eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
986 دنبال‌کننده
818 عکس
518 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_46 #پشت_لنزهای_حقیقت ظاهرا گالانت یقه دکتر رو گرفته بود و بهش تاکید می‌کرد که من باید زنده ب
سارا: ولی من نمی‌تونم فرار کنم. دکتر: چرا!؟ من شرایط فرار رو برات فراهم می‌کنم. سارا: موبایلم و دوربینم همه وسایلم اونجاست. دکتر: شنیده بودم خیلی باهوشی، جونت مهمتر یا وسایلت؟ سارا: من تو اونا ..... دکتر: حتی اگر مهم‌ترین اطلاعات جهان رو تو اونا داشته باشی نباید برگردی بخاطرشون. سارا: ولی اونا برا من مهم هستن. اگر وسایلم رو بیارید فرار می‌کنم. دکتر: من نمی‌تونم کاری کنم، اما الان فهمیدم همچین باهوش هم نیستی. سارا: من هیچ وقت ادعا نکردم باهوشم، گالانت بد رو من حساب کرده، چه من باشم چه نباشم ایران انتقام شهدای کنسولگری رو از اسرائیل می‌گیره. دکتر: اگر دوست داری ایران انتقام کشته‌هاتون رو بگیره باید فرار کنی. سارا: من بدون اطلاعات اون دوربین و موبایل جایی نمیرم. دکتر با نا‌امیدی از اتاق بیرون رفت، به جز مهتابی کم نور بالای سرم چیز‌دیگه‌ای روشن نبود. الان درست ۵ ساعت برا فرار وقت داشتم، کدوم راه درست بود، موندن یا رفتن؟ حسین: سید من چند نفر رو دارم می‌تونن یه عملیات استشهادی انجام بدن، اینجوری دختره رو فراری می‌دیم. سید‌حسن: ریسک، باید همه جوانب سنجیده بشه. اون دختر اگر مریض احوال باشه باید یک نفر اونو بغل کنه یا یجوری منتقل کنه به ماشین یا جای امن. حسین: درسته، اینجوری هم به مشکل می‌خوریم. علی‌اکبر: گناه یک بار دست زدن به سارا خانم گردن من فقط کمک کنید سارا خانم نجات بدیم. عباس: ابو علی ابو علی... حسین: انا هنا عباس ( من اینجا هستم عباس) شو بده عباس( چی شده عباس؟) عباس: خبر عاجل اجانی(خبر فوری بهم رسیده) حسین: شو الخبر؟( چه خبری؟) عباس: اجانی رساله من طبیب سیده سارا. ( نامه‌ای از طرف پزشک خانم سارا دریافت کردم) حسین: زین!؟(خب) عباس:“سارة ما قبلت تهرب، تحججت بالكاميرا والموبايل، بعتقد ما كانت واثقة فيهم. ( سارا خانم قبول نکرده فرار کنه، دوربین و موبایل بهونه کرده، به نظر من اعتماد نداشته به دکتر) حسین: شکرا اخی. علی‌اکبر: چی می‌گفتن؟ حسین: سارا خانم راه فرارش مهیا بوده ولی فرار نکرده، چون به دکتر اعتماد نکرده. علی‌اکبر: چرا دکتر می‌خواسته اونو فراری بده؟ حسین: نمی‌دونم، بنظر منم خوب شد فرار نکرد، ممکن بود بیشتر به خطر بیافته. علی‌اکبر: حتما خیلی بهش سخت می‌گذره که می‌خواسته فرار کنه. حسین: نه، نخواسته فرار کنه، می‌خواستن فراریش بدن. حسام: باید منتظر یه موقعیت بهتر بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خدا خواستم میان روضه‌ات بمیرم جنازه‌ام را وسط بین‌الحرمین بیاورند😭 تشییع کنندگان بلند داد بزنند🥺 حسین....حسین....حسین..💔
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا همش از کربلا پست و استوری می‌گذاری؟ چون حالم از بد هم بدتره. یه چیزی فراتر از ناراحتم با دیدن کلیپ و عکس کربلا یکم آروم می‌گیرم
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام امام زمانم🥺 سلام ای آقای غریبم💔 سلام مهربون
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ولی من نمی‌تونم فرار کنم. دکتر: چرا!؟ من شرایط فرار رو برات فراهم
هادی: واقعا!؟ پس چرا دخترم رو آزاد نکردن؟ سردار: دلیلش رو خودمون هم نمی‌دونیم، اما اطمینان کامل داریم که زنده هستن و سلامت، اسرائیل تا خطری از جانبش حس نکنه بهشون آسیبی نمی‌زنه. هادی: خواهش می‌کنم دخترمون رو بهمون برگردونید، خانمم حالش اصلا مساعد نیست، اگر بفهمه همکارای دخترم آزاد شدن و اون مونده دق می‌کنه. سردار: شک نکنید تمام تلاشمون رو می‌کنیم آقای علوی. هادی: ممنونم. ............... گالانت: خوشحالم که مجدد سرپا شدی. سارا: ولی من نیستم. گالانت: استودیوی خاصی رو برات فراهم کردم، همین الان یه پروژه مهم داریم، باید برا عکس برداری و فیلم برداری بریم اونجا. همراه گالانت رفتم به استودیویی که آماده کرده بودند، چندتا از اسرای فلسطینی رو که نسبتا حال و روزشون خوب بود رو کنار هم گذاشته بودن، یه پزشک رو هم آورده بودن که نشون بدن ما به زخمی‌ها هم رسیدگی می‌کنیم. چندتا زن و بچه هم آورده بودن تا کثافت کاری چند ماه پیششون رو که تجاوز به اسرای زن بود در بیمارستان المعمدانی رو پاک کنن. سارا: اونایی که این عکس و فیلم‌ها رو ببینن و باور کنن شما وحشی‌ها مهربونید خیلی احمق هستن. فکر کردید واقعا با این کارها می‌تونید جنگ رو به نفع خودتون رقم بزنید؟ دستاتون به خون مظلومان غزه و لبنان آغشته شده، این خون رو هیچ چیزی پاک نمی‌کنه. گالانت: این فضولیا به تو نیومده کارت رو بکن. عکس‌ها رو به همون سبکی که خواسته بودن گرفتم، عذاب وجدان داشتم بابت کاری که دارم می‌کنم. صهیونیست‌هایی که حتی به اسرای خودشون رحم نکردن، و اونا رو وقتی که تو پایگاه اسرا در فلسطین بودن بمباران کردند و کشتند چطور می‌تونن اینقدر مهربون و با رافت برخورد کنن؟ اسرائیل حتی خبرنگارانش رو به جز تعداد معدودی که آموزش نظامی دیده بودن و موجه بودن رو هم ترور کرد، هیچ وقت نمیشه باور کرد این حیوانات با اسرا مهربون رفتار می‌کنن. برخلاف تصور صهیونیست‌ها و مقامات اسرائیلی ایران انتقام سختی گرفت، انتقامی که هیچ وقت ازش حرفی زده نشد، یک حمله قدرتمندانه به تمامی سیستم‌های اطلاعاتی اسرائیل. این حمله از موشک‌هایی که ایران طی وعده صادق۱ زده بود هم برا اسرائیلی‌ها سنگین‌تر بود. نتانیاهو: رسما فلج شدیم، همه نیروها رو به کار بگیر، سیستم‌های اونا هم باید هک بشه و تمامی اطلاعاتی که از ما بدست آوردن باید محو بشه. گالانت: تنها راهش استفاده از نیروهای داخلی توی خود ایران. نتانیاهو: هرکاری می‌خوای بکن، ولی اون اطلاعات نباید دست ایرانی ها بمونه. طی حمله‌ای که شد حتی دوربین‌های مجهزشون هم از کار افتاده بود، با یه نقشه حساب شده از جانب خودم برنامه فرار رو آماده کردم. چندتا قرص خواب آور داشتم، دفتری که اطلاعاتم رو توش یادداشت می‌کردم رو برداشتم چندین برگه ازش جدا کردم، ورقه‌های آلومینیومی موجود قرص‌ها رو هم برداشتم. سارا: می‌خوام جای زخمی که روی بدنم هست رو شست و شو بدم، یکم الکل نیاز دارم و بتادین. پرستار: بزار من انجام بدم. سارا: نه، ترجیح میدم خودم انجام بدم. وارد اتاق شدم، الکل رو قطره‌ای روی آلومینیوم و کاغذها ریختم. ده‌تا ترقه درست کردم که قابلیت ایجاد آتش سوزی بزرگی رو داشتن. پرستار: من امشب پیش شما می‌مونم. سارا: می‌تونید تو اتاق بخوابید، من امشب خیلی کار دارم، عکس‌ها رو باید تنظیم کنم بفرستم، رخت‌خواب‌ها هم که آماده‌است برید استراحت کنید. پرستار همه داروها رو توی یخچال گذاشت، شیشه الکل رو هم محکم کرد و توی کابینت گذاشت. پاسی از شب گذشت، مطمئن بودم که الان پرستار خواب خواب. آروم سراغ شیشه الکل رفتم، درش رو باز کردم و توی تمام پریز‌های برق الکل ریختم. حالا فقط به یک چیزی مثل کبریت یا فندک نیاز داشتم که ترقه‌ها رو منفجر کنم،اما متاسفانه نداشتم. ترقه‌ها رو کوچیک‌تر کردم و توی سوراخ‌های پریز برق گذاشتم. با سر سرنگ ‌اینها رو فرو بردم، پشت کلید‌های برق هم با سختی اینا رو جا دادم. وسایلم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون. سرباز: کجا؟ سارا: آقای پرستار خوابیدن، منم کارهام رو انجام دادم، دارم میرم پیش وزیر جنگ. باید در مورد کاری باهاشون مشورت کنم. سرباز: منم همراهت میام. سارا: خودم بلدم راه رو. سرباز: همین که گفتم همراهت میام. چند قدمی پیش رفتم با ترس و هراس رو به سرباز کردم و گفتم. سارا: یه چیز خیلی مهم رو فراموش کردم، روی مبل کنار پنجره یه دست نوشته‌هست، لطفا اونو برام بیارید، حتما باید به جناب گالانت نشونش بدم. سرباز: ایدی تو حواست بهش باشه تا من برگردم. ایدی: باشه، برو.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: ولی من نمی‌تونم فرار کنم. دکتر: چرا!؟ من شرایط فرار رو برات فراهم
نفسم تو سینه حبس شده بود، امیدوار بودم کاری که انجام دادم نتیجه بده. تو دلم ۱۴ تا صلوات برا ام البنین فرستادم و امیدوار بودم این دفعه دیگه بتونم فرارکنم. یک دقیقه هم نگذشته بود که صدای انفجار بلند شد، سربازی که مراقب من بود به سمت اتاق رفت. به محض رسیدنش به صدای دوتا انفجار دیگه هم شنیده شد، بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. تیراندازی‌ها از همه طرف انجام می‌شد، ایدی فریاد می‌زد که دختره فرار کرد. تمام نیروهام رو به پاهام دادم و فقط دویدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
آنچه خواهید خواند در پارت جدید به روایت تصویر😁 بنظرتون چه اتفاقی می‌افته؟🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_48 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: واقعا!؟ پس چرا دخترم رو آزاد نکردن؟ سردار: دلیلش رو خودمون هم نمی‌
فقط می‌دویدم، با خودم حرف می‌زدم؛ سارا تیر هم خوردی نباید بایستی، اگر تانک هم مقابلت بود نباید بایستی، تو یه کاراته کاری، تو باید اینا رو رد کنی. همین جوری این حرف‌ها رو با خودم تکرار و پیش می‌رفتم. به جایی رسیدم که مقابلم سیم خاردار بود، حالا عبور از اینا با دست خالی باید امتحان می‌کردم یا می‌موندم و مجدد اسیر می‌شدم. یه سوراخ نسبتا کوچیک میان سیم‌ها بود، اهل این نبودم که موهام رو پریشون کنم اما روسریم رو در آوردم و دور دستام پیچیدم، با دستام سوراخ رو مقداری بزرگ‌تر کردم، دوربینم رو از سوراخ پرت کردم اون ور برآورد کردم این مقدار سوراخ ایجاد شده برای فرارم رد شدنم کافی بود. اما به یک بار صدای نفس‌های غضب آلود و عصبانی طوری رو پشت سرم حس کردم. سرباز: تکون نخور. دستات رو بالا بیار و آروم بچرخ. نمی‌دونستم یک نفر یا چند نفر، ولی باید کاری می‌‌کردم، دیگه تن به ذلت نباید میدادم. پام رو آروم به عقب آوردم و پشت پای سرباز پیچوندم. فقط حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد. اما کم نیاوردم و ادامه دادم. با خنجری که تو لباسش وصل بود پهلوش رو زخم کردم. از میان سیم خاردار رد شدم، پاره شدن لباسم و جاموندن تکه گوشت‌های تنم رو‌ حس می‌کردم. با سختی خم شدم دوربینم رو برداشتم و پبش رفتم، سرباز نیمه جون از اون سمت سیم‌خاردارها دوباره تیراندازی کرد و این بار پامو نشونه رفت. دوبار زمین خوردم و بلند شدم، خودم رو کشون کشون پیش می‌بردم، دیگه چشم‌هام جایی رو نمی‌دید، فقط حس کردم که به یک باره زیرم خالی شد و تو چیزی فرو رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم مهمونی می‌گیرن🫂 ومن ..... پارتی میرن🥳 من....😕 بچه دار میشن😫 وباز هم من.....🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_49 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط می‌دویدم، با خودم حرف می‌زدم؛ سارا تیر هم خوردی نباید بایستی، اگر ت
بریم پارت جدید؟ یا بزارم فردا؟ این پارت آماده‌است به شرطها و شروطها😁 زودتر جواب بدید تو گروه شور و اشتیاقتون تو روند داستان خیلی می‌تونه کمک کنه مثل همیشه اینجا منتظرم. https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3