ماشاءالله کارنامه قلمچی که نیست
کارنامه ی اعمالمه که توسط فرشته ی شونه ی سمت چپم نوشته شده
همونقدر نابود ، همونقدر وحشتناک🗿
#fact
خاکستر زرد''
این حجم از کافئین رو توی بدنم دیگه نمیتونم تحمل کنم
این حجم از کافئین ، چایی و انرژی زا رو توی بدنم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
هدایت شده از خاکستر زرد''
او هم پشت پنجره ایستاده بود، یک پنجره ی قدی اما شیشه ها شکسته بودن و ردِ هر تَرَک، آغشته به قطره های شکستِ خون ، دنیا نه تلفیقی از رنگین کمون و غنچه های رز بود نه مثل آثار کلود مونه بوی قهوه میداد.
دنیا پر شده بود از قرمز و مشکی مثل یک پروانه که نمی تونست بال های خودش رو ببینه..
مثل یک شمع که برای مرگ هر پروانه می سوخت.
بویِ مرگ می داد، بویِ تعفنِ شکستِ یک جوهر برای زندگی..
⇦خاکستر زرد
#روایت
آبرو فقط اونجا که آهنگو بلد نیستی ولی تو فازی و الکی لب میزنی...
ولی یکی داره تو رو میبینه:
#fact
دیدین جدیدا
یه اخلاق مزخرف رو یه اسم ترجیحاً خارجی میزارن و به خودشون میبالن که اون اخلاق رو دارن!...
خاکستر زرد''
هر روزی از سال وقتی توی این باغ بودم ؛ همینقدر سرسبز بود.
خاطرات و حتی اون قسمت از زندگیم که فراموشش کرده بودم اونجا جامونده تا هر بار با نگاه کردن بهش امید داشته باشم به ادامه دادن.
هدایت شده از خاکستر زرد''
و آسمون به رنگ پاییز در میاد
به رنگِ اشک های نریخته شده ی '' آذر'' ..
هدایت شده از خاکستر زرد''
آذر زیبا ترین فرزند بود. دختری با دامن چین چینی ای قرمز و سبز و موهایی بلند و مشکین رنگ ، از چشم هایش شعله های آتش انعکاس پیدا میکرد و نوازش دستانش زمین و آسمان را به اجبار به گریه می انداخت . روزی آذر از آتش بودن خسته شد زنجیر های غلاف زده شده را جدا کرد و خورشید طلوع نکرده ؛غروب کرد.
آذر روی بلند ترین کوه نشست و اشک ریخت اشک هایش از جویبار رد شدند و به باغ خرمالو ها رسیدند و از آن پس خرمالو ها گَس ترین طعم را داشتن به شوریِ اشکِ آذر..
او ماند و نفرین اشکش گریبان گیر پاییز شد برای عُشاق
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
هنوز آنجا ایستاده است ،
گویی انگار انسان بودن را به یاد دارد ؛ وجدانش چکه کرده از خون گریه ها فریادِ ریا کاری می زند.
پروانه ها اما به سان ققنوس بالِ پرواز گرفته اند و ایکاروس قصد محو کردن خورشید را دارد.
هیچ سایه ای به جا نمانده ،
هیچ جوهری خشک نشده
و هیچ منی غم را از یاد نبرده است.
⇦خاکستر زرد
#روایت
خاکستر زرد''
هنوز آنجا ایستاده است ، گویی انگار انسان بودن را به یاد دارد ؛ وجدانش چکه کرده از خون گریه ها فریاد
اولین روایت من که هیچ اسمی براش نداشتم و گمنامه...
یه چک نویسی پیدا کردم مربوط به امتحان نگارش بوده و با این جمله تمومش کردم:
'' زندگی، آخرین سفرنامه ی من ، مرگ مجال نمی دهد تا بنویسم از درونی که ندیدی.''