⭐️🌙
و در خیابان های شب
دیگر جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره ی شب را ربوده است...
#نزار_قبانی
@Tolou1400
🌈☀️
زندگی
درک همین اکنون است
زندگی ؛ شوق رسیدن به همان فردایی است،
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودنِ توست
#سهراب_سپهری
#صبح_شد_خیر_است 🌞
@Tolou1400
تغییر مهمترین اصل ثابت زندگیست...
برای تغییر دادن خود، منتظر روز مناسب نباشید.
با تغییر دادن خود، روزهای مناسب را به چنگ خواهید آورد....👌😊
#انگیزشی
@Tolou1400
«هیچ بنده ای مؤمن نیست
مگر آنکه هر خوبی که برای خود می خواهد ، برای مردم نیز بخواهد.»
پیامبر رحمت(ص)
#حدیثنوشته
@Tolou1400
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤#آدم_باشیم
🤔معاینه فنی آدمیزادی
❌ اگه جوری هستیم که با هر بار فکر کردن به اتفاقای تلخ زندگی،
اون ماجرا جونِ تازهای میگیره،
‼️ما رو به افسردگی میکشونه و باعث میشه دست به کارهای غیر عقلانی بزنیم؛
یعنی ..؟
☝️توضیح در عکس
※ مجموعه مهندسی فکر
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه ایده ی بدی بوده
دایره ای ساختن ساعت
زمان خط است نه دایره ...👌
#کلیپ 🕰
@Tolou1400
📖#فرنگیس
#فصل_هفتم
#قسمت_سوم
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند:
بایک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه می نشستیم
. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟
زن ها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم
آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه
می گرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم.
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام می خواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمهشب بود که درد زایمان به سراغم آمد.
درد امانم را بریده بود. علیمردان را بیدار کردم و گفتم: «برو ماما را خبر کن. وقتش است.»
شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمیگردم.»
با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمیدانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفسنفسزنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.»
سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده میکرد، گفت: «نکند میخواستی خودت تنهایی بچهات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم میکردم!»
نزدیک صبح بچهام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم . بچهام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... .
نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختیهای زندگی را از یاد بردم. لباسهایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشمهایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند.
صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب میدرخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است.
فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!»
خوشحال شد و صورتم را بوسید.
فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام میدادم. بچه را حمام میکردم، صورتش را خمیر میانداختم و سرمه به چشمهایش میکشیدم تا چشمهایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش میگفتم
«رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی میکشیم، اما تو زنده میمانی و پسری قوی خواهی شد.»
روزها بغلش میکردم، میبردم بیرون اتاق و روی سنگها مینشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش میکردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا میخواستم پسرم قوی و سالم باشد.
زنهای فامیل روزها میآمدند و به من سر می زدند
و کمک میکردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی میخواندم. او را روی پاهایم میگذاشتم و تکانش میدادم. ستارهها را نشانش میدادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشمهای درشتش بیفتد.
هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.»
علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه کار داری؟» گفتم: «با رحمان میرویم گدایی.»
دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید
گدایی؟ چهات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.»
چون بچهام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی میکردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زنها با تعجب نگاهم میکردند و در حد وسعشان چیزی میدادند.
وقتی پولها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پولهایی را که
جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم.
احساس سبکی میکردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به همعروسم گفتم: «سماور و قوریات را به من قرض میدهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوانهای چای را پر میکردم و به رهگذران تعارف میکردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند.
شب، الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشوارهای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.»
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. میدانستم امام رضا همه چیز را درست میکند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و و خاله و عمه و زنعمویم، با یک مینیبوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد میرفتم.
گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانهای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همهاش به زیارت میرفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی میزدیم.
وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانوادهام انجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست میکردند و میبوسیدند.
جمعه که آن موقعها پانزده سال داشت، با شادی رحمان را بغل میکرد و بالا و پایین میپرید. با خوشحالی میگفت: «حالا من یک خواهرزاده دارم که بزرگ میشود و با هم بازی میکنیم!»
#ادامه_دارد
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
اگه واقعاً خدا منو دوست داره؛
پس اینهمه مشکل و گرفتاری، چیه توی زندگی من؟!
ویژه ولادت حضرت زینب(س)
#استوری
#استاد_شجاعی
🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
قلب36.mp3
6.92M
#روانشناسی_قلب 36
شکست عشقی
فقط در رابطه ی یک زن و مرد، خلاصه نمیشه
بالاترین شکست عشقی زمانی اتفاق می افته که قلب انسان، میلش به خدا و آسمون رو از دست میده.
#استاد_شجاعی
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بگذار هر ثانیه ، حالِ تو خوب باشد
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن
بی واسطه خوب باش ، بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند
شک نکن
تو که خوب باشی ؛ همه چیز خوب می شود.
@Tolou1400
🌈⛅️
دردمارانیستدرمآندرجهان
دردمارارویِاودرمانبُود..♥️(:
#السلامعلیڪیابقیةالله..🍃
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز 🍁
بهاریست که عاشق شده است...😍😊🧡
#استوری
🍁🍂🍁🍂🍁
@Tolou1400