eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
606 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: و بہ آن دو گفتم: «حرف هایتان را شنیدم. تصمیم گرفتہ ام بہ شام بروم و در ڪنار معاویہ باشم. اگر او بر علــے پیروز شد، حڪومت مصر از آن من خواهد شد و شما پسرانم را نیز بہ حڪومت ناحیہ اے خواهم گمارد، اما اگر معاویہ شڪست بخورد، علــے ڪسے نیست ڪہ از ما بگیرد. پس آماده شوید تا بہ سوے شـــام حرڪت ڪنیم.» *** ڪـــاخ معاویہ در مرڪز شہر جلوه ے خاصے داشت. مــردڪ ، چہ ڪاخ جانسوزے ساختہ بود. پیامبر اسلام ڪہ خود را مدافع محرومان جامعہ مے دانست، در خواب هم نمے دید ڪہ روزے یڪے از حاڪمان حڪومت اسلامے اش، ڪاخے چون پادشاهان ایران و روم بسازد. از صحن وسیع و سالن هاے بزرگ و مرمرین ڪاخ گذشتم و وارد سالنے شدم ڪہ رومے اش و رنگ هاے متنوعش، هوش از سر مے ربود. معاویہ در انتہاے سالن روے تخت فرمانروایي اش نشستہ بود. از روے فرش قرمز باریڪ عبور ڪردم و بہ او رسیدم. ڪمر راست ڪردم و سینہ فراخ نمودم تا ابہت گذشتہ را بہ رخش بڪشم؛ تا بداند ڪم ڪسے را فرا نخوانده است. مرا در ڪنار خود نشاند و دستور داد همہ سالن را ترڪ ڪنند. من ماندم و او؛ او ماند و دلشوره هایش ڪہ سعے مے ڪرد در پشت لبخند ساختگےاش پنہان ڪند. گفت: «مے دانستم مے آیے عمروعاص! تو روباه پیر را خوب مےشناسم؛ بوے طعمہ را از فرسنگ ها راه تشخیص مےدهے.» گفتم: «گمان نڪنم در راهے ڪہ پیش گرفتہ ای، طعمہ اے باشد. چہ بسا ممڪن است ما خود طعمہ اے باشیم براے دهان چون علـــے. من آمده ام تا اگر مرگے براے دوست دیرینہ ام رقم بخورد، پیش از او خودم را در دهان شیر بیندازم ڪہ از او پیرترم و مستحق تر براے مردن معاویہ اُریب نگاهم ڪرد و دستے بہ محاسن جو گندمے اش ڪشید. سرش را ڪہ تڪان داد، منگولہ هاے آویختہ بر عمامہ اش بہ حرڪت در آمدند. لب زیرینش را با زبان سرخش خیس ڪرد و گفت: «اے مڪار تو را چہ بہ طعمہ شدن در دهان شیر ؟! تو شیرها را تشنہ بر لب چاه میبرے و باز مے گردانے! مے دانم ڪہ بوے حڪومت بہ مشامت خورده است... بگو اگر بر علــے پیروز شدیم حڪومت ڪجا را مے خواهے؟ مصر ڪافے است یا بہ ڪاخــم در شــام رضایت مےدهے؟» پوزخندے زدم و گفتم: حڪومت و خلافت در شام از آن تو... حال بگو از ڪوفہ چہ خبر؟ علــے چہ مے ڪند و قصد دارد چہ وقت ڪند؟ معاویہ آهے ڪشید و مڪث ڪرد. حملہ ے علــے بہ شام، ڪابوسے بود ڪہ با مرگ عثمان، معاویہ را در بر گرفتہ بود. معاویہ مے دانست حتے اگر با علــے بیعت ڪند، صاحب حڪومت یڪ ده هم نخواهد شد. دست شستن از حڪومت شام و رفتن از ڪاخے ڪہ جانش بہ آن بستہ بود، آسان نبود و او حالا مے خواست بہ هر شڪل ممڪن، حکومت خود را حفظ کند. گفت: «با روے ڪار آمدن علــے، تلخے مرگ عثمان دو چندان شد. مے دانے ڪہ پس از رحلت پیامبر، تلاش هاے زیادے صورت گرفت تا علے جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامہ داشت. دست علــے بہ حڪومت نرسید؛ هر چند او گفتہ بود تا او را نخواهند، او خلعت بر تن نخواهد ڪرد. اما علے اینڪ با همان اندیشہ و سیاست دوران پیامبر، حڪومت را بہ دست گرفتہ، همہ ے فرماندهان دوران عثمان را از ڪار برڪنار ڪرده است. بہ من هم پیغام داده تا با او ڪنم مےدانم ڪہ چہ بیعت ڪنم و چہ نڪنم، او حاضر نیست من حتے ساعتے بر این مسند حڪومت ڪنم. 🎊@chaharrah_majazi
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: گفتم: «آنچہ گفتے از دل آشوبے و نگرانے هاے خودت بود؛ پرسیدم از ڪوفہ چہ خبر؟ از جنگ خونین بصره ڪہ جستہ و گریختہ چیزهایے بہ گوشم رسیده است.» گفت: «این حرف ها باشد براے بعد... علــے چندین نامــہ براے من نوشتہ ڪہ پاسخ آن ها را داده ام. نہ او حاضر است دست از سرم بردارد و مرا بہ حال خود بگذارد و نہ من حاضرم با او بیعت ڪنم.» گفتم: «پس در راه است و تو مـرا خواسته اے تا راه را در جنگ با علــے نشانت دهم.» گفت: بلــہ، جنگ با علــے است. علــے قدرتمندتر از ماست، اما ما قدرتے داریم ڪہ علــے ندارد و آن و است؛ ابـــزارے ڪہ در جنگ با علــے بسیار بہ ڪــار مےآید. پرسیدم: «علــے در نامــہ هایش چہ نوشتہ است؟ دقیقا بگو چہ جملاتے بہ کار برده است. از نامہ های او مے توان بہ هایش پےبرد و مقصودش را شناخت.» معاویہ از جا برخاست، از تخت فرود آمد، از صندوقچہ ے ڪنار تختش، نامہ هاے نوشتہ شده بر پوست آهو را بہ طرفم گرفت و گفت: این نامہ ها را با خودت ببر و با دقت بخوان. فردا بہ من بگو از آن ها چہ فہمیده اے و مقصود نہایے علــے چیست؟ » نامہ ها را از او گرفتم. معاویہ دستور داد ڪنیزڪان شراب و میوه بیاورند. ساعتے بعد هر دو مست بودیم و من از این ڪہ پس از آن، چہ ڪردیم و چہ گفتیم چیزے بہ خاطر نمے آورم. اینڪ ڪہ این مڪتوب را مےنویسیم، شب از نیمہ گذشتہ است. نامہ هاے علــے در اطرافم پراڪنده است. برخے از آن ها را چند بار خوانده ام. برخے از آن ها در واقع جواب نامہ هاے معاویہ است و معاویہ چہ قدر خــود را خوار نموده ڪہ با نوشتن نامہ به علــے پاسخ هایے گزنده و ڪوبنده دریافت ڪرده است. او خود را با ڪسے برابر دانستہ ڪہ در پیامبر جاے داشت؛ در حالے ڪہ فراموش ڪرده پدر و اقوامش و نیز خودش، جزء آخرین ڪسانے بودند ڪہ با فتح مڪہ توسط محمد ایمان آوردند. علــے در جایے از نامہ اش، با اشاره بہ همین نڪتہ نوشت٦ است: «نامہ ے شما رسید. در آن نوشتہ اید خداوند، محمد را براے دینش برگزید و با یارانش او را تأیید ڪرد. بہ راستے ڪہ روزگار چہ چیزهاے شگفتے از تــو بر ما آشکار ڪرده است! تو مےخواهے ما را از آنچہ خداوند بہ ما عنایت فرموده آگاه ڪنے و از نعمت وجود پیامبر باخبر مان سازي؟! داستان تو داستان ڪسے را ماند ڪہ خرما بہ سرزمین پر خرماے مےبرد یا استاد خود را بہ مسابقہ دعوت مےڪند... ای مرد! چرا در جایگاه واقعیات نمےنشینے؟ و ڪوتاهے هایت را بہ یاد نمے آورے؟ و بہ منزلت عقب مانده ات باز نمےگردے؟ برترے ضعیفان و پیروزے پیروزمندان در اسلام، با تو چہ ارتباطے دارد؟! تو همواره در بیابان سرگردان و از راه راست روے گردانے... ڪار مرا با عثمان بہ یادآوردے؛ ڪدام یڪ از ما، دشمنے اش با عثمان بیشتر بود و راه براے ڪشندگانش فراهم آورد؟ آن ڪسے ڪہ بہ او یارے رساند و از او خواست جایگاه خلافت رسول الله را حفظ ڪند و بہ ڪار مردم برسد، یا آن ڪہ از او یارے خواستہ شد و دریغ ڪرد؟ و بہ انتظار نشست تا مرگش فرا رسد؟... نوشتہ اے ڪہ بین من و تو جز شمشیر نیست؛ در اوج گریہ، انسان را بہ خنده وا مے دارے! فرزندان عبد المطلب را در ڪجا دیدے ڪہ پشت بہ دشمن ڪنند و از شمشیر بہراسند؟! من در میان سپاهے از بزرگان مہاجران و انصار و تابعان، بہ سرعت بہ سوے تو خواهم آمد. لشڪریانے ڪہ جمعشان بہ هم فشرده و بہ حرڪت غبارشان آسمان را تیره و تار مے ڪند، ڪسانے ڪہ لباس برتن دارند و ملاقات دوست داشتنے آنان ملاقات با پروردگار است. همراه آنان فرزندانے از دلاوران بدر و شمشیرهاے بنے هاشم مے آیند ڪہ خوب مے دانے لبہ ے تیز آن، بر پیڪر بــرادر و دایــے و جــد و خاندانت چہ ڪرد. 🔆 ... https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🌸🍃 رمان زیبای 🌸🍃 این رمان رو از دست ندید☺️ 🎊@chaharrah_majazi
دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت: مؤمنین! یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت: خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟ نام او عشق است، آری می‌شناسیدش: علی‌ست 🍃شاعر: 🌸 @chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: با خودم فکر کردم چه احمق است این معاویه! با چه کسی می کند! آیا از این که علی گذشته های سیاه خاندانش را به رخش می کشد شرمسار نمی شود؟ آیا از این که علی او را تهدید به مرگ می کند نمی هراسد؟ چگونه می تواند با علی مقابله کند در حالی که در گذشته و حال، در میان عرب مردی چون على جنگ آور نبوده است؟! علی در پاسخ به تهدیدهای معاویه می نویسد: «چنان که یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و خویشاوند؛ اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید... نوشته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی؛ اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است همان شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم. به خدا سوگند می دانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی. بهتر است درباره ی تو گفته شود، از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته که زیانبار بوده، زیرا تو غیر از گمشده ی خود را می جویی و غیر از گله ی خود را می چرانی و را می خواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی. چقدر بین گفتار و کردارت است! چقدر به عموها و دایی هایت داری! شقاوت و باطل، آنها را به انکار نبوت محمد و ادامه ی بت پرستی وا داشت، تو درباره ی کشندگان عثمان فراوان حرف زدی. ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس درباره ی آنان از من داوری طلب. اما آنچه تو از من می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را ... ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پندگیری. تو با روش های باطل، همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آن چه برتر از شان توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی می کنی که از تو بازداشته اند و هرگز به تو رسید... *** عصر بود. معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. روی تخت نشسته بود و داشت با زلف کنیزکی بازی می کرد. تا مرا دید، قهقه ای زد. کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت: بیا روباه پیر! آهویی برایت دارم. بعد دوباره خندید. گفتم: وقتی خود ی شیری، به فکر آهوان نباش. معاویه کمی به خود آمد. کنیزک را بیرون فرستاد. مقابلش نشستم. گفت: از کدام شیر حرف میزنی... گفتم: از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛ یا با او بیعت کنی یا بزودی دریده شوی. بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم: همه ی این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حمله ی علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش باشی! ♦️@chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: معاویه دستش را جلو آورد، ریش مرا به دست گرفت و گفت: ای پدرسوخته! مرا ترساندی، گمان کردم علی پشت های شام است... حرفش را بریدم و گفتم: درست پنداشتی علی پشت دروازه های شام است. هر وقت اراده کند، وارد خواهد شد. دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد. گفت: درست حرف بزن عمروا على كجاست؟ چرا کسی به من نگفت او حمله را آغاز کرده است؟ گفتم: اگر این نامه ها را درست خوانده بودی، می دانستی علی حمله ی خود را از ماه ها قبل آغاز کرده است. على اگر تاکنون کاخت را بر سرت ویران نساخته، به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه واهمه دارد. صبوری پیش ساخته تا به سر عقل بیایی. اما تو دوست قدیمی ام به جای تجهیز مردم و مقابله با علی، این جا نشسته ای و شراب می نوشی و با گیسوان کنیزکان سیاه چشم شامی بازی می کنی؟! این کارهای تو دلم را برمی آشوبد. تو باید به خود بیایی و از همین امروز شروع کنی که فردا خیلی دیر است. مردک که انگار مستی از سرش پریده بود، گفت: روباه پیر! بی جهت نبود که تو را نزد خود فراخواندم... باید چه کرد؟ دست دراز کردم و جام شراب را برداشتم و گفتم: تو برای خریدن این جام زرین چند دینار داده ای؟ صد دینار؟ دویست دینار؟ هرچه داده ای کاری ندارم؛ در این جام، شرابت را میریزی و می نوشی، نوش جانت... با هر نفسی که می کشی، دینارهایی از خزانه ات هزینه می شود؛ از خورد و خوراکت گرفته تا کنیزکان و محافظان جانت که هزینه شان می کنی. آن وقت انتظار داری من برای حفاظت از جان و تخت و تاجت‌ بدون چشم داشتی حرف بزنم و بگویم برای فرار از دهان شیر چه باید کرد؟ فکر کرده ای من پیر و خرفت شده ام؟ معاویه جام شراب را از دستم گرفت، آن را پر کرد و چند جرعه نوشید و گفت: حالا فهمیدم می خواهی چه بگویی. حرف آخرت را بزن؛ بگو چه می خواهی؟ گفتم: حکومت مصر... حکومتی که روزی عثمان از من گرفت و اینک جانشینش آن را باز می گرداند. معاویه جام را تا ته سر کشید و گفت: از تو دیگر گذشته که حاکم مصر و یا هر جای دیگری شوی... پایت لب گور است. بهتر نیست در کنار من باشی تا وقتی که پیک مرگ از راه برسد؟ با خنده گفتم: من تا تو را با دست های خودم در گور نگذارم نخواهم مرد... مصر را به من بده و خود را از گوری که علی برایت کنده کن! معاویه لبخند زد و گفت: مصر مال تو روباه پیر؛ به شرطی که نخست کار على را بسازیم. گفتم: باید آنچه را که گفتی مکتوب و مهر کنی. گفت: یعنی حرف مرا باور نمی کنی؟ گفتم: خیر! تو را خوب می شناسم؛ اگر مرد مکر و حیله نبودی این همه سال نمی توانستی حاکم شام باشی. مگر یادت رفته وقتی عثمان به خلافت رسید، خواست از حکومت خلعت کند و نتوانست از بس که با حیله تدبیر کردی؟ تا جایی که او بعدها فکر کرد حاکمی چون تو در جهان عرب یافت نمی شود! اما من تو را خوب میشناسم معاویه... امیری مصر را بنویس و مهر کن و سپس از این شراب برایم بریز که جگرسوز باشد. ... ♦️@chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
ممنون از و دقت تون به رمان 😍🌸🌸🌸🌸🌸
ترور رسانه
دوستان #معنویت رو از انسان بگیرند دیگه تفاوت خاصی با #حیوان نداره +مگه نه....؟
🔴 خانـــه هــای عروســــــکی افتتاح فاحشــه خانه هایی با عروسک های سیلیکونی❗️ 👈 یعنی در این فاحشه خانه، خبری از دختران خـراب و فاحشـه نیست و تمام بازیگران این فاحشه خانه هستند. عروسک های انسان نمایی که کاربرد دارند و عموما با انـدام های فیزیــکی ، توسط یک شرکت چیـنی ترکمپانیون ساختــه می شوند. این عروسک های انسان نما طبق سلیقه های مختلف تولید و با قیمتی بسیار به فروش رسیده و در دسترس مردم قرار گرفته است. در ابتدا از تولید این عروسک ها را برای جلوگیری از رشد و موالید در کشور های پرجمعیتی مانند چین و هندوستان و‌ همچنین برای جلوگیری از انتقال بیماری های واگیردار همچون ایدز و هپاتیت اعلام کردند، اما اخیرا این اقدام را به جامعه بشــری به خصوص بعضی کشور ها که در محدودیت به سر می برند اعلام کرده اند. به گفته ی بسیار از دانشمندان، نتیجه رواج و استفاده از این عروسک ها شیوع رفتار های بیمارگونه پرخاشـگری های جنسـی بدون توجه به ابعاد روحــی و روانــی رابطه جنسـی است. در پی این خبر، تعدادی از علماء و اندیشمندان اسلامی با اعلام موضع نسبت به این پدیده جدید غیراخلاقــی به بودن استفاده از آن تـأکید کردند. 💠 با ما همراه باشید👇 @chaharrah_majazi
⚜ و باز نگاه ابزاری به زنــان در قالب عروسـک های جنســی خبــر👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
بریم سراغ رمانمون😍😍😍❤️❤️❤️
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: وقتی خندیدم، نخست اخم کرد سپس با صدای بلند خندید و گفت: هنوز همان هستی که بودی... روزگار عوض شده اما تو هرگز! گفتم: اما من استادی چون تو دارم، بگویم کاغذ و دوات را بیاورند؟ گفت: تعجیلی نیست، حکمت را خواهم نوشت، اما نخست بگو میخواهی با علی چه کنی؟ چه ای در سر داری؟ گفتم: من یک هفته فرصت می خواهم تا درباره ی مردم شام کنم؛ باید دید مردم تا چه اندازه در کنار تو خواهند ماند. گفت: خیالت از جانب مردم شام آسوده باشد؛ آنها با ما دارند. گفتم: من تا خود این نکته را نیازمایم، باور نمی کنم. گفت: می پذیرم؛ یک هفته فرصت داری، سپس بگو چه باید کرد. بیست سال است که خاندان بر شام حکومت می کنند. مردم این سرزمین چون از مرکز حکومت دورند، علی را به خوبی نمی شناسند و با گذشته ی درخشان او ناآشنایند. پس می توان به راحتی علی را عثمان معرفی کرد. جنگ علی با عایشه همسر پیامبر در بصره و کشته شدن طلحه و زبیر دو تن از صحابه ی پیامبر نیز مزید بر علت است تا شامیان بر عليه على شورانیده شوند. ما دلایل کافی برای قاتل نمایاندن علی داریم؛ کافی است گسترده بر عليه على راه بیفتد، در این صورت مردم شام برای حفظ دین خود مقابل على خواهند ایستاد. امروز عصر من و معاویه خلوت کرده بودیم. همین نکات را به او گفتم و گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامه ی نماز، برای مردم سخنرانی کند؛ بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است. گفتم: به دنبال سخنرانی تو، ما عده ای را اجیر می کنیم و آنها را بین مردم خواهیم فرستاد تا بر علیه علی تبلیغ کنند، او را لعن نموده و اش بخوانند. باید هر روز، بلکه هر ساعت ضد على را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا و نفرين على . باید از علی ای وحشتناک در بین مردم بسازیم. معاویه سرش را تکان داد و گفت: خوب! دیگر چه؟ گفتم: دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامة بن یزید در مدینه نامه هایی بنویس. شنیده ام آنها با علی بیعت نکرده اند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبوده اند. به آنها بنویس که على قاتل عثمان و برخی صحابه ی پیامبر اسلام است. اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز، تضعیف کنند. ایجاد شکاف در باران علی، قدم بعدی است که باید با جدیت پیگیری شود. معاویه با تبسم و نگاهی مشکوک که نمی توانستم بفهمم پشت آن چه نهفته است، پرسید: خوب! قدم بعدی؟ گفتم: باید به کوفه بفرستیم. آنها وظیفه خواهند داشت آنچه را در کوفه اتفاق می افتد مو به مو به ما گزارش کنند. ما باید بدانیم در جبهه ی علی چه می گذرد. معاویه گفت: خوب! بعد؟ گفتم: خودت را آماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم. با کنایه گفت: هم باید بگیریم. 🍃@chaharrah_majazi برا دوستان کپی کنید فقط با لینک😍
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: گفتم: برای لعن و نفرين على، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر می دانی... گفت: حالا خبری از من بشنو؛ عبيدالله از مدینه به شام آمده است. او اینک در نزد ماست. با تعجب پرسیدم: عبیدالله بن عمر؟ گفت: بله؛ عبيدالله بن عمر که در زمان عثمان سه نفر را به قتل رسانده بود. او از ترس على که گفته بود باید شود، فرار را بر قرار ترجیح داده است. گفتم: بهتر از این نمی شودا عبیدالله پسر خلیفه ی دوم است. نقشه هایمان با وجود او به خوبی پیش خواهد رفت. مردم خواهند دید که علی حتی قصد جان فرزند خلیفه ی متوفی را دارد. دقایقی بعد، با هم به طرف مسجد به راه افتادیم. نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمی کردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکه ی سخن سوار بود. ای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی کافر شده است! بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم و در حالی که در محاصره ی مأموران حفاظتی بودیم، به طرف کاخش که فاصله ی زیادی با مسجد نداشت به راه افتادیم. در بین راه، جوانی مقابلمان ایستاد و با صدای بلند گفت: عرضی دارم یا امیرا مأموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم: بگو ! چه میخواهی بگویی؟ جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت: یا امیرا این دروغ ها و تهمت هایی که به على روا داشتی چه بود؟ از خدا نمیترسی که پاک ترین مرد خدا در روی زمین را دشنام می دهی و او را قاتل و کافر می نامی؟! نگاهی به معاویه انداختم؛ چهره اش سرخ شده بود و زود هنگام او را در بر گرفته بود. فرماندهی محافظان جلو آمد و شمش و از غلاف بیرون کشید. مانع انجام کاری از سوی او شدم و گفتم: عقب بروید! بگذارید این جوان حرفش را بزند. معاویه گفت: چگونه اجازه بدهم او به من کند؟! دستور می دهم سرش را از بدنش کنند! گفتم: صبور باشید قربان، بگذارید حرفدهایش را بزند. جوان گفت: على قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همه ی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمی کردند. علی خلیفه ی مسلمین و جانشین رسول خداست و سر پیچی از او یعنی پشت و نمودن به دین خدا و سنت رسول الله ! جوان همچنان داشت یاوه سرایی می کرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرماندهی محافظان اشاره کرد و او با شمشیر چنان ضربتی بر گردن جوان زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد. هنوز لب های جوان تكان می خورد. ترجیح دادم سکوت کنم. معاویه چنان به خشم آمده بود که نمی توانست نگاه های خشم آلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظاره مان می کردند حس کند. ... https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🌸🍃لینک☝️ رمان زیبای 🌸🍃 این رمان رو از دست ندید☺️ 🍃@chaharrah_majazi
ترور رسانه
👫 ماجرای مردی ۶۰ ساله با ۲۴۰ عروســک این مرد با دختران عروسکی اش بازی می کند و از کنار آن ها بودن لذت عجیبی می برد. جالب این جاست که حتی همسرش نیز به او کمک‌ می کند. او بر این باور است که توانسته در دنیا شکنی نماید. این مرد می‌گوید خیلی ها عروسک ها را برای مقاصد جنسی می گیرند اما من هیچ‌ موقع علاقه به این چنین کار نداشته ام. او با عروسک هایش مثل انسان می نماید. با آن ها می کند، می دهد تا بنوازند، می دهد تا مطالعه کنند و هر موقع با آن ها سوار ماشین می شود را می بندد. از آن جایی هم که جنس عروسک ها سیلیکونی است آن ها را برای تمییز نگه داشتن به می برد. 💠 با ما همراه باشید...👇 ‌@chaharrah_majazi
طرحِ لبخنــدِ تـــ❤️ـــو پایانِ پریشانـے هاست...💓 #قیصر_امین_پور 💌 @chaharrah_majazi
نظرتون در مورد پست #حرمســرای_عروسکــی 🌸
نظرتون در مورد #رمــــــــــــان🌸
ترور رسانه
⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️💎⚡️ ⚡️💎💎⚡️ ⚡️💎💎💎⚡️ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت
عزیزان اگه میخواید بدونید که چرا مردم جامعه ما گاهی هرچی حرف بهشون زده میشه به دلشون نمیشینه و انتخاب اشتباه می کنند این قسمت ☝️رو بخونید : انقلاب و ایران با جلو میاند. و نزدیکی فکری و به مخالف ،،حب آنها را در دل می کارد و دوری فکری و فیزیکی از حق،، بغض را .... از مردم از خدمات درخشان رهبری مطلع نیستند! (ازباب مثال راه انداری طرح ملی نخبگان برای رشد علمی کشور و....) غربی های به ظاهر با ندای وااسلاما مردم را در مقابل نظام قرار میدهند از اول انقلاب یکی از نقاط قوت دشمن این بوده که دستگاه تبلیغاتی گسترده داشته و دارد اما ما...؟ زیادی در خود دولت و ... هستند که از قبل تلاش دارند چهره ی طلب از رهبری بسازند و خیلی ها هم باور کرده اند!! از بزرگترین حربه ها قرار دادن علما در مقابل رهبر فعلی انقلاب و هم امام راحل بوده تا مردم نسبت به اصل دین سست شوند و گاهی خود آن عالم مورد معامله هم،، نمی فهمد! چقدر شباهت از حکومت علی (ع) تا جمهوری اسلامی ! این رمان ماست ........ +کنــج نویـــس+ برای دیدن به ما حتما 👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از ترور رسانه
ساعت ده شده و وقتشه بریم سراغ 😍 رو راجع به رمان برامون بفرستید حتما👇 @konjnevis حتما حتما رمان رو کنیدا قسمت های فوق جذابش تو راهه😍😃
🌱 🌱🌱 🌱🌼🌱 🌱🌼🌼🌱 🌱🌼🌼🌼🌱 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪہ ایرینا با فنجان چاے سبز روبہ رویش ایستاده بود. ڪشیش عینڪش را برداشت و روے میز گذاشت و با کپڪف دست، صورتش را ماساژ داد. بہ ایرینا نگاه ڪرد، ایرینا فنجان چــاے را روے میز گذاشت و پرسید: ڪتـاب درباره ے چیست؟ ڪشیش صورتش را بہ فنجان چاے نزدیڪ ڪرد، بوے آن را استشمام ڪرد و گفت: چہ عطـرے دارد این چاے سبــز! بعد، آخـرین ورقے را ڪہ مشغول مطالعہ ے آن بود، بہ دست گرفت و گفت: ڪتـاب است، ظاهراً مربوط به وقایع تاریـخے در دیـن اسـلام است. گمان ڪنم چیزهایے درباره ے علــے باشد؛ همان ڪہ مسلمانان شیعــہ در لبنان بہ او امــام علــے مےگویند. ایرینا گفت: علــے را ڪہ . پس بایـد براے مسلمانان ڪتــاب با باشد... ڪشیش گفت: اشخاصے بہ نام معاویــہ و عمــروعــاص قصد دارند با علــے بجنگند. جالب است کہ این ڪتــاب در همان زمان توسط عمروعاص شده است. او در یادداشت هایش از وقایعے صحبت مےڪند ڪہ احتمالا منجر بہ جنگ با علــے شده است. ایرینا لبخنـد زد و گفت: این ڪہ چـہ مےشود، چندان مـہـم نیست؛ مہم این است ڪہ تو الان صاحــب یڪ ڪتاب بسیار و با هستـے. شاید بتوانے آن را بہ مبلغ زیادے بہ یڪے از موزه هاے بفروشے. شاید مسلمانان لبنان نیز طالـب آن باشند. کشیش گفت: من قصد آن را بہ هیچ عنوان ندارم. باید رابطہ اے بین این ڪتاب و رویایے ڪہ دیشب دیدم وجود داشته باشد. دلم مےخواهد هرچہ زودتر این رابطہ را ڪشف ڪنم. ایرینا گفت: تو در لبنان دوستے داشتے به نام جـرج ؛ همان نویسنده ے ڪہ درباره ے علــے ڪتابے بـود و تو مے گفتے دلت مےخواهد آن را بخوانی. اما یادم نمےآید آن را خوانده باشے. 🌙@chaharrah_majazi
🌱 🌱🌱 🌱🌼🌱 🌱🌼🌼🌱 🌱🌼🌼🌼🌱 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده:  ڪشیش انگشت اشاره اش را بہ طرف ایرینا گرفت و گفت: تو بہ نڪتــہ ے خوبــے اشاره ڪردے ایرینا. اصلا یادم بہ جرج جرداق و ڪتابش نبود. چقدر خوب مےشد ڪتــاب او را داشتم و مےخواندم. هر ڪتابے درباره ے علــے مے تواند مرا بہ درڪ بہتر این ڪتاب ڪمڪ ڪند. ایرینا صندلے اے را ڪہ ڪنار پنجره بود، برداشت و پہلوے میز گذاشت و روے آن نشست و گفت: پس خوب است تلفنے بہ او بزنے و بگویے ڪتابش را برایت بفرستد. ڪشیش سرش را تڪان داد گفت: پیشنہاد خوبے دادے ایرینا. او تنہا ڪسے است ڪہ مے تواند در این مورد ڪمڪم ڪند؛ چون اصلا دوست ندارم در این باره بہ سراغ مسلمانان بروم. ایرینا بہ فنجان چاے اشاره ڪرد و گفت: فعلا چایت را بخور تا سرد نشود. ڪشیش فنجان چاے را بہ دست گرفت، جرعہ اے از آن نوشید، بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد و گفت: بهتر است الان زنگے بہ سرگئی بزنم و بگویم شماره تلفن جرج را برایم ایمیل ڪند. سپس جرعہ ے دیگرے از چاے نوشید و گفت: ایرینا جان! برو گوشے موبایلم را برایم بیاور. ایرینا از جا بلند شد و گفت: تو باید به فڪر هزینہ هاے تلفن موبایلت هم باشے میخائیل. ڪشیش گفت: حق با توست، اما ڪار من الان از این حرف هاست. حتے هزار روبل پول تلفن، فداے سر این ڪتابے ڪہ امانت حضرت مسیح است. ایرینا از اتاق خارج شد و با گوشے موبایل برگشت. آن را بہ ڪشیش داد و گفت: جورے از حضرت حرف مےزنی ڪہ انگار واقعا او را اے! تو آن شب خستـہ بودے و گرفتــار توهــم شدے. ڪشیش در حالے ڪہ شماره ے تلفن سرگئے را جستجو مےڪرد، پاسخ داد: همیشه همین طور بوده است؛ با این ڪہ مریــم مقدس و حضرت عیســے، بارها بر مردمان خاڪے نازل شده اند، اما هنوز بسیارے گمان مےڪنند آن ها زمین را فرامـوش ڪرده اند، در حالے ڪہ آن ها از غصــہ ے زمین رنـج مےبرند. ایرینا خواست حرفے بزند ڪہ ڪشیش موبایل را روي گوشش گذاشت و با دست بہ ایرینا اشاره ڪرد ڪہ چیزے نگوید. انتظار ڪشیش بہ درازا نڪشید؛ صداے سرگئے از بیـروت واضح تر از همیشہ بہ گـوش رسید. 💞 ... https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 🌸لینک☝️ رمان زیبای 🌸 این رمان رو از دست ندید☺️ 🌙@chaharrah_majazi
در حالی ارزش پول عراق،افغانستان و سوریه چند برابر پول ماست،که چندین سال مورد تجاوز آمریکا و داعش بود یعنی اگه داعش یا آمریکا به ایران حمله کرده بودن،وضعیت اقتصاد بهتر از الانی بود که روحانی و دوستان حمله کردن😐 آقای روحانی،جون جهانگیری دس از سر مردم بردار😑 مرسی عح @chaharrah_majazi
 #پیرمردی که فقط ۶ سال از #عمرش می گذرد❗️ کودکی 6 ساله به نام «Yernar Alibekov» اهل قزاقستان که در شهر آستانا زندگی می کند، از سندروم "Ehlers-Danlos" رنج می برد که بر اثر آن پوست صورتش دچار افتادگی شدید شده است. 📣 #چهار_راه_خبری http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام عزیزان دل لینک قسمت اول https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 اعضای جدید خوش اومدید حسابے🌸🌸🍃 لذت ببرید و به آموزه هاے خودتون بیافزایید.. قسمت ۲۲هم حتما بخونید
🍃 🍃🍃 🍃🌻🍃 🍃🌻🌻🍃 🍃🌻🌻🌻🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود. اما کشیش حواسش به ایرینا و «پیلمنی» که شام دلخواهش بود، نبود؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود. نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟ کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت کتاب راحت شود. صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت: وا! چرا این قدر ساکت و آرام نشسته ای؟ بعد تلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمی راست کرد و رو به کشیش گفت: برو جلوی آیینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟! کشیش به جای این که ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد. ایرینا گفت: حتما عجله داری بروی سراغ کتابت... الان شام را می کشم. کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با این که میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است. ایرینا سبد نان و کاسه ی سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت، ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت: بین پوتین با این سن و سال چه می کند؟! عین چان است؛ فرز و چابک! به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت: باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای؟ ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت: اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟ پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت: می نشستم و همه اش می خواندم. بعد دست دراز کرد و از توی سبد، تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از این که به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت: کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خواندم. 💌@chaharrah_majazi