🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_102 #آبرو محمدحسین: ما فهمیدیم نازنین اسمش رو تغییر داده، بگو اسمی که نازنین داره باهاش تو
#پارت_103
#آبرو
محمدحسین: سلام بر اهل خانه.
خانم!؟ کجایی ملکا جان؟
عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
محمدحسین موبایلش رو بیرون آورد با ملکا تماس گرفت.
صدای گوشی ملکا از توی آشپزخونه به گوشش رسید.
محمدحسین: یعنی چی!؟ گوشیش رو جا گذاشته!؟
به سمت اتاق رفت تا تنی به آب بزنه و سر روش رو بعد یک ماه تمییز کنه.
وارد اتاق که شد از صحنهای که دید لحظهای جا خورد.
محمدحسین: ملکا؟ ملکا؟ صدام رو میشنوی؟
خدای من داره تو تب میسوزه.
فورا ملکا را بلند کرد و سمت پارکینگ رفت، به هر زحمتی بود در ماشین رو باز کرد و ملکا رو روی صندلی عقب گذاشت و به سمت بیمارستان تخت گاز رفت.
محمدحسین: دکتر، پرستار، کمک.
پرستار: بیاریدش اینجا، چی شده؟
محمدحسین: تب داره، من که رسیدم خونه دیدم بیهوش رو زمین افتاده.
پرستار: شما لطفا بیرون باشید تا ما کارمون انجام بدیم.
محمدحسین نگران پشت در ایستاده و سرک میکشید، مدام توی دلش خودش رو ملامت میکرد، بابت کم توجهیهایی که نسبت به ملکا داشت، این یک سال اخیر بیشترین زمانش برای پیدا کردن نازنین زهرا گذشت، نیمی هم تو ماموریت.
دکتر: شما همسرش هستید؟
محمدحسین: بله، همسرش هستم، چیزی شده دکتر؟
دکتر: تبریک میگم، دارید پدر میشید.
محمدحسین تو چشمای دکتر زل زده بود و حرفی نمیزد، شاید فکر میکرد در رویا به سر میبره.
دکتر: خانمتون خیلی به مراقبت نیاز داره، غذاهای مقوی باید بخورن. این تبشون هم ناشی از کم خوراکی و ضعف بارداری هست.
محمدحسین: چش....چشم آقای دکتر.
الان میتونم ببینمش؟
دکتر: بله، امشب رو هم مهمون ما هستن.
محمدحسین: ممنون آقای دکتر.
دکتر: باز هم تبریک عرض میکنم.
محمدحسین با لبخندی که به لب داشت وارد اتاق شد.
پرستار در حال تنظیم سرم ملکا بود.
ملکا: ببخشید، حتما خیلی نگران شدی
محمدحسین: دنیا برعکس شده؟ من باید معذرت خواهی کنم، من باید متوجه میشدم که....
ملکا: که چی؟ من که حالم خوب بود.
محمدحسین: باید متوجه میشدم تو داری مادر میشی و من پدر.
ملکا خیره خیره محمدحسین رو نگاه کرد، خودش هم از بارداریش خبر نداشت.
محمدحسین: باید بیشتر حواسم بهت میبود.
ملکا: جدی گفتی محمدحسین؟
محمدحسین: جدی جدی گفتم.
خوشحالی محمدحسین و ملکا غیر قابل وصف بود.
ملکا در حال استراحت بود، محمدحسین به محوطه بیمارستان رفت، یه کیک و آبمیوه گرفت و زیر سایه درخت کاجی نشست.
اشکهاش آروم آروم سرازیر شد، یاد روزی افتاد که نازنین میگفت من برا زنت برادر شوهر میشم، من دوست ندارم عمه باشم.
دلش حسابی گرفت، تو این شادی جای نازنین حسابی خالی بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمدحسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
هستید بریم پارت جدید یا دارید نهار میخورید؟😄😉
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_103 #آبرو محمدحسین: سلام بر اهل خانه. خانم!؟ کجایی ملکا جان؟ عجب! احتمالا رفته خونه پدرش.
#پارت_104
#آبرو
نازنینزهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم.
هاکان: منم خوشحالم عشقم، الان دیگه رسما خانم مهندس شدی.
نازنینزهرا: نمیدونی چقدر ذوق دارم کلاه زرد مهندسی سرم کنم و برم بازدید سر ساختمونها، به خونه برا خودم در نظر گرفتم، دوست دارم اونو هم بسازم، واااای هاکان کلی کار دارم باید انجام بدم.
هاکان: منم تا هر جا بخوای کنارت هستم.
.............
زهره: محمدحسین جان مادر بیاید اینجا همین اتاق پایینی، ما خودمون میریم بالا، اینجوری من بیشتر حواسم به ملکا هست.
محمدحسین: خیلی ممنون مادر، نه، ما خونه خودمون راحتتریم، من هم با فرمانده صحبت کردم ماموریتهای درون کشوری گرفتم، خیلی ملکا رو هم تنها نمیذارم.
ملکا: ممنون مامان جونم، اینجا اتاق شخصی نازنین جون، خوب نیست دکور اتاقش بهم بزنیم.
محمدعلی: نازنین! اون که یک سال ازش خبری نیست.
ملکا: بالاخره که برمیگرده.
................
مریم: آرشام چرا غلطی نمیکنی؟ این دوستت که ایرانه، رو بگو کار منو راه بندازه.
آرشام: باور کن پیگیرم عزیزم، یکم کارهاش طول میکشه، برداشتن ممنوع الخروجی به همین سادگی نیست.
مریم: هرکاری میکنی زودتر، من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
آرشام: یکم دیگه دندون رو جیگر بذار خانمی، همه رو انجام میدم و میارمت پیش خودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعطیتنی خیر کثیر
یا اباعبدالله
اذوب ابحبک
یا اباعبدالله
نبض گلبی یا حسین
کل دمعه بعینی اتنادی یا حسین😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمر تعزیه مجبور شد بغلش کنه....
به حضرت رقیه س ، الهی العفو....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_104 #آبرو نازنینزهرا: هاکان من ازت خیلی ممنونم، این موفقیتم رو مدیون تو هستم. هاکان: منم خو
#پارت_105
#آبرو
هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم!
نازنینزهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که رشته مورد علاقهام رو تموم کردم ومیخوام وارد دانشگاه بشم، باید کار اصلیم رو قبلش تموم کنم.
هاکان: کار اصلی!؟ میخوای چیکار کنی؟
هاکان روی زانو نشست دستهای نازنین رو گرفت و تو چشماش زل زد.
هاکان: این مسیر یعنی مرگ، نه مرگ کسایی که بهشون فکر میکنی، مرگ خودت، اون قلب مهربونت میمیره، تیکه پاره میشه، از خودت چیزی نمیمونه جمره جان.
نازنینزهرا: من قسم خوردم آبروی محمدعلی و زهره رو ببرم، آبرویی که بخاطرش منو آواره کشور غریبه کردن، آبرویی که بخاطرش منو از داداشم دور کردن، آبرویی که بخاطرش مجبور شدم بشورم و بسام تو رستورانها، من باید این آبرو رو بریزم.
هاکان عقب برگشت و به دیوار تکیه داد، سرش انداخت پایین و بغض کرد.
هاکان: خیلی کوچیک بودم که پدرم رو از دست دادم، پدرم تاجر بود، تو یکی از سفرهاش به ترکیه عاشق مادرم میشه، پدر و مادرش عاقش میکنن، از ارث محرومش میکنن، تا بلکه از مادرم دست بکشه، ولی پدرم این کار رو نکرد، پدرم با مادرم ازدواج کرد، اومدن ترکیه زندگی کردن، پدر بزرگ مادریم، ارث مادرم رو میده، پدرم با اون یه کارخونه راه میاندازه، پارچه فروشی، قشنگ که بالا رفت و پولدار شد و بینیاز، یه شب اومد پیش مادرم و گفت، من اجازه نمیدم حقی که ازم خورده شده رو بهم ندن، میخوام حقم رو پس بگیرم، ارثم رو ازشون میگیرم و ثابت میکنم که اونا هیچی نیستن.
پدرم رفت پی انتقام، اما با چند روز بعدش جنازش رو تحویل گرفتیم
مادرم کارخونه رو به نامم زد، من همش ۱۳ سالم بود، مادرم روز به روز ضعیفتر شد، عکس پدرم رو بغل میگرفت و اشک میریخت، پنج سال بعد، درست زمانی که منتظر بودم نتیجه کنکورم رو به مادرم نشون بدم، وقتی برگشتم خونه دیدم مادر عکس پدرم رو بغل کرده و از دنیا رفته، انتقامی که پدرم رفت دنبالش منو یتیم کرد، خیلی بهم سخت گذشت، به سختی کارخونه رو رو پا نگه داشتم، بعدها تونستم به یه همچین جایی که میبینی تبدیلش کنم.
جمره تو دیگه نرو، من از این انتقامها روز خوش ندیدم.
نازنینزهرا: هاکان، من مثل پدرت نیستم صبر کنم پولدار بشم برم، میخوام قبل این که عزرائیل جون محمدعلی و زهره روبگیره من اونا رو دق بدم، نمیتونم کنار بکشم.
هاکان: خواهش میکنم، جمره، بذار جزای کارشون رو خودشون ببینن، همین که تو دیگه پیششون نیستی داری دقشون میدی.
نازنینزهرا: متاسفم هاکان، من تصمیم خودم رو گرفتم، تا جنازه محمدعلی و زهره و رهبر ایران رو زمین نبینم آروم نمیگیرم، همه آخوندها رو از ایران پاک میکنم بعدش برمیگردم، میام تو رو میبرم ایران و دوتایی اونجا زندگی میکنیم، تو ایران میتونی یه هلدینگ بزنی یه شعبه دیگه بزنی و کارت رو جهانی کنی.
هاکان: به همینی که دارم قانع و راضیم، فقط میخوام تو کنارم باشی.
نازنین سکوت کرد و سرش پایین انداخت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #آبرو هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم! نازنینزهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که ر
نتیجه اخلاقی این پارت🖐
ما مذهبیها، طلبهها، متدینها، بچههیئتیها
هرکار اشتباهی کنیم پای خودمون نمینویسن، پای امام و رهبر و بزرگانمون مینویسن.
ما چه بخوایم و چه نخوایم الگوییم، اگر جایی ظلمی کردیم پای اهل بیت مینویسن
طلبه جایی خطا بره پای همه علما ودین مینویسن.
هیئتی اشتباه کنه، پای هیئت مینویسن و از هئیت بیرون میرن
خیلی باید مراقب باشید🚫
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_105 #آبرو هاکان: بار و بندیل بستی عزیزم! نازنینزهرا: حالا که نفر چهارم کنکور شدم، حالا که ر
#پارت_106
#آبرو
بابک: جنازه یه دختری رو اطراف کرج تو یه خرابه پیدا کردن.
محمدحسین: دلیل قتلش چی بوده؟
بابک: تو میشناسی، شاید دلیل قتلش رو بدونی.
محمدحسین: میشناسم!؟
بابک: این مدارک تو جیبش پیدا کردن.
محمدحسین: این دختره که....
بابک: بله، مریم زاهدی.
محمدحسین: قاتلش دستگیر کردن؟
بابک: نه هنوز، دنبالش هستن، دنبال گذرنامه بوده برا خروج، حالا چرا کشته شده خودش سواله.
محمدحسین: تنها کسی بود که میتونست منو به خواهرم برسونه، اون قطعا میدونست نازنین کجاست.
بابک: نمیخوام دلت خالی کنم هااا، ولی...
محمدحسین: چیزی شده؟ ولی چی؟
بابک: اگر مریم میدونسته نازنین کجاست، و واقعا نازنین با اینا در ارتباطه ممکنه....
محمدحسین: خدا نکنه، من دارم دق میکنم بابک.
پدر و مادر این دختر خبر کردید؟
بابک: آره، بنده خدا مادرش جنازه دخترش مقابلش گذاشته بود حرف نمیزد، پدرش هم خیلی ناراحت بود.
محمدحسین: اون پدر خوندهاش، مادرش از همسر قبلیش جدا شده.
بابک: دلم به حال مادره میسوزه.
محمدحسین: بهتر شد مرد، مادرش اگر میفهمید دخترش داره چه غلطایی میکنه حتما دق میکرد، مادرش از اون خانم روستاییهای ساده و بیشیله پیلهاست.
بابک: هرچی باشه مرگ فرزند سخته.
محمدحسین: من باید امروز زود برم خونه، خانمم مدتیه ناخوش احوال.
بابک: به فرمانده گفتی؟
محمدحسین: مدارک پزشکی خانمم رو براشون بردم.
بابک: خیر باشه، الان خانمت حالش بهتره؟
محمدحسین: خیره ان شاالله، الان بهتره یکم.
بابک: خدا رو شکر، برو، من جای تو میایستم اینجا.
محمدحسین: ممنون داداش، ان شاالله جبران کنم.
.............................
هاکان: جمره لطفا نرو، من واقعا عاشقتم.
نازنینزهرا: قول میدم زنده برمیگردم.
هاکان: جمره، اونا خودشون جزای کارشون میبینن، بیا ما زندگی خودمون رو بکنیم.
نازنینزهرا: من هنوز کلی آرزو دارم، منم از تو دست نمیکشم هاکان، خیلی دلم میخواست که با من میاومدی، اما دوست ندارم تو آتیش انتقام من بسوزی،دوست دارم تو سالم بمونی.
هاکان: منم همون اندازه میخوام تو سالم باشی، تو تازه داری مزه زندگی واقعی رو میچشی، چرا میخوای با انتقام خرابش کنی؟
نازنینزهرا: دلم خنک نمیشه هاکان، بزار دلم رو خنک کنم.
هاکان: کاش میتونستم جلوت رو بگیرم.
نازنینزهرا: هاکان منتظرم میمونی؟
هاکان: من قبل تو عاشق هیچ زنی جز مادرم نبودم، بعد تو هم عاشق هیچ زنی نمیشم، تو یه جورایی منو یاد مادرم میندازی.
نازنینزهرا: منم دوست دارم هاکان.
نازنین از گیتها رد شد، چشمان پر از حسرت هاکان نازنین رو تا پای پلههای هواپیما بدرقه کرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من امام حسینی شده
دست امام حسنام
راهی کربلا میشوم
به دست کریمانه امام حسنم
فرارسیدن هفتم صفر شهادت مظلومانه امام حسن کریم اهل البیت تسلیت باد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو اربعین رد نکن...
#اربعین
#استوری
#امام_حسین🥀
جانمحسیݩ🖤
---------------------------------------------------
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_106 #آبرو بابک: جنازه یه دختری رو اطراف کرج تو یه خرابه پیدا کردن. محمدحسین: دلیل قتلش چی ب
#پارت_107
#آبرو
مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود میآییم، لطفا کمربندهاتون رو محکم ببندید.
نازنین نفس عمیقی کشید، چشمان پر از آتش خشم و انتقامش هیچ چیز دیگهای رو نمیدید.
سمت دستشویی هواپیما رفت، دستی به سر و صورتش کشید، چادرش سر کرد، یه نگاهی به خودش تو آیینه انداخت و پوزخندی زد و بیرون اومد.
خیلی متشخص و جدی از هواپیما پیاده شد، صدای قدمهاش تا لایه هفتم زمین رو شکافته بود.
بعد از تحویل چمدان به سمت تاکسیها رفت، نگاهی به مدارک توی کیفش انداخت، مقداری پول هم بیرون کشید و سمت پراید زرد رنگی رفت.
نازنینزهرا: بیت امام میرید؟
+ بله، میریم.
نازنینزهرا: تا اونجا چقدر میگیرید؟
+ ۵۰ تومن.
نازنینزهرا: صد تومن میدم بین راه کسی رو سوار نکن.
+ در خدمتیم خانم
کارتملی و کارت شناسایی طلبگی رو از کیفش بیرون آورد، یک ساعت دیگه دیدار طلاب با رهبری هست.
نازنینزهرا: طلبه بودن هم فوایدی داره.
+ خانم شما میخواید دیدار حضرت آقا برید؟
نازنینزهرا: حضرتآقا!؟ هاااا، آره.
+ لطفا از مشکلات ما هم بگید، فکر کنم به گوششون نمیرسونن که چقدر داره به ما سخت میگذره، این گرونیها کمر ما رو شکسته، من با شش تا بچه شب و روز مسافر جابجا میکنم، ولی نشده باهاشون یه بار مسافرت برم، با در آمدی که دارم فقط میتونم شکمشون سیر کنم.
نازنین زهرا چادرش روی دهنش گذاشت و خندید خیلی جدی گفت: چشم، حتما سلامتون و فرمایشاتتون رو به عرضشون میرسونم. ان شاالله این دیدارها قسمت شما بشه.
...............
هاکان: سلام، من با آقا محمدحسین کار دارم.
محمدحسین: کدوم محمدحسین؟
هاکان: محمدحسین، نمیدونم فامیلش چیه ولی میدونم خواهرش یک ساله اومده ترکیه.
محمدحسین مثل فنر از جا پرید و بلند گفت: خودم هستم، شما از نازنین خبری دارید؟ تو رو خدا بهم بگید
هاکان: زنگ زدم بگم جمره داره خودشو به خطر میندازه.
محمدحسین: جمره!؟
هاکان: اون برا انتقام وارد تهران شده، خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم، اون مصمم برا انتقام.
محمدحسین: الان کجاست؟ چطوری پیداش کنم؟
هاکان: فقط میدونم رفته تهران، قسم خورده اول رهبر ایران بکشه بعد محمدعلی و زهره رو.
محمدحسین: با قمر بنیهاشم.
هاکان: آقا خواهش میکنم جلوشو بگیرید، جمره تازه کنکور قبول شده، تازه داشت روی خوش زندگی رو میدید.
محمدحسین: شما کی هستید؟
هاکان: من نامزد جمره هستم، منم فردا میام ایران.
محمدحسین از چیزی که پشت تلفن شنید جا خورد.
محمدحسین: نامزد!؟
ملکا: چی شده محمدحسین؟ خبری شده؟
محمدحسین: نازنین پیدا کردیم، برگشته ایران.
ملکا: جدی!؟ خب کجاست؟
محمدحسین: ملکا جان خودت باید بری خونه مادرت، من باید سریع برم تهران.
ملکا: باشه عشقم، تو برو، فقط منو بیخبر نذار.
به مامان جون و بابا جون خبر دادی؟
محمدحسین: فعلا چیزی به اونا نگو، کسی نباید از برگشت نازنین چیزی بفهمه.
ملکا: باشه عزیزم.
محمدحسین با ماشین به سمت تهران راه افتاد، قلبش داشت از قفسه سینهاش بیرون میزد.
محمدحسین: نازنین نکن، نازنین با جون خودت بازی نکن خواهرم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #آبرو مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود میآییم، لطفا کمربنده
قبل از اولین جلسه یه پارت بارگذاری شد
حواستون بود دیگه😁😅
یه عده تو رواق قصد جونمو کرده بودن اگر پارت نمیگذاشتم😩😱😂
🌱از همه عزیزانی که به زیارت سراسر نور و رحمت اربعین مشرف میشوند، التماس دعای ویژه و ختم به شهادت و حسن عاقبت داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین با همچین مردمی طرفی ...
#لبیک_یا_حسین
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اربعین با همچین مردمی طرفی ... #لبیک_یا_حسین
سخته شکوندن دل همچین مردمی😭💔
اونایی که راهی کربلا هستن خیلی حواستون باشه این مردم با تمام وجود خدمتتون میکنن
دار و ندارشون رو براتون هزینه میکنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر کردم
که اگر کربوبلا قسمت شد
اربعین جای رقیه
به زیارت بروم . .❤️🩹
حاج #مهدی_رسولی
-ساکن کربلا-
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #آبرو مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود میآییم، لطفا کمربنده
#پارت_108
#آبرو
نازنین پوشیه زد و مدارک شناساییاش رو دست گرفت.
تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز کرد و جلو رفت.
+ نمیتونید کیف داخل ببرید، گوشیتون هم باید بررسی بشه.
نازنینزهرا: مردم میخواستن برن دیدن علی ابن ابیطالب اینقدر سخت نمیگرفتن، ایشون که نماینده اون بزرگان هستن این همه سخت گیری!؟ بعدشم این کارت طلبگی من، خیالت راحت اگر قصد جونشون رو داشتم جور دیگه اقدام میکردم.
+ به هر حال متاسفم، نمیتونم اجازه بدم کیف داخل ببرید.
نازنینزهرا: اونوقت من کیفم رو کجا بذارم؟
_ چی شده خانم؟
+ ایشون اصرار دارن کیفشون داخل ببرن.
_ کیفشون خب بگردید و اجازه بدید همراهشون ببرن.
نازنینزهرا: ممنونم آقا خدا خیرتون بده.
_ دفعه بعد اومدید دیدار این مورد لحاظ کنید که کیف نمیتونید داخل ببرید، امروز استثنا اجازه میدیم، فقط زیر چادرتون باشه که بقیه اعتراض نکنن.
نازنینزهرا: حتما، خدا خیرتون بده.
+ بفرمایید داخل.
نازنینزهرا کیفش رو تحویل گرفت و وارد شد، گوشهای کنار دیوار رو اختیار کرد و نشست.
حامدی: من سر گروه این تیم هستم، از قم اومدیم.
+ خوش اومدید، کارتهای شناسایی رو لطف کنید.
حامدی: بفرمایید خدمت شما.
نازنین پوشیهاش رو بالا داد، آروم سرش رو چرخوند متوجه خانم حامدی شد، فورا سر برگردوند، سرش انداخت پایین.
خانم حامدی با سه صف فاصله جلوی نازنین قرار گرفت.
بعد از دقایقی انتظار پردهها کنار رفت و حضرت آقا با ابهت و لبخند وارد شد.
حسینیه سراسر صدای لبیک شد و همه روی پا ایستاده بودند و عکس آقا رو روی دست گرفته بودن.
نازنینزهرا از دور نگاهی انداخت و ناخودآگاه محو تماشای جمال آقا شد.
آقا با اشاره دست از همه خواست بشینند و سکوت کنند.
به محض شروع سخنرانی مجلس در سکوتی پر از آرامش فرو رفت.
آقا با سلام و صلوات و درود بر صاحب الزمان و یاد شهدا سخن رو آغاز کردن.
نازنین کیفش رو زیر چادر محکم گرفته بود،ناخودآگاه دستهاش به لرزه افتاد.
نیم ساعت از سخنرانی گذشت و نازنین سرجاش میخکوب شده بود.
خودش هم دلیل این اضطراب را نمیدانست، تا بحال اینطور نشده بود، اینقدر مصمم بود و با تصمیم و اراده قدم گذاشته بود تو این مسیر، دلیل این ترس چی بود؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #آبرو نازنین پوشیه زد و مدارک شناساییاش رو دست گرفت. تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز ک
#پارت_109
#آبرو
دیدار تمام شد، نازنین همچنان دسته کیف به دست خیره به جمال آقا مانده بود.
خانم حامدی بلند شد، دخترای گروهش رو داشت به صف میکرد که چشمش به نازنین افتاد.
حامدی به چشمای پیدا از پشت نقاب خیره شد، شک نداشت که اشتباه نمیکند، چشمای نازنین رو میشناخت.
جلوتر رفت، قبل از رسیدن حامدی به نازنین، نازنین از جا بلند شد و سمت آقا رفت، حامدی رو پشت سر گذاشت، عده کمی که اونجا بودن متوجه حرکت مشکوک نازنین شدن، نردهای موجود تو حسینیه مانع پیشروی نازنین شد.
نازنین دست به نرده گرفت و بلند گفت:
مگه تو کیهستی که بادیگار داری؟
چرا برا دیدنت حصار کشیدن؟
نکنه ادعای پیامبری داری؟
چهارتا مرد چهارشونه مقابل نازنین قرار گرفتن.
حامدی سمت نازنین رفت، فورا دست نازنین رو گرفت که عقب بکشه.
آقا با اشاره دست به نازنین گفتن جلو بیا.
نازنین با شتاب جلو رفت، درست مقابل آقا قرار گرفت، خانم حامدی از اون فاصله چند متری شاهد صحنه بود.
آقا: چیزی شده دخترم؟ با من کاری داشتی؟
سبک صحبت آقا، نازنین رو حالی به حالی کرده بود.
نازنین به من من افتاده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: تو کی میمیری؟ چرا شما آخوندا دست از سرمون برنمیدارید؟ چرا دوست دارید ما متحجرانه زندگی کنیم؟
آقا لبخندی زد نشست و از نازنین خواست که مقابلش بشینه.
آقا: اثرات پیری و سن بالاست، من نمیتونم خیلی رو پا بایستم.
نازنین با هر جمله آقا نسبت به کاری که میکرد مردد میشد.
نازنین مقابل آقا نشست، تماما سعی میکرد که به خودش مسلط باشه و حین کار دستش نلرزه.
آقا: من چندتا برنامه دیگه دارم دخترم، این رو از من قبول کن، اگر مشکلی داشتی به من نامه بزن خودم شخصا میخونم.
نازنین بسته رو تحویل گرفت، پارچه رو آروم باز کرد، به مقدار خاک و تسبیح و یه نگین انگشتری و یه شال سیاه مزین به اسم حضرت زهرا(س).
اشکهای نازنین سرازیر شد، دلیلش ....
هیچ کس دلیل این حال نازنین رو نمیدونست.
آقا از مقابل نازنین بلند شد قبل از رفتن رو به نازنین گفت: منم از این فاصلهای که بین من و شما هست معذبم، ببخش اگر برا دیدنم اذیت شدی.
تمام بدن نازنین یخ کرد نوری که از اسم حضرت زهرا ساطع میشد نازنین رو زیر و رو کرده بود.
- خانم بیدار شید رسیدیم.
نازنین با ترس و دلهره بیدار شد و داد زد، غلط کردم، دست رو پسر زهرا بلند نمیکنم.
- چی میگی خانم؟ خیلی وقته رسیدیم، پیاده بشید.
نازنین به خودش اومد، تو تاکسی بود، تمام بدنش خیس عرق بود.
از ماشین پیاده شد، کرایه رو حساب کرد و قدم زنان پیش میرفت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~