#خوب_که_نگاه_می_کنم…
گاهی
بلاهایی که بر سرم می بارند
دعاهای مستجاب شده ی خودم هستند
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#تو_نیامده_بودی_که_فقط_درخت_بکاری
شاید هیچ کس در جهان به اندازه ی تو درخت نکاشته باشد؛
مدینه را تو نخلستان کردی
اما
تو نیامده بودی که فقط درخت بکاری ...
شاید هیچ کس درجهان به اندازه ی تو چاه نکنده باشد؛
اما
این همه چاه عمیق
حتی برای یک آه عمیق
چقدر کوتاه بود
آه ...
امروز آه تو دامن عالم را گرفته است ...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#مهارتهای_پدرانه
یک. بچه ها ی خردسال و به خصوص دختربچه ها دکمه های متعددی دارند. یکی از این دکمه ها اسمش دکمه ی شادی است. در مواقعی که کودک غمگین است پدرها باید دکمه شادی او را به طرز خاصی فشار دهند. به این صورت که به او اعلام کنند :الان میام دکمه ی شادی تو روشن می کنم؛
این دکمه معمولا در زیر بغل چپ قرار دارد اما در مواردی هم دیده شده که محل ان در زیر بغل راست است… در موارد معدودی هم این دکمه در محل ناف رویت شده…
یک دکمه ی کاربردی دیگر دکمه ایست که مقاومت بچه ها را نسبت به دستشویی رفتن کم می کند و بچه خودش با زبان خوش همراه شما به دستشویی می آید…
دکمه ی مخصوص باز و بسته شدن دهان هم نقش زیادی در غذا خوردن بی دردسر بچه ها دارد.
در مورد دکمه های دیگر فعلا حرفی نمی زنم اما مسأله ی مهم نکات ایمنی این دکمه هاست. اول اینکه در این دکمه ها سنسورهایی تعبیه شده که حساسیتشان نسبت به انگشت پدرها بالاتر از انگشت مادرهاست
دوم اینکه از این دکمه ها نباید زیاد استفاده کرد چون خیلی زود خراب می شوند و کارایی خود را از دست می دهند مهمتر اینکه باید در مناسب ترین زمان این دکمه ها را فشار داد.
نکته ی بعد اینکه هرچند وقت یکبار باتری دکمه ها را باید تعویض کرد یا اینکه انها را دوباره شارژ کرد.
دو. به هر حال این دکمه ها مادام العمر نیستند و بعد از مدتی پدرها باید جایگزین دیگری برای دکمه ها پیدا کنند. بوس های خاص می توانند جایگزین مناسبی برای دکمه ها باشند. مثل بوس سحرآمیز، بوس ضد کلاف(کلافگی)، بوس معجون و…. هر کدام از این بوس ها با مناسک خاصی اجرا می شوند و آثار و نتایج مشخصی دارند که با کمی وقت گذاشتن و خلاقیت به خرج دادن خودتان می توانید اینها را کشف کنید.
البته بوس ها هم تاریخ انقضا دارند باید دقت کنید که آن ها را از فروشگاههای معتبر بخرید و خیلی مراقب باشید که چینی نباشند.
برای اینکه دست خالی به خانه نیایید می توانید هرچند وقت یک بار یک مدل جدید بوس بخرید و با خود به خانه بیاورید…. .
قبل از استفاده از بوس ها بروشور و طرز مصرف آن را به دقت مطالعه کنید.
سه. خوب می دانم خانه هایی هم هستند که از نعمت پدر محرومند و شاید خواندن این نوشته ها برای عده ای رنج آور باشد. در راوایات داریم که در چنین خانه هایی خدا خودش جای خالی پدر را پر می کند… من هم در یکی از همین خانه ها بزرگ شده ام…. .
چهار. بارها ( دقیقا سه بار و نصفی) مشاهده شده است بچه هایی که به طور منظم با قصه گویی بزرگتر ها بزرگ می شوند رغبتی به تماشای تلوزیون و بازی های کامپیوتری پیدا نکرده اند. قصه را هم پدرها و هم مادرها باید برای بچه ها بخوانند و قصه خوانی هیچ کدام جای قصه خوانی دیگری را پر نخواهد کرد.
چهار. ساعاتی از شبانه روز را پدرها نباید هیچ التفاتی به وسایل ارتباط جمعی و فردی داشته باشند….
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#امروز_یا_فردا_حلول_ماه_قطعی_ست
این روزها را دوست دارم
این روزها که همه ی چشم ها به آسمان است...
این روزها که همه دنبال ماه می گردند...
.........................
بعضی ها هم چشم هایشان را مسلح کرده اند
به سلاح اشک...
که ماه را پیدا کند...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#...
تازه داشت یخ های بینمان باز می شد...
تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری با تو حرف بزنیم
تازه داشتیم یاد می گرفتیم برایت شیرین زبانی کنیم
تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری یک چیزی از تو بخواهیم
این که قبلش یک عالمه برایت زبان بریزیم
هی تملقت را بگوییم و خسته نشویم- ولا کففت عن تملقک-
بنشینیم از شب تا صبح هزار جور از تو تعریف کنیم
هی بگوییم تو بهترین کسی هستی که فلان... یا خیرال...یا إله ال...یا...
تو تنها کسی هستی که می توانی... بهمان...
حتی نقطه ضعف هایت را فهمیده بودیم
فهمیده بودیم که اگر گریه کنیم تو دست هایت را بالا می بری...-سلاحه البکا-
فهمیده بودیم اگر اشک توی چشممان جمع شود زودی آشتی می کنی- یا حبیب الباکین-
فهمیده بودیم اگر یک امیدی به تو داشته باشیم تو دلت نمی آید ناامیدمان کنی...-إرحم من رأس ماله الرجا-
حتی یاد گرفته بودیم چه جوری دلت را بسوزانیم و از تو امان نامه ی آتش بگیریم
یاد گرفته بودیم مثل بچه ها که دستشان را بالای سرشان می گیرند که کتک نخورند؛ قرآن را بگذاریم روی سرمان و هی به جان عزیزهایت قسمت بدهیم...
خیلی چیزها یاد گرفته بودیم
یاد گرفته بودیم با تو زندگی کنیم...
کجا می خواهی بروی عزیز دلم
نرو...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#خدا_همیشه_به_یاد_من_است…
هفته ای یک روز می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند....
این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است...
.............
بعضی از درخت ها لبخند می زنند.
بعضی از درخت ها با هم قهرند.
بعضی از درخت ها خیلی مهربانند.
بعضی از درخت ها بداخلاقند.
بعضی از درخت ها سرما می خورند.
بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند.
بعضی از درخت ها دیوانه می شوند.
بعضی از درخت ها حسودند.
بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند.
بعضی از درخت ها فقیرند.
بعضی از درخت ها پولدارند.
بعضی از درخت ها خوش اخلاقند.
بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند.
بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند.
بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند.
بعضی از درخت ها راه می روند.
بعضی از درخت ها فهمیده هستند.
بعضی از درخت ها ازدواج می کنند.
بعضی از درخت ها کچل می شوند.
بعضی از درخت ها لخت می شوند.
بعضی از درخت ها عینک می زنند.
بعضی از درخت ها سوسیس می خورند.
.................
بعضی از آدم ها شکوفه می دهند.
بعضی از آدم ها میوه می دهند.
بعضی از آدم ها برگ دارند.
بعضی از آدم ها ریشه دارند.
بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند.
بعضی از آدم ها برگریزان دارند.
بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند.
بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ.
بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند.
بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند.
بعضی از آدم ها کنده می شوند.
بعضی از آدم ها بریده می شوند.
بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند.
بعضی از انسان ها خشک می شوند.
بعضی از انسان ها شاخه دارند.
بعضی از انسان ها را می کارند.
بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند.
بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند.
بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند .
بعضی از انسان ها در خاک می رویند.
انسان ها هم سبز می شوند.
بعضی از انسان ها گل دارند.
................
من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند.
من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد.
من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند.
در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد.
من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود.
خدا همیشه به یاد من است
...............
مجتبی سرخ.عباسی.حسن وفایی.یاسین وفایی.میلاد سیمرغ.حسن خوشدل. مهدی زیرک. یاشار صبوحی.مهدی شجاعی منش. رسول عباسی. جواد ربانی. حسین صالحی.حمید صالحی. محمد صالحی. محمد مهدی صالحی .
..........
آن دو سه دقیقه ای را هم که گفتم من حرف می زنم؛ در واقع حرف نمی زنم؛ برای بچه ها قیصر می خوانم...
Mar 6, 2012 10:09 PM
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
#شما_سوالی_ندارید؟
گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است.
نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...کوچک می شوند... تمام می شوند...
نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد...
شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم...
شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم...
گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند...
بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند...
گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد...
گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند...
من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم...
یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است:
خدا کجاست؟
به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم:
راستی خدا کجاست؟
راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟
سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟
جواب پیدا کنیم که چه بشود؟
که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟
گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند...
باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود...
مثل همین "خدا کجاست".
شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند...
عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند...
کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم...
یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...بی تابمان کند... بشود فکر و ذکرمان... بشود آب و نانمان...
گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟...
که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد...
ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد...
اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد...
.
.
.
دعای ندبه را دوست دارم...
پر از سؤال است...
پر از أینَ... پر از "متی" و " إلی متی"...
نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند...
جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند...
ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند...
سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند...
أین بقیة الله...
خدا بقیه اش کجاست؟...
..............
http://2ta7.persianblog.ir/post/51
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#سحر_دوباره_خواب_ماندم
از سادگی های من یکی این بود
که فکر می کردم
زنگ ساعت می تواند
رابطه ی من و تو را اصلاح کند...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam