🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_44 #من_عاشق_نمیشوم قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود ب
#پارت_45
#من_عاشق_نمیشوم
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم .
_در مورد چی میخواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان میشنوم .
.راستش من خیلی مدتها پیش
یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمیدونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو .
تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم .
_خب
.اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید .
وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمیکنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا .
_ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم.
.نه خواهش میکنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم .
خانم کمالی من میتونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟
_ بله بفرمایید در خدمتم .
.میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم.
تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم .
_بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی.
.ممنون
_میتونم فامیل شریفتون رو بدونم.
. بله، علی اَیّاد طاهر.
_ممنون آقای ایاد طاهر.
بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان.
حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم.
اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبتهای بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم.
ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه.
به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمیتونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم .
قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود .
+ سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی .
_ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید .
+ الهه مادر امشب میای خونه؟
_ امشب نمیدونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ میزنن و باید برم و بیام مطب برا من راحتتره ولی هرچی شما بگین اگه میفرمایید بیام خونه، من میام خونه .
+ آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی .
_ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه .
کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه.
_ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟
نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟
_چی میگی نازنین، عروس چیه؟
نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال
+نازنین درست حرف بزنه.
نازنین: شوخی کردم بابا.
+ برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره.
_چشم
با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد .
نمیدونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمیدونم ولی خیلی به دلم نشست.
نمیدونم چرا حس میکردم برای اولین بار همچین پسری میبینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت .
شایدم دلیلش این بود که خودم نمیخواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا میشد .
با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید .
_سلام، بابا، خسته نباشید
!سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم.
_خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟
! مهمون داریم بابا.
_مهمون، کی هست؟
! خیره بابا، خیره.
حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون میخواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه .
سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد .
بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم .
! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده .
نمیدونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه.
اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم .
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_45 #من_عاشق_نمیشوم .راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می
#پارت_46
#من_عاشق_نمیشوم
!بابا جان بگم بیان؟
مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم:
_هرجور صلاح میدونید.
خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری.
اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود.
مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم.
به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم.
.ببخشید،شرمنده.
_خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست.
. اگر سوالی دارید بفرمایید
_ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید.
. ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟
_ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم.
. اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟
_ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن.
. انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید.
خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه.
. من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم.
_ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید.
. تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها.
_ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه.
. مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟
_دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم.
هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش.
در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم.
رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشمهام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم.
_سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم.
آقا جان سالها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دستهای مهربانت به قلب این جوون.
شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم.
محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید.
تازه یکم زبونش بهتر شده بود.
محدثه: هاله، منم علوسم😍
_آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم
محدثه: هاله، مامانی نی نی داله.
_اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره.
محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام.
_ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت.
مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟
قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگتر ها بله.
اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود.
بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست میاومد.
علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم.
آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن.
خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_46 #من_عاشق_نمیشوم !بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید
#پارت_47
#من_عاشق_نمیشوم
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت:
.بیا بریم بیرون قدم بزنیم.
_صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم.
. باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟
_تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخالههام و خواهرم رویا و شوهرش و بچهاش و نازنین و مجید قراره بمونن.
.خیلی خب پس میشه بریم.
_آره میشه.
خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم.
-برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی.
_ممنون آبجی مهربونم.
رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم.
_الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر.
دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟
با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بیرنگ زدم به لبهام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود.
علی: سلام.
_ سلام
هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب وحیای علی خیلی من رو شیفتهاش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم.
سرمای دستش رو حس کردم که به دستم خورد.
. دستتون رو بدید من.
خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود.
سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم.
کف دستش سرد بود ولی خیس عرق.
همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت:
.الحمد لله على تحريري من المحرمات
_میتونم ترجمه اش رو بدونم؟
. گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی.
_ چه قشنگ و با معنا.
.یه چیزی بگم؟
_ بفرمایید
.تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی.
_ همه همینو بهم میگن
. وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی.
حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی.
_ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی.
دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم.
رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا.
. انگار قراره مرور خاطرات کنیم.
_ اهمم☺️
. وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم.
_ ترس!؟ چرا؟
. شیشهای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره.
_ واقعا نگران شدید؟
. آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت میآوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟
حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم.
. وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم.
_ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید.
. من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره.
_شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟
. من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماهها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود.
_ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید.
. آره؛ من اون لحظهای که حالت بد شد تمام اون صحنهها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم.
باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالتهایی رو فقط تو رمانها خونده بودم تو فیلم ها دیده بودم.
من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن.
ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی.
واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد.
. بستنی میخوری یا فالوده؟
_ هرچی شما میپسندی؟
. قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم.
_ بفرمایید.
.میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟
نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟
. اگر سخته اول من شروع میکنم.
از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقهها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به آرتین چیزی نگید...😭😭😭😭
#اگر_قاسم_بود
#شاهچراغ_تسلیت🥀🖤
هنگامی که عباس به زمین خورد صدای هلهله بلند شد.
اما از یه جایی به بعد زینب نتونست بره سر شهیدش میدونی اونجا کجا بود؟
اونجا زمانی بود که عباس کنار علقمه زمین خورده بود، دستاش، پاهاش، چشماش .
عباس رشیدش تیکه تیکه شده بود زینب نبود که بیاد زیر بغلای داداشو بگیره و بلندش بکنه .
حسین قدش خمید؛ سر علی اکبر پیر شد ولی زینب بود .
سر عباس هم پیر شد، هم قدش خمید ولی زینب...
تو شاه چراغ هم همین قضیه رخ داد .
تا وقتی حاج قاسم بود کسی جرات نمیکرد چپ به حرم نگاه کنه اما حالا حرومیا دیدن عباسمون زمین خورده .
حالا داعش داره پایکوبی و هلهله میکنه یه عده هم شادی میکنن.
و حالا میتونیم بگیم گردنت را میشکست آنجا اگر قاسم بود .
جای خالیت خیلی حس میشه حاج قاسم .
✍️ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
برای عزیزان تازه وارد
مجدد بارگذاری شد
با کلیک روی لینک به پارت مورد نظر هدایت میشید🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
https://eitaa.com/taravosh1/4 پارت1 https://eitaa.com/taravosh1/15 پارت 2 https://eitaa.com/taravo
ویرایش شد
تمامی لینک پارتها قرار داده شد
سلام
امروز هرچی میخوام پارت بزارم نمیشه😔
حادثه شیراز داغمون دوباره تازه کرد
نمیتونم شاد بنویسم، مطمئنم الهه هم به اندازه همه ما ناراحت هست.
الهه عذر خواهی میکنه از شما، دعا کنید بتونیم باهم قصه الهه رو تموم کنیم😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #من_عاشق_نمیشوم بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت: .بیا بریم بیر
#پارت_48
#من_عاشق_نمیشوم
علی علاوه بر حجب و حیاش، خیلی روحیه شادی داره، شوخ طبع و لبخند به لب.
حتی برای یه روبوسی ساده برای خداحافظی از هم خجالت میکشیدیم، خیلی ساده از هم خدا حافظی کردیم.
علی رفت سمت خونهاش و من هم رفتم خونمون.
ماجرای عقدمون خیلی سریع انجام شد، بخاطر همین هنوز خیلی از خریدهامون مونده، ما فقط یه حلقه رفتیم خریدیم و هر کدوم یه دست لباس، مشترکا رفتیم چادر سفید عقد رو تهیه کردیم.
یادم هست من به پیشنهاد حسن و رویا همه جا همراهشون رفتم، هرچند که سعی میکردم خیلی نظر ندم و اجازه بدم با سلیقه خودشون انتخاب کنن.
اما من در همین چندتا خرید کوچیکم هم تنها بودم، حتی روز آزمایش.
بخاطر همین حس میکردم نیاز دارم کسی باشه که خجالت منو هدایت کنه، و طوری باشم که بتونم راحت با علی ارتباط بگیرم، درست همون کاری که من برای رویا کردم.
امشب برای اولین بار من با فکر و خیال علی خواب رفتم، حالا فهمیدم اون پسری که تو خواب دیدم علی بود، قیافه آشنا اما غریبه.
حس کردم دیگه پازل های لاینحل من کنار هم چیده شده بود و ظاهرش رو بدست آورده بود.
باید زودتر میخوابیدم، فردا سر صبح باید برم شیفت.
سر راه یه دوتا جعبه شیرینی خریدم و وارد بیمارستان شدم، تعجب کردم هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودن، استاد هم خبری ازش نبود، سر پرستار هم سر شیفتش نبود.
فقط خدمتگزار بیمارستان از اونجا رد شد، یه تبریک گفت و منم بهش شیرینی تعارف کردم.
_خانم رضایی، بچه ها کجان؟
رضایی: نمیدونم والا، از صبح که اومدم خبری ازشون نبود.
_پس من برم لباسم رو عوض کنم،روپوشم رو هم بپوشم.
رضایی: باشه.
در رو که باز کردم صدای کف و کل و جیغ بود که میشنیدم، برف شادی و زرق برقهایی که رو سرم میریخت.
یه کیک دوطبقه هم سفارش داده بودن.
_وااای بچهها چیکار کردین شما؟
استاد: مبارکه عزیزم.
_ممنون استاد، واقعا شرمنده کردید.
استاد: یه طبقه از این کیک به مناسبت ازدواجت هست.
_ممنونم، طبقه دوم چیه؟
استاد: اونو دیگه باید حدس بزنی.
_حدس بزنم، فعلا حقیقتش حدسم نمیاد😅
استاد: یه ذره فکر کن، تو سه ساله منتظری که چه اتفاقی بیفته؟
_اتفاق!
استاد آروم از پشت سرش یه برگهبزرگی رو بیرون آورد.
استاد: بالاخره پروانه طبابتت رو سازمان بهداشت تایید کرد، شما رسما خانم دکتر و متخصص زنان و زایمان شدی.
_چی!؟ واقعا!؟
استاد: بله واقعا، هم شما هم خانم بیات و حسن زاده.
شما سه نفر ممتازترین شاگردها بودید، تو سخت ترین شرایط هم درستون رو پس دادید.
آقای دریایی هم زحمت کشیدن یه نامه زدن به وزارت بهداشت که این سه نفر تو این سه سال خوب درس پس دادن، و از جهتی که نیروی خوب مثل شما بشدت کم داریم لطفا با صدور پروانه طبابت این سه نفر موافقت کنید.
_دست همتون درد نکنه، واقعا سوپرایز بزرگی بود.
بعد از یک ساعت جشن و کیک بُری و کیک خوری، بالاخره رفتیم کارهامون رو شروع کردیم، امروز تقریبا بیمارستان شیفت زنان و زایمان خلوت بود، تو این سالهای اخیر خیلی آمار تولد اومده پایین، هر چند ماه یکی دوتا تولد داریم فقط، تعداد سقط و مرگ ها رو هم که باید جدا کنیم.
تاسف میخورم که واقعا دولت اسلامی اینجوری داره روبه پیری میره، تو این ایام همیشه میگفتم
_اللهم نشکو الیک فقد نبینا و ولینا و قله عددنا، اللهم فزدنا و انصرنا علی القوم الظالمین.
آبان سال۱۳۹۲یعنی دقیقا چند ماه پیش حادثه تروریستی شیراز دل همه رو خون کرد، تو این حادثه یه بچه عزیز، نه بهتر بگم یه شیر بچه رو از دست دادیم، آرشام عزیز.
خب آدم واقعا دردش میاد، این بچهها باید بزرگ میشدن، دکتر و مهندس این جامعه میشدن، ولی دشمن خوب هدف گرفته.
از جامعه زنان برای آسیب به کشور و اسلام شروع کرد، تو جنگ هشت ساله موفق نشد ولی با این فتنه خیلی کارش رو پیش برد.
بعضی وقتها که با علی در مورد این مسائل حرف میزدم میگفت:
علی: شما رهبرتون کشورتون رو خیلی نامحسوس داره از خطرات حفظ میکنه.
شما تو یک روز ۱۳شهید دادید، ما تو یک ساعت۱۰۰ها نفر شهید میدیم.
بخاطر شرایط درسی علی و شرایط من در بیمارستان تصمیم گرفتیم دوسال صبر کنیم، هم علی درسش رو تموم میکنه، هم من شاید بتونم رضایت مسئولین رو جلب کنم و انتقالیم رو به بعلبک جور کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~