#نوشته_های_شهیده✨
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام من به یوسف گمگشته دل #زهرا
و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ،
آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند #خورشید صبحدم
از درون پنجره های دلم عبور می کند
و دل تاریک و سیاه مرا #نورانی می کند...💫
من تورا محتاجم.
بیا ای انتظار شبهای بی پایان،
بیا ای الهه ناز من،
که من از نبودن تو هیچ و پوچم.
بیا و مرا صدا کن،
دستهایم را بگیر و بلند کن مرا.
مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر.
بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار.
صدایم کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن،
من #فدای صدایت باشم.
چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند
و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم
و اشک هایم هر جمعه صفحات
#دعا_ندبه را خیس می کند.
من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود.
به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید .
یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک🌸
دوستدار #عاشقانه شما
راضیه...
1⃣1⃣
@tashadat
قسمت هفتم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد #طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ، هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ... خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها#طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
.
#برگرفته_از_همسر_شهید
.
#ادامه_دارد .....
🌷 @taShadat 🌷
#سلام_امام_زمانم😍✋
#مهدےجان❤️
مردی شبیه آسمان از ایل #خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها #نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
تابنده ترین #خورشید،به صبح #عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂