⭕️سومین کتاب شهید ابراهیم هادی منتشر شد.
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی برای معرفی بهتر شخصیت این شهید بزرگوار، کتاب جدیدی با عنوان «خدای خوب ابراهیم» (ویژگیهای قرآنی این شهید) را روانه بازار نشر کرد.
🔹قیمت: ۹۵۰۰ تومان
🔸تعداد صفحات: ۹۶ صفحه
🔺ارسال به تمام نقاط کشور
💠در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
از بزرگان محل و مسجد ماست.کنارش نشستم و گفتم از ابراهیم برایم بگو. سکوت کرد.چشمانش خیس شد و گفت: جوان بودم.محیط فاسد قبل از انقلاب. میخواستم کار را رها کنم. میخواستم به دنبال هرزگی بروم و...
آن روز سرکار نرفتم.ابراهیم هم سر کار نرفت. چون تا ظهر با من در خیابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدایت کند.صاحب کار من که از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. یکباره مرا دید. جلو آمد و یک کشیده محکم در صورت ابراهیم زد!
فکر کرده بود او باعث گمراهی من است! اما ابراهیم ...
برای خدا صبر کرد. صبر کرد تا توانست مرا آدم کند. مرد صورتش خیس خیس شده بود و با سکوتش این آیه را فریاد می زد:
وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ
و بخاطر پروردگارت صبر کن (مدثر/7)
✅جهت سفارش از طریق آیدی و یا شماره زیر اقدام نمایید:
💠 @Ebrahimhadi_Market
📞 09393612899
🌷 @taShadat 🌷
.
| #دلبـرانهـ 💔🍃
همیشه میگفت باید زکات این بدن
روداد. یا #خادمیامامرضا «ع»رو
میکرد یا توی هیئت وتکیه بود.
سخترین کارهارومیکرد وهمیشه از
دیده شدن فراری بود!
سرشومینداخت
پایین وکارخودشومیکردمعتقدبود کار
توی هیئت رزق وروزیشه:)
اهل ریا کردن ومنم کردن نبود!
فقط یه جا ریاکرد..!!
گفت: من میدونم بلاخره یه روز
شهیدمیشم وبلاخره شهید شد...
#شهیدحسین_ولایتیفر✨
🌷 @taShadat 🌷
🔸استجابت دعا در غروب جمعه
💠شیخ طوسی فرموده که ساعت استجابت دعا، ساعت آخر روز جمعه است تا غروب آفتاب
💠و سزاوار است که دعا در آن ساعت بسیار بکند
💠و روایت شده که ساعت استجابت آن وقتی است که فرو رود نصف قرص خورشید و نصف دیگرش غروب نکرده باشد
💠حضرت فاطمه (سلام الله علیها) در آن وقت دعا می کرد، پس مستحب است دعا در آن وقت.
#التماس_دعا
#دعای_سمات
🌷 @taShadat 🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 داستان جذاب و واقعی🍁
💗ترمز بریده💗
قسمت سیزدهم
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ...
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ...
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ...
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ...
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ...
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ...
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ...
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ...
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که عشق اهل بیت پیامبر تو قلبت داری...
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... مگه چکار کردی که باید این بلا فقط سرتو بیاید؟ ...
چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ...
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ...
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ...
آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا ...
و زمان از حرکت ایستاد ...
🍁ادامه دارد...🖋
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حرّ انقلاب
🔹شهیدی که بادیگارد کاباره بود....
🎤 استاد رائفی پور #مهم
💚 #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
🌷 @taShadat 🌷
#ثواب_یهویے
همین الان به اندازه شارژ گوشیٺ
برای ظهور آقا امام زمان صلواٺ بفرسٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هشدار
🔹شربت زادیتین مخصوص سرماخوردگی کودکان، قلابی و کشنده است!
👈اگه سلامتی عزیزانتون مهمه براشون بفرستین
🌷 @taShadat 🌷
🔻 #سخن_ناب👌
🎙 #حـاج_حسین_یکتـــا :
🌾شهدا وسط عملیات
#ولایت_پذیری رو تمرین کردند
🍂و ما الان #وسط معبریم
در یک پیچ مهـــم تاریخی🗓 !
🌾هر کس از #حضرت_زهــرا(س)
طلب کمک کنه؛ خانــــم دستش رو
خواهد گرفت👌 !
🍂وسط این همه #انحــراف و شبهه و
حرف و حدیث نباید کُپـی کنیم❌
درست #توســـل📿 کنید ؛ سیل و
طوفانے🌪 که اومده همه رو میبره !
🌾مگر اینکه #خــدا به کسی نظر کنه.
#شھــدا وسط معبر کم نیاورند
و اقتدا به #ارباب کردند !
راست گفتند: به #امام_زمان دوستت
داریم❤️ و عمل کردند به حرفشون
🍂 نکنه ما کم بیاریم تو #عملیـات !
حرف ، سر و صدا نمیخرن❌ !
#عمـــــل میخـــــــــرن !
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۳ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 14 December 2019
قمری: السبت، 17 ربيع ثاني 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌷 @taShadat 🌷
⚘﷽⚘
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـدمحمدرضادهقانامیرے
🌷 @taShadat 🌷
نماز جماعت
به_نقل_از_همرزم_شهید🍃
عبدالرضا مانند #دوست و برادرم بود☺️.در سوریه با هم بودیم.هنگام شهادت هم کنارش بودم😔
با صدای خوشی که داشت حتما باید اذان میگفت و همهء نیروهای حزب الله و سوری و فاطمیون را برای نماز بلند میکرد و میگفت حتما باید نماز به جماعت باشد👌.
میگفت یک مداح باید نمازش را به #جماعت بخواند.
شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری🌹
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #ڪلیپ
🔴ماجرای مواجهه رهبر انقلاب با دختری که اصرار به بی حجابی داشت!
#رهبر #رهبری #سیدعلی
#سیدعلی_خامنه_ای
#شهید #شهدا #شهادت
#حجاب
🌷 @taShadat 🌷
سردار حاج علی فضلی ،که دوران دفاع مقدس فرمانده لشکر ۱۰سیدالشهدا بود
لشکر او در اکثر عملیات ها خط شکن بود.
حاج علی فضلی همواره مورد خشم حزب بعث عراق و صدام بود.
رادیو رژیم صدام به او علی یک چشم میگفتند و از حاج علی ولشکرش شدیدا وحشت داشتند.
این روزها،این قهرمان شجاع،و وشهید زنده، هم رزم حاج همت، شهید حسین خرازی واحمد متوسلیان وسردار سلیمانی و...
بخاطر جراحات دوران دفاع مقدس، در بستر بیماری است.
برای سردار دلها وشفای این مرد خدا و جانباز ولایت دعا کنیم.
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نماهنگی زیبا👌 برای شهید #حججی
محسن جان مارو هم پیش ارباب بی کفن یاد کن😔😔
#نماهنگ
#حججی
🌷 @taShadat 🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 داستان جذاب و واقعی 🍁
💗ترمز_بریده💗
قسمت چهاردهم
دیدم جوانی مقابلم ایستاده ... خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ... خروج روح رو از بدنم حس می کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ...
حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می کردن احیام کنن ... و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ...
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ...
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ...
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد ... خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند ...
جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ...
برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ...
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ...
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ...
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ...
از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...
🍃 ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ...
بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ...
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ...
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... .
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ...
خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد انگار این ملعون کافر بود کجا بزرگان دین اینجور توهین کردن به این بزرگوارن که جز خوبی چیزی نشنیدم
اصلا این فرد عالمه...😡
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم
🍁ادامه دارد🍁
🌷 @taShadat 🌷
#خاطره
حاج همت دفترچه کوچکی داشت🍃 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود.
یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان #شهید🌹 او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.❤️
یکی، دو ماه قبل از شهادتش،
در اسلامآباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود🌷🌷 و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»😔❤️
🌷 @taShadat 🌷
سلام و خیر مقدم خدمت همه ی عزیزان قدیم و جدید 🌷
ان شاءالله از پستهای کانال و رمان ها راضی باشید 💐🌺
دوست دارید رمان بعد شهدایی باشه
یا پارتهای کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم رو براتون بزاریم؟
ممنون میشم نظرتون رو بگید 👇
@montazeralhojja