eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
674 دنبال‌کننده
346 عکس
60 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
دم غروب کم کم همه جمع می شوند که نماز مغرب و عشا را به‌جماعت بخوانیم. اول از همه مرضیه خواهرم و آقا مجتبی و دوقلوهایشان از راه می رسند.گرم خوش و بشیم که صدای بوق بوق توجه همه مان را جلب می کند!احتمالا مریم عروس جدیدمان رسیده و امیر دارد علامت می دهد !!مامان حبیبه با سینی اسفند و کاسه ی شکلات و اسکناس خودش را می رساند دم در .محسن برادرم و همسرش پرنیان و بچه هایشان هستند . بازار دیده بوسی دوباره گرم می شود ،محسن هنوز ماسک دارد.دو هفته پیش آنفلوآنزا گرفت و حسابی درگیر شد. _داداش محسن بهتری؟دکتر رفتی؟ _الحمدلله خواهر،اونقدردکتر نرفتمو پرنیان بهم علف ملف داد که ویروسه تو منجلابی که با دستای خودش درست کرده بود غرق شد.... آقا مجتبی می گوید :تو روحت محسن! و همه باهم صلوات می فرستند .... چیزی تا اذان مغرب نمانده،امیر و عروس جدید نیامدند. به امیر زنگ می زنم ،می گوید توی راهیم ،تا شما نماز بخوانید می رسیم. بانگ‌اذان انتظار توی خانه ی مامان حبیبه می پیچد.بچه ها سجاده ها را پهن می کنندو آقا مجتبی عبای نسکافه ای اش را می پوشد و پشت سرش بقیه اقتدا می کنند. با سجده ی رکعت اول دوقلوها به فراصت می افتند که بیایند روی پشت آقا مجتبی سر بخورند و همزمان از سر و‌کولش بالا می روند.سجده ی اول با بلند شدن آقا مجتبی بچه ها عقب نشینی می کنند اما با سجده ی دوم یکی از دوقلوها که موها و سر آقا مجتبی را گرفته و ول نمی کند همراهش از سجده بلند می شود . آقا مجتبی کمی صبر می کند اما بچه ول کن نیست،ناچار در همان حالت بلند می شود .قل دوم نشسته وسط جانماز و مهر رامزه مزه می کند!دوقلوها مسبوق به سابقه اند،خلافشان سنگین است . نماز که تمام می شود آقا مجتبی با آرامش بچه ها را بغل می کند و تعقیبات می خواند . صدای زنگ در کوچه نوید آمدن عروس جدید را می دهد.مامان حبیبه این بار فقط کاسه شکلات و اسکناس ها را بر می دارد و می برد دم‌در .داداش امیر است با عروس جدید و یک جعبه شیرینی .با سلام وصلوات ،امیر و عروس جدید وارد خانه پدری می شوند وجمعمان جمع.مامان شکلات و اسکناس ها را با دست می ریزد روی سرشان . بچه ها بالا و پایین می پرند و می خندند... محمد حسین اما نیست....دلم می ریزد!می روم توی اتاق ها را نگاه می کنم ،توی دستشویی و‌حمام را ،توی آشپزخانه و حیاط را ! توی حیاط است... رفته زیر شاخه های درخت یاس کنار دیوار قایم شده! _ محمد حسین جان چرا رفتی اونجا بیا پیش بچه‌ها داخل! چیزی نمی گوید ! احساس می کنم دارد گریه می کند ،می روم نزدیکتر ،چشم هایش خیس اشک است،می گیرمش توی بغلم . _چی شده پسرم؟ من و‌من می کند و‌ با بغض می گوید مامان بابا امید کی بر می گرده! همیشه ازین سوالش می ترسم.... همیشه وقتی می پرسد « بابا کی بر می گرده»،غم های عالم می ریزد توی دلم! اگر امید برنگردد چه جوابی باید به او بدهم . می نشینم روی سکوی بهار خواب و می نشانمش توی بغلم ،اشک هایش را بادستم پاک می کنم . _بابا خیلی زود بر می گرده گلم .درخت نارنجو دیدی!ببین چه نارنجایی داره،الان سبزن اما چند وقته دیگه نارنجی میشن، و ناخنم را توی پوست نارنج می کنم و می گیرم جلو دماغش . ببین چه عطری داره.توی باغچه ی مامان حبیبه کلی بوی خوب پیدا می شه..... ببین یاس داره ،نارنج داره،شمعدونی عطری داره،سبزی هاش هر کدوم یع عطری داره... کمی حواسش را پرت می کنم . _مامان،! _جونم؟ _مامان جنّا چه شکلی اند؟ توی دلم خوشحال می شوم که حواسش پرت شده. _ شبیه تو هستن مامان! وقتی منو اذیت می کنی.... می خندد. می آییم داخل و می فرستمش پیش بقیه ی بچه ها.مامان با عروس جدید گرم خوش و بش است. می روم توی آشپزخانه .کاسه های بلور روی میز است و بانکه ی ترشی کنارش ،این بهترین بهانه است برای بیاد تو بودن...بیاد تو که عاشق ترشی و شوری هستی. دارم سعی می کنم دل گنده باشم و بی عار...اما نمی شود . درست وقتی خودم را سرگرم بودن با جمع می کنم تو به هر بهانه ای می آیی و مرا از با جمع بودن بیرون می کشی.... من خیلی با خودم درباره ی باتو بودن حرف می زنم!کاش وقتی بر می گردی ریشهایت بلند شده باشد .بدون ریش میشوی عین غریبه ها.دور از جانت نچسب می شوی .شاید هم اینها نتایج انس باشد.ریش هایی که ریشه دارد نور می آورد،توی صورتت. بارها موقع خداحافظی مان تصور کردم شاید این آخرین باری باشد که می بینمت! شاید بار بعد مجبور باشم دست محمد حسین را بگیرم و بیاورمش معراج شهدا.... اسغفرالله.... خدایا!لطفا امید را سالم بر گردان. آخرین کاسه بلور را پر از ترشی می کنم و از مامان کسب تکلیف می کنم که سفره را پهن کنیم. مردها بلند می شوند محسن و آقا مجتبی سفره راپهن می کنند و پرنیان و مرضیه وسایل سفره را می چینند!برنج را مامان توی مجمعه ی مسی می کشد و من هم قیمه بادمجانها را می ریزم توی ظرف های گلسرخی. امیر می آید توی آشپزخانه تا سبدهای حصیری سبزی راببرد. پشت آستین لباسش سیاه شده!
_امیر جان ! آستین لباست چی شده؟ می خندد و می گوید ،داشتم غلط املایی بعضی هارو روی دیوارمی گرفتم آستینم کثیف شد. _امیر رفتی شعار پاک کردی ؟ _آره.. _کجا؟ _رو پل هوایی! روی دیوار... هرجا رسیدن نوشتن!تعدادشون کمه، اما حسابی در و دیوارارو سیاه کردن.برا اینکه بگن زیادن همه جا نوشتن!تمام امکاناتشونم آووردن!باورت میشه شعارنویسا مسلحن؟ _امیر توروخدا مراقب خودت باش.... _باشه مراقبم آبجی.امروز زنمو بردم باهم شعارارو پاک کردیم،دیگه نگران نباش،تنها نیستم... _واااای دیوونه نکن اینکارارو.خیلی خطرناکه... مادر و‌پدرش بفهمند شاکی میشناااا! باخنده از آشپزخانه می رود بیرون. سفره ی شام‌ چیده شده ،همه نشستیم و منتظریم مامان حبیبه شام راشروع کند! _بسم الله بفرمایید .... صدای برخورد قاشق ها بابشقاب های گلسرخی تورا بیادم می آورد.وقتی توی بشقاب با قاشق ضرب می گرفتی! جایت خالی نباشد امید ،کاش بودی و جمعمان جمع می شد. اینجا همه می دانند که نباید بگویند جای تو خالیست!که توی دل من و‌محمد حسین خالی نشود! که یادمان نیاید که تو نیستی.... با بغضی که راه گلویم را بسته شام می خورم. آخر شام آقا مجتبی شروع می کند می خواند: الهی که این سفره معمور باد سراسر همه نعمت و نور باد بلایی که آید ز آفاق و دهر ازین سفره و جمع آن دور باد همه بلند آمین می گویند و صلوات می فرستند.
بعد شام مردها دارند خاطرات اغتشاشات را تعریف می کنند و ما هم می نشینیم پای صحبتشان! آقا مجتبی می گوید :پسر بچه ی چهارده ساله باید می دیدین چیا تو کوله ش داشت!کوکتل مولوتف ،چاقو....باور کن پسرو رو فوتش می کردی می افتاد به هیچی بند نبود ! آخرشم کاشف به عمل اومد کوکتل مولوتفا تولید یه نفر آدم گردن کلفته که خونه ش تو خیابون فرشته ست!!!!خونه ی هزار میلیاردیشونو تبدیل کرده بود به کارگاه تولید کوکتل مولوتف!مادر و پدرش خارج زندگی می کنن!تو پول غرقن ،یکی نیست بگه تو به چی اعتراض داری؟! امیر میگه : دختره شاید سیزده سالشم نبود که داشت رو دیوار شعار می نوشت! کوله شو‌که ازش گرفتم‌ شروع کرد به التماس کردن.دلم براش سوخت...می گفت غلط کردم! بخدا دیگه نمی نویسم منو دستگیر نکن. منم ولش کردم. مامان حبیبه میگه :چه دخترا پر دل و جرات شدن ،چه کارایی می کنن. پرنیان باخنده می گوید :مامان اینکارا نتیجه ی جو زدگیه نه دل وجرات..
دلِ شنیدن ندارم.گوشم ازین اتفاق ها پر است. همینکه تو نیستی یعنی دارد حوادث بزرگی رخ می دهد. و تو در متن این حوادثی. مهمانی تمام می شود،عروس جدید رسما در جلسه ی خانوادگی ما شرکت‌می کند و آداب و روش ما را می بیند البته آن قسمتش که از دیوانه بازی های امیر در امان مانده! مرضیه و آقا مجتبی و دوقلوها ،محسن و پرنیان وعروس جدید،همه می روند..... ومن می مانم و خانه ی پدری . محمد حسین خوابش برده!دوباره بغض می آید سراغم.گوشی ام را بر می دارم و دنبال عکس هایت می گردم.چه عکس های دونفره ی قشنگی !!!!چه لحظه های قشنگ کوتاهی... بالش زیر سرم خیس می شود وقتی خوابم می برد!خواب می بینم درخت یاسی!ریشه هایت توی خاک عمیق و محکمند!گل کرده ای...عطرت تمام کوچه را پر کرده! امروز یکشنبه است .محمد حسین دوباره بی قراری کرد.گفتم که زود بر می گردی و ریشهایت بلند شده و قیافه ات شده مثل قبل!شاید هم قشنگتر. باهم می رویم پارک و جایت خالی دوتا ساندویچ کثیف می زنیم و حسابی خوش می گذرانیم.من و محمد حسین با بیست و چهار سال فاصله ی سنی یک درد مشترک داریم ! نبودن تو.... فقط درد من بزرگتر است! ترس از دیگر نبودن تو. اما خوشی ما دوام چندانی ندارد... عصر تماس می گیری و‌می گویی هادی نجفی شهید شد.به هیوا سر بزن..... هادی !هیوا!!!!!دخترهایشان...... قلبم می سوزد... برای هیوا که شاخه های گل را به عشق هادی قلمه می زد!برای دخترهایش که بابایی اند،برای خوشبختی شان که .... شب می روم خانه ی هادی .بدون محمدحسین! عبدالباسط دارد قصه ی عاشقانه می خواند:مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ * بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيان..... می روم آنجا تمام می شوم و بر می گردم،با تصویری توی ذهنم .... از خودم ،محمد حسین و درخت یاس توی معراج شهدا...... 🖋️طیبه فرید ،مهر ۱۴۰۱
🌺تقدیم به کبوتران خونین حرم قصه ،قصه ی رویش هاست! رویش هایی که از دل مستضعفان زمین است.... مردمی که کنار ضریح پسر موسی ابن جعفر که سلام حق بر او یاد خونشان می ریزد و هیچ نام و نشانی هم توی جیبشان ندارند.... قصه ،قصه ی حاکمان آینده ی زمین است! مستضعفینی که اراده ی حق به سروری آن ها تعلق گرفته ..... این خون ها با این زمین‌و این شیشه هانسبت دارد!با آینده ی زمین. اگر تمام ما را به گلوله ببندند اراده ی خدای مامحقق خواهد شد:«وَنُريدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفوا فِي الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثينَ» ✍️ط.فرید
آستان ملک پاسبان را در ادامه بخوانید
«میهمان های ابدی» از عالم خیلی بالاتراو را صدا کردند. ماموریتی پیش آمده. نه شب بود و نه روز،بالا رفت ،بالا....بالاتر رسید به عالم ملکوت اعلی .ملک بزرگی نامه ی نوریِ مهر و‌موم شده ای به او داد و گفت: افرادی که نامشان در نامه درج شده را با اکرام و احترام زیاد بیاورید خدمت آقا،میهمانان ویژه اند .مقارن با نماز مغرب برسند خدمتشان .یکی دونفرشان با تاخیر می رسند اما از اهالی همین نامه اند. مَلَک، نامه رااز سرپاسبان ملائک گرفت و پر زد. رفت پایین ،پایین و حتی پایین تر. آدم های دمِ در اذن دخول می خواندند.آدمای خیلی کوچک توی صحن و رواق های حرم می چرخیدند ، آدم های بزرگ زیارت نامه می خواندند . ملک توی ضریح نشست و بال هایش را به مشبک ها کشید.از برخود گوشه های بال ملک با مشبک های نقره نور پراکنده شد توی مضجع ،عطر روح الامین توی رواق ها پیچید.چشم های ملک به آقا افتاد که برای نماز ایستاده بود. دست ادب بر سینه گذاشت و چشم بر زمین دوخت! السلام علیک یا امین الله فی ارضه.... آقا بر گشت به سمت ملک سلام علیکم و رحمه الله و برکاته آمدید؟ ملک با تواضع و ادب نامه ی نوری را به آقا داد! آقا نامه را با چشم دلش خواند و به بیرون مضجع چشم دوخت،نگاه آقا از آینه کاری ها گذشت و رواق ها و صحن را پشت سر می گذاشت... گاهی نگاهش به بعضی آدم ها که می رسید متوقف می شد!حتی آدم کوچکی که توی رواق ها می دویدند... جذبه ی نگاه آقا آدم ها را می کشاند سمت مضجع،بوی روح الامین توی رواق ها پیچیده بود.پیرمرد خادم که سال ها پا را از آدمیت فراتر گذاشته بود و شبیه فرشته ها شده بود بوی روح الامین را می شناخت. آمد توی ایوان حرم نفسی تازه کند ،عطر روح الامین ریه ی پیرمرد را پر کرد. آقا نامه ی نوری را کنار گذاشت و ملک سر به زیر را نگاه کرد! لکه ی سیاه بی هویتی دم در ورودی صحن ایستاده بود! از تیرگی هایش پیدا بود با این صحن و سرا سنخیتی ندارد. ملک های آسمانِ صحن از تاریکی اش، به تب و تاب افتاده بودند. رد سیاهی از رواق ها که رد می شدجان حرم تب می کرد!آینه کاری ها ازحُرم تب به عرق می نشستند و گل های کاشیکاری حیاط بسته می شدند !هیچ چیزی حال عادی نداشت... توی رواق امام، صفوف نماز داشت شکل می گرفت !سیاهی به پشت درهای رواق رسیده بود! دست تقدیر در را محکم بست و سیاهی پشت درهای بسته ماند! سیاهی که راه را بسته می دید رفت سمت حرم ،همانجا که بوی روح الامین پیچیده بود .... از ایوان رد شد و افتاد بین آدم ها ،می رفت و می آمد و شراره های آتش در جانش زبانه می کشید !از اضطراب تاریکی اش نفس گل های قالی بند آمده بود! تیرهای لکه ی سیاهی می نشست به جان تبدار حرم!به آدم های کوچک و بزرگ مضطربی که درگوشه ای پناه گرفته بودند!به جان پیرمرد!!!!پیرمرد خادم می خواست بلند شود ،اما شراره های آتشِ سیاهی، پرش را سوزاند!می خواست برود دست بیندازد توی مشبک های ضریح ،داشت داخل ضریح را می دید!!!!می خواست برود و دست در دست محبوب بمیرد !اما سیاهی راه را بسته بود!ملک می رسید بالای سر آدم ها.آدم های بزرگ ،آدم های کوچک ،پیرمردِ خادم‌ که پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده بود!!! ملک چشم در چشم هر آدمی که می شد می گفت: سلام علیکم طبتم و بعد دست هایشان را می گرفت و غبارهای اضطراب را از جانشان می تکاند و‌جای اضطراب ها را با نور پر میکرد. آدم ها خودشان را می دیدند که غرق در خون تا لحظه ای قبل، از تیرهای سیاهی می گریختند و حالا آن طرف تر آقا برایشان آغوش باز کرده بود!آدم ها با شوق به سوی ضریح می دویدند!اضطراب ها فروکش کرده بود ،تب حرم هم!! نگاه پیر مرد توی نگاه آقا حل می شد. اشک هایِ داغ بی اختیار از چشم های پیرمرد می جوشید! لباس خادمی حرم تنش بود.دست گذاشت روی سینه اش و به رسم همیشگی اما این بار متفاوت سلام کرد: «السلام علیک یاسید السادات الاعاظم ،احمد ابن موسی الکاظم » آقا آمد نزدیک ،و نزدیکتر ... دست کشید روی اشک های صورت پیرمرد!اشک‌ها نور می شدند،دست می کشید روی خاک های لباس خادمی پیرمرد ،خاک ها نور می شدند . چشم در چشم او گفت : سلام علیکم و رحمه الله خوش آمدید . همه جای حرم انگار در خلسه فرو رفته بود !خلسه با بوی روح الامین! گل های قالی توی خون شناور بودند،چادر نمازها هم،آدم های کوچک و بزرگ هم ! آقا و‌میهمان هایش رفتند ! ملک هم.... نامه ی نوری توی ضریح مانده بود. پیرمرد لحظه ای برگشت و بالبخند برای آخرین بار جای خالی اش را ،ضریح را ،پرهای گوشه ی حرم را،قطره های خون روی لباسش را!رد تیر توی دل دیوارهای مرمری را!نگاه کرد و رفت. بالا ،بالاتر و حتی بالاتر.... موقع نماز مغرب و عشابود.عطر روح الامین توی رواق ها پیچیده.... تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت احمدابن موسی روحی فداه 🖋طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«ستاره های دنباله دار »
« ستاره های دنباله دار » آفتاب ظهر پاییز از پشت پنجره ی کلاس افتاده بود روی نیمکت های چوبی.سر و صدای گنجشک ها روی شاخه های افرا ،حیاط مدرسه را برداشته بود،چیزی به زنگ نمانده بود،مورچه ها توی یک ردیف مسیرشان رااز کنار دیوار کلاس می گرفتند تا می رسیدند به نیمکت های ردیف وسط،زیر پاهای منوچهری!چیزی روی زمین افتاده بود ،همان شده بود کانون جمع شدن مورچه ها. زنگ مدرسه که خورد ،من و امیر با عجله کوله پشتی هایمان را برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم!منوچهری می خواست بیاید تسویه حساب!امرور توی حیاط با هم دعوای مفصلی کردیم،تا می خورد زدمش ،اخلاقش را می شناختم تا تلافی نمی کرد دست برنمی داشت.امیر گفت :موسِن(محسن) منوچهری داره دنبالمون میاداا!!!! ومن بدون اینکه حرفی بزنم فقط قدم هایم را تندتر برداشتم .کوچه های باریک قاآنی و دیوارهای بلندِ خانه های قدیمی اش برایم حس و حال راز آلودی داشتند،احساس می کردم خیلی از قصه ها توی همین کوچه پس کوچه ها اتفاق افتاده.رسیدیم به در کوچک مسجد مشیر، منوچهری روبرویمان ظاهر شد ،دوتا از بچه ها را هم با خودش آورده بود که تلافی کند ،حمله کرد و یقه ام را گرفت و نوچه هایش هم کمکش کردند. وسط دعوا از ته کوچه سر و کله ی یکنفر پیدا شد،قیافه اش شبیه درویش های خانقاه بود اما درویش نبود!درویش ها کت بلند نمی پوشند!چشم های عجیبی داشت،خواب آلود و مرموز. تا چشم منوچهری و بچه ها به پیرمرد افتاد ترسیدند و عقب عقب رفتند و پا به فرار گذاشتند. من و امیر لباس هایمان را تکاندیم و کوله هایمان را برداشتیم و از کوچه بیرون زدیم.روبروی در بزرگ مسجد مشیر توی آب زلال حوض سرو صورتمان را شستیم .پیرمرد زودتر از ما رسیده بود و کنار در بزرگ نشسته بود و چشم هایش محو حوض شده بود!!ما را که دید بی مقدمه گفت: _امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند،خانه ی سید احمد شلوغ می شود. من و امیر با تعجب نگاه می کردیم ! _موسِن ایی درویشو چی میگه؟ _من چمیدونم !اما بنظروم عجیبه.منوچهری هم تا دیدش فلنگو بست!! _عامومنوچهری ترسوئه...اصلا ولش کن! امیر کف دست هایش را محکم زد روی آب و کمی آب پاشیده شد توی سر و صورتم!من هم چندتا مشت آب ریختم توی صورت امیر ... مُوسِن(محسن)بابام گفته برم ایکس باکس میخره! _ها آاا!!خوشبحالت!باید به منم بدیاا.. _باشه ،تو دعا کن بخره.... میوی تا عباسیه بدوییم؟ _هااااا!هر کی زودتر رسید اول او با ایکس باکست بازی کنه. _باشه .... دویدیم تا رسیدیم به محله ی سنگ سیاه.امیر زودتر از من رسید جلوی در عباسیه،رفتیم توی کوچه.در خانه را بی بی نیمه باز گذاشته بود ،از امیر خداحافظی کردم و رفتم داخل. بوی آش رشته حیاط را پر کرده بود ،بی بی حیاط را آب و جارو کرده بود و زیر درخت نارنج نشسته بود و کشک های خیسیده را می سابید. _سلام بی بی _سلام ببم ،خسته نباشی .غذا آمادن ننه فقط تا تو لباساته در بیاری سفره رم بندازی منم کشکورو آماده می کنم.مامانت داره نعنا داغ درس می کنه. جلدی پریدم توی اتاق و لباس هایم را عوض کردم،سفره را انداختم روبروی پنجره ی حیاط ،بی بی کشک ها را سابیده بود و داشت انگشت هایش را می کشید به کشک ساب . _مُوسن مامان بیا یه کاسه آش ببر خونه ی عباس آقو . کاسه را برداشتم و بردم درخانه ی عباس آقا ،امیر داشت توی حیاط با دوچرخه اش کلنجار می رفت. آش را دادم و برگشتم. بعد از ناهار کنار سفره دراز کشیدم .بی بی گفت: _آخی ننه چه خسته ن ،بگیر بخواب که امروز وقتی میخویم بریم خرید عروسی مریم سر حال باشی !ساعت چار میان دنبالمون. همانطور که دراز کشیدم قیافه ی درویش و حرف های عجیبش توسی ذهنم مرور می شد!فرشته ها!ستاره های دنباله دار!!!!سیداحمد.‌.. نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیک غروب با صدای بی بی از خواب پریدم. _پاشو ننه ،دم غروب نخواب آدم زشت میشه.پاشو ببم _حالو پا میشم بی بی ،یه کم دیگه بخوابم.. _پاشو‌ اینا اومدن میخویم بریم خرید _بی بی من نمیام خودتون برید... بعد هم بی بی آنقدر با مامان پچ و پچ کردند که خواب از سرم پرید!اما خودم را به خواب زدم.مامان گفت: _چیکارش کنیم بی بی؟ _هیچی ننه ،خستن !ولش کن بخوابه.خودمون میریم. طولی نکشیدکه خواهرم مریم با خانواده ی داماد آمدند وبی بی و‌مامان را با خودشان بردند خرید عروسی! همه که رفتند از فرصت استفاده کردم و دوچرخه ام را برداشتم ورفتم سر وقت امیر او هم دوچرخه اش را بر داشت و باهم مسابقه گذاشتیم تا در مسجد مشیر!عرق از سر و کول جفتمان راه افتاده بود ،روبروی مسجد مشیر به هم رسیدیم.دوچرخه ها را گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم لب حوض و سرو صورتمان را می شستیم . _من زودتر رسیدم موسن _حرف الکی نزن من زودتر رسیدم.. دست هایم را توی آب سرد حوض فرو بردم و به جای خالی پیرمرد نگاه کردم. صدای اذان از مسجد بلند شد،چهارشنبه ها https://eitaa.com/tayebefarid
عباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل... با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه. مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم. _سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه! دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم . صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه..... جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود! از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد. _ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!! از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند. صدای آژیر بلند شده بود. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد. آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ. مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند! از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود. گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!! خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم. رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان. چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد. _خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد. شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد. بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند! برای اینکه مردم را بترسانند! اما مردم نترس تر شدند ..... یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت : پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی... با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست ! رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست! خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند. چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند... از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود. شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود...... چشمم که به داخل ضریح افتاد صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد.... خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم.... دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند.... . ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«جای خالی نسبت ها»