eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
برانشستن‌پای‌سفره‌ی‌روضه برنامه‌ی‌روزانه‌داشت.📝 گاهی‌میدیدم‌که‌هندزفری توی‌گوشش‌گذاشته‌وداره های‌های‌گریه‌می‌کنه...😭 حتی‌اگردوساعت‌قبل‌ازنماز صبح‌هم‌ازجبهه‌یابیرون‌میومد بازیک‌ساعت‌قبل‌نمازصبح‌بیدار میشدنشسته‌هم‌که‌شده‌بودنماز شبش‌رومیخوندوآروم‌آروم گریه‌میکرد...🌱 اونقدرتوسجده‌گریه‌میکردنگاه میکردی‌میدیدی‌کنارش‌کلی‌ دستمال‌ریخته‌وجوابگوی اشکهاش‌نبود...🍃 @taShadat
🎥میگفت‌ڪاش‌بعد‌شہادت ‌پیڪࢪ‌نداشتہ‌باشم‌...گفتم🍃 🌺ادامہ‌دࢪعڪس👆 🖤 🖤 🖤 @taShadat
سینہ‌زدن‌هاۅحاݪ‌ۅهۅاۍ محمدحسین‌من‌ࢪابہ‌خۅدش جذب‌ڪࢪدۅشیفتہ‌اش‌شدم.😍 لباسش‌خیس‌عࢪق‌بۅد.👕 ساعت‌۱۱بۅدڪہ‌دیدم‌‌محمد حسین‌میخۅادازهیئت‌بࢪه🚶‍♂ ازش‌پرسیدم:‌فࢪداشبم‌میای؟ گفت: بلہ‌حتماً،مݩ‌هیئت‌حضرت زهࢪاࢪاتࢪڪ‌نمیڪنم.❤️ اۅباݪباس‌عزاێ‌حضࢪت‌زهࢪا ازهیئت‌رفت.🏴 میاݩ‌هیئت‌ازمحمدحسین‌و دۅستانش‌خۅاستہ‌میشۅدڪہ خودشان‌ࢪابہ‌خیاباݩ‌پاسداࢪاݩ بࢪسانند.🛡 محمدحسین‌باهمان‌عࢪق‌ عزای‌خانم‌زهࢪاڪہ‌بࢪجانش‌ نشستہ‌بود‌ࢪاهے‌میشود‌وبعد هم‌ڪہ‌‌شهادت‌نصیبش‌شد...😭 🖤 🖤 🖤 @taShadat
پیشونے بندها رو🕊 با وسواس زیر و رو میکرد. پرسیدمـ : . +دنبال چے میگردے؟ -سربند یا زهرا 💛 +یکیش رو بردار ببند دیگہ، چہ فرقے داره؟ -نہ ! آخہ من مادر ندارمـ. . . . | |🌸 ‌شهادت بی‌بی دوعالم تسلیت باد🥀🥀 🌷 @taShadat 🌷
🖤ڪݪمینـــــے‌چیزێ‌ڪہ 🖤‌بہ‌من‌نمیگہ‌پســــــࢪت 🖤ڪݪمینےبگۅ‌تۅڪۅچہ 🖤چےاۅمده‌ســــــــــࢪت @taShadat
میگفت‌من‌باخانم‌فاطمہ‌زهࢪا قࢪاࢪداࢪم‌ۅبایدبࢪۅم.😳 تخࢪیبچےبۅدۅاڪثࢪمین‌هاࢪا خنثےمیڪࢪددࢪاین‌میان‌زیاࢪت نامہ‌حضࢪت‌زهࢪاۅنمازشب‌ࢪا هࢪگزتࢪڪ‌نمیڪࢪد.🤲 نام‌مستعاࢪ"سیدعماد"ࢪاانتخاب ڪࢪدچۅن‌هم‌بہ‌سادات‌علاقہ داشت‌ۅهم‌بہ‌شہیدجهادمغنیہ. ۅهمیشہ‌یڪ‌شاݪ‌سبزدۅࢪ گࢪدنش‌بۅد.😇 بہ‌خاطࢪشہادت‌رفیقش😑 شھیدفانۅسےبسیاࢪناࢪاحت بودۅآخࢪهࢪپیامےمینوشت "دعاڪنیدمن‌هم‌فانۅسےشۅم" @taShadat
🎙دائم‌میگفت‌میخۅاهم‌با‌ اسࢪائیݪ‌مباࢪزه‌ڪنم.💣 ازمداحےحاج‌محمۅد‌خوشش‌ می‌آمدومداحے‌«اݪݪهم‌اݪࢪزقنا شهادت»بࢪایش‌جذاب‌بود.😇 ذࢪه‌ای‌ازحࢪف‌هاێ‌جهاددنیایـے نبۅدۅݪایق‌شهادت‌بود.😍 گفت:چقدࢪݪاغࢪشده‌ای‌تو مگࢪۅࢪزش‌نمیڪنے؟!☹️ مگࢪآقانفࢪمودند:🙃 «تحصیݪ،تهذیب،ۅࢪزش» ومن‌فهمیدم‌ڪہ‌سخنان‌ࢪهبࢪے بہ‌چہ‌میزان‌بࢪاےامثاݪ‌ جهادمغنیہ‌بااهمیت‌است!❤️ @taShadat
🍁 همیشه میگفت: بعد از به خداوند، به حضرات معصومین "علیهم السلام" خصوصا (س) حلال مشکلات است🌷 🥀 ❤️ •♡ټاشَہـادَټ♡•
‍ 🍃🌹 ردپای اشک های جامانده بر روی را که دنبال کنی و گوش هایت را بسپاری به صدای ناله ی جامانده های کاروان ، چشم هایت روشن می شود به ضریح . 🍃 همانجا که یادگاران ، آنرا مامن امن می دانند برای فرار از ظلمات دنیا و وضعیت قرمزش.بی شک های بسیاری این راه را رفته اند.شاید عده ای همچون من نام شهید برایشان غریبه باشد و او را نشناسند اما شناسنامه فرزندان مهر گمنامی خورده اس 🍃❣ بدنش راوی روزهای جنگ و تیر و بوده اما روحش از سرزمین جبهه تا حرم در جست و جوی شهادت بوده است. 🍃 عاقبت اش به واسطه خواهر ارباب امضا شد. شاید اشک هایش در روضه ها واسطه شدند شاید هم سفارش دوستان شهید ۵۲ بهشت زهرا بود که پهلویش را تیرها شکافتند و به آرزوی دیرینه اش رسید. 🍃 آه سردار، ، روضه پهلوی شکسته حضرت مادر را برایم تداعی کرد.چه بگویم از پیکرت که طعم اسارت چشید و چشم های همسرت که همچنان است تا خبری از تو برسد. 🍃 چه خوب شد که جاماند و حالا تنها یادگار و مرهم دلتنگی های همسر توست.امان از عصر عاشورا و انگشتری که چشم را گرفت و دل و ایمانش را برد... ✍️نویسنده: منتظر 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ شهریور ۱۳۴۲ 📅تاریخ شهادت : ۹ شهریور ۱۳۹۵ 🕊محل شهادت : حماه سوریه 🥀مزار شهید ( یادبود ) : بهشت زهرا(س) قطعه۲۹ ردیف ۱۹ شماره 11 صلوات🌹 ❣❣❣❣❣ •♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ •♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ •♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ •♡ټاشَہـادَټ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو اینجوری منو نده عذاب کلمینی بری از پیشم میشم خونه خراب... فاطمیه نزدیکه..💔 {س} •♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷🏴 حضرت فاطمه سلام الله علیها: از دنياى شما محبّت سه چيز در دل من نهاده شد: تلاوت قرآن، نگاه به چهره پيامبر خدا و انفاق در راه خدا. سلام الله علیها •♡ټاشَہـادَټ♡•
✳ "فاطمه" مادرِ یازده قرآن 🔻 سلام الله علیها از نور خدا، و ائمه اطهار علیهم السلام از نور حضرت زهرا سلام الله علیها هستند. پیامبر (ص) برای به‌دست‌آوردن دو چیز، چهل روز اعتکاف و خلوت کرد. یکی برای به‌دست‌آ‌وردن قرآن و دیگری برای به‌دست‌آوردن مادر قرآن یعنی حضرت فاطمه(س) که یازده قرآن دیگر در این ظرف مقدس به‌وجود آمد. 🔸 اسامی حضرت زهرا(س) تنها یک لفظ نیست بلکه یک شأن و مقام است که جایگاه ایشان را نشان می‌دهد. جبرئیل در پاسخ به سؤال پیامبر که چرا زهرا در زمین فاطمه و در‌ آسمان منصوره است می‌گوید: او در زمین فاطمه است چون شیعیانش را از آتش جهنم قطع می‌کند؛ یعنی شأن زهرا این است که قاطع و مانع شیعیان از عذاب جهنم باشد. و از این جهت در آسمان به ایشان منصوره (یاری‌شونده) می‌گویند که خداوند فاطمه را در شفاعت گناهکار امت تو نصرت می‌دهد و او شفاعت گسترده‌ای از امت رسول خواهد داشت. 👤 استاد مسعود عالی 💞 💞 💞 •♡ټاشَہـادَټ♡•
🕊🌺 شهادت حضرت زهرا سلام علیها۹۴ اثابت ترکش به پهلو و بازو 🕊🌺 حجت عشق، علاقه و ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و همچنین احترام ویژه‌ای نسبت به پدر و مادر قائل می‌شد. شهادت حجت‌، نعمتی ارزشمند برای خانواده است. 🕊🌺 پسرم شهادت و حرکت در مسیر الهی و اعزام به منطقه سوریه و دمشق را با مصلحت خود انتخاب کرد و فرد خاصی او را اجبار به اعزام نکرد. توجه به آرمان‌های امام خمینی (ره) یکی از دغدغه‌ها و خصوصیت‌های بارز حجت‌ بود؛ این شهید اهل نبود و بسیار به عشق می‌ورزید. عشق و اراده به ائمه به ویژه سلام‌الله علیه و (ع) در شخصیت حجت‌ مشاهده می‌شد، این شهید با آغاز در سنین ۱۵ و ۱۶ سالگی، را تشکیل داد و افراد را به سمت فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی تشویق می‌کرد. همسر شهید پا به پای حجت‌ در مسیر زندگی حرکت کرده و این شهید را حمایت می‌کرد. قبل از اینکه به منطقه سوریه و دمشق اعزام شود، بنده را به منزل خود دعوت کرده و گفت، مادر طاقت اشک‌هایت را ندارم. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
مےگفت: این‌ایام‌اگر‌دیدی‌گریہ‌ات‌نیومد بہ‌چشمات‌التماس‌کن‌! بگو‌یہ‌عمر‌هرجا‌رو‌گفتےنگاه‌کردم یہ‌امشبو‌میخوام‌برای‌ گریه‌کنم... التماسش‌کن‌💔...
🔰 حضرت فاطمه عليها السلام: خداوند عدالت را براى آرامش دل ها، واجب كرد. 📚علل الشرايع، ج1، ص 248، ح 2
Hossein Taheri - Madar Salam.mp3
4.74M
مداحی بسیار زیبای کربلایی حسین طاهری ســـلام‌ ای‌ مـــــادر...💔 🥀 بسیار زیبا پیشنهاد دانلود و نشر✅
ﻣﻴﮕﻔــﺖ : دوســـت دارم مثل حضــرت ابوالفضــل یه تیــر به چشــمم بخـــوره یکی به دستـــم! روز شهــادت (سلام‌الله‌علیها ) در عملیات کربلای ۵ با نام مادر ســادات شهید شد. پیکرش که امد، مــادرش قــبل از من خــودش را روی هاشــم انداخت. شیـــر زن بود. گــفت : مــادر شیرم حلالــت... امــــا مــن, تا چشـــم پاره و بازی شکافته اش را دیــدم, کمـــرم تــیر کشیــد, همانجا کنار تابوتــش روی زمین نشستم... ﺁﺧﺮ همانطور که می خواســت ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕﻋﺒــﺎﺱ علیه‌السلام ﺷﻬﻴـﺪ ﺷـﺪ... 🏷راوی حاج علی اکبر اعتمادی(پدر شهید) ...🌷🕊
🔰 حضرت فاطمه عليها السلام: خوش رويى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فرد خوش رو واجب مى كند . 📚بحار الأنوار، ج 75، ص 401.
🍃 می گفت: اگر می گویید الگویتان (سلام الله علیها) است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و شما فاطمی باشد.
▪️این دعای مدامِ سلام‌الله‌علیها را زیاد تکرار کنیم👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜 رابطه عجیب شهید علی زنجانی را ببینید با خانم فاطمه الزهرا سلام‌الله اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @tashahadat313