eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ جسم تو ڪامل است،ناقص نیست می‌دهد عطر یڪ¹ بغل گل یاس دستت اما حڪایتی دارد؛ رَحِمَ‌اللهُ‌عَمِی‌العباس... ✨❣️ (ع)✨❣️ ✨❣️
نماز سکوی پرواز 64.mp3
5.18M
۶۴ مراقـ⛔️ـب باش❗️ چند تا کار هست که باعث میشه؛ نمـــازت، بجای پرواز، بشه عامل سقوطت! می پرسی چجوری؟ باهم گوش می کنیم... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد 🔺سلام فرمانده مهدی، سلام آقای خوبم
اگر‌همه‌ی‌ما‌عاشورایی‌باشیم حرکت‌دنیا‌به‌سمت‌صلاح‌سریع وزمینه‌ظهور‌ولی‌مطلق‌حق فراهم‌خواهد‌شد! ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁ 💜سَـردارِ قيـٰامِ‌ أَهْلِ‌بِيت آمَده‌ اَست 💗چاوشِ‌ پَيـٰامِ‌ أَهْلِ‌بِيت آمَده‌ اَست 💜اِي‌ عِشـق‌ بِگو‌ به‌ تَشنِه‌ كامانِ‌ فُرات 💗سَـقّـٰايِ‌ خيـٰامِ‌ أَهْلِ‌بِيت‌ آمَده‌ اَست 🌺 💚 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به بهانه ❤️هر چند همه دوست دارند تو را "" صدا کنند ولی... ❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "" برازنده توست، ❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند ❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "" ی دنیا ❤️ روز جانباز که می شود همه دست "" تو را به هم نشان می دهند، ❤️ ۹ دی که می رسد قصه "" می شوی در جمل. ❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم. ❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر.... میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم... دوس نداشتم پا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 فصل‌دوم قسمت 1 (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ… توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی… +میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. +نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟ با تردیدگفتم… _میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت +طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین +یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا… همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم… شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود… اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود _هواسرده… ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت +وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب… لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی… +کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی… ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم… ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم… شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه… و توی چشماش خیره شدم… سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم…. 🍁محیاموسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 فصل‌دوم قسمت 2 مهسو لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها… چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه… شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم… _یاسر +بله.. نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم… _من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟ سرجاش ایستادوگفت +ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟ _نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده.. توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود… باصدایی که به زور شنیده میشد گفت… +یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری…. _چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟ بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت… +تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو… و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد… یاسر واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم… ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم… وارد اتاقم شدم… تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم… ** نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید… همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این.. زخم معده ی لعنتی…اه به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم.. _یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم… بعدم سریع قطع کردم… بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد… با سینی که دستش بود… _چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر… ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم.. +روانی… سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم… توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم -یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم.. _چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟ باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت +مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم.. _به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه… بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم… باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد.. این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا  نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد… روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا… چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره.. خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی… اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله.. به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه… 🍁محیاموسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم عشق💗 قسمت3 فصل‌دوم یاسر _میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم… نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت +یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟  مشتی توبازوش زدم و گفتم _متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم… ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم.. صدایی نیومد..باشه مهسو خانم… اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم… مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره.. یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم… بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم… دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد.. ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم… چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه.. دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه.. ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم .. وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود… روی صندلی وسط اتاق نشستم.. به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم.. آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم… من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن… نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم.. من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود… و مردی که … چقد جات خالیه .. سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم.. هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم… مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم… خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟ یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن… اونم میگه فضولوبردن جهنم… درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو… باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم _زهرانار…چته وحشی؟ اروم دم گوشم گفت +خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟ _نمیفهمم چی میگی +اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن _اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن… ++چی میگید پچ پچ میکنید؟ توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم _فضولوبردن جهنم باخونسردی و نیشخندگفت ++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه… من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم _خب راضی نباش،انگارما جد نداریم.. آخخخخخ سوختم… چای ریخت روی دستم… ++چیشدمهسو… سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت… اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم… یاسر +یاسرایمیل‌داری سریعا به سمت سیستم یورش بردم… +خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد.. _به من نگواستاد +چشم استاد _زهرمار صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم.. رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد… ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود.. «start» امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت +بسم الله؟؟؟؟ بغض کردم و گفتم _ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی… نفس کشیدن برام سخت شده بود… _میرم یه هوایی عوض کنم سرش رو به معنای تاییدتکون داد… 🍁محیاموسوی🍁 ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📣جذب نیروی مدافع حرم❤️ ۹۷
mdhy_anlyn_slm_y_slm_khd_br_slmt_rswly6.mp3
3.91M
🌺 (ع) 💐سلام ای سلام خدا بر سلامت 💐درود ای کلام الهی کلامت 🎙 👏 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ياسيدالساجدين♥️🥹 میراث دار نهضت خونین کربلا سجاد اهل بیت محمد(ص) خوش آمدی...🌱 ❤️ولادت زین العابدین مبارک باد💚
خوشا آن‌کَس که با دستان مجروح به مکتب خانه‌ی عباس آمد❤️ به یاد جانباز راه قدس شهید حاج قاسم سلیمانی
❇️ شباهت امام زمان (عج) با هفت پیغمبر ✅ سعید بن جبیر می‌گوید حضرت علی بن الحسین علیه السّلام فرمود: 🔸 در قائم ما روشی از هفت پیغمبر هست. از آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و ایوب و محمد صلوات اللّه علیهم. ✳️ روشی که از آدم و نوح دارد عمر طولانی، ✳️ از ابراهیم ولادت پنهانی و گوشه‌گیری از مردم، ✳️ از موسی بیم و غیبت، ✳️ از عیسی اختلاف مردم درباره او، ✳️ از ایوب گشایش بعد از گرفتاری، ✳️ و از محمد صلّی اللّه علیه و آله قیام به شمشیر است. (۱) ⬅️ موعودی که جهان در انتظار اوست، صفحه ی ۱۳۶ (۱). کمال الدین‌ ج ۱، ص ۴۳۹، 🏷 علیه السلام (عج)
هر روزصبح که از خواب پامیشیم به رسم ادب اول سلام کنیم به مولا و صاحبمون آقا امام زمان(عج)،مطمئن باشید جواب سلامتون داده میشه🌱
📌 خاطره فراموش‌نشدنی یک جانباز 🔹 آنچه برای من یک خاطره فراموش نشدنی است- با اینکه تمام صحنه‌ها چنین است- ازدواج یک دختر جوان با یک پاسدار عزیز است که در هر دو دست خود را از دست داده و از هر دو چشم آسیب دیده بود. ◇ آن دختر شجاع با روحی بزرگ و سرشار از صفا و صمیمیت گفت: «حال که نتوانستم به جبهه بروم، بگذار با این ازدواج دیْن خود را به انقلاب و به دینم ادا کرده باشم.» ◇ عظمت روحانی این صحنه و ارزش انسانی و نغمه‌های الهی آنان را نویسندگان، شاعران، گویندگان، نقاشان، هنرپیشگان، عارفان، فیلسوفان، فقیهان و هر کس را که شماها فرض کنید، نمی‌توانند بیان و یا ترسیم کنند. ◇ و فداکاری و خداجویی و معنویت این دختر بزرگ را هیچ کس نمی‌تواند با معیارهای رایج ارزیابی کند. 📅 امام خمینی(ره) | ۲۵ فروردین ۱۳۶۱ 📸 عکس آرشیویی است..