تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_398
هومن با مکث گفت:
- نامزد هستیم
- شناسنامه هاتون رو لطف کنید.
- توی شناسنامههامون چیزی ثبت نشده
افسر از بالای عینکش یه نگاه به هومن انداخت و گفت:
- صیغه نامه چی؟ دارین؟
هومن کلافه گفت:
- خیر... بین خانوادهها صیغهی محرمیت خونده شده، هنوز قانونی نشده
افسر پوزخندی زد و گفت:
- همه همینو می گن
ف
ترلان مثل نخود آش پرید وسط حرفاشونو گفت:ف
- همه شاید.. ولی این آقایی که میبینید غیر ممکنه حرف بیخود بزنه، وقتی میگه نامزدمه باور کنید نامزدشه
ترلان حرفشو با دیدن نگاه عاقل اندر سفیه افسر و هومن قطع کرد و با مظلومیت گفت:
- خوب مگه چی گفتم؟
هومن پوفی کشید و گفت:
- ببینید جناب... بنده نه مدرکی برای اثبات ادعام دارم و نه میتونم الان با شما بیام سوار اون ماشین پلیس بشم و بیام ادارهی پلیس...
- ببینید آقا من مأمورم و معذور... ما داریم در به در دنبال یه مجرم میگردیم که در حاله فراره، بهمون حق بدین تا این همه با حساسیت برخورد کنیم. حالام من از نسبتتون با هم میگذرم اما ماشینتون رو باید بگردیم
هومن رو به ترلان که ساکت و سربه زیر نشسته بود نگاهی انداخت و گفت:
- خیله خب... ترلان پیاده شو
و خودش هم کمربندش رو باز کرد و پیاده شد. بعد از اینکه هر دو کنار ماشین ایستادند، همون افسر با یه سرباز درهای ماشین رو باز کردند تا به تفتیششون برسند.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_399
با بیرون اوردن آفتابه توسط سرباز که داشت با تعجب به تفاوتش با اون ماشین مدل بالا نگاه می کرد، اخمای هومن درهم شد.
ترلان لباش رو گاز گرفت تا از قیافهی سرباز خنده.اش نگیره. افسر با جستجو در وسایل نگاه خندانش رو به هومن دوخت که هومن اینبار با خشم به ترلان نگاه کرد. ترلان هم ناراحت؛ سرش رو پایین انداخت.
وقتی کار جستجو تموم شد. افسر و سرباز با صورتهایی بشاش و خندان از هومن به خاطر همکاریش تشکر کردند و وقتی ماشین راه افتاد، هومن که از مسخره شدنش با اون وسایل مزخرف حسابی شاکی بود، برگشت سمت ترلان تا چیزی بگه...
اما ترلان که پیش بینی یه دعوای حسابی رو کرده بود و دلش نمی.خواست مسافرتش هرچند اجباری؛ از همین اول خراب بشه، آنچنان قیافهی مظلومی به خودش گرفته بود که دل سنگ با دیدنش کباب میشد.
هومن با دیدن چهرهی مغموم، لبای جلو داده و چونهی لرزان ترلان، حرفش رو خورد و برای چند ثانیه بهش خیره موند.
هرچه کرد تا حرف درشتی بگه نتونست و آخر سر هم کلافه پوفی کشید و به جاده خیره شد.
ترلان خوشحال از گرفتن نقشهاش، خبیثانه لبخند زد و بعد از تکیه دادن سرش به صندلی سعی کرد تا به ادامهی خوابش برسه.
بعد از مدتی، هومن با شنیدن صدای نفسهای عمیق ترلان، متوجه شد که بالاخره خوابش برده.
هنوز حرص و عصبانیتی بیحد درونش غوغا میکرد. اینبار بیشتر از خودش؛ که چرا اینقدر در برابر ترلان کوتاه میاد؟ چرا با شنیدن حرفاش لبخند میزنه و با دیدن قیافهی معصوم و مظلومش مثل امروز خودش رو از درون میخوره و اذیت میکنه، اما به ترلان چیزی نمیگه؟
دلش نمیخواست دوباره اشکش رو در بیاره، عصبیش کنه و حتی دلش نمیخواست اونو دوباره در حالتی که در دفترش بهش دچار شد، ببینه و از همین چیزها هم عذاب میکشید. عذاب کشیدنش به کنار، شکنجه های خودش هم به کنار....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_400
ماشین رو کنار کشید، بهتر بود اول یکم آروم میشد و بعد دوباره رانندگی میکرد.
وقتی ماشین رو خاموش کرد، چرخید به سمت ترلان...
موهاش از زیر روسری، شلخته پخش صورتش شده بود، رنگ صورتش پریده و مهتابیتر از همیشه به نظر میومد. دهنش نیمه باز مونده بود و کنار لباش یکم از آب دهنش خیس بود.
مثل بچه ها..
هومن با این فکر لبخند محوی زد و ناخوداگاه دستاش رو برد سمت سر ترلان که با حالتی ناراحت روی گردنش خم شده بود. خیلی آروم سرش رو صاف به صندلی تکیه داد بعد صندلی رو به سمت عقب خم کرد.. اون لبخند هم طی انجام این کارها همچنان روی لباش بازی میکرد.
بعد از اینکه برگشت سرجای خودش و دوباره به ترلان نگاه کرد با پیچیدن صدایی در درونش، لبخندش محو شد. خطوط صورتش درهم شدند و باز هم کلافه پوفی کشید. یاد حرف ترلان افتاد که در مورد پوف کشیدنش چه چرت و پرتایی که نگفته بود. بازم لبخند و دوباره اخم و بعد عصبانیتی بیش از حد که باعث شد بخواد از ماشین پیاده بشه و هوای تازه تنفس کنه.
با بسته شدن در ماشین، پلکای ترلان لرزیدند و یکم بعد از هم باز شدند. گیج به اطرافش نگاه کرد و آخر سر هم نگاهش روی هومن که روبروی ماشین قدم رو میرفت و هراز گاهی پنجه.های دستشو داخل موهاش میکشید، ثابت شد.
با دهن بسته خمیازهای کشید و از ماشین پیاده شد. توی جاده فقط ماشین ها بودن و کنارشونم پر از زمین های وسیع و خاکی... ترلان دوباره با به یاد آوردن سفرهای پیش روش، ته دلش از خوشی قنج رفت و لبخند دندون نمایی روی لباش ظاهر شد.
پر انرژی به سمت هومن که هنوز متوجهش نشده بود رفت و بلند گفت:
- سلااام
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
روانت شاد دختـر 😁
باعث خنده و خشنودی
افسر پلیس و سربازام شدی🤣🤣
با اون آفتابه قرمزت🙈
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
⧼بیقرارِ عشق را
- جُز در وِصال-
آرام نیـست!💍⧽
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_401
هومن سریع برگشت سمت ترلان
ترلان بادیدن صورت و نگاه آشفتهی هومن رفته رفته لبخندش پس رفت و با صدای آرومی پرسید:
- چی شده؟
هومن جوابی نداد و همچنان بهش خیره بود که ترلان دوباره گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- ...
ترلان با ترس گفت:
- کسی مرده.؟
- ...
ترلان با صدای بلندتری پرسید:
- نکنه وقتی خواب بودم تصادف کردیم؟
- ...
ترلان این بار با صدای آرومتری گفت:
- نه اما گمون نکنم، دیگه اونقدرام خوابم سنگین نیست!
- ...
ترلان یکم فکر کرد و بعد نفس راحتی کشید و با لبخند گفت:
- آهان فهمیدم.. حتما بنزین تموم کردی، خب مومن، اینکه دیگه این همه تریپ غصه نداره که همچین رفتی تو لک که گفتم خدایی نکرده من مُردم
اخمای هومن درهم شد. ترلان بی اعتنا به اخمای هومن، چشمکی زد و ادامه داد:
- تا ترلان رو داری غمت نباشه، الان میرم کنار خیابون از یکی از این ماشینا بنزین میگیرم برات...
و چرخید که بره، هنوز یک قدم دور نشده بود که هومن بازوشو از پشت گرفت و کشیدش سمت خودش...
ترلان روی پنجهی پا با صورتی متعجب به هومن که خم شده و از نزدیک به صورتش نگاه می کرد، خیره شد.
خواست خودش رو عقب بکشه که هومن محکمتر گرفتش، تعجب کم کم توی چشمای ترلان کمرنگ شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_402
نگاهشو چرخوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه بابا من این وسایل رو آوردم تو آبروت جلوی اون پلیسا رفت، معذرت میخوام.
هومن با صدای آروم و نرمی گفت:
- من کی همچین حرفی زدم؟
ترلان دوباره یکم بهش نگاه کرد و بعد گفت:
- آها... پس حتما می خواستی بگی....
اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه، کف دست آزاد هومن آهسته روی لباش قرار گرفت، دوباره چشمای ترلان گرد شد.
هومن هم با لبخند محوی گفت:
- چته دختر؟ یه سره خودت میگی و خودتم نتیجهگیری میکنی؟
ترلان بیحرکت محو مهربونی عمیق چشمای هومن که مثل توی عکس جونیاش بود، شده و نمیدونست باید چه عکس العملی از خودش نشون بده.
کم کم لبخند هومن رفت، مردمک چشماش پر لرزش و یه حسی مثل درگیری شدند. آهسته ترلان رو رها کرد و یک قدم عقب رفت. جفت دستاش رو روی صورتش کشید و بعد بدون اینکه دوباره به ترلان نگاه کنه رفت سمت ماشین و سوار شد.
ترلان هم گیج و سردرگم همونجا ایستاده بود و اصلا یادش رفته بود چجوری باید فکر کنه؟ چه برسه بخواد رفتارای هومن رو تجزیه تحلیل کنه.
با صدای بوق ماشین، به خودش اومد. یکم به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت ماشین رفت.
************
ترلان با بی قراری گفت:
- اَه پس چرا این جاده تموم نمیشه؟ بابا من دستشویی دارم
- تحمل کن... کمتر از یک ساعت دیگه میرسیم
ترلان خودشو روی صندلی بالا و پایین کرد و گفت:
- راه نداره، من دیگه نمیتونم تحمل کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_403
هومن کلافه از اصرارهای پی در پی ترلان، از پنجره به بیرون نگاه کرد که ترلان دوباره و اینبار با حرص گفت:
- مهندس یا میزنی کنار یا خودم رو از ماشین پرت میکنم پایین
هومن برخلاف خشمش سعی کرد با آرومترین لحن، ترلان رو که دقیقا مثل بچهها رفتار میکرد، متقاعد کنه :
- ترلان خانم، خانم حکیم... اینجا بیابونه، اگه ماری عقربی چیزی نیشت بزنه من چیکار کنم؟
- من این چیزا حالیم نیست...
و بعد کلمه کلمه ادامه داد:
- من... جیش... دا... رم...!!!
هومن با چشمای گرد شده به ترلان که بدون خجالت و مصمم این حرف رو بهش زده بود، نگاه کرد و گفت:
- شرم و حیا هم برای دختر خوب چیزیه ها...
ترلان پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- چه ربطی به شرم و حیا داره؟ هرچی در آدمه در عالمه دیگه... یا شایدم برعکس هر چی در آدمه در عالمه دیگه...
- اونوقت این دوتا جمله چه فرقی با هم داشتن؟
- وااا... خب جای عالم و آدم با هم عوض شد دیگه
- من که چیزی متوجه نشدم، هر دوتاش مثل هم بود
ترلان با لجبازی گفت:
- نخیرم.. گوش تو اشتباهی شنیده، من جای کلمههاشو با هم عوض کردم. بعدشم فکر نکن متوجه نمیشم که سعی داری بحث رو عوض کنی که من دستشوییمو یادم بره. من این چیزا رو یادم نمیره. اصلا هم نمیفهمم برای چی اینقدر داری با من لج میکنی که نذاری برم بیرون دستشوییمو کنم
هومن دیگه فوران کرد، با صدای بلندی گفت:
- خب تو از بس که نفهمی، استغفرالله... خب دختر یاسین که تو گوشت نمیخونم که... دارم میگم اینجاها امنیت نداره
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تو بنرام زدم
این ترلان و خجالت با هم هفت پشت غریبهاند
حالا دیدین درست گفتم.. 😂😂😂
هرچی این هومن موقر و چوب خشک سیار😄
این ترلان ورپریده و بیحیا🤣🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
با صدای بلند گوش کنید 🔥
چند ثانیه به هیچی فکر نکن؛
فقـط
به صدای تِرٓق تِرِق این چوبا، گوش کن...
بعدم بزن رو لینک و عضو کانال #حرف_دل خاله نگاه بشو دیگه😄🙈
منم مثل ترلان پرروام...😅
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
⚜ ماهـور افشـار
🎧 دریــا
♩♬♫♪♭
جای تو قرصه یه جای قلبم؛
قبلـهی عشقــم.. خدای قلبم
جامو نگهدار یه جای قلبت؛
زنده باشم با صـدای قلبـت!
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو ⚜ ماهـور افشـار 🎧 دریــا ♩♬♫♪♭ جای تو قرصه یه جای قلبم؛ قبلـهی عشقـ
باز هم تشکر از کاربر عزیز ملکه جان ❤️
که این کلیپ زیبا را بعنوان حرف دل ایمان به دریا برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de