من به دل نمیگیرم. حسن: این هر بار میاد من شرمنده شما میشم. _دشمنت شرمنده. من هم برای اینکه دیگه بحث کش نیاد از جمع رفتم بیرون، موندم تو آشپز خونه، دیگه هرکس میخواست منو ببینه می‌اومد اونجا. داشتم غذا میخوردم که متوجه رویا شدم، اولین قاشق رو که حالت تهوع بهش دست داد. _رویا!؟ -خوبم _خبریه؟ سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: -باردارم. یهو جیغ کشیدم از خوشحالی، بنده خدا همه کسایی که تو هال بودن اومدن آشپزخونه. -ببین چیکار کردی همه رو جمع کردی. +چی شده مادر؟ -هیچی مادر، یه چیزی به الهه گفتم اینطور ذوق مرگ شد. بالاخره یجوری قضیه رو جمع کردیم که بقیه نفهمن. باورم نمیشد، دوباره دارم خاله میشم. شاید این بار بتونم خودم بچه خواهرم رو دنیا بیارم. بعضی وقت‌ها خدا یجوری سوپرایزم میکنه که خودم توش میمونم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حالا دیگه شب و روز من شیفت بودم، یه چند روز دیگه هم اعزام میشم به یکی از روستا‌های اطراف تهران، کلا این دو سه هفته تعطیلی رو کلا با جونم باید جبران کنم، تا حالا این همه بذل و بخشش در حق ما پزشک‌ها نشده بود، حالا لطف خدا شامل حالم شد، چی شد به دل آقای دریایی افتاد برام بلیط کربلا بگیره خدا میدونه، واِلّا همه پزشک‌ها میدونن چنین تعطیلی عمرا بدن به ما، یادم هست سر زایمان رویا من با چه مکافاتی تونستم برم که فقط لحظه زایمانش من پیشش باشم و تنها نباشه. بعضی شب‌ها از شدت خستگی سرپایی میخوابیدم‌و گوش به زنگ. یادم هست یه شب یه مادر 20ساله نصف شب درد زایمانش گرفته بود، شوهرش زنگ زده بود آمبولانس وقتی دیده بود که دوتا مرد اومدن، اجازه نداده بود کسی وارد خونه بشه، بنده خدا‌ها راننده آمبولانس زنگ زد بیمارستان، اون شب من و نازنین حاتمی شیفت بودیم، ما رو فرستادن، وقتی رسیدیم، زن بیچاره زاییده بود، فقط بند ناف رو بریدیم و تقریبا همه کارهاش رو همون جا توخونه براش انجام دادیم، دیگه نیاز نبود بیاد بیمارستان. ماه صفر هم داشت باهمه غم و غصه‌هاش بار و بندیلش رو می‌بست، راستش من همیشه تو ماه محرم ‌وصفر که میشه انگار که یه عزیز از دست داده باشم غم تمام وجودم رو میگیره، واقعا ناخود‌آگاه اشک‌هام میاد، هی میگم ای بی وفا دنیا، چه کردی با زینب، محرم و صفر اینجور دل خون شد زینب، حالا به همین راحتی میخوای بری؟ بعد محرم و صفر روز ولادت پیامبر(ص)و امام صادق، عقد نازنین و‌ مجید هست. _سلام آقای دریایی: سلام خانم کمالی _آقای دکتر، من یه درخواستی داشتم. دریایی: بفرمایید _فردا عقد خواهرم هست، میخواستم یه دوساعت مرخصی بگیرم. دریایی: مبارکه به سلامتی، خانم دکتر میدونید که واقعا سخته چون شما یه مرخصی خاص شامل حالتون شد. _میدونم، واقعا بابت این تعطیلی هم دعا گوتون هستم، ولی خب نمیشه من نباشم دریایی: فقط دو ساعته _قبوله همون دوساعت، اگر بتونم زودتر هم برمیگردم. بعد از تموم شدن شیفت رفتم بازار، یه دست لباس مجلسی برا خودم خریدم، یه تونیک گلبهی با گل های منجق دوزی شده برجسته که قسمت سینه بود، آستین‌هاش چین دار روی هم بودند، پاپیون های ریز سفید وسطشون بود. یه روسری شیری رنگ خریدم، گل محمدی قرمز روش نقش بسته بود. داشتم فکر میکردم، اگر فردا من تور رو بالاسر نازنین بگیرم چی بگم؟ همون حرف‌هایی که بالا سر رویا زدم رو بگم. حقیقتش ته دلم خیلی خوشحال بودم که نازنین هم با این سن کمش داره عروس میشه، لذتی که من هم میتونستم تو اون سن بکشم و اون از دست نداد. 🌺🌺🌺🌺 پله‌های محضر خونه رو یکی‌یکی بالا میرفتم، سبد قندو نباتش دست من بود. تا اون روز من مادر آقا مجید رو ندیده بودم، ده سالی میشد که از محلمون رفته بودند، من هم خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم بیشتر مادر تنها میرفت پیششون هرازگاهی هم اون می‌اومد. دوتا خواهر هم داشت، یکیشون همسن رویا بود، یکیشون دو سال از من بزرگ‌تر. هردو هم ازدواج کرده بودند. کوچیک تره، دوتا بچه هم داشت. + الهه مادر، شما برو قند بساب بالا سر خواهرت. _ چشم مادر. هانیه: نه نه صبر کنید، من میخوام بسابم، روز عقد داداشم رو گند نزنید. +وااا یعنی چی هانیه خانم. _ ببخشید دخترتون مجرده، دختر مجرد قند بسابه بالا سرشون ، هزار تا بالا میباره جای شیرینی تو زندگی داداشم. عاقد: دخترم اینا خرافاته، ما داشتیم خیلیا دختر مجرد بالا سرشون قند سابیده، هفته بعد اون دختر اینجا نشسته بود داشتیم خطبه عقدش رو میخوندیم. هانیه: نه حاج آقا ممنونم، با این حرف‌ها زندگی داداشم داغون میشه. قند‌ها رو آروم گذاشتم روی میز، حقیقتش بد دلم سوخت، بغض بدی راه گلوم رو بست، از محضر زدم بیرون. حسن: الهه خانم الهه خانم حسن و رویا دوتایی اومدن دنبالم. -الهه بیا برگرد، من بعدا حساب این بی‌ادب رو میزارم کف دستش. حسن: خواهش میکنم برگردید، الهه خانم. _نمیتونم، من هم آدمم به خدا، دل دارم، چقدر تحمل کنم این همه تحقیر رو. مشغول حرف زدن با رویا و حسن بودم که متوجه شدم یه نفر صدام میزنه. مجید: الهه خانم. _سلام مجید: لطفا برگردید، قول میدم جلوی حرف خواهرم رو بگیرم. _ممنون آقا مجید، من اتفاقا باید زود میرفتم، فقط دو ساعت مرخصی گرفتم. مجید: من که اون حرف‌ها رو نزدم الهه خانم، معتقد هم نیستم به این مزخرفات، شما برگردید لطفا بخاطر من و نازنین. اینقدر اصرار کردن که قبول کردم بالاخره. _ولی همین که بله رو گفتید من میرم، چون خیلی مرخصی ندارم. مجید: باشه. یه تیکه کیک که برداشتم، انگار که داشتم زهر مار میخوردم، کاش مرخصی نمیگرفتم و میموندم شیفت خیلی سنگین‌تر بود تا این همه تحقیر. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
https://EitaaBot.ir/poll/7o9q3 لطفا تو این نظر سنجی شرکت کنید مربوط به رمان هست.
آنهایی که میگن نه با دلیل بگن اونایی که بله هم با دلیل بگن تو رواق یا پیوی لینک رواق https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 آیدی @bantalhasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود برم یا عشق آباد بین این دوتا داشتن تصمیم می‌گرفتن که کجا منو بفرستن . در نهایت تصمیم گرفتم منو به عشق آباد بفرستم یه روستای کوچیک اطراف ری . خیلی خوب نبود مردمش خیلی ساده و بی شیله پیله بودن . بعضاً انقدر مهربون بودن که اصلاً باورم نمی‌شد اینا انقدر نسبت به من غریبن اونا رو واقعاً مثل خونواده خودم دوست داشتم اونم همینطور منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و قبول داشتن . البته آقای دریایی گفته بود که نمی‌ذاره من خیلی اونجا بمونم حالا به خاطر درس خوبم یا همه فعالیت‌هایی که داشتم به خاطر هر چیزی که بود آقای دریایی دلش نمی‌اومد منو از بیمارستان دور بکنه و می‌خواست کنار دست خودش کار بکنم و کار یاد بگیرم . هوا خیلی سرد بود اوایل دی ماه 1390 این روستا تقریباً اطرافشو کوه‌ها گرفته بودن به خاطر همین شدت سرما بیشتر می‌شد هرچی لباس گرم‌تر می‌پوشیدیم باز هم هوا سرد بود . مطب من هم خونه بود هم مطب اوضاعی داشتیم اونجا . یه روز آقای دریایی اومد بازدید کرد از محل‌ومنو کنار کشید و گفت : خانم کمالی من نمی‌خوام شما اینجا اینجوری کار بکنید هرچند می‌دونم اینجا شما هم خیلی خوب به کار میاد ولی من تو بیمارستان بهتون نیاز دارم. خیلی از خانم‌هایی که قرار بود با ما تو بیمارستان کار بکنن دارن میرن و یا قصد مهاجرت دارند به خاطر خانواده‌شون یا می‌خوان برای خودشون مستقل بشن و مطب بزنن و توی بیمارستان دیگه کار کنن منم به عنوان یه پزشک خوب فقط شما رو می‌شناسم که بتونم معرفی کنم برای قسمت زنان و زایمان.هرچند که تو اون روستا خیلی بهم خوش می‌گذشت جامم خیلی خوب بود و مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن ولی بازم دلم نمی‌اومد خیلی اونجا بمونم بیشتر دلم می‌خواست جایی باشم که بهم نیاز دارن .وقتی با آقای دریایی مشورت کردم قرار شد دو روز رو توی روستا باشم‌ و مابقی رو توی بیمارستان شهر باشم. این روز آخری که توی بیمارستان بودم،ساعت‌های آخر شیفتم بود یه خانم ۳۰ ساله رو آورده بودن که ماه‌های آخرش بود توی کوچه یه عده متجاوز یه سنگ زده بودم به سرش و با لگد زده بودن به شکمش دوقلو باردار بود بنده خدا یکی از قل‌هاش رو از دست داد . از شانس بدم اون شب ماشین خراب شده بود هر کاری می‌کردم روشن نمی‌شد آقای دریایی خیلی کمک کرد که ماشینو راه بندازه ولی باز راه نیفتاد . داشتم پیاده برمی‌گشتم گفتم خودمو به مطب می‌رسونم اونجا یکم استراحت می‌کنم حالا صبح زنگ می‌زنم بیان دنبالم تو مسیر بودم که متوجه شدم چند نفر دارن منو تعقیب می‌کنن .بدون اینکه به اونا توجه کنم به راهم ادامه دادم پیش رفتم پیش رفتم تا به یه کوچه‌ای رسیدم می‌خواستم اونا رو یه جوری گیر بندازم نمی‌دونستم چیکار کنم .کوچه بن بست بود خودم رو تو یکی از درای خونه که تقریباً یه گودی داشت قایم کردم منتظر بودم که اونا جلو بیان . صداشونو می‌شنیدم که می‌گفتن یعنی کجا می‌تونه رفته باشه . از صداشون متوجه شدم دو تا دخترن پسر نیستن به خاطر همین یه خورده احساس امنیت بهم دست داد و اومدم بیرون . _بامن چیکار دارید؟ دستشون، چاقو و قمه بود _اونا چیه تو دستتون؟ دخترها: ما از شما خسته شدیم، از چادرتون از این قیافه‌های درپیتیتون، آزادی میخوایم،آزادی. _والا بخدا منم آزادی میخوام، فکر کردی زیر چادرم و با این پوشش خیلی دارم خوش میگذرونم. دخترها: پس چرا این لنگ سیاه رو انداختی سرت؟ _ چون مردهایی هستند که میخوان از من سواستفاده کنن، آزادی به شرطی که من مورد سوءقصد و ت.ج قرار نگیرم. دخترها: پسرهای ایرانی رو تحقیر نکن اینجا اروپا نیست که به دخترها سوقصد بشه. _شاید ایران تو بحث ت.ج آخرین کشور باشه، ولی تو ایران هم مردهای سواستفاده گر هستند. دخترها: چرا تاحالا به ما ت.ج نشده؟ _دیر نشده، با این روشی که پیش گرفتید، خدایی نکرده زبونم لال راه باز میشه و داعش این کار رو گردن میگیره نه پسرهای هرزه. من نمیفهمم مشکلتون با حجاب چیه؟ دخترها: ما مشکلمون حجاب نیست فقط، به زن‌ها آزادی ندادن، من حق ندارم از دوست پسرم خواستگاری کنم، مهریه یه جور توهین به من هست. از این حرف‌هاشون فهمیدم اینا از یه جایی پر شدن، همین که از این شاخه به اون شاخه میپرن معلومه، این حرف‌ها مال خودشون نیست. _من جواب این دوتا سوال شما رو دارم اگر اجازه بدی جواب بدم. دخترها: اگر بخوای زر زر کنی با همین چاقو ریز ریزت میکنیم. _باشه. ببین برای اینکه استقلال تو حفظ بشه برای اینکه حرمتتو حفظ بشه خدا گفته پسر باید بره خواستگاری دختر . تو حاضری غرورت شکسته بشه پا بذاری رو غرورت بری از پسر خواستگاری بکنی بعدشم نه بشنوی؟ دخترها: دوست پسرمون مارو دوست دارن.
اصلا اینطور نیست اونا اصلاً شما رو دوست ندارن، اگه دوست داشتن همراهیتون می‌کردن، کجا شما رو همراهی کردن چرا الان نیستن؟ دخترا:یه جای دیگه دارن کارای دیگه می‌کنن. _اما در مورد سوال دومت مهریه اتفاقا پسر باید برای دختر مهریه در نظر بگیره اینجوری خودشو برای دختر ثابت می‌کنه که من تو رو دوست دارم حاضرم برات هزینه بدم . بگو ببینم تا الان دوست پسرت چه هزینه‌ای برات کرده؟ دخترها: شارژ روزانه، اخیرا گوشی اپل واچ گرفته برام، هرروز با یه دسته گل میاد. _واقعا درد تو همیناست واقعاً فقط به خاطر همینا عاشقش شدی ؟ _تو همین چند روز پیش مگه نبودکه دختر آغوش رایگان گذاشته بود و دزدیده شد پدر مادرش به پلیس متوسل شدن همونایی که دخترشون پلیس رو کتک زده بود . به نظر من اگر حقی از ما زنا و دخترا خورده شده خودمون باید حقمونو بگیریم نه که مردا پاشن بیان وسط میدون برامون . دخترها:خب مردها دیدن شما به ما بها نمیدید، اومدن کمک. _اومدن کمک؟ یا اومدن هرزگی؟ دخترها: چرا تو مثل بقیه نیستی؟ _کدوم بقیه؟ دخترها: همون چادری ها، اونا کلی به ما فحش میدادن، از کنار یه آخوند رد شدیم خیلی بد نگاهمون کرد. _ کارشون درست نبوده، همون طور که الان کار شما درست نیست. حالا میتونم دلیل این کارتون رو بپرسم؟ انگار که منتظر باشن یه تلنگری بشه، هردوتاشون روی زمین نشستن. دخترها: ما خواهریم، پدر مادرمون طلاق گرفتن، خیلی هم پولداریم، دوست پسرامون خیلی بهمون توجه میکردن، چند سالی هست که خونواده ندیدیم. دلمون میخواست تشکیل خانواده بدیم ولی چون وضع اقتصادی بد بود بچه طلاق بودیم، پسرها به ازدواج فکر نمیکردن، و از طرفی قضیه طلاق هم ما رو انگشت نما کرد، تا اینکه دوتامون با ساعد و بهمن آشنا شدیم. _میتونم ته داستان شما دوتا رو بخونم، بیاید بریم یه جایی که امن باشه خواهرانه تر حرف بزنیم.اونا رو بردم مطب، چند ماهی بود که خالی بود. وقتی باهاشون حرف زدم، و دردو دل هاشون رو شنیدم، به سختی قانع شدن.اونا اسلام و دین رو قبول داشتن، حتی حضرت آقا رو هم قبول داشتن کلابانظام‌مشکل‌نداشتن، ولی چون تو بحث ازدواج شکست خورده بودن فکر میکردن اینطوری میتونن حقشون رو بگیرن.تا صبح باهاشون حرف زدم، براشون دلیل آوردم که شما چقدر ارزش دارید که خدا براتون بها گذاشته.فضای خانوادگیشون طوری بود که هیچی نشنیده بودن از دین و خدا.لطف خدا بود تو همین چند ساعت اونا رو راضی کردم و خندون فرستادمشون پی زندگیشون. دخترها: قول میدی ما رو به پلیس تحویل ندی؟ _شما قول بدید دیگه گول پسرها رو نخورید برید سر خونه زندگیتون، و درس و دانشگاه منم که چیزی ندیدم. دخترها: الهه جون ممنونم، ما اگر زودتر میفهمیدیم خدا چرا برامون حجاب رو واجب کرده و اسلام واقعی چیه هیچ وقت اینطور نمیشدیم، شاید میتونستیم پدر مادرمون رو از طلاق نجات بدیم. _الان هم دیر نشده، خدا حواسش بهتون هست. رفتم دوتا روسری براشون خریدم و انداختم سرشون. دخترها: الهه جون، وقتی فهمیدم تو هم مجردی و خواهرات ازدواج کردن تعجب کردم چطور هنوز چادری موندی. _ مگه من بخاطر ازدواج کردن یا نکردن باید از عقایدم دست بکشم؟ شما با خدا رفیق بشید من قول میدم دوتا پسر خوب بزارم تو دامنتون😅 دخترها: مگه کسی ما رو اینطوری قبول میکنه؟ _ قرار نیست کسی بدونه، شما هم به کسی نگید، فقط بین شما و‌خدا باشه که به شما چی گذشته. دو تا از پرستارها رو میشناختم که دنبال دختر خوب بودن، تو بخش آقایون، از طریق واسطه خبرشون کردم، با توسل به خدا و اهل بیت تونستم این دوتا رو شوهر بدم، الان دخترها اینقدر خوب و محجبه شدن که خودم تعجب کردم از کاراشون. دیگه کار هر روز من شده بود، رفت و آمد به شیفت و بیمارستان، هر از گاهی امر به معروف هر وقت هم که خسته بودم چون بیمارستان و مطب به هم نزدیک بودن، می رفتم اونجا استراحت میکردم. اوایل اسفند بود که من تو مطب خواب بودم، با صدای در از خواب بیدار شدم. _یعنی کی میتونه باشه؟ همه که میدونن اینجا چند ماهه تعطیله. سر و صورتم رو آب زدم و چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم. .سلام _سلام، شما! از دیدنش تعجب کردم، پسر همون خانمی بود که تو کربلا دیدم. . ببخشید من خیلی پرس و جو کردم تا شما رو پیدا کنم، فقط فامیلتون رو بلد بودم. _چرا میخواستید منو پیدا کنید؟ ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می‌خواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان می‌شنوم . .راستش من خیلی مدت‌ها پیش یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمی‌دونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو . تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم . _خب .اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید . وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمی‌کنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا . _ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم. .نه خواهش می‌کنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم . خانم کمالی من می‌تونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟ _ بله بفرمایید در خدمتم . .میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم. تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم . _بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی. .ممنون _میتونم فامیل شریفتون رو بدونم. . بله، علی اَیّاد طاهر. _ممنون آقای ایاد طاهر. بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان. حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم. اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبت‌های بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم. ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه. به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمی‌تونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم . قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود . + سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی . _ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید . + الهه مادر امشب میای خونه؟ _ امشب نمی‌دونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ می‌زنن و باید برم و بیام مطب برا من راحت‌تره ولی هرچی شما بگین اگه می‌فرمایید بیام خونه، من میام خونه . + آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی . _ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه . کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه. _ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟ نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟ _چی میگی نازنین، عروس چیه؟ نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال +نازنین درست حرف بزنه. نازنین: شوخی کردم بابا. + برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره. _چشم با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد . نمی‌دونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمی‌دونم ولی خیلی به دلم نشست. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم برای اولین بار همچین پسری می‌بینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت . شایدم دلیلش این بود که خودم نمی‌خواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا می‌شد . با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید . _سلام، بابا، خسته نباشید !سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم. _خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟ ! مهمون داریم بابا. _مهمون، کی هست؟ ! خیره بابا، خیره. حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون می‌خواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه . سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد . بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم . ! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده . نمی‌دونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه. اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم . ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید. خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری. اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود. مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم. به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم. .ببخشید،شرمنده. _خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست. . اگر سوالی دارید بفرمایید _ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید. . ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟ _ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم. . اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟ _ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن. . انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید. خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه. . من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم. _ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید. . تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها. _ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه. . مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟ _دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم. هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش. در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم. رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشم‌هام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم. _سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم. آقا جان سال‌ها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دست‌های مهربانت به قلب این جوون. شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم. محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید. تازه یکم زبونش بهتر شده بود. محدثه: هاله، منم علوسم😍 _آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم محدثه: هاله، مامانی نی نی داله. _اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره. محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام. _ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت. مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟ قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگ‌تر ها بله. اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود. بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست می‌اومد. علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم. آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن. خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
پارت جدید خدمت شما عزیزان🌹♥️
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت: .بیا بریم بیرون قدم بزنیم. _صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم. . باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟ _تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخاله‌هام و خواهرم رویا و شوهرش و بچه‌اش و نازنین و مجید قراره بمونن. .خیلی خب پس میشه بریم. _آره میشه. خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم. -برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی. _ممنون آبجی مهربونم. رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم. _الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر. دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟ با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بی‌رنگ زدم به لب‌هام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود. علی: سلام. _ سلام هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب و‌حیای علی خیلی من رو شیفته‌اش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم. سرمای دستش رو‌ حس کردم که به دستم خورد. . دستتون رو بدید من. خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود. سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم. کف دستش سرد بود ولی خیس عرق. همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت: .الحمد لله على تحريري من المحرمات _میتونم ترجمه اش رو بدونم؟ . گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی. _ چه قشنگ و با معنا. .یه چیزی بگم؟ _ بفرمایید .تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی. _ همه همینو بهم میگن . وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی. حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی. _ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی. دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم. رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا. . انگار قراره مرور خاطرات کنیم. _ اهمم☺️ . وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم. _ ترس!؟ چرا؟ . شیشه‌‌ای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره. _ واقعا نگران شدید؟ . آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت می‌آوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟ حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم. . وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم. _ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید. . من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره. _شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟ . من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماه‌ها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود. _ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید. . آره؛ من اون لحظه‌ای که حالت بد شد تمام اون صحنه‌ها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم. باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالت‌هایی رو فقط تو رمان‌ها خونده بودم‌ تو فیلم ها دیده بودم. من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن. ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی. واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد. . بستنی میخوری یا فالوده؟ _ هرچی شما میپسندی؟ . قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم. _ بفرمایید. .میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟ نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟ . اگر سخته اول من شروع میکنم. از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقه‌ها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️ ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~