🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_چهل_و_چهارم
🔹مهمانی که صاحب خانه بود «۲»🔹
مقصود ابراهیم علیه السّلام از تعویض درگاه منزل این بود که با کنایه به اسماعیل بفهماند همسرش را طلاق بدهد و همسری شایسته اختیار نماید.
پس از مدتی اسماعیل نزد خانواده خود آمد و از شرایط منزل دریافت که میهمانی در منزل بوده است. لذا به همسر خود گفت: آیا امروز کسی به منزل ما آمده است؟
زن گفت: آری امروز پیرمردی با چنین اوصاف به منزل ما آمد و از من حال تو را پرسید، وضع تو را برای او بیان کردم. آن پیرمرد نسبت به تو اظهار دوستی می کرد و خیلی مایل بود وضع تو را درک کند و از حال تو مطلع گردد. من به او گفتم که در سختی و مشقت زندگی را سپری می کنیم. اسماعیل از همسر خود پرسید، آیا آن پیرمرد برای من پیغامی نفرستاد؟
همسر اسماعیل گفت: چرا به شما سلام رساند و سفارش کرد که آستانه درب منزل خود را عوض کنی.
اسماعیل گفت: آن پیرمرد پدر من بوده است و مرا امر کرده که از تو جدا گردم.
اسماعیل بی درنگ به فرمان پدر از همسرش جدا شد.
#مهمانی_که_صاحب_خانه_بود
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_چهل_و_پنجم
🔹همسر خانه دار «۱»🔹
روزگاری گذشت و بار دیگر ابراهیم علیه السّلام برای احوالپرسی فرزند خویش بازگشت، تا آتش شوق دیدار اسماعیل را در دل خاموش سازد. ابراهیم به منزل اسماعیل درآمد ولی غیر از همسر جدیدش شخصی دیگری را نیافت. آنگاه جویای حال اسماعیل شد، همسر اسماعیل گفت: جهت کسب روزی منزل را ترک کرده است.
آنگاه که ابراهیم علیه السّلام قصد بازگشت کرد از اوضاع و احوال زندگی اسماعیل پرسید:
زن لب به سخن گشود و گفت: به لطف و کرم خدا در خوشی بسر می بریم، از نعمت بی پایان او بهره مندیم و در آسایش و سعادت زندگی می کنیم.
ابراهیم از سخنان همسر اسماعیل بسیار خشنود شد و به قناعت و ایمان زن اطمینان پیدا کرد، زیرا مشاهده کرد که عروسش زنی قانع، راضی، شاکر و مؤمن است.
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_چهل_و_ششم
🔹همسر خانه دار «۲»🔹
فهمید که این زن و شوهر در خیر و وسعت بسر می برند، لذا گفت: از جانب من به شوهرت سلام برسان و به او سفارش کن که آستانه درب منزل خویش را حفظ نماید، و سپس راه بازگشت را پیش گرفت.
روز به پایان رسید و اسماعیل طبق معمول به خانه بازگشت و پس از لحظاتی، صحبت آمدن میهمان به میان آمد. زن گفت: پیرمردی خوش سیما و باوقار امروز به منزل ما آمد و میهمان ما و جویای حال شما و وضع زندگی ما شد. من به او گفتم که در خیر و سلامت هستیم، آن پیرمرد به من سفارش کرد که به تو سلام برسانم و توصیه کنم که آستانه درب منزل خویش را حفظ نمایی.
اسماعیل گفت: آن پیرمرد پدر من بوده است و سفارش کرده است، که تو را رها نکنم و به این ترتیب این زن تا آخر عمر اسماعیل، شریک زندگی او بود و پسران اسماعیل همگی از وی متولد شدند.
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_پنجم
🔹مشورت برادران یوسف علیه السّلام «۲» 🔹
شاید از جهت آن است که مادرشان راحیل را بیش از مادران ما دوست می داشت، ولی گناه فرزندان چیست؟ اگر چنین باشد در این صورت او به طور آشکار، حق را زیر پا می گذارد و در گمراهی و جوری آشکار بسر می برد.
برادر دیگر گفت: دوستی یوسف و بنیامین در قلب یعقوب همانند انگشتانی که در دست می روید، رشد کرده است و حتی اگر ما علت این دوستی و مهر و محبت را سؤال و به یعقوب اعتراض کنیم، نتیجه ای نمی گیریم و سودی نخواهیم برد. زیرا دوستی بر قلبها حاکم است و نمی توان مانع آن شد و در جایی که عشق و علاقه قلبی حاکم باشد، حدیث عقل مانند فرمان حاکم معزول است. زیرا دوستی عاطفه ای است که می تواند بر عقل نیز حکومت کند.
بنابراین تا یوسف زنده است و در جمع ما وجود دارد، او و برادرش در قلب پدر جای دارند و هر روز آنها بین قلب پدر و ما حجاب های تیره بیشتری ایجاد می کنند.
(ادامه دارد...)
#مشورت_برادران_یوسف علیه السّلام
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_هفتم
🔹مشورت برادران یوسف علیه السّلام «۴» 🔹
یهودا که در فکر با تدبیرتر و در حلم برتر از همه آنان بود گفت: ما فرزندان یعقوب پیغمبر و بازماندگان ابراهیم خلیلیم، ما عقل و دین داریم. کشتن مورد تأیید عقل نیست و دین نیز آن را منع می نماید. یوسف جوانی است که دامنش از گناه پاک است و جرمی را مرتکب نگردیده و دست به کار ناشایستی نزده است.
اگر شما تصمیم قطعی دارید که به طور دسته جمعی او را از صحنه زندگی بیرون برانید، چاه بیت المقدس جای مناسبی است. رهگذران شب و روز از این منزلگاه در گذرند، شما یوسف را در این چاه بیندازید تا قافله ای که از این سرزمین عبور می کند او را بگیرد و به هر کجا می خواهد ببرد. بدین طریق ما به مقصود خود رسیده ایم، یوسف را از خود رانده ایم و از ننگ و عار و گناه کشتن او نیز نجات یافته ایم. برادران رأی یهودا را پذیرفتند و شب هنگام بر اجرای آن تصمیم گرفتند تا نقشه خود را عملی سازند.
#مشورت_برادران_یوسف علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_نهم
🔹اجرای نقشه علیه یوسف علیه السّلام «۲» 🔹
برادران حسود بدون توجه به این جهات از این موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص که شاید بر اثر جدایى مادرها، رقابتى نیز در میانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند و گفتند یوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اینکه ما جمعیتى نیرومند و کارساز هستیم و زندگى پدر را به خوبى اداره مى کنیم، و به همین دلیل باید علاقه او به ما بیش از این فرزندان خردسال باشد که کارى از آنها ساخته نیست. و به این ترتیب با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم ساختند. حسادت برادران یوسف نسبت به وی، سبب اقدام آنان به افکندن او در چاه شد.
#اجرای_نقشه_علیه_یوسف علیه السّلام
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_یوسف علیه السلام #قسمت_دهم
🔹صبح گاه توطئه «۱» 🔹
آنگاه که صبح طلوع کرد برادران یوسف نزد پدر رفتند، هوای نفس، مکر و خدعه را بر ایشان زینت می داد و شیطان هم پیوسته آنان را وسوسه می کرد. فرزندان یعقوب به پدر گفتند: ای پدرجان: یوسف برادر و پاره تن ماست، چرا ما را امین یوسف نمی دانی؟! ما همه فرزندان توییم. مهر تو بر سر همه ما سایه افکنده و رشته حب تو، ما را به هم پیوسته است.
آیا اجازه می دهی که فردا یوسف را برای گردش، همراه خود به بیرون شهر ببریم تا در خارج شهر از آسمان صاف، خورشید درخشان، کشتزارهای زیبا و سایه مصفا لذت ببرد و هنگامی که ما گوسفندان خود را می چرانیم و زمین مزرعه را اصلاح می کنیم، یوسف نیز بازی و جست وخیز نماید، و آخر روز با بدن سالم و روح با نشاط بازگردد.
(ادامه دارد...)
#صبح_گاه_توطئه
منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى
❤️
🌻🌻@tofirmo طلوع🌻🌻
🌿🌿
#قصههای_قرآنی
قصه های مربوط به: #حضرت_ابراهیم علیه السلام #قسمت_سی_و_هفتم
🔹آخرین تقاضای اسماعیل علیه السلام «۱»🔹
آنگاه که ابراهیم مقصود خود را برای اسماعیل بیان کرد. وی در فرمانبرداری از پدر و پذیرش فرمان الهی سر تسلیم فرود آورد و گفت: ای پدر! مأموریت خویش را در مورد من عملی ساز که به خواست خدا مرا از صابران می یابی. و چه زیبا و ستودنی است چنین احسان و ایمانی که تا این حد به قضا و قدر الهی راضی باشد.
اسماعیل تصمیم گرفت داغ مرگ خود را در دل پدر تخفیف دهد و ساده ترین روش انجام وظیفه را به وی نشان دهد، لذا به او گفت: پدر جان! ریسمان محکمی تهیه کن و مرا با آن محکم ببند تا دست و پا نزنم! لباسهای مرا بیرون بیاور تا به خون آغشته نشود و از اجر اخروی من کاسته نگردد و بعلاوه مادرم لباس خون آلود مرا نبیند و غم و اندوهش افزایش نیابد و اشک او بیشتر جاری نشود!
پدر جان! لبه کارد را تیز کن و هرچه زودتر بر گلویم بکش تا امر خدا بر من آسان گردد، زیرا مرگ سخت و تحمل آن دردناک است.
پدر جان! چون برگشتی، سلام مرا به مادرم برسان، و اگر خواستی پیراهن مرا برای او ببری مانعی ندارد، زیرا این کار موجب تسلی خاطر و آرامش او می شود، پیراهن من یادگار فرزند او است و بوی پسرش را از آن حس میکند و آنگاه که در اطراف مکه به جستجوی من می شتابد و مرا نمی یابد، پیراهن را در آغوش می گیرد و با استشمام بوی من درد خویش را تسکین می دهد.
ابراهیم گفت: ...
(ادامه دارد...)
#آخرین_تقاضای_اسماعیل علیه السلام