💥یادآوری
📌امروز ۲۳ ذی القعده روز زیارتی امام رضا علیه السلام است.
📌کسانی که در مشهد هستند از زیارت غافل نشوند.
📌 کسانی که در مشهد نیستند، از زیارت راه دور عقب نمانند.
❤️ بُعد منزل نبود در سفر روحانی
🤲 السلام علیک یا امام الرئوف
🤲 برای تعجیل امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شاه که پناهتون شد...
ولی ما خیلی دلتنگیم🖤💔...
دلم نیومد تنها تنها خوبیهاشونو مرور کنم
نشر حداکثری با ذکر فاتحه و صلوات🙏
#رئیسی
#دکتر_ابراهیم_رئیسی
#پارت_13
#آبرو
محمدحسین تماس رو باز کرد اما قبل از شروع صحبت کردنش زهره شروع کرد به عتاب کردن
زهره: دختریه چشم سفید کی تاحالا جرأت کردی اینطور پررو بشی و جواب بدی؟ گند میزنی بعد جوابشون رو هم میدی؟ تو که نخبه بودی؟ جهشی دادی، تست هوش دادی، این غلطی که کردی نشونه هوشت نبود.
من و پدرت وقتی شنیدیم از خجالت آب شدیم، پدرت از دیشب زیر سرم، من از شدت سر درد نمیتونم رو پا بشم.
خدا بگم چکارت کنه دختر، داریم از دستت دیوونه میشیم، تو آبرو نداری یکم به فکر آبروی ما باش.
زهره پنج دقیقه یکسره حرف زد، تموم که شد محمدحسین آروم سلام کرد.
زهره: خاک به سرم، محمدجان تویی مادر؟ یعنی من اشتباه گرفتم!؟ ببخشید شرمنده مزاحمت شدم.
محمدحسین: نه مادر اشتباه نگرفتی، گوشی نازنین.
زهره: گند زده دوباره پشت تو قایم شده؟ چرا اینقدر ازش دفاع میکنی؟ بزار یکم ادب بشه این دختر.
محمدحسین: من رفتار و حاضر جوابی خواهرم رو، حتی نمرات کم میانترمش رو توجیه نمیکنم، بابت این خواهرم رو خیلی عتاب کردم، ولی رفتار مسئولین حوزه اصلا پسندیده نبود، منم بودم اعتراض میکردم به جلسه عمومی جلو چشم همه دلیل نداره ضعف خواهر منو تو چشم دیگران بکنند، من فردا قراره برم به این رفتار اعتراض کنم، اینا هیچ کدوم تایید کمکاری خواهرم تو درس خوندنش نیست.
زهره: محمدم ما دیگه جون نداریم ادامه بدیم، این دختره شرم خورده حیا رو غی کرده.
محمدحسین: چرا میگید دختره؟ مگه چیکار کرده؟ اون که همه جور خودش رو ثابت کرد ، این کار شما نازنین رو به این مرحله رسوند.
یکم واقع بین باشید لطفا مادرم، خواهش میکنم.
زهره: آدم کسی رو احترام میکنه که به حرف پدر و مادرش گوش بده، اون دختره هیچ احترامی، هیچ ارزشی برا حرفمون قائل نیست.
محمدحسین: مامان از من ناراحت نشید، ولی واقعا ما چقدر براش ارزش قائل بودیم؟ چقدر به نظراتش احترام گذاشتیم؟ همه چی رو بهش تحمیل کردیم، من تو یکسال بهش فشار آوردم که دو تا پایه بخونه، تست هوش بده و ...
زهره: اینا همش بخاطر خودش بود، درک نکرد نفهمید.
محمدحسین: اینا بخاطر نازنین نبود، بخاطر حرف مردم بود.
زهره: این تفکر تو هم برام یه مسئله است محمد مامان.
محمدحسین: خودتون رو اذیت نکنید مادر مهربانم، من همه چی رو درست میکنم.
زهره: مادر پیش مرگت بشه الهی، خیلی داری زحمت میکشی.
نازنینزهرا: تموم شد، هرچی فحش بود رو خوردی.
محمدحسین: بخاطر تو جون هم میدم، فحش که چیزی نیست.
نازنین لبخند ریزی زد و قهوهاش رو هم زد.
محمدحسین: از اینجا خوشت اومده؟
نازنینزهرا: خیلی قشنگه اینجا.
داداش میشه یه چیزی بخوام؟
محمدحسین: چی عزیزم؟
نازنینزهرا: اجازه میدی چادرم رو دربیارم؟
آخه کافه با این تیپ...!!
محمدحسین: اولا من کی باشم رو حرف خدا حرف بزنم، حجاب و چادر حرف خداست، من نمیتونم حکم بدم.
ثانیا چرا فکر میکنی کافه محل افراد تیپ امروزی و ژیگول؟
اتفاقا کافه جای ماهاست، نه جای اونا.
نازنینزهرا: متوجه شدم، الان غیرتی شدی و اجازه ندارم چادرم رو دربیارم.
محمدحسین: اصلا اینطور نیست، من نگفتم با چادر بمون یا چادرت رو دربیار.
من قانون رو گفتم.
نازنینزهرا: من مانتو پوشیدم، بلند هم هست، روسریم هم کوتاه نیست، یه امروز من لذت بیچادری و آزادی رو بچشم، قول میدم بقیه روزها چادر بپوشم.
محمدحسین سکوت کرد و فقط به خواهرش نگاه کرد، چقدر محسوس بود که نازنین هنوز بابت پوشش کامل و چادر اقناع نشده و این پوشش اجبار بوده.
این اتفاق خیلی محمدحسین رو متاسف کرد، دلش برا خواهرش میسوخت، اگر زمانی که باید آزاد میبود از حقش استفاده کرده بود الان به این حال و روز نمیافتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبحت بخیر آقای من🌹
آقای دلتنگی😔
آقای تنهایی💔
#پارت_14
#آبرو
بعد از یک ماه قدمهای سبز بهار به دنیا پا گذاشت، بوی گوجه سبز و آلوچه قرمز و توت فرنگی، شیرینی هندونههاش و تنوع بازارش.
نازنینزهرا با ذوق و شوق به خونه برگشت، اما استقبال گرمی از اون نشد؛ انگار نه انگار یک ماه دخترشون ازشون دور بوده.
محمدحسین هنوز وسایلش رو تو اتاق خواهرش نگه داشته بود.
نازنینزهرا: چقدر دلم برا اتاقم تنگ شده بود، وااااای کمد لباسهام، خداااااا عکسها
محمدحسین: نیومده باید بریم.
نازنینزهرا: باز کجااا!؟
محمدحسین: مسافرت.
نازنینزهرا: با اینا!!!؟
محمدحسین: اینا چیه!؟ پدر و مادرمون هستن.
نازنینزهرا: سگ وارد خونه شده بود بیشتر از من احترام داشت، تو به اینا میگی پدر و مادر، من چقدر گفتم اونا منو دوست ندارن، راستی فردا میرم آزمایش DNA میدم مطمئنم دختر این خانواده نیستم.
محمدحسین: این چه حرفیه نازنین؟ اونا تو رو دوست دارن، یکم مشکلاتی هست ولی واقعا این رفتارهاشون از ته دل نیست، وقتی اون بلا سرت اومد هممون دست به دعا شدیم.
نازنینزهرا: عشق و علاقه از سر و صورتشون میبارید بعد یک ماه پا گذاشتم اینجا.
محمدحسین: بخاطر من فراموشش کن لطفا باشه.
یه چیز دیگه هم هست باید بدونی، نمیخوام از کس دیگه بشنوی.
نازنینزهرا: چی!؟
محمدحسین: قبل از اینکه بیای اینجا...، یعنی یک هفته قبل رفتیم خواستگاری.
نازنینزهرا: جدی میگی!؟ یعنی داری...
واااای خدای من.
محمدحسین: ناراحت نشدی؟
نازنینزهرا: نه چرا ناراحت بشم، تو خونه دار میشی ومیتونی یه اتاق برام پیش خودت جدا کنی منم اینطور از تو جدا نمیشم و از اینجا مامان و بابا راحت میشم.
محمدحسین: حالا کی گفته قراره خونه بگیرم، میاد اینجا احتمالا.
نازنینزهرا: چرا باید بیاد اینجا!؟
محمدحسین: چون منم مثل تو دوست ندارم دور از هم باشیم.
نازنینزهرا: کی قراره عقد کنید؟
محمدحسین: هنوز هیچی معلوم نیست، فقط حرفهای اولیه رو زدیم، شروط منو هم باید قبول کنه.
نازنینزهرا: فکر کردم دیگه تموم، خب پس حالاحالاها اینجا آویزونی.
محمدحسین گوش نازنین رو گرفت و گفت:
آویزون خودتی شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
کسی نظری نداشت؟🤔
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
لینک گروه برای اعضای جدید
#پارت_15
#آبرو
محمدحسین: نازنین کجا موندی؟
نازنینزهرا: داداش، چادرم رو پیدا نمیکنم.
محمدحسین کفشهاش رو در آورد سمت اتاق رفت.
محمدحسین: چی گفتی؟ نشنیدم از اون فاصله
نازنینزهرا: چادرم رو پیدا نمیکنم.
محمدحسین: لباسهات رو گشتی؟ شاید گذاشتی تو چمدون.
نازنینزهرا: نه داداش مطمئنم نگذاشتم، اون عبا نگین دار رو گذاشتم تو چمدون، ولی اون چادر عربی نیست.
زهره: بفرما، رو بند بود، اتو زدم برات گذاشته بودم اونجا تا چروک نشه.
محمدحسین لبخند به لبش نشست و نازنین هم یه تشکر کرد و سه تایی سمت ماشین رفتن.
زهره: یکم سنگین رفتار کن، حاج قاسم حسنی هم همراهمون میان.
نازنینزهرا: حالا کجا قراره بریم؟
محمدعلی: اول میریم مشهد یه دو روز اونجا میمونیم، بعد میریم شمال، برا تبلیغ.
محمد حسین که میدونست سفر تبلیغی با روحیه نازنین سازگار نیست پیش دستی کرد و گفت:
من و نازنین اونجا از مناظر زیبای شمال لذت میبریم، شما هم به وظیفهتون عمل میکنید.
نازنینزهرا لبخندی زد و به صندلی تکیه داد و مشغول چک کردنگروههای تلگرامی و اینستا شد.
۲۶ ساعت باید تو راه باشند، از شهرکرد تا مشهد.
محمدحسین: سعی کن شارژ گوشیت رو نگه داری، تو مسیر توقف طولانی نداریم، ممکنه به مشکل بر بخوری.
نازنینزهرا: پاور رو شارژ کردم و همراهم آوردم.
محمدحسین: حالا چی گوش میدی؟
نازنینزهرا: دنیا دیگه مثل تو نداره...
زهره با شنیدن این حرف روش رو برگردوند به سمت نازنین و چشم غرهای بهش کرد.
محمدحسین به بازوی نازنین زد و آروم دم گوشش گفت:
تو که میدونی مامان و بابا به آهنگ حساساند، یکم آرومتر.
نازنینزهرا: خب، خودت گفتی چی گوش میدی منم جوابت دادم.
محمدحسین: آرومتر می گفتی.
محمدعلی: اینقدر این مزخرفات رو گوش دادی که گوشت حرف خدا رو نمیشنوه، اینا طرب، شهوت برانگیز، اون دنیا تو گوشت مواد مذاب میریزن، از شنیدن نغمات بهشتی محروم میشی، فُگُری میاره تو زندگی، حرام،حرام،حرام.
روضه سیدالشهدا راه بهشته، دختر یکم با اینا أُخت بگیر.
زهره به محض شنیدن حرف محمدعلی ضبط ماشین رو روشن کرد.
زهره: عزیزم فلش رو بده، من تو اون مداحیها رو گلچین شده دارم.
محمدعلی: بفرمایید خانمی.
زهره فلش رو به ضبط زد و شروع کرد خوندن:
جان آقا، سنه قربان آقا، سیدالعطشان آقا، جان آقا....
زهره با همون بیت اولش شروع کرد اشک ریختن، صدای ضبط نسبتا بلند بود.
نازنین مجدد هدفونهای بیسیمش رو گذاشت روی گوشش و طلیسچی پلی کرد و صداش رو تا آخر بلند کرد.
آروم زیر لب گفت: انگار نه انگار عید، داریم میریم عزا، مثلا اعیاد شعبانیهاست.
محمد حسین از فرط خستگی چشمهاش گرم شد و خوابید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_16
#آبرو
تو مسیر در باغی نزدیکیهای زرین شهر اصفهان توقف کردند.
تا هم ماشینها یکم استراحت کنند و هم از منظره سرسبز باغهای موجود استفاده کنند.
مرضیهخانم: حاج خانم اینجا یکم استراحت کنیم و یه چایی بخوریم، نظرتون چیه؟ منم کلوچههای خونگی و تازه دارم.
زهره: موافقم، فقط ببینیم سروران چی میگن.
محمدحسین: نازنین، آبجی، بیدار شو.
نازنینزهرا چشمانش رو مالید و با صدای خسته و از ته چاه بیرون آمده گفت:
یکم دیگه بخوابم.
محمدحسین: بیدار شو ببین کجا اومدیم، منظرههاش خیلی قشنگه، جون میده برا عکاسی.
نازنینزهرا: به همین زودی رسیدیم؟
محمدحسین: نه، برا استراحت و بنزین زدن ایستادیم.
نازنینزهرا: قشنگه، حالا بزار به خوابم ادامه بدم.
محمدحسین مقداری آب ریخت ته لیوان و روی صورت نازنین پاشید.
نازنینزهرا: ااااا، داداش...
محمدحسین: پاشو دیگه، از این لحظات لذت ببریم، بریم باهم عکس بندازیم، برای پیجت عکس و استوری نمیخوای؟ چه کسی خوشتیپتر از من.
نازنین: چشت نکنن.
مرضیه خانم: بهبه سلام نازنین جون، خوبی عزیزم؟
نازنینزهرا: سلام، ممنون
مرضیهخانم: چه سعادتی میخواد با یه نخبه و خانوادهاش بریم سفر.
زهره: اختیار دارید حاج خانم.
ماشاالله آقا پسرتون هم آدم کمی نیستن.
مرضیه: خدا رو بابت این نعمتها باید شکر کرد.
زهره نگاه معناداری به نازنین کرد و آمین کش داری گفت.
محمدحسین: مامان با اجازه من و نازنین میریم عکس بگیریم.
زهره: باشه پسرم، فقط زود برگردید، به چایی داغ و کلوچههای خونگی برسید.
مرضیه: خدا حفظشون کنه، چشم نخورن، چه خواهر و برادری، زهره خانم من به این تربیتت غبطه میخورم.
زهره: نفرمایید حاج خانم.
نازنین و محمدحسین به هر گل تازه شکفته و درخت سرسبزی میرسیدن عکس میانداختن.
محمدحسین: بنظرم باهاشون یه کلیپ بساز، یه آهنگ از اونایی که میشنوی فقط یکم ملایم باشه بساز میخوام بزارم اینستا.
نازنینزهرا: چشم داداشم.
مرضیه: ابراهیم جان مادر برو نازنینخانم و آقا محمد رو صدا بزن بیان بخورن که راه بیفتیم.
ابراهیم: چشم مادر.
زهره: آقایون خوب گرم گرفتنهاا.
مرضیه: دوتا طلبه و هم مباحثهای باز هم به هم رسیدن.
زهره: حتما دارن برنامه تبلیغیشون رو تنظیم میکنن.
نازنین و محمدحسین هم از راه رسیدن و به جمع پیوستن، محمد با فاصله همراه ابراهیم تو جمع آقایون نشستن و نازنین هم کنار مادرش و مرضیه نشست.
مرضیه: دخترم یکم از خودت بگو، شنیدم جهشی دادی و حوزه رو هم همزمان داری میخونی.
نازنینزهرا: بله، امسال باید دوتا آزمون بدم، هم دهم هم یازدهم رشته ریاضی، سال دیگه دوازدهم رو میخونم، برا سال دیگه قرار شد حوزه رو غیرحضوری کنم.
زهره سرش رو پایین انداخت و تکون داد چاییش رو برداشت.
مرضیه: اما یه سفارش از من به تو دخترم، هیچی مثل حوزه نمیشه، از لحاظ علمی چنان تو رو بالا میبره که دنیا و آخرتت رو میسازه.
نازنینزهرا: من حتی اگر خودم بخوام نمیتونم از حوزه جدا بشم، اول و آخرش اونجا رو میخونم، اما ریاضی رو هم ادامه میدم، تو حوزه که آینده نیست.
مرضیه: شاید شغلی نداشته باشه برا دختر ولی برای یه دختر و زن حوزه بهترین جاست، معنا نداره دختر بیرون کار کنه، دختر لطیفه، حساسه، جامعه رو بذاریم بزا مردا و زنها تو خونه، خانه داریشون رو بکنن.
نازنینزهرا: شنیدم شما استاد هستید، چرا خونه داری نمیکنید؟
زهره با شنیدن این حرف چشماش باز شد و لیوانش رو محکم تو نعلبکی گذاشت.
حبه قندی که تو نعلبکی بود خورد شد.
مرضیه: من همش دوساله دارم تدریس میکنم، من ۱۷ سالگی عروس شدم، ۱۹ سالگی مادر شدم، مشغول بزرگ کردن ابراهیم و محمدحسن شدم، محمدحسن داماد شد و رفت ابراهیم هم که مسیرش رو مشخص کرد و داره طلبگی میخونه، بنظرم رسید الان میتونم به علاقهام ادامه بدم.
نازنینزهرا: بنظرتون دیر به علاقتون فکر نکردید؟ زمانی که ذوقش رو دارید باید سمتش میرفتید.
این اعتقاد منه، هرچیزی تو زمانش خوبه، تا ذوقش رو داری باید انجامش بدی، اگر بگذره حتی اگر بعدها دنبالش بری، دیگه مثل اول که ذوقش رو داشتید به دلتون نمیشینه.
مرضیه: کاملا این مورد رو باهات موافقم دخترم.
مکالمهها تمام شد، زهره خیلی سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و چیزی به رونیاره.
با کمک هم دیگه وسایل رو جمع کردن و آماده شدن که مسیر رو ادامه بدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
چند نفر منتظرن بعدی رو هم بذارم؟
🤔🤩
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
#پارت_17
#آبرو
زهره به محض این که سوار شد، نفس حبس شده تو سینهاش رو بیرون داد و رو به محمدعلی کرد و گفت:
این دخترت ادب سرش نمیشه، داشتم جلوی حاج خانم از خجالت آب میشدم.
محمدعلی: مگه چی شده خانمی؟ یکم آروم باش.
زهره: مرضیه خانم بهش میگه کارخونه برای زن بهتره، این پروپرو تو چشمش نگاه میکنه میگه شما هم الان داری تدریس میکنی، چرا سر خونه زندگیت نیستی.
نازنینزهرا: با کمال شرمندگی، جمله آخر از من نبود.
زهره: محمدعلی ببینش تو رو خدا.
محمدعلی: شما آروم باش لطفا.
محمدحسین: واقعا اینو گفتی نازنین؟
نازنینزهرا: خیلی فضول بود، حوزه بهتره، زن تو خونه باشه بهتره، مگه اسیر گیر آوردن.
محمدحسین: کاش جوابش نمیدادی آبجی.
نازنینزهرا: میخواست این خزعبلات رو نگه، واقعا چرا مردم یاد نگرفتن زندگی دیگران به اونا ربطی نداره.
زهره: اگر یه درصد احتمال داشت ما با اونا وصلت کنیم، دیگه همش پرید، اونا که عروس زبون دراز نمیخوان.
نازنین با تعجب گفت:
شما سر من دارید معامله میکنید؟ احسنت، درود به شرفتون، شما فکر کردید من واقعا با این دراز مو فرفری گوش شتری ازدواج میکنم؟
محمدحسین: نازنین بسه دیگه.
محمدعلی: شما یاد نگرفتی رو مردم نباید لقب بزاریم، نخوندی تو قرآن« لاتنابزوا بالالقاب»
نازنینزهرا: همون طور که خودشون و شما هم ظاهرا تو قرآن نخوندید « لاتجسسوا» کاش خدا به جمله دیگه هم اضافه میکرد « لاتداخلو، لا فوضولی تو کار ناس».
زهره: دهنت رو ببند دختره بیادب، خدایا من چهکار کردم که این دختره اینقدر وقیح شده، همش با سلام و صلوات شیرش دادم، قرآن هروز تو گوشش خوندم، تقاص کدوم کارم رو دارم پس میدم.
محمدحسین مچ دست نازنین رو گرفت و کشید.
نازنینزهرا: چیه!؟ دیگه به اینجام رسیده، دارم خفه میشم.
محمدحسین: باشه، یکم آروم بگیر هیچی نگو، بگیر این هدفونهات رو بزار آهنگهات رو بشنو.
نازنین یه آهنگ ترکی غمگین پلی کرد و به خطوط سفید جاده که با سرعت یکی پس از دیگری میگذشتند چشمدوخت.
محمدحسین از فرصت استفاده کرد و با پدر و مادرش صحبت کرد.
محمدحسین: شما که میدونید دوست نداره تو کارهاش کسی دخالت کنه چرا کاری میکنید که بیشتر سر دنده لج بیفته؟
زهره: دنده لج؟ مادر خواهرت یه بی ادب، اگر این همه ناز خریدنهای تو نبود میدونستم چطور ادبش کنم، قدیمیا راست گفتن بچه بعضی وقتها باید کتک بخوره.
محمدحسین: ببخشید، با کمال احترام برا قدیمیا، ولی اونا غلط کردن این سنت غلط رو جا کردن بین مردم، شما مثلا درس حوزه خوندید، کتک زدن فرزند گناهه، دیّه داره، مخصوصا اگر رد کتکها بمونه که میمونه و باعث کبودی میشه، اونم دختر، با این که پیامبر کلی سفارش کرده در مورد دختر.
محمدعلی: تو چرا این همه پشتش در میای؟ ما این همه از بقیه پنهون کردیم که اون رفته ریاضی، همه زحمات ما رو به هدر داد.
محمدحسین: پدر من شما چرا باید این مسئله رو پنهون کنی؟ مگه جرم کرده؟
من پشتش در میام تا اون از جمع خانواده نره تو بغل پسرهای خیابونی که صدبرابر بدتر از خودکشی.
بعد از این مکالمه فضای جمع ماشین تو سکوت فرو رفت، نازنین همچنان از پشت شیشه به خطها و مسیر و کوهها خیره شده بود و احتمالا همون آهنگ غمگین برای دهمین بار داشت پلی میشد.
مرضیه: ماشاالله دختر حاج معالی خیلی سر زبون داره.
حاجقاسم: چطور؟
مرضیه: یه سفارشی بهش کردم، یه جوابی داد من متحیر شدم.
ازحرف خودم بر علیه خودم استفاده کرد.
ابراهیم: طلبگی میخونه؟
مرضیه: هم حوزه میخونه، همزمان هم رشته ریاضی رو داره دنبال میکنه، امسال دوتا پایه رو میخواد آزمون بده، سال دیگه دوازدهم رو میخونه.
حاجقاسم: دختر رو چه به رشته ریاضی؟
ابراهیم: میتونه دبیر ریاضی بشه تو مدارس خیلی هم نیازه.
مرضیه: راستش یکم به تردید افتادم، نمیدونم اون گزینه مناسبی برای ابراهیم هست یا نه؟ از طرفی حاجمعالی و حاج خانم خیلی محترماند، با اصل و نسباند، دلم نمیخواد این فرصت رو از دست بدم.
حاجقاسم: ان شاالله هرچی خیره همون اتفاق میافته، فعلا که عجلهای نداریم.
حدود ۱۰ ساعت بود که تو مسیر هستن، میان راه آقایون سعی میکردن کار تبلیغشون رو تنظیم کنن.
برای اینکه خانواده خسته نشن، هر پنج ساعت یک ساعت میان راه استراحت میکردن و میوهای می خوردن و گپ و گفتی میکردند.
نازنین تا آخر سفر تو خودش بود، خودش رو با موبایلش سرگرم میکرد، تو جمعهاشون شرکت نمیکرد، اما محمدحسین اجازه نمیداد خواهرش غرق تو این فضای مجازی بشه، به بهانههای مختلف اونو همراه خودش میکرد، توی جمع میآوردش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
animation.gif
630.9K
حال و روز من بعد از سه تا پارتی که نوشتم و باز نویس کردم و بارگزاری کردم.
😩😩😫