هدایت شده از شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی
توی کربلا یه در هست که از اونجا می شه رفت توی بهشت
فاطمه/شش و نیم ساله
@sherokoodaki
هدایت شده از شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی
بهشت، هیئت هم داره؟
فاطمه/شش و نیم ساله
@sherokoodaki
هدایت شده از تلک الایام
#از_تنور_خولی_بپرس
از قرآن سوخته
نور بلند می شود...
@telkalayyam
دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست...
@telkalayyam
#لایقتل_معی_رجل_علیه_دین
تن ماهی و ماکارانی قسطیش خوبه
این را امروز روی یک بیلبرد تبلیغاتی دیدم.
انسان جامعه ی مدرن انسان بدهکار است.
هرکس ولو با توان مالی بسیار کم نباید حتی از گیر یک بدهکاری کوچک فرار کند.
دیگر نمی توانی قسط خانه و ماشین بدهی؟
ایرادی ندارد قسط ماکارانی بده.
تو همیشه باید بدهکار باشی تا بیشتر کار کنی برای رشد کردن و پیشرفت عده ای دیگر.
تو باید بیشتر کار کنی تا بتوانی بیشتر قرض کنی و بدهکار بزرگتری باشی.
و برای این کار باز هم باید بیشتر کار کنی.
آن ها برای اینکه تو هم یک روز مثل خودشان بزرگ و معروف شوی به تو وام می دهند.
تو نمی توانی یک شبه مثل آنها بزرگ شوی ولی اگر بزرگ شدن را قسط بندی کنند شاید بتوانی.
تو آنهایی را که از تو کار می کشند و برای بزرگ شدنشان می دوی و عرق می ریزی و برای رسیدن به زندگی تو را از زندگی ساقط کرده اند، دوست داری.
تو به آنها حق می دهی.
آرزوی تو این است که یک روز مثل آنها شوی.
آنها برای کار کشیدن از تو زحمتی نمی کشند.
تو خودت همیشه مراقب سرمایه و مدافع موقعیت آنها هستی.
.
.
.
این روزها ولی صدای دوست داشتنی تری در دنیای ما پیچیده است.
صدایی که از انسان دل ربوده.
صدا ولی امشبی را مهمان ماست.
و فردا از دنیای ما خواهد رفت.
بعضی ها خود را به او رسانده اند که فردا همراه او بروند.
او ولی گفته است که هر کس بدهکار است اینجا نماند.
برویم و گردنمان را از زیر این همه بدهکاری خالی کنیم.
انسان او انسان بدهکار نیست.
انسان بدهکار، انسان او نیست.
برویم و این باقیمانده ی عمر را انسان او باشیم.
این روزها انسانیت داغدار اوست.
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
تلک الایام
#لایقتل_معی_رجل_علیه_دین تن ماهی و ماکارانی قسطیش خوبه این را امروز روی یک بیلبرد تبلیغاتی دیدم. ان
یادداشتی که می خواستم برای شب عاشورا آماده کنم ولی تا امروز فرصت نشد.
هدایت شده از حسن بیاتانی
18.mp3
19.94M
#اذان_به_وقت_گلوی_بریده...
صدای استاد محمدعلی مجاهدی
و بیان خاطره ای از حضرت آقای شیخ جعفر مجتهدی
و عنایت حضرت زینب سلام الله علیها به ایشان در سرودن شعری به مناسبت اربعین
این خاطره را که در جریان ضبط تاریخ شفاهی استاد مجاهدی در سال 1398 بیان شده، با اجازه ی شفاهی از ایشان منتشر می کنم.
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#طریقیت_یا_موضوعیت
یک
زهیر چهل و چهار ساله است.
نوجوان که بوده با پدرش شبانه مشعل به دست و مخفیانه از راه نخلستان راه می افتادند، به طرف مخفی گاهی که میزبان قبلی، زوار اربعین را تا آنجا رسانده بود.
زوار را همان شبانه تا منزل خودشان می آوردند و پذیرایی می کردند تا دوباره شب بشود.
شب که می شد زوار را دوباره از راه نخلستان تا شط می بردند.
آنجا زوار را سوار قایق می کردند و در تاریکی به آن طرف شط می رساندند و تحویل میزبان بعدی می دادند.
بعد از چند سال حالا به قدری که بتوانیم برای هم خاطره تعریف کنیم زبان هم را یاد گرفته ایم.
حالا زهیر از خاطراتش می گوید.
از اینکه توی همان سالها دو بار گیر بعثی ها افتادند.
یک بار بعثی ها او و پدرش را تا حد مرگ کتک می زنند.
یک بار هم دستگیر می شوند و وسط راه مدد امام حسین فراری شان می دهد.
زهیر می گوید خانه ی ما فقط همین ساختمان پشتی بود که الان محل پذیرایی خانم هاست.
می گوید این زمین لب جاده را با زحمت زیادی توانستیم بخریم که زائرهای بیشتری را به خانه بیاوریم.
::
دلم می خواهد زودتر صبح بشود که اینها را برای خانمم تعریف کنم.
هنوز یکی دو ساعت به اذان صبح مانده که خانم پیامک می دهد بیداری؟
می گویم بله
می گوید می توانی یک دقیقه بیایی پشت در؟
از کوچه کناری به طرف ساختمان پشتی می روم.
از لای در منتظر رسیدن من است.
می گوید خواب دیدم...
گوشه ی همین حیاط یک حوض پر آب بود
حوض انگار به یک چشمه یا آبراه وصل بود.
چشمه ای که می رسید به کربلا
زائر ها یکی یکی لب حوض می آمدند و می پریدند توی آب.
همین که می پریدند انگار ماهی می شدند و شناکنان می رفتند تا حرم امام حسین
#صفرنامه
#طریقیت_یاموضوعیت
#جواریب
دو
سلام سلام!
شما به یکی که اسمش سلام باشد چه جوری سلام می کنید؟
من هر وقت سلام را می بینم یا تلفنی با هم حرف می زنیم می گویم سلام سلام
بعد با هم می خندیم.
سلام برادر کوچک زهیر است و خادم حرم حضرت عباس علیه السلام
ما به طور عادی هیچ وقت سلام را نمی بینیم چون خادم حرم است و از اول ماه صفر تا اربعین مرخصی ندارد.
دوستی ما برمی گردد به سال اولی که مهمان خانه شان بودیم.
یعنی خانه ی ابوزهیر
از خانه ی ابوزهیر تا کربلا دو روز راه است.
موقع خداحافظی من طبق عادت معهود موبایلم را جا گذاشتم و وقتی متوجه شدم که نزدیک طویریج بودیم و به خاطر ازدحام هیچ ماشینی نمی توانست ما را به کفل برگرداند.
سید سلمان زنگ زد به زهیر که ببیند گوشی من منزل آنها جا مانده یا جای دیگری آن را گم کرده ام؟
گوشی منزل زهیر بود اما کاری نمی شد کرد.
خلاصه زهیر گوشی را فرستاده بود کربلا برای سلام و سلام، پرسان پرسان و ستون به ستون نزدیک مدینةالزائرین ما را پیدا کرده بود و گوشی را تحویل داده بود.
پارسال هم که منزل ابوزهیر بودیم، خانم از ام زهیر پرسیده بود شما که پسرتان خادم حرم است از این آب های دور قبر قمربنی هاشم علیه السلام ندارید که من تبرکی ببرم؟ و آنها هم گفته بودند نه.
فردا صبح ما خداحافظی کرده بودیم و راه افتاده بودیم اما چند ساعت بعد سلام زنگ زده بود که کجایید و خلاصه نزدیک های غروب توانسته بود ما را پیدا کند و آب متبرک را به ما برساند تا مادرش شرمنده ی مهمان هایش نماند.
امسال هم ظهر یکی از روزهای پیاده روی مهمان یکی بودیم به اسم حاج موسی.
گرما که کمی فروکش کرد خداحافظی کردیم و طبق معمول شماره موبایل رد و بدل کردیم و راه افتادیم.
نزدیک غروب اخوی یادش آمد که جواریب و این جور چیزها را روی بند رخت خانه ی حاج موسی جا گذاشته. گفتم اگر می خواهی برگردیم.
گفت نه ارزشش را ندارد.
از آن شب تا دو سه روز هی حاج موسی زنگ می زد.
تماسش را جواب ندادم.
معلوم نبود اگر جواب می دادم پیرمرد می خواست به خاطر جواریب و این جور چیزها چند روز دنبال ما بگردد.
@telkalayyam
#صفرنامه
#طریقیت_یا_موضوعیت
#جا_به_دله
سه
توی ازدحام طویریج با سیدمحمدمهدی داشتیم تعریف می کردیم و راه می رفتیم
من داشتم تعریف می کردم که ما وقتی بچه بودیم پدرم یک پیکان داشت که هیچ وقت معلوم نشد چند نفر توی آن جا می شوند.
مسافرت که می خواستیم برویم به همه اعلام می کردیم و هر کس که می خواست با ما می آمد.
بدون هیچ محدودیتی.
بالاخره اتوبوس هم که باشد بلیطش تمام می شود اما بابای من هیچ وقت به هیچ کس نگفت که جا نداریم.
سیدمحمدمهدی می گفت ما اهوازی ها یک ضرب المثل داریم که می گوید جا به دله.
گفتم چه ضرب المثل قشنگی.
آدم توی اربعین با تمام وجود این را حس می کند.
چه وقتی که هشت نفری سوار تُک تُک می شوید
چه وقتی که توی خانه ی خیلی کوچک سیدمحمد که جای سوزن انداختن نیست از صاحبخانه می شنوی که اگر دوست و فامیلی دارید که جا ندارد آدرس بدهید که بیاید اینجا.
چه وقتی که بین آن جمعیت چند میلیونی بالاخره تو هم به زیر آن قبه می رسی...
@telkalayyam
#صفرنامه
#طریقیت_یا_موضوعیت
#سُکّری
چهار
خانه ی ابواحمد خانه ی خیلی کوچکی بود و او نمی توانست مهمان زیادی به خانه بیاورد.
آن روز ظهر فقط ما پنج نفر مهمان ابواحمد بودیم اما او از اینکه توانسته بود دو تا سید شکار کند خوشحالی زایدالوصفی داشت.
پسرها و دامادها و نوه های ابواحمد چپ و راست مشغول پذیرایی از ما پنج نفر بودند و ابواحمد به پشتی تکیه داده بود و گرم صحبت و تعریف کردن بود.
یک چوب کلفت هم از گوشه ی پشتی بیرون زده بود که بی شباهت به گرز نبود..
ابواحمد گفت با این چوب دامادهایم را کتک می زنم
ما خندیدیم
ابواحمد به من اشاره کرد که خودم هم ابواحمد بودم.
گفت برای تربیت احمد از این چوب ها داشته باش.
باز هم خندیدیم.
یکی از پسرهایش گفت ابواحمد سُکّری است و وقتی قندش بالا می رود عصبی می شود.
سید سلمان گفت من هم دیابت دارم و قرص هایش را نشان داد.
ابواحمد مقداری از قرص ها را تبرکاً برداشت برای خودش.
ابواحمد می گفت که چند سال توی جیش بوده.
جیش صدام.
پسرها و دامادهایش ولی همه عضو جیش المهدی بودند و اسم یکی از نوه هایش هم مقتدا بود.
ابواحمد می گفت توی جنگ با ایران، من همه ی تیرهایم را هوایی زدم.
و می گفت یک بار هم موقع اذان ظهر از سنگر ایرانی ها صدای اذان بلند شده بود و وقتی موذن رسیده بود به اشهد ان علیا ولی الله همه ی ما داشتیم گریه می کردیم.
العهدة علی الراوی
موقع خداحافظی از در که بیرون آمدیم مقابل خانه ی ابواحمد، دو سر یک پتوی خاکستری و خاک گرفته به دو تا درخت بسته شده بود.
مثل یک پرده
فهمیدیم که اینجا را برای عکس گرفتن آماده کرده اند.
ابواحمد وسط ایستاد و سلبریتی ها که سیدسلمان و سیدمحمد مهدی بودند دو طرف او
دامادها و پسرها مشغول عکس گرفتن شدند.
بعد ما هم اجازه پیدا کردیم وارد کادر بشویم.
سید سلمان به دختربچه هایی که داشتند از لای درخت ها ما را تماشا می کردند اشاره کرد که شما هم بیاید عکس بیاندازیم.
دخترها با خوشحالی از پشت درخت ها بیرون آمدند.
ابواحمد چشم غره ای از روی غیرت به دخترها انداخت و به سیدسلمان گفت دخترها نباید توی عکس باشند
دخترها پا به فرار گذاشتند.
این اولین باری بود که توی طریق، سید سلمان نهی از منکر می شد ولی خب آخرین بار نبود.
@telkalayyam
#صفرنامه
#طریقیت_یا_موضوعیت
پنج
نماز صبح را خوانده ایم و صبحانه را هم خورده ایم و از میزبانها خداحافظی کرده ایم و راه افتاده ایم به سمت طریق.
وسط های کوچه یک نخلستان است و چند تا گاو مشغول علف خوردن.
حیدر و فاطمه جلوتر می دوند تا گاوها را تماشا کنند.
حیدر حسابی مشغول صحبت کردن با گاوهاست.
فاطمه می گوید دیوانه، اینها که حرف های تو را نمی فهمند
اینها عربند.
@telkalayyam