eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
967 دنبال‌کننده
684 عکس
420 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود برم یا عشق آباد بین این دوتا داشتن تصمیم می‌گرفتن که کجا منو بفرستن . در نهایت تصمیم گرفتم منو به عشق آباد بفرستم یه روستای کوچیک اطراف ری . خیلی خوب نبود مردمش خیلی ساده و بی شیله پیله بودن . بعضاً انقدر مهربون بودن که اصلاً باورم نمی‌شد اینا انقدر نسبت به من غریبن اونا رو واقعاً مثل خونواده خودم دوست داشتم اونم همینطور منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و قبول داشتن . البته آقای دریایی گفته بود که نمی‌ذاره من خیلی اونجا بمونم حالا به خاطر درس خوبم یا همه فعالیت‌هایی که داشتم به خاطر هر چیزی که بود آقای دریایی دلش نمی‌اومد منو از بیمارستان دور بکنه و می‌خواست کنار دست خودش کار بکنم و کار یاد بگیرم . هوا خیلی سرد بود اوایل دی ماه 1390 این روستا تقریباً اطرافشو کوه‌ها گرفته بودن به خاطر همین شدت سرما بیشتر می‌شد هرچی لباس گرم‌تر می‌پوشیدیم باز هم هوا سرد بود . مطب من هم خونه بود هم مطب اوضاعی داشتیم اونجا . یه روز آقای دریایی اومد بازدید کرد از محل‌ومنو کنار کشید و گفت : خانم کمالی من نمی‌خوام شما اینجا اینجوری کار بکنید هرچند می‌دونم اینجا شما هم خیلی خوب به کار میاد ولی من تو بیمارستان بهتون نیاز دارم. خیلی از خانم‌هایی که قرار بود با ما تو بیمارستان کار بکنن دارن میرن و یا قصد مهاجرت دارند به خاطر خانواده‌شون یا می‌خوان برای خودشون مستقل بشن و مطب بزنن و توی بیمارستان دیگه کار کنن منم به عنوان یه پزشک خوب فقط شما رو می‌شناسم که بتونم معرفی کنم برای قسمت زنان و زایمان.هرچند که تو اون روستا خیلی بهم خوش می‌گذشت جامم خیلی خوب بود و مردمش خیلی با صفا و مهربون بودن ولی بازم دلم نمی‌اومد خیلی اونجا بمونم بیشتر دلم می‌خواست جایی باشم که بهم نیاز دارن .وقتی با آقای دریایی مشورت کردم قرار شد دو روز رو توی روستا باشم‌ و مابقی رو توی بیمارستان شهر باشم. این روز آخری که توی بیمارستان بودم،ساعت‌های آخر شیفتم بود یه خانم ۳۰ ساله رو آورده بودن که ماه‌های آخرش بود توی کوچه یه عده متجاوز یه سنگ زده بودم به سرش و با لگد زده بودن به شکمش دوقلو باردار بود بنده خدا یکی از قل‌هاش رو از دست داد . از شانس بدم اون شب ماشین خراب شده بود هر کاری می‌کردم روشن نمی‌شد آقای دریایی خیلی کمک کرد که ماشینو راه بندازه ولی باز راه نیفتاد . داشتم پیاده برمی‌گشتم گفتم خودمو به مطب می‌رسونم اونجا یکم استراحت می‌کنم حالا صبح زنگ می‌زنم بیان دنبالم تو مسیر بودم که متوجه شدم چند نفر دارن منو تعقیب می‌کنن .بدون اینکه به اونا توجه کنم به راهم ادامه دادم پیش رفتم پیش رفتم تا به یه کوچه‌ای رسیدم می‌خواستم اونا رو یه جوری گیر بندازم نمی‌دونستم چیکار کنم .کوچه بن بست بود خودم رو تو یکی از درای خونه که تقریباً یه گودی داشت قایم کردم منتظر بودم که اونا جلو بیان . صداشونو می‌شنیدم که می‌گفتن یعنی کجا می‌تونه رفته باشه . از صداشون متوجه شدم دو تا دخترن پسر نیستن به خاطر همین یه خورده احساس امنیت بهم دست داد و اومدم بیرون . _بامن چیکار دارید؟ دستشون، چاقو و قمه بود _اونا چیه تو دستتون؟ دخترها: ما از شما خسته شدیم، از چادرتون از این قیافه‌های درپیتیتون، آزادی میخوایم،آزادی. _والا بخدا منم آزادی میخوام، فکر کردی زیر چادرم و با این پوشش خیلی دارم خوش میگذرونم. دخترها: پس چرا این لنگ سیاه رو انداختی سرت؟ _ چون مردهایی هستند که میخوان از من سواستفاده کنن، آزادی به شرطی که من مورد سوءقصد و ت.ج قرار نگیرم. دخترها: پسرهای ایرانی رو تحقیر نکن اینجا اروپا نیست که به دخترها سوقصد بشه. _شاید ایران تو بحث ت.ج آخرین کشور باشه، ولی تو ایران هم مردهای سواستفاده گر هستند. دخترها: چرا تاحالا به ما ت.ج نشده؟ _دیر نشده، با این روشی که پیش گرفتید، خدایی نکرده زبونم لال راه باز میشه و داعش این کار رو گردن میگیره نه پسرهای هرزه. من نمیفهمم مشکلتون با حجاب چیه؟ دخترها: ما مشکلمون حجاب نیست فقط، به زن‌ها آزادی ندادن، من حق ندارم از دوست پسرم خواستگاری کنم، مهریه یه جور توهین به من هست. از این حرف‌هاشون فهمیدم اینا از یه جایی پر شدن، همین که از این شاخه به اون شاخه میپرن معلومه، این حرف‌ها مال خودشون نیست. _من جواب این دوتا سوال شما رو دارم اگر اجازه بدی جواب بدم. دخترها: اگر بخوای زر زر کنی با همین چاقو ریز ریزت میکنیم. _باشه. ببین برای اینکه استقلال تو حفظ بشه برای اینکه حرمتتو حفظ بشه خدا گفته پسر باید بره خواستگاری دختر . تو حاضری غرورت شکسته بشه پا بذاری رو غرورت بری از پسر خواستگاری بکنی بعدشم نه بشنوی؟ دخترها: دوست پسرمون مارو دوست دارن.
اصلا اینطور نیست اونا اصلاً شما رو دوست ندارن، اگه دوست داشتن همراهیتون می‌کردن، کجا شما رو همراهی کردن چرا الان نیستن؟ دخترا:یه جای دیگه دارن کارای دیگه می‌کنن. _اما در مورد سوال دومت مهریه اتفاقا پسر باید برای دختر مهریه در نظر بگیره اینجوری خودشو برای دختر ثابت می‌کنه که من تو رو دوست دارم حاضرم برات هزینه بدم . بگو ببینم تا الان دوست پسرت چه هزینه‌ای برات کرده؟ دخترها: شارژ روزانه، اخیرا گوشی اپل واچ گرفته برام، هرروز با یه دسته گل میاد. _واقعا درد تو همیناست واقعاً فقط به خاطر همینا عاشقش شدی ؟ _تو همین چند روز پیش مگه نبودکه دختر آغوش رایگان گذاشته بود و دزدیده شد پدر مادرش به پلیس متوسل شدن همونایی که دخترشون پلیس رو کتک زده بود . به نظر من اگر حقی از ما زنا و دخترا خورده شده خودمون باید حقمونو بگیریم نه که مردا پاشن بیان وسط میدون برامون . دخترها:خب مردها دیدن شما به ما بها نمیدید، اومدن کمک. _اومدن کمک؟ یا اومدن هرزگی؟ دخترها: چرا تو مثل بقیه نیستی؟ _کدوم بقیه؟ دخترها: همون چادری ها، اونا کلی به ما فحش میدادن، از کنار یه آخوند رد شدیم خیلی بد نگاهمون کرد. _ کارشون درست نبوده، همون طور که الان کار شما درست نیست. حالا میتونم دلیل این کارتون رو بپرسم؟ انگار که منتظر باشن یه تلنگری بشه، هردوتاشون روی زمین نشستن. دخترها: ما خواهریم، پدر مادرمون طلاق گرفتن، خیلی هم پولداریم، دوست پسرامون خیلی بهمون توجه میکردن، چند سالی هست که خونواده ندیدیم. دلمون میخواست تشکیل خانواده بدیم ولی چون وضع اقتصادی بد بود بچه طلاق بودیم، پسرها به ازدواج فکر نمیکردن، و از طرفی قضیه طلاق هم ما رو انگشت نما کرد، تا اینکه دوتامون با ساعد و بهمن آشنا شدیم. _میتونم ته داستان شما دوتا رو بخونم، بیاید بریم یه جایی که امن باشه خواهرانه تر حرف بزنیم.اونا رو بردم مطب، چند ماهی بود که خالی بود. وقتی باهاشون حرف زدم، و دردو دل هاشون رو شنیدم، به سختی قانع شدن.اونا اسلام و دین رو قبول داشتن، حتی حضرت آقا رو هم قبول داشتن کلابانظام‌مشکل‌نداشتن، ولی چون تو بحث ازدواج شکست خورده بودن فکر میکردن اینطوری میتونن حقشون رو بگیرن.تا صبح باهاشون حرف زدم، براشون دلیل آوردم که شما چقدر ارزش دارید که خدا براتون بها گذاشته.فضای خانوادگیشون طوری بود که هیچی نشنیده بودن از دین و خدا.لطف خدا بود تو همین چند ساعت اونا رو راضی کردم و خندون فرستادمشون پی زندگیشون. دخترها: قول میدی ما رو به پلیس تحویل ندی؟ _شما قول بدید دیگه گول پسرها رو نخورید برید سر خونه زندگیتون، و درس و دانشگاه منم که چیزی ندیدم. دخترها: الهه جون ممنونم، ما اگر زودتر میفهمیدیم خدا چرا برامون حجاب رو واجب کرده و اسلام واقعی چیه هیچ وقت اینطور نمیشدیم، شاید میتونستیم پدر مادرمون رو از طلاق نجات بدیم. _الان هم دیر نشده، خدا حواسش بهتون هست. رفتم دوتا روسری براشون خریدم و انداختم سرشون. دخترها: الهه جون، وقتی فهمیدم تو هم مجردی و خواهرات ازدواج کردن تعجب کردم چطور هنوز چادری موندی. _ مگه من بخاطر ازدواج کردن یا نکردن باید از عقایدم دست بکشم؟ شما با خدا رفیق بشید من قول میدم دوتا پسر خوب بزارم تو دامنتون😅 دخترها: مگه کسی ما رو اینطوری قبول میکنه؟ _ قرار نیست کسی بدونه، شما هم به کسی نگید، فقط بین شما و‌خدا باشه که به شما چی گذشته. دو تا از پرستارها رو میشناختم که دنبال دختر خوب بودن، تو بخش آقایون، از طریق واسطه خبرشون کردم، با توسل به خدا و اهل بیت تونستم این دوتا رو شوهر بدم، الان دخترها اینقدر خوب و محجبه شدن که خودم تعجب کردم از کاراشون. دیگه کار هر روز من شده بود، رفت و آمد به شیفت و بیمارستان، هر از گاهی امر به معروف هر وقت هم که خسته بودم چون بیمارستان و مطب به هم نزدیک بودن، می رفتم اونجا استراحت میکردم. اوایل اسفند بود که من تو مطب خواب بودم، با صدای در از خواب بیدار شدم. _یعنی کی میتونه باشه؟ همه که میدونن اینجا چند ماهه تعطیله. سر و صورتم رو آب زدم و چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم. .سلام _سلام، شما! از دیدنش تعجب کردم، پسر همون خانمی بود که تو کربلا دیدم. . ببخشید من خیلی پرس و جو کردم تا شما رو پیدا کنم، فقط فامیلتون رو بلد بودم. _چرا میخواستید منو پیدا کنید؟ ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_44 #من_عاشق_نمیشوم قرار بود منو به روستاهای اطراف شهرستان ری بفرستن. یا عزیز آباد قرار بود ب
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می‌خواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان می‌شنوم . .راستش من خیلی مدت‌ها پیش یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمی‌دونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو . تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم . _خب .اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید . وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمی‌کنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا . _ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم. .نه خواهش می‌کنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم . خانم کمالی من می‌تونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟ _ بله بفرمایید در خدمتم . .میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم. تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم . _بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی. .ممنون _میتونم فامیل شریفتون رو بدونم. . بله، علی اَیّاد طاهر. _ممنون آقای ایاد طاهر. بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان. حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم. اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبت‌های بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم. ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه. به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمی‌تونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم . قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود . + سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی . _ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید . + الهه مادر امشب میای خونه؟ _ امشب نمی‌دونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ می‌زنن و باید برم و بیام مطب برا من راحت‌تره ولی هرچی شما بگین اگه می‌فرمایید بیام خونه، من میام خونه . + آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی . _ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه . کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه. _ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟ نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟ _چی میگی نازنین، عروس چیه؟ نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال +نازنین درست حرف بزنه. نازنین: شوخی کردم بابا. + برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره. _چشم با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد . نمی‌دونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمی‌دونم ولی خیلی به دلم نشست. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم برای اولین بار همچین پسری می‌بینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت . شایدم دلیلش این بود که خودم نمی‌خواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا می‌شد . با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید . _سلام، بابا، خسته نباشید !سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم. _خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟ ! مهمون داریم بابا. _مهمون، کی هست؟ ! خیره بابا، خیره. حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون می‌خواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه . سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد . بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم . ! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده . نمی‌دونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه. اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم . ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_45 #من_عاشق_نمیشوم .راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می
!بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید. خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری. اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود. مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم. به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم. .ببخشید،شرمنده. _خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست. . اگر سوالی دارید بفرمایید _ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید. . ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟ _ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم. . اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟ _ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن. . انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید. خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه. . من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم. _ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید. . تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها. _ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه. . مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟ _دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم. هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش. در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم. رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشم‌هام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم. _سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم. آقا جان سال‌ها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دست‌های مهربانت به قلب این جوون. شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم. محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید. تازه یکم زبونش بهتر شده بود. محدثه: هاله، منم علوسم😍 _آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم محدثه: هاله، مامانی نی نی داله. _اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره. محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام. _ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت. مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟ قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگ‌تر ها بله. اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود. بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست می‌اومد. علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم. آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن. خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
پارت جدید خدمت شما عزیزان🌹♥️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_46 #من_عاشق_نمیشوم !بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید
بعد از تموم شدن مراسم عقد و حنابندون، علی آقا زنگ زد و گفت: .بیا بریم بیرون قدم بزنیم. _صورتم میکاپ داره، یکم طول میکشه پاکش کنم. . باشه اشکال نداره صبر میکنم؛ چند نفر هنوز موندن؟ _تقریبا همه رفتن؛ فقط دوتاخاله‌هام و خواهرم رویا و شوهرش و بچه‌اش و نازنین و مجید قراره بمونن. .خیلی خب پس میشه بریم. _آره میشه. خاله جان، رویا ،نازنین با اجازه من برم. -برو آبجی جان، ان شاالله همیشه به خوشی. _ممنون آبجی مهربونم. رفتم اتاق جلوی آیینه که ایستادم، خودم رو برانداز کردم، برای اولین بار خودم رو در لباس عروسی که قرمز رنگ بود دیدم. _الهه بالاخره تو هم خانواده دار شدی، بالاخره تو هم دلت رو باختی به یه نفر. دیگه نمیتونی بگی من عاشق نمیشم، الهه دیدی عشق پاک هم وجود داره؟ دیدی خدا چطوری نتیجه زحماتت رو داد؟ یه پسر خوب که سرباز امام زمانه، چی میخوای دیگه الهه؟ با دستمال مرطوب صورتم رو پاک کردم، خیلی سخت بود ولی تونستم باز کنم زیپ لباسم رو، یه شال سفید انداختم سرم، یه رژ بی‌رنگ زدم به لب‌هام، از ادکلنی که علی آقا آورده بود به خودم زدم، مانتوی کرمی رنگم رو تن کردم، شبیه یه نوعروس رفتم پیش علی.دَم در منتظر بود. علی: سلام. _ سلام هر دوتامون خجالت میکشیدیم حرف بزنیم، حالا که کنار هم بودیم، میتونستیم کلی حرف بزنیم ولی زبون هردومون بند اومده بود، حجب و‌حیای علی خیلی من رو شیفته‌اش کرده بود، چند متری رو باهم قدم زدیم. سرمای دستش رو‌ حس کردم که به دستم خورد. . دستتون رو بدید من. خجالت میکشیدم، هنوز حس میکردم نامحرمم، خیلی سختم بود. سرم رو پایین انداختم و آروم آروم دستم رو دراز کردم و به سمت دستش بردم. کف دستش سرد بود ولی خیس عرق. همین که دستم رو گذاشتم تو دستش یه نگاه به آسمون کرد و گفت: .الحمد لله على تحريري من المحرمات _میتونم ترجمه اش رو بدونم؟ . گفتم: خدا رو شکر که منو با حلالت از حرام بی نیاز کردی. _ چه قشنگ و با معنا. .یه چیزی بگم؟ _ بفرمایید .تو نگاه اول فکر میکردم یه دختری هستی که خیلی مغروری، از احساسات هم عشق و عاشقی بدت میاد، ولی اینطور نیستی. _ همه همینو بهم میگن . وقتی دستتو با خجالت تو دستم گذاشتی، دیدم چقدر سرخ و سفید شدی. حس میکنم یه حرفی میخوای بهم بزنی ولی نمیتونی. _ منم همین حس رو دارم، شما هم میخوای یه چیزی بگی. دوتامون یه لبخند ریز زدیم و به راهمون ادامه دادیم. رسیدیم به آزمایشگاهی که روز قبل عقد رفتیم اونجا. . انگار قراره مرور خاطرات کنیم. _ اهمم☺️ . وقتی خانمی که از شما خون گرفته بود از اتاق اومد بیرون خیلی ترسیدم. _ ترس!؟ چرا؟ . شیشه‌‌ای رو که دستش بود گذاشت تو دستگاه نصفش خون بود، به خودم گفتم این همه خون چه خبره. _ واقعا نگران شدید؟ . آره، البته نگرانیم به جا بود، تعجب کردم شما که دکتر هستید نمیدونستید یه چیزی باید همراهت می‌آوردی که وقتی ازت خون میگیرن بزاری دهنت؟ حرفی برا گفتن نداشتم، چی میگفتم. . وقتی سرت گیج رفت نمیدونستم چیکار کنم، خدا رو شکر پرستار اونجا بود، وگرنه میخوردی زمین، منم که نامحرم نمیشد کاری بکنم. _ خب میرفتید یه ابمیوه میگرفتید. . من اون لحظه دست و پام رو گم کردم، حقیقتش از وقتی شهادت پدرم و خواهرام رو دیدم دیگه دل اینو ندارم که ببینم کسی زخمی میشه یا از حال میره. _شما با این روحیه چطور تبلیغ میکنی اونم تو وسط میدون جنگ و اینا؟ . من اصلا جایی هستم که هیچ مجروحی رو نمیبینم، سردار سلیمانی با ابو مهدی بعد از شهادت پدرم و خواهرام وقتی فهمیدن من اینطور شدم فرستادنم پشت جبهه، من تا ماه‌ها نرفتم میدون جنگ، صحنه مرگ عزیزانم جلو چشمم بود. _ شما خیلی قشنگ حضرت زینب و امام سجاد(ع) رو درک کردید. . آره؛ من اون لحظه‌ای که حالت بد شد تمام اون صحنه‌ها جلو چشمم اومد، خیلی سخت خودم رو نگه داشتم که گریه نکنم. باورم نمیشد یه نفر بعد از پدر و مادرم اینقدر نگرانم شده بود، من همچین حالت‌هایی رو فقط تو رمان‌ها خونده بودم‌ تو فیلم ها دیده بودم. من فکر میکردم پسرا احساسات ندارن، همشون بی احساس و قلدر هستن و میخوان رئیس بازی دربیارن. ذره ذره عاشقش میشدم، عشقش مثل یه غذایی نو مزه بود که هرچی ازش میخوردی سیر نمیشدی. واقعا علی از زیبایی چیزی کم نداشت، خجالت میکشیدم بهش زل بزنم، ولی از طرفی دلم هم زود به زود براش تنگ میشد. . بستنی میخوری یا فالوده؟ _ هرچی شما میپسندی؟ . قبل از اینکه چیزی بخریم یه درخواست دارم. _ بفرمایید. .میشه رسمی با هم صحبت نکنیم؟ نمیدونستم بگم بله یا چشم، اصلا جواب سوالش رو چجوری بدم، آخه هنوز خیلی نگذشته چطور زود راحت باشم باهاش؟ . اگر سخته اول من شروع میکنم. از این به بعد بهت میگم الهه، البته جانم و عزیزم و گلم از این جور قربون صدقه‌ها هم هر کدوم رو خواستید بگو بهش اضافه کنم.☺️ ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥و خونی که دوباره ریخته شد...!🥀 😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤 هنگامی که عباس به زمین خورد صدای هلهله بلند شد. اما از یه جایی به بعد زینب نتونست بره سر شهیدش می‌دونی اونجا کجا بود؟ اونجا زمانی بود که عباس کنار علقمه زمین خورده بود، دستاش، پاهاش، چشماش . عباس رشیدش تیکه تیکه شده بود زینب نبود که بیاد زیر بغلای داداشو بگیره و بلندش بکنه . حسین قدش خمید؛ سر علی اکبر پیر شد ولی زینب بود . سر عباس هم پیر شد، هم قدش خمید ولی زینب... تو شاه چراغ هم همین قضیه رخ داد . تا وقتی حاج قاسم بود کسی جرات نمی‌کرد چپ به حرم نگاه کنه اما حالا حرومیا دیدن عباسمون زمین خورده . حالا داعش داره پای‌کوبی و هلهله می‌کنه یه عده هم شادی می‌کنن. و حالا می‌تونیم بگیم گردنت را می‌شکست آنجا اگر قاسم بود . جای خالیت خیلی حس میشه حاج قاسم . ✍️ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
برای عزیزان تازه وارد مجدد بارگذاری شد با کلیک روی لینک به پارت مورد نظر هدایت میشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا