eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
918 دنبال‌کننده
701 عکس
430 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و‌روزم که خراب می‌شود نجف را بخاطر می‌آورم به سوی عزیز دلم و امیرم می‌روم این عشق فطری است.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من می‌انداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریش‌هایش می‌کشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول می‌کنم، من هم مثل ریحان و همه زن‌های غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین می‌جنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست. حسین آقا با انگشتان دستش بازی می‌کرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت: باید زنم بشی. با شنیدن این جمله‌اش جا خوردم، خیلی بی‌هوا گفتم هرشرطی باشه قبول می‌کنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش. جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا می‌شد به گوش می‌رسید. چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانواده‌ام رو چیکار می‌کردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو می‌زدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن می‌دادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟ علی‌اکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟ حسین: خواسته سید. حسام: چرا سید چنین خواسته‌ای کرده؟ حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم. رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم. حسین: من گفته بودم که همه چی رو می‌دونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید. از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم. حسین: ریحان هم هر وقت خجالت می‌کشید، سرش پایین می‌انداخت و زمزمه می‌کرد. سید مشکل اذن پدر رو هم حل می‌کنه، شما قبول می‌کنید؟ سارا: ولی من می‌خوام برم اسرائیل، این شرط.... حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام می‌دیم. سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمی‌دونم جنازه‌ام رو‌ پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد می‌گذارید؟ حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر آقای من🥺 صبحت بخیر بابای مهربان❤️ سلام ای پسر غریب زهرا🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه
حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد ازدواج دادی؟ حسین: متاسفم نمی‌تونم این مورد جواب بدم. علی‌اکبر: خوب می‌دونم این پیشنهادت از سر عشق و خواستن و اینا نیست، حتما اتفاق جدیدی برا سارا خانم افتاده که حس نیاز کردی به اینکه بهش نزدیک‌تر بشی. حسین: اتفاق خاصی نیست، ذهنتون رو درگیر نکنید. علی‌اکبر: یعنی تو واقعا خواسته دلت رو مطرح کردی!؟ حسین: بذار به حساب دلم علی آقا. علی‌اکبر: مطمئنم سارا خانم قبول نمی‌کنه، ایشون تو دفتر کار هم که بودن طوری رفتار می‌کردن که هیچ کس جرأت نکنه بهشون پیشنهاد ازدواج بده. به امید اینکه برمی‌گردیم ایران عقد تو رو بخاطر شرایط جسمی نامساعدش قبول کرد والا مثل حسام ردت می‌کرد. حسین: می‌دونم. علی‌اکبر: اصلا فکرشم نکن این پیشنهاد قبول کنه. واقعا تو شرایط سختی قرار گرفته بودم، اگر نمی‌رفتم اسرائیل تا خود ایران هم دنبال من می‌اومدن، به هر حال من اطلاعاتی رو ازشون ربوده بودم. اگر هم می‌خواستم برم هم جونم در خطر بود هم شرط حسین‌آقا که اگر محقق نشه اصل رفتنم منتفی می‌شد. عباس: ابوعلی، عملیات به تاخیر افتاد. حسین: اتفاقی افتاده؟ عباس: دشمن تا اینجا پیش اومده، خیلی سرسختانه هرجا رو که احتمال میدن شما اونجا باشید رو می‌زنن. هنوز فکر می‌کنن شما تو مرزهای جنوب لبنان‌هستید، قطعا اگر بفهمن الان بیروت‌هستید میزننمون، البته تا حدودی فهمیدن. اما اجازه ندادیم این خبر به نتانیاهو و اعوانش برسه. حسین: شش دانگ حواستون به سید باشه، شرایط من رو به سید اعلام کن بگو نگران نباشه. عباس: قصه‌ات با خانم کجا رسید؟ حسین: فعلا هیچ‌جا. عباس: می‌خوای چیکار کنی ابو‌علی؟ حسین: نگران نباش، کار خطرناکی نمی‌کنم. نمازم رو با فاصله از آقایون خوندم، همچنان سعی می‌کردم فاصله‌ام رو با حسین‌آقا حفظ کنم و باهاشون چشم تو چشم نشم. نصف روز گذشته بود، هنوز جوابی نداده بودم، حسین آقا خودشون مجدد پیش قدم شدن برای گرفتن جواب. حسین: امروز به زخم‌هاتون رسیدگی کردید؟ سکوت یعنی بله یا نه؟ سارا: یعنی اگر قبول نکنم راهی نداره برم اسرائیل؟ حسین: راهی نداره، شما هنوز تو شرایط جسمی خوبی نیستید، زخم‌هاتون هنوز تازه‌است. اول باید درمان بشید کامل بعد هرجا خواستید برید. باز هم سکوت بود که حاکم بر جو دو نفره ما شده بود. حسین: شما هم مثل علی‌اکبر فکر می‌کنید این درخواست ازدواج من از سر علاقه و محبت نیست و فقط بخاطر شرایط موجود؟ سارا: مگه غیر اینه...؟ سکوت حسین‌آقا من رو گیج کرد، نمی‌تونستم باور کنم حسین آقا از سر علاقه از من خواستگاری کرده. با شرایط قبل که گفته بود بعدا از هم جدا می‌شیم و شما میری سوی خودت و من سوی خودم، همخوانی نداشت. یه سوال اساسی ذهنم درگیر کرد، به سادگی ریحان و علیرضا رو فراموش کرد؟ اصلا با وجنات حسین آقا همخوانی نداشت، خوب می‌دونستم اون هنوز تو فکر ریحان و علیرضاست، اما چی باعث شده این حرف بزنه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اللهم احفظ قائدنا السید الخامنائی💔🙏 اللهم احفظه من جمیع البلایات❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که ما منتظر بودیم حزب‌الله حمله کنه، از ایران خبر رسید رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی به شهادت رسیدن، حال و روز هممون اون لحظه داغون بود، اشک‌هامون سرازیر شده بود قلبمون آکنده از درد. شهادت رئیس جمهور هم جز اطلاعاتی بود که من اونجا بهش رسیده بودم، اونا کاملا از این اتفاق خبر داشتن و می‌دونستن این اتفاق قراره رخ بده، اما سقوط اون هلیکوپتر باعث شد هیچ کس به ترور شک نکنه، واقعا داشتم از این درد می‌سوختم، حالم بدتر شد وقتی گفتن این یک سانحه بوده، در حالی که همه شواهد و مستندات حاکی از ترور برنامه ریزی شده بود. باید تن می‌دادیم به این که این اتفاق فقط یک سانحه بود، اما این اتفاق باعث شد من تصمیم نهایی رو بگیرم، الان انگیزه‌ای قوی‌تر برای انتقام داشتم. حسام: الان ما باید ایران می‌بودیم تا اطلاعات بگیریم و خبر میدانی جمع کنیم. حسین: خدا به همه ما تو این غم بزرگ صبر بده. سارا: حسین آقا .... من ..... من.... من شرط شما رو قبول می‌کنم. حسین: واقعا!؟ سارا: بله واقعا. حسین: اگر بگم این درخواست من بوده نه سید باز هم قبول می‌کنید؟ سارا: بله، قبول می‌کنم. عباس‌آقا به دستور حسین چند دست لباس جدید خرید و آورد. حسین آقا با تردید لباس مشکی‌اش رو از تن در آورد. صبر کردیم ده روز از عزای سید ابراهیم رئیسی بگذره بعد یه مراسم بگیریم. حسین: متاسفم که نتونستم عروسی در شأن شما بگیرم. امیدوارم بتونم جبران کنم. سارا: چه تاثیری داره، ما که قراره یه روزی از هم جدا بشیم. آروم با خودم زمزمه کردم، انگار تو سکه سرنوشتم اینطور ضرب شده. حسین: هنوز باور نکردی این ازدواج من با شما از سر علاقه بوده؟ سارا: شما با ناراحتی و درد لباس سیاه از تنتون درآوردید، وقتی از ریحان و علیرضا صحبت می‌کنید بغض و درد گلوتون رو فرا می‌گیره. انتظار ندارید که بحث علاقه‌اتون به خودم رو باور کنم. این گارد گیری من بیشتر بخاطر شکست تو ازدواج قبلی بود، من اعتمادم به مرد‌ها رو از دست داده بودم، شاید حسین آقا در مورد حسشون حقیقت رو می‌گفتن ولی من تمایلی به باور کردنش نداشتم. سارا: الوعده وفا حسین آقا. حسین: می‌خوام باهم بریم یه جایی، اگر جسارت نیست این نقاب بزنید، چون نمی‌خوام شناسایی بشیم. بعد از ۱۹ روز از تونل بیرون اومدیم، البته فقط من و حسین آقا، آقای رضایی و قادری اونجا موندن. سارا: میشه بپرسم کجا می‌ریم؟ حسین: خونه. سارا: خونه!؟ حسین: نگران نشید برسیم اونجا متوجه می‌شید. حسین آقا اول پیاده شدن، جلوتر از حسین آقا، عباس و چند نفر دیگه قرار داشتن، راه باز کردن و ما سریع وارد خونه شدیم. حسین آقا وارد اتاق شدن، یک لباس بچگونه دستشون بود، لباس علیرضا بود. حسین: این لباس رو ریحان با ذوق برا علیرضا دوخته بود، من و ریحان بعد از چندسال علیرضا رو از خدا هدیه گرفته بودیم، بین ما خیلی بده یک زن بعد از ازدواجش زود بچه دار نشه، کلی فکر بد می‌کنن، نکنه مشکل داره و فلان و از این حرفا، ریحان هم کم نیش و کنایه نشنید، اما من هیچ وقت اجازه ندادم یک لحظه هم نسبت به علاقه من به خودش شک کنه، باهاش عهد کردم که بچه دار بشیم چه نشیم اون تنها زن من خواهد بود. شما درست فهمیده بودید، من هنوز سینه‌ام از داغ بچه شش ماهه و همسر مظلومم می‌سوزه، این داغ هم هیچ وقت خاموش نمیشه، مگر با حذف اسرائیل، اون موقع شاید ذره‌ای آروم بگیرم. عقد اولی من به درخواست سید بخاطر درمانتون بود، چون نمی‌تونستیم زن پرستاری استخدام کنیم، اما این پیشنهاد دوم از ته قلبم بود، بین علاقه‌ام به شما و ریحان هم هیچ تفاوتی قائل نمی‌شم، به اندازه ریحان برای من عزیز و محترمید. شما رو آوردم اینجا چون نخواستم پیش همکارانتون این حرف بزنم، می‌دونم شما دوست ندارید اونا از زندگی شما چیزی متوجه بشن. اما شما در انتخاب من کاملا مختار و آزاد هستید، اصلا هم برام مهم نیست چرا قبلا طلاق گرفتید، شما دلیل خودتون رو داشتید. نفسم حبس شده بود، واقعا شنیدن این حرف‌ها برام سنگین بود، من حسین آقا رو زود قضاوت کردم. نمی‌دونم حسین آقا از چهره من چی متوجه شد که یه لیوان آب رو آورد و تو دستم قرار داد. بعد از درخواست حسین آقا، زبونم واقعا بند اومده بود، هیچ حرفی نداشتم در مقابل صحبت‌هاش بزنم. نمی‌دونستم کارم درسته یا نه، ولی بریده بریده حرف‌هام رو به حسین آقا زدم، دلیل عدم اطمینانم به مردها، دلیل طلاقم، دلیل همه ترس‌ها و .... اما به طور معجزه‌آسایی بعدش آرامش پیدا کردم، انگار که سبک شده بودم، حسین آقا حق رو کاملا به من داد، برای اولین بار گرمای دست حسین آقا شد باعث آرامش من، و همین گرما باعث تغییر مسیر زندگی من شد. اونجا این آیه رو با تمام وجودم حس کردم( و خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه) و امان از این مودت، امان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پایان شب 💔 در دل تاریکی🥺 بین خودت و مادر عهدی ببند و از او طلب شفاعت کن🖤 صدای پای فاطمیه می‌آید😭 از درون چاه، صدای ناله علی می‌آید.😭
بِسم‌ِرَبِّ‌الذی‌خَلَقَ‌الحُسَین✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که م
هادی: خانم خانم، یه خبر خوب. حانیه: سارام برگشته!؟ هادی: نه، ولی ان شاالله که برمی‌گرده، خبر موثق دارم که سارا و دوستاش آزاد شدن و الان جاشون امنه. حانیه: خب چرا برش نمی‌گردونن؟ خب بهم بگن دخترم کجاست من برم ببینمش. هادی: آقا سید حسن نصرالله طی مکاتباتی بیان کرده که حالشون خوبه، بخاطر مسائلی فعلا اونجا می‌مونن، ولی مهم اینه که سارا الان آزاد شده و حالش خوبه. حانیه: من باور نمی‌کنم، اگر حالش خوبه چرا نگهش داشتن اونجا؟ خب یه شماره تماسی چیزی بهمون بدن بتونم باهاش حرف بزنم. هادی: خانم، اونا از اسرائیل به طرز خاصی ظاهرا آزاد شدن، نباید کاری کنیم شرایطشون بدتر بشه، به کسی هم نگو این خبر فعلا. ................. حسین: شرایط برگشتن شما و آقا حسام فراهم شده، البته حواستون باشه شما باید طوری برید که همه فکر کنن سارا خانم هم همراهتون برگشته. علی‌اکبر: خیالت تخت دادش. سارا: آقایون یه درخواستی ازتون داشتم. حسام: بفرمایید. سارا: این نامه رو به پدر و مادرم بدید، بهشون بگید حالم خوبه، نگران من نباشن. حسین: این نامه سید رو هم ضمیمه‌اش کنید و بدید بهشون. این هدیه‌ای از طرف سید به خانواده سارا خانم، این هم برا شما برادرا. حسام: اما حسین جان ما وظیفه‌مون رو انجام دادیم، این همه تشکر و رسمی بودن واقعا نیاز نیست. علی‌اکبر: حسین جان من فقط به عنوان تبرک اینو قبول می‌کنم، فکر نکن حالا که برمی‌گردیم ایران دیگه اینجا نمیایم، به محض اینکه شرایط اونجا رو سر و سامون بدیم باز هم برمی‌گردیم اینجا. حسین: دفعه بعد باید شیرینی عروسی دوتاتون رو بخوریم. آقایون رو بدرقه کردیم، بغضی غریب گلوم رو فشرده بود. حسین: سارا!؟ سارا: بله. حسین: ببینمت، داری گریه می‌کنی!؟ سارا: دلم برا پدر و مادرم تنگ شده، دلم می‌خواست منم باهاشون برگردم. حسین: بهت قول میدم شرایطش که فراهم شد، امنیتت که فراهم بشه برمی‌گردیم ایران، باهم برمی‌گردیم. سارا: حالا اینجا موندیم چی میشه؟ حسین: آروم آروم جاسوس‌های داخلی و خارجی پیدا میشن، الان حزب‌الله و حماس چشمشون به انتخابات ایران، اگر کسی مثل رئیسی سرکار بیاد خیلی تاثیر داره بر اینکه تو برگردی، امنیتت هم تامین، اما اگر خدایی نکرده... سارا: امیدوارم هرچی میشه، خیر باشه. اسرائیل اصرار داشت که ما کشته شدیم، اما با بازگشت آقایون رضایی و قادری همه‌چی بهم خورد. همون طور که خواستیم همه ذهن‌ها رفت سمت این که من هم رفتم ایران، اطلاعات رو یه نسخه کپی شده‌اش رو دادیم بهشون به بچه‌های سپاه برسونن. من و حسین آقا هم اونجا بیکار نبودیم، مخصوصا حالا که ذهن‌ها سمت ایران رفته بود، برگشتیم به خونه، حسین آقا بعد از ۳ ماه مجدد به عرصه میدان برگشت و سریع مخابره شد. آبرویی کذایی که اسرائیل با دروغ به دست آورده بود ریخت و حسابی عصبانی شدن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
به یاد مظلومان و شهدای غزه😭 اللهم عجل لولیک الفرج💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: خانم خانم، یه خبر خوب. حانیه: سارام برگشته!؟ هادی: نه، ولی ان شا
آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند که همه چشم‌ها به ایران دوخته بشه. من نگران واکنش پدر و مادرم بودم وقتی که بفهمن من ازدواج کردم و به مدت نامعلوم قرار لبنان بمونم. حانیه: واقعا حال سارای من خوبه؟ علی‌اکبر: بله، حالشون خوبه، ایشون بخاطر دلایلی که خودمون هم خیلی ازش اطلاع نداریم مجبور شدن اونجا بمونن. هادی: این نامه دوم!؟ حسام: از طرف سید حسن نصرالله است. هادی: اینجا گفتن که دخترم با آقای حسین دیان ازدواج کردن، دلیلش رو هم .... حسام: آقای علوی، این ازدواج بخاطر شرایطی بود که به وجود اومد، تا اونجایی که ما اطلاع داریم جهت راحت‌تر شدن فعالیت سارا خانم. نمی‌تونستم تصور کنم واکنش پدر و مادرم به این خبر چی بوده و چطور باهاش کنار میان. مخصوصا که اطلاعات به شدت ناقص بهشون دادیم فقط جهت رفع نگرانی‌ حسین: سارا بیا بشین. سارا: خیره ان شاالله. حسین: پات رو دراز کن. سارا: پام!؟ چرا!؟ حسین: چند روز بخیه‌هات رو نشستی، باید چکشون کنم یه مدت دیگه باید بخیه‌ها رو بکشیم، زخم سینه‌ات رو هم که همش پوشوندی، من باهات ازدواج کردم که بهم نزدیک‌تر بشیم نه غریبه‌تر. خودش چند قدم جلو‌تر اومد و زخمم رو شست و مجدد پانسمان کرد. حسین: دوست ندارم بخاطر من الکی خودت قوی نشون بدی، حق داری اگر درد داری اشک بریزی، آه و ناله کنی. سارا: آخه، وقتی زنای اینجا رو می‌بینم واقعا خجالت می‌کشم، من حتی مثل ریحان هم قوی نیستم. اسم ریحان که اومد دوباره هر دوتامون بغض کردیم، هیچ وقت لحظه‌ای که اون وحشی سر علیرضا رو تو بغل ریحان برید رو فراموش نمی‌کنم. این ایام چشم مردم لبنان و غزه به انتخابات ایران دوخته شده بود، هرچقدر که تو ایران در حق شهیدجمهور کم لطفی شد و رسانه‌ها در حقش کم لطفی کردند و تا تونستن کوبیدنش، اما اینجا شهید رئیسی عزیز دلشون بود، واقعا حزب‌الله و حماس یه پناه بزرگ رو از دست داده بودن، علاوه برایشون شهید امیرعبداللهیان، ایشون جدا پیگیر مسائل غزه و فلسطین بودن و اهل شعار دادن نبودن. تازه اونجا بود فهمیدم آقای رئیسی چقدر مظلوم بودن. دلم برا دوربین و موبایلم تنگ شده بود، خیلی فرصت خوبی بود برای فعالیت و گزارش جمع کردن و مخابره رسانه‌ای اما ... به جز مناطق جنوبی لبنان که به صورت محدود مورد حمله قرار گرفت و یک بیمارستان اسرائیل دیگر جای ازلبنان رو نزد، یعنی سید اونا رو تهدید کرد و بهشون هشدار داد در صورت حمله به لبنان حزب‌الله قطعا پاسخشون رو خواهد داد. حداقل بیروت هنوز امن بود، البته صدای بمب و موشک یکی از جریانات معمول بود، همیشه هم شنیده میشد. یک روز حسین و عباس و تیمش برای اجرای یه عملیات جدید خونه رو ترک کردن، من تنها موندم، یه مقدار به خونه دستی کشیدم، لباس‌های ریحان رو منظم کردم و مثل قبل تو کمد گذاشتم، لباس‌های علیرضا رو از چشم حسین پنهون کردم. مشغول پخت شام شدم، تو آشپز‌خونه سرگرم بودم، زمان از دستم رفته بود، اما با صدای باز شدن در به خودم اومدم. خودم رو مرتب کردم و به استقبال حسین رفتم. در باز بود اما کسی نبود. سارا: حسین، حسین آقا؟ _پس این همه مدت اینجا بودی. سارا: تو... تو کی هستی!؟ _ رئیس جمهورتون رو هم زدیم، الان حالت چطوره؟ شاید اگر اطلاعات رو زودتر رسونده بودی اون الان زنده بود. سارا: شما فقط دارید زمان مرگتون رو جلو می‌اندازید، فکر کردید ایران اگر بفهمه شما رو رها می‌کنه؟ _ امشب دیگه همه چی اینجا تموم میشه، تو با اون همه زخم و تیری که خوردی باید می‌مردی، اما اشکال نداره، این دفعه طوری میزنم که حتی فرصت نکنی پلک‌هات رو ببندی. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بیش‌تر از هر وقت دلتنگتیم سید🥺 هنوز داغت تازه‌است نبودنت غیرقابل باور😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد می‌رسد از راه صبح بی‌مادری😭 حسن شب‌ بیداری کشد و حسین .... بی مادری😭🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_75 #پشت_لنزهای_حقیقت آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند
اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی و انسانیت حالیشون نمی‌شد. اما اجازه ندادم این ترس بر من غلبه کنه، باید وقت می‌خریدم تا حسین برسه یا یه جوری بقیه بفهمن من در خطرم، چون مطمئن بودم اطراف خونه محافظ وجود داره. سارا: مثلا می‌خوای ادای نترس‌ها رو دربیاری؟ تو من رو بکشی خودت هم کشته میشی، این اطراف پر از محافظ. _ من راه فرار بلدم، خیلی دلم می‌خواست زجر کشت بکنم، شک نکن ما لبنان و فتح می‌کنیم، فلسطین و لبنان، اسرائیل جدید رقم می‌زنن، بعدهم سراغ ایران میریم. سارا: شما هیچ وقت پاتون به ایران نمیرسه، توهم زدید واقعا. جمال: ابوعامر، فکر می‌کنم خونه ابو‌علی خبریه. ابوعامر: ابو‌علی خودش کجاست؟ جمال: هنوز از جلسه و ماموریتی که داشت برنگشته. ابوعامر: چهار نفر ببر و آروم سرک بکشه، طوری رفتار نکنید که خانم ابو‌علی بترسه، اگر خبری بود فورا اطلاع بدید. جمال: چشم. از یه جایی به بعد کم آوردم، دیگه نمی‌دونستم چطور وقت بگذرونم، باید یه سر و‌صدایی ایجاد می‌کرد تا بفهمن من در خطرم. دست‌هام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و چشم تو چشمش گفتم: من رو بکش، هنوز جای زخم‌های قبلی تازه‌است، اینم روش اضافه بشه. این حرف رو می‌زدم و قدم قدم جلو رفتم. _پس برا مرگت آماده باش. تفنگش رو مسلح کرد، آماده شلیک شد. در یک حرکت زیر پاش رو خالی کردم و سعی کردم تفنگش رو بگیرم. جمال: صدای شلیک بود، حتما خانم ابوعلی... ابو‌عامر: همه باهم برید داخل، منم الان میام. سر تفنگ رو گرفته بودم و سعی می‌کردم به سمت دیگه منحرف کنم، اما اون هم کار بلد بود، یه چرخش تندی زد و یه دفعه منو به عقب پس زد. سرم به چارچوب در خورد، چشمام سیاهی می‌رفت، روسریم رو انداخت دور گردنم و کشون کشون من رو سمت پنجره اتاق برد. چنگ‌هاش رو تو گیسم فرو برد و منو مقابل خودش قرار داد. _ اگر خطایی ازتون سر بزنه از اینجا پرتش می‌کنم. جمال: ابو‌عامر، ساره خانم گروگان گرفته شده. ابوعامر: تو چه موقعیتی هستن؟ جمال: تفنگش به احتمال زیاد خالیه که خانم رو پشت پنجره آورده، حتما مشکلی بوده که تیر خلاص رو نزده. ابوعامر: راه ورودی پیدا کنید و وارد خونه بشید، باید از پشت سر مانعش بشیم. سجاد: ابو‌عامر پهپاد.... ابو‌عامر: یا‌علی، یا الله. در یک چشم بهم زدن همه جا رو هوا رفت، فقط گرد و خاک و دود بود که دیده می‌شد، با صدای انفجار من رو از پشت پنجره کنار کشید و با چند ضربه بیهوشم کرد. چشم که باز کردم تو یه قفس بودم، دور تا دور قفس بوی بنزین می‌اومد، لباس‌هام هم بوی بنزین می‌داد. عباس: محمد، یه خبر بد، ابو‌عامر و تیمش شهید شدن. محمد: سارا خانم !؟ ایشون... عباس: ربوده شدن. هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم. من نمی‌تونم این خبر به ابو‌علی بدم. جای بخیه‌هام می‌سوخت، هرکاری می‌کردم این سوزش آروم نمی‌گرفت، خیلی من رو اذیت کرده بود. با یه ماشین بالابر به بالای قفس قلاب انداختن و قفس رو بالا کشیدن. از این لحظه عکس و فیلم می‌گرفتن، می‌دونستم اینا رو برا کی می‌فرستن. حسین: عباس، سارا کجاست؟ عباس: سارا!؟ سارا..... محمد: ابو‌علی، ابو‌عامر و دوستاش شهید شدن. حسین: این فیلم چی میگه؟ عباس: ابو‌علی، به شرفم قسم نمی‌گذارم اتفاقی براشون بیافته، سارا خانم برمی‌گردونم. حسین: اونا من رو می‌خوان. عباس: شما فرمانده‌اید، پشت و پناه سید و منطقه‌اید، ابراهیم عقیل داغش هنوز تازه‌است، نمی‌تونیم دیگه شما رو از دست بدیم. محمد: بسپارش به ما ابو‌علی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اواخر حسین و حسن را از صدا می‌شناخت🥺 اگر نفهمیدی چی گفتم، خودت رو اذیت نکن😔🖤
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_76 #پشت_لنزهای_حقیقت اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی
حسین: یا اباعبدالله، من‌لی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو، یا ایا‌عبدالله دللنی علی درب، سهل علی الامر. ( یا امام حسین، من جز تو کسی رو ندارم، ای باغیرت ناموس و آبروم در خطره یه راهی بهم نشون بده، این امر سخت رو بر من آسون کن. عباس: محمد، ابو‌علی کجاست؟ محمد: نمی‌دونم، خونه نیست، تنها سمت خونه رفت ولی من اونجا رفتم نبودن. عباس: باید پیداشون کنیم و جلوشون رو بگیریم. محمد: نه، بریم به سید خبر بدیم، ایشون راه درست بهمون نشون میدن. قفس رو از یک متری رها کردن، محکم به زمین خورد بعد از چند غلط سکون پیدا کرد. گالانت: الان حالت چطوره؟ سارا: اگر عجله نکرده بودید خودم می‌خواستم بیام پیشتون. گالانت: عجب! خیلی جالبه که در این حال هم می‌خوای ادای آدم نترس‌ها رو دربیاری. سارا: ترس که برام معنی نداره. گالانت: همکارانت رو برگردوندی و خودت موندگار شدی، با فرمانده گروه رضوان حسین دیان هم ازدواج کردی، می‌دونی که چرا اینجایی؟ سارا: اصلا برام اهمیت نداره، من رو بکش هم خودت راحت میشی هم من اینقدر زجر نمی‌کشم. گالانت: همون طوری که من رو زجر کش کردی و اطلاعاتمون رو دزدیدی، تو هم باید همونقدر زجر بکشی، کاری می‌کنم خودت کار خودت رو تموم کنی. جمله آخرش خیلی من رو ترسوند، یعنی می‌خواد چیکار کنه؟ تو دل تاریکی شب، بغضم بی‌صدا ترکید، عشق و علاقه حسین مانع اومدن من به اینجا شد، اما الان بخاطر حسین و عشقش دارم اینجا زجر می‌کشم. چشمام از اشک و شدت بی‌خوابی می‌سوخت، سرم از پشت و بالای ابرو شکسته شده بود، درد‌هایی که چند روز بود آروم گرفته بودن دوباره هجوم آوردن، من بودم و یه عالمه درد و تنهایی و دلتنگی. سید: نگران نباشید، ابو‌علی کار اشتباهی نمی‌کنه. محمد: بحث ناموسش سید. سید: تا خدا هست نگران چیزی نباشید. حسین: یاالله، توکلت علیک. نیمه شب، و تاریکی محض یک‌باره با صدای یک انفجار روشن شد، و با صدای انفجار دوم همه جا رو‌ گرد و خاک فرا گرفت. حسین: هاشم، کلید‌ها رو بده. هاشم: امیدوارم به کار بیاد. حسین: تو پشت سر هم انفجار ایجاد کن، به نیروها بگو‌سرباز‌ها رو دست به سر کنن‌. _ مراقب زندانی باشید، اون نباید بمیره. +بیا فرار کنیم، نمی‌بینی چقدر زیاد هستن؟ اون نمی‌تونه فرار کنه، قفس خیلی محکم بسته شده، اصلا بذار بمیره، ما هم راحت می‌شیم. سرباز‌های نگهبان متواری شدن، صدای انفجار و تیراندازی همچنان باقی بود. مرد نقاب دار نزدیک قفس شد، میون اون دود و گرد و خاک چهره‌اش پیدا نبود، بعد از چندی تلاش قفل قفس رو شکست، بدون اینکه حرفی بزنه، دستم رو گرفت و کمک کرد از قفس بیرون بیام. گرمای دستش اما برای شناختنش کافی بود. سارا: حسین، تویی!؟ حسین: عجله کن باید بریم. سارا: من نمی‌تونم بدوم، بخیه‌های پام پاره شده. حسین کولم کرد و با سرعتی نسبتا تند از اونجا دور شدیم. من رو از کولش پایین آورد، بوته‌های خار رو کنار زد و من رو از گودی که زیر بوته‌های خار بود داخل برد، پشت سرم اومد، یه نارنجک بیرون انداخت، راه ورودی کاملا تخریب شد. رضا: اون سمت همه چی آماده است تا بریم. حسین: همه چی رو اونجا آماده کردید؟ رضا: همه چی. چفیه‌ای که باهاش نقاب بسته بود رو باز کرد و به من داد. حسین: فقط این پارچه رو دارم، بیا خودت رو بپوشون تا برسیم مکان امن. سارا: ممنون. حسین: دستت رو بده. فکر همه چی رو می‌کردم جز اینکه حسین برا نجاتم شخصا وارد عمل بشه. اون راست می‌گفت، هیچ تفاوتی بین و من و ریحان قائل نمی‌شد تو بذل محبتش. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حزب‌الله زنده‌است🥺 پیروز میدان ماییم چادر مادر گنبدآهنین ماست🖤
‌‌ شهدا‌نمازشون‌نیم‌ساعت‌دیر‌میشد میگفتند:خدایا‌چه‌اشتباهی‌ا‌زماسرزده‌که‌از نماز‌اول‌وقت‌محروم‌شدیم بعدمانمازمون‌قضا‌میشھ‌ عین‌خیالمونم‌نیس! ‌‌
مواظب باشیم دلمان جایی نرود . . . که اگر رفت باز گرداندنش کار ‌ ‌سختی ‌است وگاهی محال است ، ‌ ‌اگر ‌برگردد ‌معلول و مجروح و ‌سرخورده ‌باز‌ میگردد . . . ‌مراقب باشیم دلِ آرام ، ‌سربه هوا و عاشق پیشه است ! - اقایپناهیان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: یا اباعبدالله، من‌لی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو،
حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم می‌گیرن؟ حسین: ناراحتی اومدم دنبالت؟ سارا: اونا دنبال تو هستن، دستشون بهت برسه تکه‌تکه‌ات می‌کنن، فوقش من می‌مردم. حسین: بهت گفته بودم برام مهمی، حالا باور کردی؟ سرت رو بچرخون، خیلی بد شکسته. سارا: لباسام بوی بنزین میده، زخم‌هام دوباره عود کرده. حسین: ببخش کوتاهی کردم، نباید تو رو تنها می‌گذاشتم. سارا: اگر ایران رفته بودم، الان تو هم اینجوری نبودی. حسین: شرایط بدتر می‌شد، فکر کردی اونجا هم تو امان بودی؟ سارا: تا وقتی که اینجام همین آش و همین کاسه‌ است. رضا: ابو‌علی، ما نمی‌تونیم از اینجا خارج بشیم. حسین: چرا!؟ رضا: منطقه زیر آتش، ماشینی که باهاش می‌خواستیم بریم، منفجر شد. فعلا باید مدتی اینجا باشیم. حسین: باشه. به کسی که خبر ندادی؟ رضا: نه، کسی نمی‌دونه اینجاییم. حسین:تا چند روز آذوقه و تدارکات داریم؟ رضا: خیلی نیست، نهایتا یک هفته. با اندک وسایلی که داشتن خیلی سطحی و جزئی زخم‌هام رو درمان کرد، زخم سر و بالای ابروم خیلی اذیتم کرده بود. ...................... مجیدی: خوشحالم که شما رو سالم می‌بینم. علی‌اکبر: ممنون استاد. مجیدی: حال خانم علوی چطوره؟ علی‌اکبر: وقتی اومدیم همچین خوب نبود، فقط زنده هستن همین. مجیدی: پس شما به خانواده اون.... علی‌اکبر: مجبور شدیم بگیم خوبن، چون خودشون خواستن، مگه میشه تو غزه بود و سالم موند؟ شرایط سخته و حرف زیاد، اما من برا یه امر دیگه مزاحمتون شدم. مجیدی: در خدمتم. علی‌اکبر: می‌خوام خبرنگار ثابت منطقه باشم. مجیدی: اما شما تازه برگشتید، چند نفر دیگه باید برن. علی‌اکبر: الان تو اون شرایط وقت آزمون و خطا نیست، من منطقه رو شناختم، شرایطش رو خبر دارم، ما بهتر می‌تونیم فعالیت کنیم. مجیدی: باشه ببینم چیکار می‌تونم بکنم. ................. شرایط توی تونل خیلی سخت بود، تونلی که به هیچ جا راه نداشت، از هر دو طرف تخریب شده بود و ما رسما گیر افتاده بودیم. بعد از گذشت دو روز، دونه‌های قرمز رنگ مثل گزیدگی پشه تو ناحیه دست‌هام و پاهام پیدا شد، هم سوزش داشت هم خارش. حسین: چرا اینطور شد؟ سارا: نمی‌دونم، حسین خیلی می‌سوزه. با آبی که برای خوردن بود و نسبتا خنک بود اونو می‌شستم، اما فایده نداشت. مدام روشون فوت می‌کردم، حسین سعی می‌کرد بجای خارش با نوازش و آروم مالیدنشون آرومشوم کنه، اما اینا هیچ کدوم جواب گو نبود. حسین: رضا حال همسرم خوب نیست، باید از اینجا بریم. رضا: راه‌های خروج بسته شده، راه‌ ارتباطی هم با خارج از اینجا تقریبا ناممکن. حسین: باید راه پیدا کنیم، اینطوری نمیشه. رضا: همه تلاشم رو می‌کنم، امیدوارم نتیجه بده. حسین و رضا همه تلاششون رو کردن تا راه خروجی پیدا کنن، از هرچی دم دستشون بود استفاده کردن. سه شبانه روز تلاش کردن تا راه خروجی پیدا کنن. این دونه‌های قرمز تمام تنم رو پر کرده بود، حس می‌کردم از درون گر گرفته‌ام، نه تب بود، نه بیماری، بعضی‌هاشون که سر باز میکردن چرکین بودن، انگار جوش زده باشم، اما جوش نبود. صبح روز چهارم سرگیجه بدی بر من غالب شد، ضعف شدیدی بر من غالب شده بود. حسین: یکم دیگه تحمل کن سارا، راه خروج پیدا میشه. سارا: سرم و چشمام درد می‌کنه، تمام تنم داغ شده، دارم می‌سوزم حسین. حسین: رضا، اون دست لباس نظامی رو برام بیار. رضا: بفرمایید حسین: لباس‌هات رو دربیار، فورا. سارا: اینجا!؟ حسین: رضا فاصله می‌گیره، پشتش به ما هست، باید لباسات رو عوض کنی. با کمک حسین، لباس‌هام رو در آوردم و لباس نظامی رو پوشیدم. رضا: یه صدایی از بالا میاد. حسین: صدای تانک. رضا: ممکنه وارد جنگ زمینی شده باشن؟ حسین: بعید نیست. رضا: اینجوری که بدتر شد، خارج شدن از منطقه غیر ممکن و‌محال‌تر شد. حسین: ان شاالله خیر رقم بخوره. صدای حداقل بیش از دو تانک به صدا می‌رسید، بخاطر صدای گوش خراش تانک‌ها و درگیری‌هایی که شنیده می‌شد شرایط سردرد و سرگیجه من بدتر شد، کمی دراز کشیدم تا شاید تاثیری داشته باشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~