eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_صد_و_هفتم #بخش_هفتم ابروهاے مشڪے رنگش را ق
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نفس عمیقے میڪشم و ڪنار پنجرہ مے ایستم،دیگر دلم نمے آید بہ گذشتہ ها بازگردم! دیگر دلم نمیخواهد گذشتہ ها را مرور ڪنم! دلم نمے خواهد بہ نبودنش برسم،بہ حالا... میخواهم تا ابد در روزهایے ڪہ بود بمانم!روزهاے با او سالگے! زمان متوقف بشود و من بمانم و روزبہ و خانہ نقلے گرم مان... من بمانم و عشق آرام مان... من بمانم و بودنش...تا ابد... هرچقدر بہ گذشتہ ها سفر ڪنم،هرچقدر بخواهم بہ هادے فڪر ڪنم و حسرت نبودنش را بخورم. هرچقدر بخواهم خودم را سرزنش ڪنم ڪہ چرا بہ فرزاد و حرف هاے چهار سال قبلش اهمیت ندادم،بازبہ این میرسم ڪہ هیچڪس برایم جایش را پر نمیڪند! هیچڪس برایم روزبہ نمیشود!اگر هزار بار هم بہ چهار سال قبل برگردم با اطمینان و انتخابش میڪنم!پایش مے مانم! مگر عشق جز این است ڪہ زیباترین و دل آزردہ ترین اشتباهت باشد و تو در هر نفس باز برایش بمیرے؟! دلم نمیخواهد نبودنش روے سرم آوار بشود،میخواهمبا خیالش خوش باشم...با یادگارے اے ڪہ برایم بہ جا گذاشتہ... چشمهایم را مے بندم و پیشانے ام را بہ روے شیشہ ے سرد مے چسبانم. نفسم ڪمے تنگ است،تلاشے براے باز شدن نفسم نمیڪنم! من بدون تو نفس ڪشیدن میخواهم چہ ڪار؟! قطرہ ے اشڪے آرام روے گونہ ام مے لغزد،بیشتر از شش ماہ گذشت! یڪبار هم دلم نیامد سر مزارش بروم!آب دهانم را با شدت فرو میدهم. میخواهم‌ تا ابد خودم را گول بزنم...میل ها را در دستم بگیرم و ڪاموا را روے دامنم بگذارم. بنشینم رو بہ روے همین پنجرہ،شال ببافم برایش تا بیاید. یڪ ماہ،دو ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ،پنج ماہ،شش ماہ،یڪ سال،دو سال،سہ سال،اصلا هزار سال بعد! صداے زنگ در بیاید و فریاد یاسین ڪہ بگوید:آیہ!روزبہ اومدہ! دوبارہ قلبم جان بگیرید و شادے سرایت ڪند بہ چشم هایم! نگاهم را از شال تازہ بافتہ شدہ بگیرم و بہ پنجرہ بدوزم،با همان لبخند منحصر بہ فرد نگاهم ڪند. بگویم:بالاخرہ برگشتے؟! چشمهایش را بہ نشانہ ے تایید بندد و باز ڪند،لبخند بزنم و بگویم:میدونستم برمیگردے! و بعد براے همیشہ غرق بشوم در چشم هایش... جنون ڪہ شاخ و دم ندارد...خیلے وقت است مجنون شدہ ام و از این وضع راضے ام! شدہ ام همان ڪہ گفت! آیہ ے جنون... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سارہ غش غش مے خندد و مے گوید:حال ڪردے چطور حال صمدے رو گرفتم؟! آرام میخندم:حقش بود انصافا! دستم را مے گیرد و با احتیاط روے برف ها قدم برمیدارد،نفسم را با شدت بیرون میدهم ڪہ بخار بلند میشود. سارہ پیشانے اش را مے خاراند و مے پرسد:گفتے برادر شوهرت مجردہ؟! ابروهایم را بالا میدهم:آرہ! چشمڪے نثارم میڪند:نمیخواے یہ دخترِ خانم و همہ چیز تموم بهش معرفے ڪنے؟! از حیاط دانشگاہ خارج میشویم و مقابل در مے ایستیم. _نہ عزیزم! نیاز بہ معرفے من نیست! ایشے مے گوید و مے پرسد:با تاڪسے بریم؟! نگاهے بہ اطراف مے اندازم و مے گویم:روزبہ میخواد بیاد دنبالم! تورم مے رسونیم. جدے نگاهم میڪند و مے گوید:بهتون افتخار میدم و میام! پشت چشمے برایش نازڪ میڪنم و چیزے نمیگویم،چند لحظہ بعد ماشین روزبہ را مے بینم. با لبخند برایش دست تڪان میدهم،بوقے برایم میزند و ماشین را ڪنار جدول پارڪ میڪند. صبح گفت بہ عنوان شیرینے خریدن ماشین،دنبالم مے آید تا در برف بستنے مهمانم ڪند! روزبہ سریع از ماشین پیادہ میشود و بہ سمتمان قدم برمیدارد. دو نفر از دخترهاے ڪلاس در چند قدمے مان ایستادہ اند،با ایما و اشارہ بہ روزبہ اشارہ میڪنند و سپس بہ من!بعد پقے مے زنند زیر خندہ! توجهے نمیڪنم،سارہ با اخم مے گوید:بهشون توجہ نڪن! چند ثانیہ بعد یڪے شان سرفہ میڪند و با لحن تمسخر آمیزے مے پرسد:همسرتونن آیہ جون؟! جدے نگاهش میڪنم و خونسرد جواب میدهم:بعلہ! دوستش با آرنج بہ پهلویش میزند و با خندہ مے گوید:چقدر ڪم سن و سال بہ نظر مے رسن! پوزخندے میزنم و چیزے نمے گویم،سارہ هم مے خندد:شمام خیلے بے ادب و ڪم فهم بہ نظر میرسے! سپس دست من را میگیرد و بہ سمت روزبہ راہ مے افتد،زیر لب مے گوید:ترشیدہ ها! خودشون هر ڪارے میڪنن تا خودشونو بہ نمایش بذارن بلڪہ یڪے بپسندشون اونوقت واسہ بقیہ ادا اطوار در میارن! بیخیال میخندم:بہ من تیڪہ انداخت،تو چرا ناراحتے؟! نفسش را با حرص بیرون میدهد:چون پررو و بے ادبن! شانہ ام را بالا مے اندازم:با اینا دهن بہ دهن شدن فایدہ اے دارہ؟! بہ چند قدمے روزبہ مے رسیم،دست هایش را داخل ڪاپشن مشڪے رنگش بردہ و صاف ایستادہ. سریع مے گوید:سلام! خستہ نباشید! سارہ بہ خودش مے آید،مودبانہ با روزبہ سلام و احوال پرسے میڪند. میخواهم بہ سمتش قدم بردارم ڪہ تعادلم را از دست میدهم،قبل از این ڪہ روے زمین پخش بشوم روزبہ سریع محڪم هر دو دستم را مے گیرد و بلند مے گوید:مراقب باش! ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani
🌹نـــ✒ــونوَ الْــــقَــلَــم🌹 نفس نفس زنان سعے میڪنم صاف بایستم،میخواهم دست هایش را رها ڪنم ڪہ ابروهایش را بالا میدهد. جدے مے گوید:ڪمڪت میڪنم! سپس بازویم را آرام مے گیرد،لبخند مهربانے میزنم:ممنون عزیزم! سارہ با شیطنت نگاهمان میڪند:خدا قسمت مام ڪنہ! روزبہ لبخند ڪم رنگے میزند و چیزے نمے گوید،با خندہ همراہ هم قدم برمیداریم ڪہ صداے یڪے از همان دختر ها بہ گوش مے رسد. _آقا! مراقب باش دختر ڪوچولوت نیوفتہ! سپس صداے خندہ ے خودش و دوستش بلند میشود. روزبہ خونسرد بہ راهش ادامہ میدهد،صداے پچ پچ چند نفر باعث میشود سر برگردانم! چند تن از هم ڪلاسے هایم متعجب بہ من و روزبہ خیرہ شدہ اند و پچ‌ پچ میڪنند! این حالت ها زیاد برایم غریبہ نیست! هر از گاهے ڪہ بہ خرید یا رستوران و مهمانے میرویم این نگاہ ها را احساس میڪنم! بیشتر هم در جمع فامیل! ڪمے ناراحت میشوم اما بے تفاوت نگاهم را میگیرم و سر بر مے گردانم. سارہ با حرص مے گوید:حیف آقا روزبہ اینجاست! وگرنہ چند تا حرف قشنگ بارش میڪردم! دخترہ ے سبڪ مغز! روزبہ مے خندد:طبیعیہ! چندتا بچہ ان ڪہ از نیمڪت مدرسہ پرت شدن تو دانشگاہ و پز دانشجویے و روشن فڪرے دارن! براے من ڪہ اهمیتے ندارہ اما نگران جامعہ اے ام ڪہ اینا روشن فڪراشن! سوار ماشین میشویم،در راہ مدام بہ اتفاقات جلوے دانشگاہ فڪر میڪنم! بعد از اینڪہ سارہ را مے رسانیم روزبہ فرمان را مے چرخاند و مے پرسد:ڪدوم بستنے فروشے بریم؟! نگاهم را از رو بہ رو مے گیرم و مے پرسم:چے؟! پیشانے اش را بالا میدهد و معنادار نگاهم میڪند:پرسیدم ڪدوم بستنے فروشے بریم؟! سعے میڪنم لبخند بزنم:هرجا دوست دارے! سرے تڪان میدهد و چیزے نمے گوید،نگاهش را ڪہ بہ رو بہ رو میدوزد بے اختیار خودم را در آینہ نگاہ میڪنم. چهرہ ے شادابم در بیست و یڪ سالگے ڪہ ڪمے هم ڪم سن و سال تر بہ نظر مے رسد! سپس نگاهم را بہ روزبہ میدوزم،چهرہ اش مردانہ و آرام است،چهرہ اش بہ سن و سالش میخورد! یعنے اختلاف سنے مان در ظاهر ڪاملا مشخص است؟! سنگینے نگاهم را ڪہ احساس میڪند سر بر مے گرداند و با حالت بدے نگاهم میڪند! سریع سر بر مے گردانم،نفس عمیقے میڪشد:فڪر ڪنم امروز بهترہ نریم بیرون! منے ڪہ براے برف و دیوانہ بازے مے مردم جواب میدهم:آرہ! خیلے خستہ ام! لبخند معنادارے میزند،ڪہ یعنے "خودتے!" سرعتش را بیشتر میڪند و مهربان مے گوید:بیرون ڪہ میریم! مردہ و قولش خانم زود رنج! اول میریم خونہ یا یہ جای‌ دنج ڪہ جدے حرف بزنیم! متعجب نگاهش میڪنم:راجع بہ چے؟! با دست بہ خودش اشارہ میڪند:راجع بہ خودمون و اتفاقات امروز ڪہ ناراحتت ڪرد! سریع مے گویم:من ناراحت نشدم،مے دونے ڪہ... اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود:دروغ گفتن بهت نمیاد آیہ جان! بریم خونہ یا ڪافہ؟! ڪمے فڪر میڪنم و جواب میدهم:بریم خونہ! دستش را روے چشمش میگذارد:چشم! همیشہ ڪسے ڪہ سعے میڪرد ڪوتاہ بیاید و مشڪلات را حل ڪند او بود... شاید همین ڪوتاہ آمدن ها و خونسردے ها باعث شد ڪہ بہ یڪ بارہ ڪم بیاورد.. 💚بے تو من در همہ ے شهر غریبم...💚 ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃 ✍نویسنده: Instagram:Leilysoltani
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_هـفـتـم ✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه.. از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه.. دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید. نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران.. کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم.. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟ قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد.. دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت.. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند.. باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد.. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم.. به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم.. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را.. شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼