#تهدمت_والله_ارکان_الهدی
سالهاست برای من بارانی ترین لحظه ی نوزدهم ماه مبارک آنجاست که سحر تمام می شود و مرحوم مؤذن زاده به اینجا می رسد که
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علیا ولی الله
@telkalayyam
#و_ما_عندالله_باق
پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند.
شهادت می دهم که پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند...
فایل های ورد و اکسل گم می شوند. هاردها می سوزند...
کارت های بانکی مسدود یا منقضی می شوند...
نرم افزارهای حسابداری ویروسی می شوند...
بانک ها تجزیه و ترکیب می شوند...
سیستم بام همه ی یادداشت ها را بدون اطلاع قبلی به یکباره محو می کند
اما پلاستیک ها همچنان هستند...
سال هاست که هستند...
یک عالمه پلاستیک که هر کدامشان با یک برچسب اختصاص به یک کار خاص پیدا کرده اند...
حاج خانم سال هاست که از این پلاستیک ها مراقبت می کند...
یکی فقط مخصوص پول نان است...
یکی اجاره خانه ی سادات...
یکی ایتام...
یکی خرج روضه...
یکی مشارکت در قربانی...
و خیلی پلاستیک های دیگر...
قدیمی ترینشان که یک پلاستیک مشکی است و شاید هم سن خودم باشد اسمش صندوق قمربنی هاشم است...
هی به حاج خانم گفتیم بیا به این کارها یک نظم و ترتیبی بده... بیا حساب باز کن... بیاور حساب و کتاب ها را برایت توی نرم افزار وارد کنیم...
بیا فلان کار را کنیم...
هی رویمان را زمین نزد و گفت باشد... و هی ما هر بار یک بلایی سر حساب و کتاب ها آوردیم...
هی تکنولوژی گولمان زد اما توی همه ی این سال ها پلاستیک ها همچنان سرجایشان بودند با یادداشت های چند کلمه ای که روی هر کدامشان بود و نمی گذاشت حسابی از قلم بیفتد...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
ساکولنت؛
هاوُرتیا؛
دیفن باخیا...
اینها فقط نام گونه های گیاهان زینتی و آپارتمانی نیستند...
اینها فحش هستند
وقتی مراقبی که بچه ها حرف بد یاد نگیرند آنها خودشان برای راه انداختن امورشان در منازعات و گیس و گیس کشی های روزمره دست به کار می شوند و از اطراف و اکناف واژه های مناسب برای فرونشاندن خشمشان پیدا می کنند...
@telkalayyam
هدایت شده از خبر فوری قم
⭕️فوری
☑️رجعت شهید جلالی نسب از شهدای مدافع حرم قم
🔸به گزارش کانال خبر فوری قم _پیکر شهید مدافع حرم، احمد جلالی نسب از رزمندگان ایرانی و پاسدار سپاه امام علی بن ابیطالب (ع) استان قم که آذرماه سال 95 در نبرد با تروریست های تکفیری در شهر تدمر سوریه به فیض شهادت نائل شد به وطن برگشت.
🔸مراسم وداع و تشییع این شهید متعاقبا اعلام میشود.
☑️بزرگترین کانال خبری استان قم 👇
@PhotoQomNews
هدایت شده از خبر فوری قم
☑️اعلام مراسم وداع و تشییع حاج احمد جلالی نسب شهید مدافع حرم
🔸 یکشنبه مراسم استقبال از ساعت۷:۳۰صبح حرم مطهر.
🔸دوشنبه بعد از نماز مغرب وداع در حرم مطهر.
🔸سه شنبه ساعت ۱۴تشیع ازمسجد امام بسمت حرم و گلزار شهدای علی بن جعفر(ع)
☑️بزرگترین کانال خبری استان قم 👇
@PhotoQomNews
تلک الایام
☑️اعلام مراسم وداع و تشییع حاج احمد جلالی نسب شهید مدافع حرم 🔸 یکشنبه مراسم استقبال از ساعت۷:۳۰صبح
این یادداشت را پارسال به عنوان بخشی از سفرنامه ی سوریه به صورت موقت منتشر کرده بودم:
#کیان_ایرانی
موقع خداحافظی در بوکمال، راننده ها نگران بنزین بودند. ابوساجد از شیخ علی خواست که از سهمیه ی بنزین خودشان باز هم به ما بدهند. شیخ علی 50 لیتر دیگر از سهمیه ی بنزینش را به ما داد و این یعنی باید چند روزی را خودشان بدون بنزین سپری می کردند.
50 لیتر البته ما را به دمشق نمی رساند اما تا تدمر را می شد با این بنزین آمد.
به تدمر که رسیدیم چند ساعتی از شب گذشته بود. ترس و تاریکی بود و خرابی و سقف های خوابیده و کوچه های بمباران شده. شهر هنوز خالی از سکنه بود و تک و توک مغازه دارها برگشته بودند که زندگی را به شهر برگردانند...
کنار یکی از خانه ها توقف کردیم. راننده ها پیاده شدند و ما هم پشت سرشان وارد منزل شدیم.
به اتاق بزرگی رسیدیم که یک بخاری نفتی داشت و یک میز و چند صندلی. مرد تپلی پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد.
نگاهش که به ما افتاد با لحنی بین شوخی و جدی گفت چه خبر است؟ بنزین نداریم. ابوساجد وارد شد و روی صندلی نشست یعنی ما هم خیال برگشتن نداریم. مرد گفت لابد باید چایی هم برایتان بیاورم...
همگی استقبال کردیم. بعد گفت تا مجبور نشده ام شام هم بدهم بنزینتان را بگیرید و بروید و تلفن را برداشت و با عربی دست و پاشکسته سفارش کرد که به راننده ها بنزین بدهند.
ابوساجد گفت پس تا راننده ها بنزین بزنند ما همین جا می مانیم که چای بخوریم و گرم شویم.
دوست جدیدمان، صدا زد که چای بیاورند و خودش دوباره با تلفن مشغول شد.
ابوساجد سر صحبت را باز کرد و گفت این آقایان شاعر هستند و این چند روز بین رزمنده ها برنامه داشته اند و چقدر خوب بوده و فلان...
لحن آقای دوست به طور محسوسی نرم و صمیمی شد. شروع کرد به تعریف کردن از علاقه ی خودش به شعر و اینکه شعر کاظم کاظمی را که توی کتاب درسی بوده چقدر دوست داشته و هر بار که می خوانده اشک می ریخته و...
ابوساجد به ما گفت یکی دو نفرتان هم شعر بخوانید... ما هم بدون تامل اشاره کردیم به سید محمدمهدی و شعر چه فرقی می کند... و ریزریز می خندیدیم و به سید نیش و کنایه می زدیم... ابوساجد هم توی این چندروز جریان خنده ها و نیش و کنایه های ما کاملا دستش آمده بود و گاهی همراهی می کرد. خلاصه سید محمدمهدی آماده ی شعر خوانی شد و سینی چای هم رسید. با استکان ها و لیوان ها و شیشه مرباهایی در سایزهای مختلف...
سید شعرش را خواند و معلوم بود شعر، به جان دوست ایرانی مان نشسته.
نوبت به سید حسن که رسید نیش و کنایه ها به اوج رسید و چند شمّه از سوتی هایش را برای آقای دوست جدید تعریف کردیم و دسته جمعی خندیدیم... .
صحبت ها گرم شد و صدای تعریف و خنده از اتاق بلند بود و انگار ثانیه به ثانیه رشته ی انس و الفت بین ما محکم تر می شد.
راننده ها برگشتند و این یعنی باید خداحافظی می کردیم.
آقای دوست گفت یک لحظه صبر کنید و به یکی از سربازهایش گفت تا کیف او را از آن یکی اتاق بیاورد. سرباز کیف را که آورد، به طور محسوسی فضای اتاق عوض شد.
آقای دوست در کیف را باز کرد و پارچه ای را بیرون آورد...
گفت امروز دوم دی ماه است. دیروز یعنی اول دی ماه روز تولد من بود.
گفت خیلی دلم گرفته بود، من با شهید جلالی نسب که از بچه های قم بود خیلی رفیق بودم. پارسال بود که بمب به ماشینش اصابت کرد. هرچقدر جستجو کردیم از این شهید هیچ چیز باقی نمانده بود که بتوانیم به ایران بفرستیم... انگار که پودر شده بود...
گفت دیروز رفتم به محل شهادتش و متوسل به حضرت زهرا شدم...گفتم امروز روز تولد من است دلم می خواهد به من هدیه ای بدهید...
گفت همین طور که خاک ها را می گشتم این دو تکه کوچک استخوان را پیدا کردم و این یک تکه پوتین را....
پارچه را باز کرد و استخوان ها را نشانمان داد...
همگی منقلب بودیم و بغض ها را قورت می دادیم...
گفت البته باید مراحل زیادی طی شود تا ثابت شود این استخوانها متعلق به شهید است اما من شک ندارم و اصلا توی آن محدوده فقط همین یک نفر شهید شده...
آقای دوست گفت من این استخوان ها را نشانتان دادم فقط برای اینکه شما را یک قسم بدهم...
گفت من از مدیرهای اقتصادی مملکت هستم... از خیلی فسادها خبر دارم... هیچ ربطی هم به این جناح و آن جناح ندارد...
گفت چرا هیچ شعر درست و حسابی برای مفاسد اقتصادی نداریم؟
باور کنید شعر خیلی تاثیرگذار است...
...می خواهم به این استخوان ها قسمتان بدهم که برای مفاسد اقتصادی شعر بگویید
به هر حال لحظه ی خداحافظی رسید... از هم شماره تماس گرفتیم ... آقای دوست، خودش را کیان معرفی کرد..بچه ی کرمان بود...
گفتیم ما هم از قم آمده ایم.. گفت آخوند که نیستید؟ گفتیم اتفاقا هستیم...
گفت اگر می دانستم راهتان نمی دادم و دوباره صدای خنده از اتاق بلند شد... عکس انداختیم و دست در گردن هم انداختیم و خداحافظی...
@telkalayyam
#گاهی_پرنده_را_قفس_آزاد_می_کند
قفسی که
پرنده های خوشحال داشت
دری همیشه باز داشت
گنبد و گلدسته داشت
و روی گنبدش چراغ و پرچم داشت؛
نه خواب و رؤیا بود
نه شعر بود
نه افسانه
نقاشی پسرم بود
@telkalayyam
#إنّی_لا_أُحبُّ_الافلین
نه ستاره ها را...
نه ماه را...
و نه خورشید را...
تو را دوست دارم
که چراغ هدایتی
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی
بهشت، هیئت هم داره؟
فاطمه/شش و نیم ساله
@sherokoodaki
#السلام_علی_المدفونین_بلا_اکفان
وگرنه
شهید در معرکه را
با همان لباسی که به تن داشته دفن می کنند
با همان لباسی که به تن داشته...
@telkalayyam
#با_ولایت_زنده_ایم
و ناگهان یادت می آید که عیدی های عید غدیر را هنوز خرج نکرده ای...😊
@telkalayyam
استاد مجاهدی می گفت گاهی شیخ جعفر آقا (مجتهدی) سرزده به منزل ما تشریف می آورد.
سفره می انداختیم و همان غذایی را که برای خودمان آماده کرده بودیم می آوردیم.
ایشان سر سفره می نشست و غذا را نگاه می کرد و می گفت به به... این غذا همه اش نور است...
این غذا با محبت پخته شده...
@telkalayyam