eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
قدیم ها بسته بندی های پفک و چیپس و کلوچه و خیلی از مواد خوراکی طوری بود که محتویات داخل بسته را می شد با چشم دید. بعدها ولی بسته بندی ها تغییر کرد و دیگر معلوم نبود که آن تو، چه چیزی ست. اما انگار برای مشتری ها این جور بسته بندی جذاب تر بود. الان هم مدتی است که همان بسته بندی های نامشخص را با رنگ های تیره و مات طراحی می کنند و انگار این کار برای مشتریان وسوسه برانگیز تر است و حتی حاضرند پول بیشتری بپردازند... . چند سال پیش هم که قسمت شده بود پیاده روی اربعین، توی راه انواع و اقسام خوراکی ها و غذاها و میوه ها و نوشیدنی ها را به زوار تعارف می کردند که معمولا زائرین از کنار خیلی از این خوراکی ها بی رغبت عبور می کردند. اما چند بار پیش آمد که یکی از خدام موکب ها یک کارتن دربسته را که معلوم نبود توی آن چیست روی سرش گذاشته بود که مثلا بیاید و توی جاده بین زوار تقسیم کند. این جور مواقع زوار هجوم می آوردند و از ترس این که تمام بشود هم دیگر را هل می دادند. یادم هست یک بارش پرتقال بود و یک بار هم آب معدنی. نمی دانم ولی شاید آدمیزاد گم شده ای دارد که توی هیچ کدام از این بسته بندی های شفاف نیست. دلش یک چیزی می خواهد که خودش هم نمی داند چیست فقط می داند آن چیز این هایی نیست که دارد می بیند. چه بسا گم شده ی آدم توی یکی از این بسته های اسرارآمیز باشد. @telkalayyam
انار جعبه ای خریده بودم. چندروزی انارها توی جعبه روی هم بودند. امروز نگاه کردم دیدم انارها از آن نقطه ای که به هم چسبیده اند شروع کرده اند به خراب شدن... . حاج خانم می گوید باید توی یک جای خنک پهنشان کنی منتها زیادی هم از هم فاصله داشته باشند خشک می شوند. حالا دارم فاصله هایشان را با هم تنظیم می کنم... . @telkalayyam
/1 آنها درست روبه روی من نشسته اند و این کار همیشگی شان است. از اینجا که من ایستاده ام تا آنجا که آنها نشسته اند خیلی راه است. من هرچقدر هم که بلند حرف بزنم و هرچقدر هم که حرف های بلند بزنم آنها صدای مرا نمی شنوند. من اینجا تنها هستم و آنها گاهی با لوله ی خودکار به تنهایی من شلیک می کنند. آنها همیشه می خندند. خندیدنشان را دوست دارم. آنها همیشه با هم حرف می زنند. حرف زدنشان را دوست دارم. آنها گاهی به هم فحش می دهند و من سرم را پایین می اندازم. آنها هر وقت که دوست داشته باشند حرف می زنند اما خیلی وقت ها نمی گذارند من هم حرفم را بزنم. من مثل همیشه حرفم را نگه می دارم برای یک وقت دیگر. از اینجا که من ایستاده ام تا انجا که آنها نشسته اند راه زیادی است. گاهی که تنهایی خسته ام می کند دلم می خواهد راه بیفتم و بروم پیش آنها. دلم می خواهد آنها جا باز کنند تا کنارشان بنشینم. اما می دانم هرچقدر هم که راه بروم؛ به آنها نخواهم رسید. @telkalayyam
/2 آنها هر روز به مدرسه می رفتند. اسم مدرسه ی آنها "شان" بود که به زبان محلی به آن "شون" می گفتند. "شان" اسم شهر آنها هم بود. آنها سالها قبل، از ارتفاعات "دماغفیل" به شهر "شان" فرود آمده بودند. من فارغ التحصیل دانشگاه "مان" بودم و هر روز از روستایی به همین نام که به زبان محلی به آن "مون" می گفتند به شهر آنها یعنی شهر "شان" می آمدم و از آنجا به مدرسه ی "شان" می رفتم تا آنها را ببینم. روستای "مان" و شهر "شان" هر دو از توابع ولایت "تان" بودند که به زبان محلی به آن "تون" می گفتند. آنها، خانه، ماشین و لوله خودکار داشتند و اسم هر چیزی که داشتند "شان" بود: خانه ی "شان"، ماشین "شان" و لوله خودکار "شان"... . آنها هر روز با ماشین "شان" از خانه ی "شان" به مدرسه ی "شان" می آمدند. آنها در مدرسه ی "شان" یاد می گرفتند که چطور، آرزوها، اعتراض ها، عقده ها، نیازها، رؤیاها، و سطح فکر "شان" را با بزاق دهان "شان" مخلوط کنند و از طریق لوله خودکار "شان" به سمت اهداف مورد نظر "شان" پرتاب کنند. آنها وقتی لوله خودکار "شان" را به طرف دهان "شان" می بردند؛ خیلی بامزه می شدند؛ انگار که خرطوم درآورده بودند؛ اما وقتی خرطوم های پلاستیکی "شان" را به طرف من نشانه می رفتند؛ خیلی ترسناک می شدند و من دوست داشتم زودتر برگردم به روستای "مان”. @telkalayyam
تکان های آرام همواره حس خوشایندی دارند. چه وقتی که نوزادیم و توی آغوش یا روی پا یا توی گهواره با تکانهای آرام همراه یک آواز ملایم، ساکت می شویم یا پلک هایمان سنگین می شود و به خواب می رویم... . چه وقتی بزرگتر می شویم و از تاب بازی لذت می بریم... چه روی صندلی های راحتی... چه وقتی که با تکان های آرام از یک کابوس هولناک بیدارمان می کنند یا با یک شوک آرام ما را به خودمان می آورند... چه روزی که توی آن لباس سراسر سفید دراز می کشیم و آرام شانه هایمان را تکان می دهند همراه با یک آواز ملایم که اسمع، افهم... @telkalayyam
.... می گویند آن قدیم قدیم ها که هنوز آدم موجود اجتماعی نشده بود و قوم و عشیره ای وجود نداشت آدم ها به صورت انفرادی در جزیره های تنهایی شان زندگی می کردند و رؤیای اجتماعی شدن را در شبکه های اجتماعی دنبال می کردند. آورده اند که در آن دوران آدم ها تعداد فالوئرها و لایکهایشان را به رخ هم می کشیدند... . @telkalayyam
... بچگی ها پسرخاله ام را که می دیدم که با دوچرخه می رود خرید و زورش هم به من می رسد با خودم حساب می کردم سه سال دیگر این اختلاف سنی سه ساله تمام می شود و من هم اندازه ی او می شوم و می توانم با دوچرخه بروم خرید. چهار سال دیگر هم از او بزرگتر می شوم و زورم به او خواهد رسید... نسبت به خیلی های دیگر هم این محاسبه را انجام می دادم و منتظر بودم که اندازه ی آنها بشوم یا اینکه از آنها بزرگتر شوم... حتی گاهی محاسبه می کردم که کی اندازه ی بابا می شوم... کم کم متوجه شدم که فقط من نیستم که رشد می کنم بقیه هم در حال رشد هستند و فاصله های سنی هیچ وقت کم و زیاد نمی شوند... دختر کوچکم ولی این روزها تصور قشنگ تری دارد. خیال می کند آدم ها اولش آدم بزرگ بوده اند و بعدا کوچک شده اند. مدام توی حرف هایش می گوید من هم اون وقت ها که اندازه ی شما بودم مثل شما این کارها را می کردم.... این روزهای دید و بازدید به دور و بری ها و اطرافیان که نگاه می کنم می بینم که انگار بعضی ها زودتر از بقیه بزرگ شده اند. بعضی ها رشدشان کم بوده و بعضی ها سریع. بعضی ها که از من کوچکتر بودند حالا از من بزرگترند. بعضی ها که بزرگ بودند حالا کوچک شده اند.... . @telkalayyam
... بستری که بودم مدام نظافت می کردند. راهروی بخش و اتاق ها روزی دوبار ضدعفونی می شدند. بعد از هر بار که پرستارها برای تزریق سرم می آمدند خدماتی ها هم برای نظافت کف اتاق سرو کله شان پیدا می شد.روزی دوبار هم وسایل دور و برمان را دستمال خیس می کشیدند. پرستارها برای هر کاری دستکششان را عوض می کردند... . و من هی مچاله می شدم... . محلول ضد عفونی... رایت پاک کن... طی... جارو... دستمال خیس... دستکش یکبار مصرف... الکل...پنبه... از طهارت اما خبری نبود.. @telkalayyam
این شب ها که قرآن به سر می گیریم ای کاش نیزه نباشیم... @telkalayyam
... جوشن کبیر، یک تجویزش مناجات سحرگاهی و پر کردن ساعت های احیاست اما تجویزهای دیگری هم دارد... لابد از زمزمه ی فرازهای آن و الغوث هایش خاطره های جورواجوری داریم اما می شود از نوشتن آن هم خاطره ی متفاوتی داشت... این که آب زعفران و تربت کربلا را با هم مخلوط کنی یک پارچه ی سفید را که شاید یک روز کفنت بشود و تو را لای آن بپیچند و توی قبر بگذارند؛ برداری با مخلوط زعفران و تربت؛ یکی یکی هزار اسم خدا را روی پارچه ی سفید بنویسی و توی فرصت آرام نوشتن به خیلی چیزها فکر کنی و ... باید طعم الغوث ها و خلصناهایش با همه ی الغوث هایی که توی عمرت گفته ای فرق داشته باشد. باید یا انیس من لا انیس له اش؛ یا حیّاً بعد کل حیّ اش؛یا من طاعته نجاة اش؛یا خیرالمرهوبینش یا دلیل المتحیرینش ؛یا علام الغیوبش؛یا من له القدرة و الکمالش.... از همه ی مناجات هایی که توی عمرت خوانده ای، ملموس تر باشد... خب امتحان کن. @telkalayyam
دارم به دستفروش هایی فکر می کنم که احیا تمام می شود اما هنوز جوشن کبیرهایشان را نفروخته اند... @telkalayyam
در این عالم و شاید بیرون از نقشه های جغرافیایی منطقه ی اسرارآمیزی هست که جزیره ها و جنگل ها و کوههای سرسبز و شگفت انگیزی دارد. اغلب آدم بزرگ ها صبح ها که از خانه بیرون می روند به این منطقه ی اسرارآمیز می آیند و چند ساعتی را آنجا پیش هم هستند و بعد یکی یکی برمی گردند خانه هایشان و از آن سرزمین چیزهای مختلفی را با خود به خانه می آورند. اسم این سرزمین «سر کار» است. گفته شده که مزارع نخود سیاه هم در حوالی همین سرزمین قرار دارند... پی نوشت: غلامرضا به من: عمو داری کجا می ری؟ من: عمو جان دارم می رم سر کار غلامرضا: داری می ری پیش بابای من؟ . . . چند روز بعد: فاطمه به عمو حسین: عمو داری کجا می ری؟ عمو حسین: دارم می رم سر کار فاطمه: داری می ری پیش بابای من؟ @telkalayyam