فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبت را به خدا گره بزن
که او هیچکس را نمی آزارد....
#خدا
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
دیر زمانی نیست که دریافتهام، وقتی از کسی رنجش و کینهای به دل میگیرم، در حقیقت بردهی او میشوم
او افکارم را تحت کنترل خود میگیرد
اشتهایم را از بین میبرد؛ آرامش ذهن و نیات خوبم را میرباید و لذت کار کردن را از من میگیرد
اعتقاداتم را از بین میبرد و مانع از اجابت دعاهایم میگردد
او آزادی فکرم را میگیرد و هر کجا که میروم برایم مزاحمت ایجاد میکند
هیچ راهی برای فرار از او ندارم.
تا زمانی که بیدارم، با من است و وقتی که خوابیدهام، وارد رویاهایم میشود وقتی مشغول رانندگی هستم یا وقتی در محل کار خود هستم، کنارم است؛ هرگز نمیتوانم احساس شادی و راحتی کنم.
او حتی به روی تُنِ صدایم نیز تاثیر میگذارد؛ او مجبورم میکند تا به خاطر سوء هاضمه، سَر دَرد و یا بی حالی دارو مصرف کنم
او لحظات شاد و فَرح بخش زندگی را از من میدزد
بنابر این در یافتهام اگر نمیخواهم یک برده باشم، در دل نسبت به دیگران کینه و رنجشی نداشته باشم
خود را در آیینه نگریستم و دریافتم ارزش من بیش از یک فکر ناآرام است.
#افکار_مزاحم
#انگیزشی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی پنداشته است که می توان سخن از حق گفت و در عین حال در آرامشی کامل از مکر شیطان و اذنابش در امان بود، سخت در اشتباه است.
#شهید_آوینی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای سرود "عاهدناک امام زمانی(عج)" در استادیوم باستانی رومی شهر صور در جنوب لبنان
#سلام_فرمانده
#استوری
#لبنان
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_یازدهم بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_دوازدهم
هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان و مرغان دریا و زمین ، درد و دل می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی …
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد . مرتب فیلم و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم . تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور بود . آنها همه شهدا را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از حیرانی و سرگردانی در می آورد . کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد . بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند . مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر! مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ، هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
تَخَيَّلَ اَنَّ الله بعَظَمَته يُحِبُّكْ ....
تصور كن خدا با اين همه عظمتش
دوستت دارد.
#عكسنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
آیین عشق بازی دنیا عوض شدهست
يوسف عوض شدهست، زلیخا عوض شدهست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شدهست
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شدهست
آن باوفا کبوتر جلدي که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شدهست
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شدهست
#فاضل_نظری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf