#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#آرامش 3
امام علی (ع) : اگه اوضاع اونطوری نیست که میخواهی و شرایطی هم برای تغییر وضع موجود نداری ، اونی که هست رو بخواه مریضی و فقر ... رو باهاش کنار بیا غر نزن غصه نخور .🌸🍃
برای آدم زیرک و فهمیده از دست دادن ها براش فرصت هست
تو مملکت خدایی زندگی میکنم که یک سردرد رو برام حساب میکنه پس من باخت ندارم . 🌸🍃
خدا میگه تو برای من زن و مرد نیستی من باتو معامله انسان میکنم
اگر کسی اینو فهمید به مقام #رضا میرسه
هرچقدر ایمان یک شخص افزایش پیدا میکنه به دوتا چیز اضافه میشه #شادی و #آرامش 🌸🍃
اگه با این خدا شادی و آرامش داره یعنی #ایمان داره
کسی که خدارو قبول کرده و باور کرده کنارش ذلیل و خوار و بی پشت و پناه نیست
دلخوشیش خدا و اهل بیت این آدم احساس آرامش داره 🌸🍃
کسی که خودش رو انسان میدونه میتونه به همه #محبت کنه اما از کسی گدای محبت نکنه
بسیاری از بیماری ها و ناراحتی ها برای چشم و هم چشمی
خوشی و آسایش تو رضا و یقین هست ایمانش رو به خانواده آسمانی بیشتر کنه هرچقدر راضی تر خدا شناس تره و معرفت انسانیش بیشتره
میزان رضایت من از بندم به میزان رضایت اوست از ما 🌸🍃
خدایا تو همونجوری هستی که من دوست دارم تو هم منو همینجوری که دوست داری قرار بده .🌸🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@taShadat
#سلام_بر_شهدا
#رفیق_شهیدم
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر تمامی شهدا مخصوصا شهید
#ایمان خزاعی نژاد
🌷 @taShadat 🌷
ــــــــــــــــــــ🔶💐🔶ــــــــــــــــــــــ
ـــــ⚜بسم رب الشهــــــــدا⚜ـــــ
#گزیدهایاززندگینامه
#شهیدگمنامجهانگیرایزدی
#تاریخشهادت ۱۳۶/۲/۲۱
#محلشهادت کردستان رودخانه تسود پاوه
🔶#شهيدمفقودالاثر گروهبان يكم #جهانگيرايزدي در خانواده اي #مذهبي و #مسلمان به دنيا آمد، او فرزند ششم خانواده بود كه پا به عرصه اين دنياي خاكي گذاشت.
🔶 بعد از سپری کردن ايام كودكي، راهي مدرسه شد و تا سال سوم راهنمايي درس خواند و سپس ترك تحصيل كرد.
🔶 بعد از مدتي در سن ۱۶ سالگي وارد #ارتش شد و در #شيراز به خدمت مشغول شد.
🔶با شروع جنگ تحميلي، ايشان نيز همانند ديگر #سربازان اين مملكت #اسلامي، طي دو مرحله به #جبهه اعزام شد.
🔶 او در آخرين اعزامش در تاريخ ۱۳۶۰/۱۲/۱۶ به طرف كردستان- شهرستان پاوه- اعزام گرديد كه پس از دو ماه از تاريخ اعزامش در تاريخ ۱۳۶۱/۲/۲۲در رودخانه اي در نوسود پاوه به #شهادت رسيد و #جاويدالاثر شد كه پس از مدتي جهت فاتحه خواني مقداري از لباسهاي ايشان را به خاك سپردند تا زيارتگاه عاشقان #شهدا باشد.
🔶#شهيدجهانگيرايزدي، اخلاق خيلي #خوبي داشت؛ هميشه با چهره اي #شاد با خانواده برخورد مي كرد.
🔶فردي #درستكار و #مهربان بود و به تمام اهل خانه احترام مي گذاشت.
🔶 او !مومن و #راستكرداری بود كه هيچ گاه $نمازش ترك نمي شد.
🔶 در ماه محرم #خادم #مجالس و #هيئتهاي #حسيني بود و از قبل از #انقلاب، فعاليتهاي #مذهبي داشت
🔶 به خانواده خود سفارش مي كرد كه #نماز را ترك نكنيد و آن را در #اولوقت اقامه كنيد.
🔶در مجالس و محافل #مذهبي شركت كنيد و #ايمان خود را تقويت نماييد.
🔶 به #امام علاقه خاصي داشت و از طريق برادر #شهيد خود- #شيخنصرالله- #پوسترهاي #امام و #پيامها و #اطلاعيه هاي ايشان را پخش مي كرد.
🔶برادران #ارتشي خود را آگاه مي كرد.
🔶#شهادت را آرزوي خود مي دانست و مي گفت:« اي خداي مهربان! تو را شكر مي گويم كه چندين مرتبه #جنگيدن در راهت را به من عطا كردي.
🔶 اي خدا! تو نيك مي داني كه تنها براي تو و ياري #دين تو قدم در اين راه گذاشتم؛ پس اي مهربانترين مهربانان! تو را به مقربان درگاهت و دماء #شهدا، فوز عظيم #شهادت را نصيب من بگردان كه هميشه از مردن در بستر لحاف، هراس داشتم.»
#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.
─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─
#بــرایشــادیروحــش
"#صلوات"
اللَّهمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#خصوصیات✨
وضع زندگيشان خوب بود.
پدرش پول تو جيبي خوبي بهش ميداد، اما هميشه جيبش خالي بود.
وقتي شهيد شد
كساني سرمزارش ميآمدن که کسی آنهارا نميشناخت.
آری پول توجيبيهاي علی اكبر، #بركت سفره ی خيليها بود.🌾
وقتی در رشته ی پزشکی قبول شد و اقوام و آشنایان به او تبریک میگفتند
برايش اهميتي نداشت.
با تبسّم میگفت: هر وقت #شهيد شدم تبريك بگوييد.🍃
ميگفتند: پسرجان تو دانشجو هستي، فردا پسفردا ميشوي آقاي دكتر، به خودت برس.
ميگفت: شخصيت انسان به اين چيزها نيست.
با لباس #بسيج هم ميشود رفت دانشگاه و درس خواند.🌼
با #وضو ميرفت سركلاس
و بيشتر روزها #روزه ميگرفت...
ميگفت:
علم بدون #ايمان فايده ندارد.🌺
در جبهه از خود گذشتگی و فدا کاریش زبانزد بود
اگر پیکر شهیدی در کنارش میبود
سوت خمپاره را كه ميشنيد، خيز ميرفت روي پیکر ،
برای پیکر شهدا هم از خود گذشتگی میکرد...🦋
یک بار
خيره شده بود به هليكوپتر انگار اولين بار است كه ميبيند.
گفت: اين آهنپاره ساخته دست انسان است و پرواز ميكند.
انسان خودش اگر #بخواهد تا كجا ميرود؟🌱
هر بار وقت غذا بود
خورده و نخورده بهانه ميآورد كه سير شدم و كنار ميكشيد.
هركس با او #همسفره ميشد
كيف ميكرد.🌸
تنها جايي كه خودش را بر ديگران مقدم ميدانست،
موقع #خطر بود.
خودش جلو ميرفت و نيروها هم پشت سرش،
در يكي از عملياتها به خاطر فاصله كم دشمن،
بچهها غافلگير شده
و بسياري از آنها شهيد و مجروح شده بودند.
روحيه بچهها آسيب ديده بود.
علی اكبر وضعيت را كه ديد پريد وسط عراقيها و جنگ تن به تن راه انداخت. بچهها هم پشتسرش شور گرفتند.
بعد از آن، *چهل و هفت* روز در بيمارستان بستري بود.🌷
6⃣
@tashadat
همسر بزرگوار شهید✨
من و مهدی با هم نسبت فامیلی داشتیم، اما آن چیزی که مرا جذب کرد، #ایمان و #نورانیت خاصی بود که باعث شد پاسخم به خواستگاریاش مثبت باشد. 🌸
موقع خواستگاری میگفت : خیلی دوست دارم همسرم از سادات و یا فرزند شهید باشد. میگفت : میخواهم فردای قیامت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) محرم باشم.❤️
5⃣
@tashadat
از شهید مصطفی چگینی
حدود ۱۰ روز قبل از شهادتش عکسی به یادگار مانده است. 🌸
در این عکس، شهید چگینی روی تختهای نوشته بود: «هر کس مهر امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت.»🌹
چند روز بعد، ۲۲ دی سال ۱۳۹۴ مصطفی چگینی در سوریه، #ایمان خود را در عمل اثبات کرد و در راه دفاع از حرم به شهادت رسید••🕊
4⃣
🌷 @tashadat 🌷
💠رتبہ والاے #انسان را 😇
#شهادتــ لازم استــ 🙁
💠رونق بازار #ایمان را 🤗
شهادتــ لازم استــ 🙁
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت😞💔
🌷 @taShadat 🌷
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
در گرداب #غيبت ها و #تهمت ها نيفتيد.
خدا گواه است كه اين بدگويي ها
#ايمان را مي خورد و انسان را
از #روحانيت اخراج مي كند.
لذت مناجات با #خدا را از بين مي برد.
#شهید_عبدالله_میثمی♥️🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی ❤️
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#ساعتبهوقتعاشقی 🕗 مےروم سمت صحن گوهرشاد مےنشینم ڪنار فرش حرم آه... روز رسیدنم، چقــدَر حرف دارم
#ساعتبهوقتعاشقی 🕗
هر سحر آفتاب من مولاست
همه شب ها شهاب من مولاست
به خراسان که جز کویری نیست
علت انتساب من مولاست
#اللهمصلعلیعلیبنموسیالرضا
#امام_رضا_شناسی 27 👇
🔹 چند خط #امام_رضا_شناسی
در دورهای که هر کس میخواست بگوید بیشتر از دیگران در مسیر دین حرکت میکند، امام رضا(ع) درمورد معنای واقعی #ایمان سخن گفتند.
با این کار، مردم میتوانستند هم سطح خداباوری خود را بسنجند و در راه راست بهتر حرکت کنند،
هم تفاوت میان سیرهی اهل بیت(ع) با رفتار مامون را حس کنند.
ایشان، ایمان را
🔹 اعتقاد قلبی
🔸 اقرار با زبان، و
🔹 عمل با اعضای بدن
معرفی کردند؛ بنابراین کسی نمیتوانست خود را باایمان بداند، مگر اینکه کار نیک هم انجام دهد.
یاران از امام (ع) شنیده بودند ایمان داشتن و پرهیزگار بودن، بهتر از مسلمان شدن و
یقین داشتن بهتر از ایمان و پرهیزگاریست.
بنابراین ساده میشد فهمید اهل بیت (ع) که به درجهی یقین رسیدهاند و علم و باور الهی دارند، نسبت به افراد باایمان، نزد خدا گرامیترند.
آن روزها هر کلام امام رضا (ع)، مسیر هدایت را بهتر نشان میداد و انس مردم با اهل بیت (ع) و ولایت را بیشتر میکرد.
#ادامهدارد.....(هر روز ساعت ۲۰)
#امام_رضا_شناسی 27
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس ز
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
******
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ارمیا: _میریم خونه.
آیه: _دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: _با فرار تموم نمیشه... #بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور #ایستاده؟ دیدی #دوتا شهید داده و هنوز داره #لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! #اسطوره_ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: _بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: _میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: _همهی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: _اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ #ایمان مال تو بود! #چادر مال خودت بود! #نماز مال خودت بود! #کمک_به_مردم مال خودت بود. سیدمهدی #راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو #راِه_سیدمهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: _نمیدونم.
ارمیا: _ #باهم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: _یا علی...
***
پایان ۱۳۹۸/۲/۵
✓خانهام ویران شده است و این فدای #کشورم
✓همسرم بیهمسر است، این هم فدای #ملتم
✓دخترم بابا ندیده این فدای #غیرتم
✓کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای #رهبرم
💚🤍❤️پایان💚🤍❤️
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت124
طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.
آقای رسولی هم آروم خندید.وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.
گفتم:
_چشم
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود.
وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.
موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم..
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت125 من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم... وقتی حرفها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای💗
قسمت126
قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن...
دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن.
بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم.
بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا #دلتنگی بود...
بعضی از درستی کار همسرشون به #ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن.
ولی سه نفر اصلا توان و #ظرفیت_درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن.
اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن.
از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد...
بعضی ها راهکار میخواستن،منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن.
بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.
ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار #ابهام و #بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.متوجه شدم اون خانوم اصلا #ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی.
درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت:
_یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله
دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه
یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت:
_باشه،هماهنگ میکنم
فرداش وحید تماس گرفت و گفت:
_دارم با آقای اعتمادی میام خونه.
از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.
وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور.
وحید گفت:
_من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید.
گفتم:
_آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست...
آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم.
گفتم:
_من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟
آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.
-ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸