فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چه دور و برت
غرق عنکبوت شده است
چه دستها که به نامت
پر از قنوت شده است
بر انجماد سپیدت،
شبی که برف آمد
چنان شدیم که خورشید
هم به حرف آمد
#اَلیس_الصبح_بقریب
#قدس_شریف
#سوف_تحرّر
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_دهم با تاریک شدن هوا یاد شبی افتادم که با دوستانت توی قبر خوابید
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_یازدهم
بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا مرده رو دادن دستت ، اگه زنده ها رو می سپردن دستت چیکار می کردی؟
البته مرده شور پوست کلفت تر از این حرف ها بود و با وجود کتکی که خورده بود نمی خواست در را باز کند اما بالاخره با دست و صورت زخمی کلید انداخت و ما وارد اتاق شدیم .
بوی سدر و کافور ، سرمای هوا ، بوی مرگ و جسد های که دور تا دور مان روی سکوها در ملحفه ای پیچیده شده بودند ما را به دنیای دیگری برد صورت هایمان مثل صورت مرده ها بی رنگ و بی رمق شده بود حتی مثل مرده ها به هم نگاه می کردیم آنجا فقط مرده شور بود که نگاه و رنگ آدمیزاد داشت و به همه چیز عادی نگاه می کرد .
نمی دانم از چه می ترسیدیم ! از دیدن مرده ها یا از نزدیک شدن به حقیقتی تلخ و بر ملا شدن دروغ جن گیرها و فالگیرها با تکه پاره شدن امیدهای مادرم هم می خواستیم و هم نمی توانستیم نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم ؟ از صورت از موها از دست ها ؟ جرأت شروع شناسایی را نداشتیم . مرده شور پرسید :
- شما چطور خواهرتون رو از صورت نمی شناسید ؟ صورتش رو نگاه کنین .
رحمان گفت : مثل اینکه حالت سر جاش اومده و دو باره دلت کتک می خواد ، آدم باید مرده شور باشه که جرأت نگاه کردن به صورت جسد خواهرش رو داشته باشه .
- در هر صورت یا از سر باید بشناسیدش یا از پا .
- بالاخره یه حرف حسابی از دهنت در اومد.
تنها چیز مشترک و شبیه به هم بین ما دوازده تا خواهر وبرادر ، انگشتان پاهای مان بود ، که آقا همیشه در باره شان می گفت :« پنجه ها و انگشتاتون شبیه مرغ های پا کوتاه است . »
مرده شور ملحفه را تا مچ پا بالا زد . پنجه های جسد بلند و کشیده بودند و کف پایش بیابان ترک خورده به رنگ سفید مهتابی لابه لای ترک ها خاک وچرک لانه کرده بود . من و رحمان هم زمان جوراب هایمان را در آوردیم . یک نگاه به پنجه ها و انگشتان خودمان می انداختم و یک نگاه به پنجه های بی جانی که بر سکو افتاده بود . نه ! هیچ شباهتی بین این پنجه و پنجه های ما نبود . جرات پیدا کردم که مرده شور کفن را آرام از روی چهره جسد کنار بزند . چند قدم عقب تر رفتیم تا شاید ترکش حقیقت کمتر به ما آسیب بزند و ما کمتر بسوزیم . کفن که کنار رفت دختری را دیدم گندمگون ، با پیشانی بلند و ابروانی مشکی و کشیده و به هم پیوسته با دندان هایی که با فاصله از یکدیگر از میان لب های نیمه بازش پیدا بود . در کنار گونه اش زخمی عمیق توام با خون مردگی بود که جگر آدم را پاره پاره می کرد . آن دختر با چهره ای معصوم و غریب ، تنها در گوشه ای از این خاک روی سکوی قبرستان افتاده بود . دلمان برای ابن دختر ، مادر ، پدر، برادر، خواهران و همه بستگانش کباب شد .
- نه این خواهر ما نیست ، این معصومه نیست .
نمی دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت . دچار احساسی متناقض شده بودیم . دوباره همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم .
رحمان مرده شور را در آغوش گرفت و از او عذرخواهی کرد و گفت کاکا حلالمون کن ، خدا نصیب هیچ کافر و مسلمونی نکنه که خواهرش رو گم کنه و حتی جنازه شو هم پیدا نکنه ، نصیب گرگ بیابون نشه .
عبدالله هم صد تومان جیبش گذاشت و صورتش را بوسید و خداحافظی کردیم . مرده شور گفت :
- خب از اولش به جای کتک زدن ، سبیلمون را چرب می کردین بهتر نبود !
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
سه چیز است که هر کس مراعات کند، پشیمان نگردد؛ عجله نکردن، مشورت، توکل بر خدا
#امام_جواد_علیه_السلام
#حديثنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
اگـر عـشـق نـبـود
دنـیـا خـامـوش مـیشـد.
#شهید_چمران
#کتاب_عارفانه
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبت را به خدا گره بزن
که او هیچکس را نمی آزارد....
#خدا
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
دیر زمانی نیست که دریافتهام، وقتی از کسی رنجش و کینهای به دل میگیرم، در حقیقت بردهی او میشوم
او افکارم را تحت کنترل خود میگیرد
اشتهایم را از بین میبرد؛ آرامش ذهن و نیات خوبم را میرباید و لذت کار کردن را از من میگیرد
اعتقاداتم را از بین میبرد و مانع از اجابت دعاهایم میگردد
او آزادی فکرم را میگیرد و هر کجا که میروم برایم مزاحمت ایجاد میکند
هیچ راهی برای فرار از او ندارم.
تا زمانی که بیدارم، با من است و وقتی که خوابیدهام، وارد رویاهایم میشود وقتی مشغول رانندگی هستم یا وقتی در محل کار خود هستم، کنارم است؛ هرگز نمیتوانم احساس شادی و راحتی کنم.
او حتی به روی تُنِ صدایم نیز تاثیر میگذارد؛ او مجبورم میکند تا به خاطر سوء هاضمه، سَر دَرد و یا بی حالی دارو مصرف کنم
او لحظات شاد و فَرح بخش زندگی را از من میدزد
بنابر این در یافتهام اگر نمیخواهم یک برده باشم، در دل نسبت به دیگران کینه و رنجشی نداشته باشم
خود را در آیینه نگریستم و دریافتم ارزش من بیش از یک فکر ناآرام است.
#افکار_مزاحم
#انگیزشی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی پنداشته است که می توان سخن از حق گفت و در عین حال در آرامشی کامل از مکر شیطان و اذنابش در امان بود، سخت در اشتباه است.
#شهید_آوینی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای سرود "عاهدناک امام زمانی(عج)" در استادیوم باستانی رومی شهر صور در جنوب لبنان
#سلام_فرمانده
#استوری
#لبنان
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_یازدهم بگو ببینم ما بزرگیم یا کوچیک ؟ حالا خوبه اختیار چند تا
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_دوازدهم
هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها و سبز شدن درختان ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان و مرغان دریا و زمین ، درد و دل می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی …
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد . مرتب فیلم و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم . تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور بود . آنها همه شهدا را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از حیرانی و سرگردانی در می آورد . کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد . بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند . مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر! مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ، هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
تَخَيَّلَ اَنَّ الله بعَظَمَته يُحِبُّكْ ....
تصور كن خدا با اين همه عظمتش
دوستت دارد.
#عكسنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
آیین عشق بازی دنیا عوض شدهست
يوسف عوض شدهست، زلیخا عوض شدهست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شدهست
خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شدهست
آن باوفا کبوتر جلدي که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شدهست
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شدهست
#فاضل_نظری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
این انقلاب قوی است....
و به مهدویت وصل خواهد شد...
و هرکس پیاده شود باخته است...
#امامخامنهای
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
کارگاه خویشتن داری_27.mp3
14.49M
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۷
کوچکترین فعل ما، که حرمت و تقدّس حریم شخصی افراد و امنیّت روانی آنان را خدشهدار کند، ظلم و تجاوز است، ولو یک نگاه...
نگاههایی پنهانی یا از جنس کنجکاوی و ارزیابی.
خویشتنداری در نگاه را تمرین کنیم..
#تجاوز
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ تیرماه سالروز حمله ناو آمریکايى به هواپیمای مسافربری ایران....
#فراموش_نمي_كنيم
#بِاَیّ_ذنبٍ_قُتِلَت
#استورى
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم_انتظار #قسمت_دوازدهم هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر
#من_زنده_ام
#فصل_ششم_انتظار
#قسمت_سیزدهم
روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و بو می کشید .
وقتی حرف می زد احساس می کردم یک قدیس از جنس معجزه است و با عالم دیگری در ارتباط است . ما حرف او را نمی فهمیدیم . کنار قبرها آرام بود فقط برای اینکه مادران دیگر را آرام کند ، نه اینکه خودش آرام باشد . بیش از یک سال از نبودنت می گذشت و من و دیگر برادران کم کم از زنده بودنت نا امید شده بودیم . می خواستیم با اینکه چند ماه از سالگرد گم شدنت گذشته بود ، هر طور شده مادر را به برگزاری مراسم سالگرد راضی کنیم و برایت سنگ قبر بگذاریم تا سندی مکتوب و مشهود برای باورهای خودمان ساخته باشیم .
از آقا پرسیدیم : موافقی برای معصومه سنگ قبر بسازیم ؟
گفت : رضا نمی ده و قلبم به این کار مطمئن نیست . من هنوز ازش دل نکنده ام وقتی روی سنگ نوشتی تاریخ وفات23/07/1359 ، یعنی مرگشو پذیرفتی و دیگه انتظار بی معناست .
در تمام این مدت بی بی همپای مادر در کوچه ها ، قبرستان ها می چرخید و هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد اما بی بی یکباره زمین گیر شد و از پا افتاد . مادر چند هفته ای سرگرم مراقبت از بی بی بود و به او دلداری می داد :
- بلند شو، سر پا شو! مگه نگفتی عید با خودش خبرای خوش میاره و انتطارمون سر میاد .
اما بی بی با چشمهای باز و منتظر وسط حرف هایش که داشت می گفت :
” معصومه زنده است ، چرا تو قبرستونا دنبالش می گردین ، اون یه روزی می آد ” توی بغل مادر با دنیایی که شصت سال در آن زندگی کرده بود و پنجاه سال آن را سقا و روضه دار سیدالشهدا بود خداحافظی کرد . بی بی این اواخر مچاله و کوچولو شده بود . مثل بچه ای که توی بغل مادرش به خواب رفته ، باورمان
نمی شد ؛ بی بی که همیشه سرپا بود و از این شهر به آن شهر می رفت یکباره زمین گیر شد و همه امید ها و آرزوها را به مادر سپرد و رفت . نفس قدسی و قدم های خیرش از زمانی که چشم باز کرده بودیم با ما بود اما او همه ما را تنها گذاشت و رفت .
مادر اسرار داشت مراسم بی بی را در حسینیه خودش در آبادان برگزار کنیم تا حق او ادا شود . همزمان با برگزاری مراسم ترحیم ، گزارشی به دستم رسید که بین راه ماهشهر- آبادان ، یک اتوبوس مسافربری مورد حمله هوایی میگ های عراقی قرار گرفته و یا همه سرنشینانش سوخته بود . بلافاصله همراه احمد و محمد در محل حادثه حاضر شدیم ، نیروهای اورژانس امداد مشغول بیرون کشیدن اجساد بودند . دیدن این صحنه ها خاطره سوختن مردم در سینما رکس را برایمان تداعی می کرد . به کمک نیروها جنازه ها را بیرون کشیدیم . اتوبوس چنان سوخته بود که بدنه های آهنی اش هم ذوب شده بودند و فقط اسکلتش مانده بود چه برسد به جنازه ها که اصلا” زن و مردشان قابل تشخیص نبود . فقط از روی چند پلاک متوجه شدیم اینها نیروهای اعزامی بودند و احتمالا توی مسیر، مادر و کودکی را سوار کرده بودند . دوباره دست خالی و بی خبر با تنی خسته به حسینیه بی بی رفتیم .
آنقدر آدم در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمی شد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند و اصلا نمی دانستیم چه کسی آنها را خبر کرده بود . خیلی از آنها را نمی شناختیم . گویی هر رهگذری که از سقاخانه بی بی آبی نوشیده بود آنجا حاضر شده بود و با نوحه و ذکر مصیبت سیدالشهدا به سرو سینه می زد . فکر می کردم اگر همین الان از شانس بدمان یک خمپاره به حسینیه بخورد ما چقدر شرمنده مردم خواهیم شد . کاش مراسم را زود تر تمام کنیم اما لحظه به لحظه شلوغ تر می شد .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
شبی که رسولاکرمﷺ به معراج رفت
خدای متعال همهٔ انبیا را گرد آورد و فرمود:
ایمحمد! از آنان سوال کن برای چه به پیامبری برگزیده شدهاید؟
حضرت پرسید و آنان پاسخ دادند: ایمحمد! ما مبعوث شدیم تا به یگانگی خدا و پیامبری تو و ولایت علیابنابیطالب شهادت دهیم.
📚ترجمهوتفسیرنهجالبلاغه|ج۱،ص۱۸۱
#عید_غدیر
@Tolou1400