💠اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنهای (مدظله العالی).
🔹یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنهای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی🌷 پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️
🔸با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی💞
#شهید_صیاد_شیرازی
🕊 @taShadat 🕊
🌸﷽🌸
به قدری به حضرت آقا ارادت داشت ❤️ و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود📜
هر که دارد بر #ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان☝️
و میگفت: "کسی که #آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد☝️. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند."🌺
شهید مدافع حرم احمد اعطایی🌹
🌷 @taShadat 🌷
📩 #ڪـــلام_شهـــید
🍁 شهــید هادی ذوالفــقاری:
از برادرانم میخواهم که غیر حرف
#آقــا حرف کس دیگری را گوش
ندهند جهان در حال تحول است
دنیا دیگـر در حال طبیعی نیست
الاندو #جهاد در پیش داریم اول
جهادنفس که واجب تر است زیرا
همه چیز لحظه ی #آخــر معلوم
می شود که اهل جهنم هستیم یا
بهـــشت.
🏴 @taShadat 🏴
🍃با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب #امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
#آقــــــا بهش گفته بود:
👈"ڪارهات رو بڪن این بـــار دیگه بار آخــــره"
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام.
آخه از آقا خواســـتم بـےســــر شهید شم
با چند تا از #فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.😔😭
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
🌹"أنا زائر الحســــــین ع"🌹
#شهید_محسن_درودی🕊❤️
🌷 @taShadat 🌷
بسمربالشهدایوالصدیقین
به بهانه ی سالروز شهادتش
🎋شهیدی که عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند🎋
کمیته جستجوی #مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،#شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده
او روز ۵ #خرداد ۱۳۷۵ مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با #دست و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.
عباس آقا #وصیت کرده بود که ظهر #عاشورا #پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.
* بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند
#عباس آقا خیلی خوش #اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل #عراقیها را به دست بیاورد تا آنها در #تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه میگرفت، لباس و میوه و سیگار میبرد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش عراقیها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم #ختم گرفتند.
بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقیها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقیهایی که آنجا بودند، میگفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».
* پیدا کردن شهیدی که #دستش سالم مانده بود
در یکی از جریانهای تفحص شهدا، عباس #آقا پیکر یک شهید جوان اهل #شیراز را پیدا کرده بود؛ دستهای شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازیها برای پسرم مراسم گرفتند.
شهید عباس صابری
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مـ🌝ـاه و صورتتان
معجزه و گوشه #چشمتان
#جمعه ها و آمدنتان ...
چقدر بهم می آیید #آقا😍
اصلا ...
#آمدن چقدر برازنده ی شماست!!👌
کاش اینبار بیایید
#یاایهاالعزیز😭🌺
💝اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ💝
🌷 @tashadat 🌷
#خاطرات
#محمدحسن خیلی هیئتی بود...
توجه ویژه ای به برپایی مجالس اهل بیت علیهم السلام⚘داشت.
حتی در ایام محرم چند روز قبل از #شهادتش که سوریه بود ، با دوستش تماس می گیره و از دلتنگی اش نسبت به #هیئت میگه که تو این ایام هیچ جا #هیئت نمیشه...
🍃⚘🍃
آقای صابر خراسانی هم تعریف می کردند: بعضی اوقات که وارد هیئت می شدم می دیدم #آقا رسول جلوی در ایستاده می گفتم چرا اینجا؟!
می گفت هیئتمونه باید جلوی در وایسم!..
🍃⚘🍃
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بود.
🍃⚘🍃
از زبان دوست و همرزم داداش رسول 👇
#محمدحسن خلیلی واقعا #دل شیری داشت. اینکه یک جوان کم سن و سال که برای اولین بار در مناطق جنگی حضور می یافت و قرص و محکم با حوادث خونین بار و وحشتناک جنگ در سوریه برخورد می کرد، جای مباهات است. به نظر من جنگ #سوریه از نادر جنگهای کثیفی است که تاکنون، جهان شاهد آن بود. حال، جوانی چون #محمدحسن خلیلی که #اولین بار این جنگ وحشیانه را تجربه می کرد و در آن خوش بدرخشد، ارزش بالایی دارد.
🍃⚘🍃
شاهد حرف من این است که یکی از عملیاتها مجبور شدیم برای تخلیه ی یکی از مجروحین خودی که از قضا #فرمانده ی عملیات هم بود وارد عمل شویم.
3⃣
🌷 @tashadat 🌷
🍃⚘🍃
نقل از مادر #شهید:
#سوریه که بود ، خبرنگاری بود که قصد مصاحبه با #آقا رسول رو داشت...
🍃⚘🍃
#رسول نه تنها مصاحبه نکرد!
موقع عکس گرفتن هم کلاهشو کشید جلو صورتش و گفت: اینجوری عکس بگیر
🍃⚘🍃
نتوانست طاقت بیارد،انگار #امام حسین⚘ همین الان داشت هل من ناصرا ینصرنی 🍃میگفت. دوره های سخت نظامی رو گذرانده بودو #تخریب چی قابلی بود.میتوانست آنجا #موثر باشد.
🍃⚘🍃
وصیت نامه را نوشت وبه پدرش داد واز زیر قرآن رد شد وراهی شد ...تو #سوریه وتو#ماموریت ها اسم جهادی#ابوخلیل را انتخاب کرد.
🍃⚘🍃
ماه محرم آن سال را در سوریه بدجور دلتنگ عزاداری های #هیئت ریحانة النبی⚘ بود.
5⃣
🌷 @tashadat 🌷
🍃⚘🍃
از #ویژگی های #آقا رسول یا #آقا محمد حسن یا همان #ابوخلیل.
انسان #خداشناسی بود ،درمورد #توحید خیلی فکر میکرد ومطالعه داشت،به شانس معتقد نبود ،همیشه میگفت این #خداست که #مدیر همه اموره.
🍃⚘🍃
از آن بچه هیئتی های پاکار بود،هرهفته هیئت میرفت و خیلی هم رواین قضیه مقید بود.
🍃⚘🍃
سر نترسی داشت وتوهر میدانی بود خیلی #رشادتها ازخودش نشان میداد.
🍃⚘🍃
رونگاه به #نامحرم خیلی #حساس بود،محل کارش شمال شهربود و وضع حجابم آنجا ناجور،هیچ کس ندیده بود #رسول یکبار سرش بالا باشد واطراف را نگاه کند.
🍃⚘🍃
به ولایت وحضرت اقا♡و#دفاع ازحریم ولایت خیلی علاقه داشت.
خیلی بصیرت دینی داشت ومطیع حرف پدر ومادرش بود،وتوهرامری از آنها مشورت میخواست،حتی انتخاب دوست.
🍃⚘🍃
به رعایت #حلال و#حرام #اهمیت زیادی میداد،بطوری که قبل از رفتن به #سوریه حتی #خمس پولش رو حساب کرد.
🍃⚘🍃
در رابطه با #امر به معروف ونهی از منکر خیلی #فعال بود وبا هیچکس تعارف نداشت.یکی از دوستانش میگفت بعداز #رسول کسی نبود که به ما بگه #دروغ نگو،#غیبت نکن.....
6⃣
🌷 @tashadat 🌷
🍃⚘🍃
#شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان
#چهار ماه قبل ازشهادتش ،
در کنار مزار #شهید مدافع حرم رسول خلیلی
🍃⚘🍃
عاشق #رسول بود...
همه جوره دنبالش بود...
حتی #عکسا و #مطالبی از #رسول داشت که کمتر جایی دیده میشد...
عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار #رسول نیست حسرت میخورد. ولی خب حسابی #عاشق امام رضا علیه السلام⚘ بود ، به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست #آقا...
🍃⚘🍃
پیش #رسول که میرفت میگفت روضه بذار؛ میگفت رو #سنگ مزارش نوشته:
ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان
🍃⚘🍃
شبیه او زیست
شبیه او نفس کشید
شبیه او در حلب سوریه پرپر زد
و #شش روز قبل از #دومین سالگرد #شهادت #شهید رسول خلیلی در #20سالگی به #دوست شهیدش پیوست...
🍃⚘🍃
#به_شبیه_شدنه... 😔
مثل #شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃⚘🍃
7⃣
🌷 @tashadat 🌷
#نابغهی_دفاعمقدس
ڪسی که #استراتـژی #جنگ را تغییر داد و #صحنهی نبرد را به عمق دشمن هدایت ڪرد و از #پدافنـد و #نگهـداری زمین به افنـد تبدیل ڪرد .
#سردار شهید حسن باقری🍃⚘🍃
وقتی #آقا♡به #حسن باقری #افتخار کرد.🍃
#خاطره سردار سرلشکر رحیمصفوی درباره #شهید حسن باقری:
با اینکه #فرمانده عملیات خوزستان بودیم، اما بنیصدر اصلاً ما را به جلسهها راه نمیداد. ما میرفتیم خدمت #آقاش♡ و #ایشان دست ما را میگرفت و میبُرد در جلسه. بنیصدر هم دیگر جرأت نمیکرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با #حمایت #حضرت آقا♡ بود تا #واقعیتهای جنگ را برای اعضا بگوییم.
🍃⚘🍃
در یکی از جلسات شورای عالی دفاع که به ریاست بنیصدر تشکیل شده بود، من و #شهید حسن باقری حضور داشتیم. برادران ارتشی گزارشهایشان را دادند و مسائلی را از زاویهی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما رسید. من به #حسن باقری -که مسئول #اطلاعات بود- گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا♡ یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم میبستم. #حسن باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود.
🍃⚘🍃
5⃣
🌷 @tashadat 🌷
✌🏼#آقا♡ یک نگاهی به ما کردند که این جوان حالا جلوی بنیصدر چه میخواهد بکند؟ #حسن باقری رفت و قشنگ تمام #خطوط جبههی نبرد را به صورت دقیق توضیح داد؛ اینجا چه واحدی از دشمن هست، چه لشگری هست، چه ارگانی هست، حتی دشمن از اینجا میخواهد حرکت کند به کدام سمت و ... وضعیت جبههها و خاکریزها را خیلی دقیق تشریح کرد.
🍃⚘🍃
هرچه #حسن باقری بیشتر حرف میزد،
#آقا ♡خوشحالتر میشدند که #بچههای انقلاب و #بچههای امام(ره) اینطور دقیق و #مسلط به #مسائل نظامی نگاه میکنند. آن جلسه هم برای ما و هم برای #حضرت آقا♡ بسیار جالب و زیبا بود.
🍃⚘🍃
6⃣
🌷 @tashadat 🌷
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
بدون #عشق دلسردم
کمی آقا نگاهم کن😔
سرا پا غصه💔و دردم
کمی #آقا نگاهم کن
درختی #بیثمر هستم
برایت دردسر هستم
خزانم شاخهای🌾 زردم
کمی آقا #نگاهم کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•
❤️سجادهینمازشب، #امشب را بانام
🌼 #آقا امام علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌼🌴
پهن میکنیم و #ثواب نماز امشب🦋 را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم..
❤️خدایا ماروهم جزو نمازشب خوان ها قرار بده🤲🤲
💜خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب...حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده .🤲
•♡ټاشَہـادَټ♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️سجادهینمازشب، #امشب را بانام
🌼 #اقا امام موسی کاظم علیه السلام و حضرت و نجمه خاتون سلام الله علیهاپهن میکنیم و #ثواب نماز امشب🦋 را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم..
❤️خدایا ماروهم جزو نمازشب خوان ها قرار بده🤲
💜خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب...حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده .
#_نماز_شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
🦋🏕🦋💐🦋🏕
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#نماز_اول_وقت
بیاید یہ بارم ڪہ شده نمازمون رو بہ حساب بهشت و جهنم، زود نخونیمش...
بہ حساب این بخونیمش ڪہ پشتِ سرِ #آقا ایستادهایم ✌️🏻💚
یا صاحب الزمان
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده
فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش
توبه چرا سراغ دل ما نیامده
گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم
هل من معین غربت #آقا (عج)نیامده
آری برای بنده شدن وقتمان کم است
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده
ای که دستت میرسد بر زلف یار
درحضورش نام ماراهم بیار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم❤️
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۵۵ و ۵۶
_....تمام عشقش به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد....
رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش
اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست.
صدرا در خود میپیچید!
چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت،...
هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خستهاش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالیست مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: _امانتیهای سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکتها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
🕊✍بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت #وصیت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامهها...بانو! من شهادتم را دیدهام! یادت نرود بانو، #صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو #برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که #چادرت را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایستهی خداست! از من داشته باش که #ایمانت بهترین #محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیدهام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیدهام. نگران من نباش! من تمام لالاییهایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شبهای بیتابیات را دیدهام... من لحظهی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیدهام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو #بال_پرواز من بودی بانو، اما کسی هست که ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو نکند به ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به دانستههایت.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت ۹۹ و ۱۰۰
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
تصویر رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟
دیدی ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
رها که به خانهاش رفته بود برای آوردن لباسهای مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشیاش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.
آیه که به هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد.
پنجشنبه که رسید،
آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود.
بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به در این خانهست
برگرد به این خانهی احزان شدهات بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هقهقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانهی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید.
هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده
کجا؟
خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه،....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان فصل اول💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به بهانه #روز_جانباز
❤️هر چند همه دوست دارند تو را "#آقا" صدا کنند ولی...
❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "#استاد" برازنده توست،
❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "#فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند
❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "#بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود همه دست "#جانباز" تو را به هم نشان می دهند،
❤️ ۹ دی که می رسد قصه "#علی" می شوی در جمل.
❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.
❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ بازنشر/تنها فیلم بجا مانده از پدر رهبر معظم انقلاب.
👌ببینید و لذت ببرید. #آقا ؛ فرزند این عالم بزرگ است.
@tashahadat313