#خوشا_راهی_که_پایانش_تو_باشی
یادداشت سال ۱۳۹۳
احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته.
نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است.
نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد.
نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین.
خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم...
یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز...
می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم...
می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم...
این اجازه گرفتن هایش من را کشته...
بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟
این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟
با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند...
هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟
فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان...
یک هفته ای می شود که احمد داغدار است...
نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود...
وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو...
نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را...
دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود...
من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند...
خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند...
خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند...
آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد...
ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد...
پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند...
جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است...
شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند...
دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد...
تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند...
دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند...
هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند...
معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند.
مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند...
فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم...
بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند...
احمد یک هفته ای می شود که داغدار است...
این اجازه گرفتن هایش من را کشته....
بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟
بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟...
#لبیک_داعی_الله
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور
به سکوتی فکر می کنم
که در نگاه آخرت
با برادرت گذشت…
.
.
.
حالا دیگر
بوی محرم که می آید
مردم
مهیای اربعین می شوند…
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#برگشته_ام_به_اصلیت_نینوایی_ام
این روزها پر از تب مولا کجایی ام
اما هنوز کوفه ای از بی وفایی ام
هم زخم می زنم به تو هم دوست دارمت
در گیرودار تیرگی و روشنایی ام
گم کرده ام مسیر تو را در غبار شهر
اما اسیر توست دل روستایی ام
گفتند کربلای زمینی... نیامدم
حالا که راه بسته شده من هوایی ام
این بار چندم است که تا مرز آمدم
آه از شکسته بالی و بی دست و پایی ام...
پلکم که گرم می شود از خواب می پرم
با سرفه های همسفر شیمیایی ام
آورده ام بضاعت مزجاة قوم را
انگشتر "عزیز"م و تسبیح دایی ام
آورده ام پناه به شش گوشه ی غمت
برگشته ام به اصلیت نینوایی ام
دستت همیشه روی سر ما پیاده هاست
این اربعین به لطف خدا کربلایی ام
::
شعر از سرم پرید... دلم پیش موکب است
این بار چندم است که یخ کرد چایی ام
#حسن_بیاتانی
#از_دوشنبه_تا_جمعه
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#و_علم_آدم_الاسماء_کلها…
بقره 31
پرسید:
خدایا!
نمی دانم چرا به پنجمین اسم که می رسم...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#و_لله_الاسماء_الحسنی_فادعوه_بها
و چه زود ناله های بابا بابایش به اجابت رسید…
بابا ی او مظهر تمام اسماء حسنای خدا بود...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#یوما_یجعل_الولدان_شیبا…
مزمل/۱۷
عصر عاشورا بود...
اسب ها به خیمه ها نزدیک می شدند...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#یا_جواد_هل_سقی_ابی_ام_قتل_عطشانا
یادداشت سال ۱۳۹۱
قراره برم مسافرت...
یه مسافرت یه روزه...
صندلی رو می ذاره جلوی در که روش وایسه و منو از زیر قرآن رد کنه...
قرآنو بالا میاره و روی انگشتاش می ایسته که قدش بلندتر بشه...
همین که بهش نزدیک می شم بغضش می ترکه....
بلند بلند گریه می کنه و خودشو می اندازه توی بغل من...
محکم بغلش می کنم...
چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟....
- بابا نرو...من طاقت دوری تو ندارم...
دوباره براش توضیح می دم...
زود برمی گردم بابا جون...
آخه کارم واجبه....
- می دونم اما چی کار کنم طاقت دوری تو ندارم
نازش می کنم...بوسش می کنم...دلداریش می دم...
دوس داری وقتی برگشتم چی برات بخرم؟...
بالاخره آروم می شه...
خداحافظی می کنم میام دم در
سوار ماشین می شم...
ماشین روشن می شه....
راه می افته...
پابرهنه با گریه ی بلند می دوه جلوی ماشین....
گریه هاش جوریه که انگار همین الان قلبش از حرکت...
شیشه رو پایین می کشم...
چی شد دوباره بابا جون؟
- بابایی نرو...نرو...
بابا جون آخه نمی شه که نرم...باید برم...
- پس یه دیقه پیاده شو منو محکم بغل کن بعد برو....
...
#روضه_های_خانگی
@telkalayyam
#لقد_کان_لکم_فی_رسول_الله_أسوة_حسنة
احزاب/21
خانه ی دخترش که می رفت
در می زد…
به اهل خانه سلام می داد..
.
.
.
لب و دهان حسینش را زیاد می بوسید…
گلویش را نیز...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#من_المومنین_رجال_صدقوا_ما_عاهدوا_االله…
بعضی هایشان هم هستند که شش ماهشان بیشتر نیست...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#یا_کاشف_الکرب_عن_وجه_الحسین
عمود خیمه ی سقا را که پایین کشید
علی اصغر را برد
که دشمن سیرابش کند...
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#لعلک_باخع_نفسک_الا_یکونوا_مومنین
شعرا/3
این ها دیگر ایمان نمی آورند...
گلوی اصغرت را این قدر به تیرهایشان نزدیک نکن !...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#العطش_قد_قتلنی_و_ثقل_الحدید_قد_اجهدنی…
مادرها معمولاً برای بوسیدن فرزندشان مشکلی ندارند.
هرچقدر هم که فرزندشان بزرگ شود به محض دلتنگی و دیدار تازه کردن آنها را در آغوش می کشند و می بوسند.
بابا ها ولی این طور نیستند. مخصوصاً اگر فرزندشان پسر باشد.
تا وقتی کوچک است راحت بچه را می بوسند و در آغوش می گیرند اما وقتی پسر بچه بزرگ می شود آداب خاصی بین روابط عاطفی پدر و پسر حکم فرما می شود.
نمی توانم روی این حس پدر و فرزندی اسمی بگذارم. یک چیزی بین حیا و شاید غرور و چند حس دیگر است که باعث می شود یک پدر هرچقدر هم که جوانش را دوست داشته باشد و توی دلش قربان صدقه ی او برود اما در ظاهر یک رفتار سنگین از خودش ابراز کند.
ممکن است پسر طوری تربیت شده باشد که هر از گاهی دست یا پیشانی پدر را ببوسد اما پدرها از این هم محدودترند...
یک پدر معمولاً نمی تواند هر وقت که دلش خواست پسر نوجوان یا جوانش را در آغوش بکشد و ببوسد. همیشه باید یک بهانه ای برای این کار دست بدهد... باید یک فرصتی پیدا شود...
یک بهانه ای مثل برگشت از سفر؛ مثل خداحافظی؛ مثل خدای نکرده بیماری و گرفتاری شدید... یا خلاصه از این قبیل...
#قبل_از_خداحافظی
#روضه_های_خانگی
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam