eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.8هزار دنبال‌کننده
487 عکس
479 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن کلافه از اصرارهای پی در پی ترلان، از پنجره به بیرون نگاه کرد که ترلان دوباره و اینبار با حرص گفت: - مهندس یا میزنی کنار یا خودم رو از ماشین پرت می‌کنم پایین هومن برخلاف خشمش سعی کرد با آروم‌ترین لحن، ترلان رو که دقیقا مثل بچه‌ها رفتار می‌کرد، متقاعد کنه : - ترلان خانم، خانم حکیم... اینجا بیابونه، اگه ماری عقربی چیزی نیشت بزنه من چیکار کنم؟ - من این چیزا حالیم نیست... و بعد کلمه کلمه ادامه داد: - من... جیش... دا... رم...!!! هومن با چشمای گرد شده به ترلان که بدون خجالت و مصمم این حرف رو بهش زده بود، نگاه کرد و گفت: - شرم و حیا هم برای دختر خوب چیزیه ها... ترلان پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: - چه ربطی به شرم و حیا داره؟ هرچی در آدمه در عالمه دیگه... یا شایدم برعکس هر چی در آدمه در عالمه دیگه... - اونوقت این دوتا جمله چه فرقی با هم داشتن؟ - وااا... خب جای عالم و آدم با هم عوض شد دیگه - من که چیزی متوجه نشدم، هر دوتاش مثل هم بود ترلان با لجبازی گفت: - نخیرم.. گوش تو اشتباهی شنیده، من جای کلمه‌هاشو با هم عوض کردم. بعدشم فکر نکن متوجه نمی‌شم که سعی داری بحث رو عوض کنی که من دستشویی‌مو یادم بره. من این چیزا رو یادم نمیره. اصلا هم نمی‌فهمم برای چی اینقدر داری با من لج می‌کنی که نذاری برم بیرون دستشویی‌مو کنم هومن دیگه فوران کرد، با صدای بلندی گفت: - خب تو از بس که نفهمی، استغفرالله... خب دختر یاسین که تو گوشت نمی‌خونم که... دارم می‌گم اینجاها امنیت نداره ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
تو بنرام زدم این ترلان و خجالت با هم هفت پشت غریبه‌اند حالا دیدین درست گفتم.. 😂😂😂 هرچی این هومن موقر و چوب خشک سیار😄 این ترلان ورپریده و بی‌‌حیا🤣🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ با صدای بلند گوش کنید 🔥 چند ثانیه به هیچی فکر نکن؛ فقـط به صدای تِرٓق تِرِق این چوبا، گوش کن... بعدم بزن رو لینک و عضو کانال خاله نگاه بشو دیگه😄🙈 منم مثل ترلان پرروام...😅 https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 ⚜ ماهـور افشـار 🎧 دریــا ♩♬♫♪♭ جای تو قرصه یه جای قلبم؛ قبلـه‌ی عشقــم.. خدای قلبم جامو نگهدار یه جای قلبت؛ زنده باشم با صـدای قلبـت! ‌ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl ━━━━━━━●─────────── ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو ⚜ ماهـور افشـار 🎧 دریــا ♩♬♫♪♭ جای تو قرصه یه جای قلبم؛ قبلـه‌ی عشقـ
باز هم تشکر از کاربر عزیز ملکه جان ❤️ که این کلیپ زیبا را بعنوان حرف دل ایمان به دریا برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن گپ و گفت ترنج https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن بعد از اینکه حرفاش رو زد، نفس عمیقی کشید تا تلاطمش بیوفته و بعد به ترلان که ساکت شده بود و مظلوم بهش نگاه می کرد، نگاهی کرد. ترلان با صدای آرومی در اوج سادگی گفت: - خب اگه امنیت نداره، تو هم باهام بیا هومن سریع دوباره بهش نگاه کرد، این دختر اصلا عقل توی سرش بود؟ یا یه دستی این حرف رو زد؟ یکم که بهش نگاه کرد، متوجه شد همون مورد اول درسته، عقل توی سرش نبود... هومن با ملایمت گفت: - آخه دختر خوب!! اون بیرون که دستشویی نساختن برای تو که بری، باید بری رو سنگ و خاک... حرفشو برید و با حرص نفس عمیق دیگه‌ای کشید و ادامه داد: - اونجا هیچ تپه‌ای هم نیست، همش زمین مسطحه، متوجه میشی منظورمو؟ ترلان یکم فکر کرد و بعد گلوله‌های بینیش از عصبانیت گشاد شد و بلند گفت: - خیلی منحرفی، یعنی اینقدر اراده نداری که برنگردی و نگاه نکنی؟ هومن اخماشو کشید توی هم و ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد. بحث دیگه داشت حیثیتی می‌شد. خودش زودتر از ماشین پیاده شد و بعد به ترلان گفت : - منتظر چی هستی، مگه نمی‌خوای بری دستشویی؟ ترلان خوشحال از اینکه به مقصودش رسیده، با غرور از ماشین پیاده شد و جواب داد: - ایــش... خب باید از همون اول به حرفم گوش میدادی دیگه، اینهمه هم با من بحث نمی‌کردی هومن جلوتر از ترلان راه افتاد که ترلان هم با قدم‌های تند و کوتاه خودش رو بهش رسوند و گفت: - اِاِ اِ... تو کجا میــای؟ هومن همونجور اخمو گفت: - حتی فکرشم نکن، بذارم تنها بری ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با نگرانی گفت: - بابا من حالا یه چیزی گفتم، تو نمی‌خواد جو بگیردت هومن از حرکت ایستاد، ترلان که توقع این حرکت رو نداشت با دماغ رفت توی کمرش هومن برخلاف چیزی که توی دلش بود، روبه ترلان که دماغش رو می مالید گفت: - منم همرات میام، در غیر این صورت تو هم نباید بری، تو دستم امانتی وگرنه برای من مهم نیست که مار و عقرب نیشت بزنه یا یه قاچاقچی گرسنه بهت حمله کنه... و بعد با مسخرگی اضافه کرد - نترس اونقدر اراده دارم که نگاهت نکنم ترلان دلخور از حرفای بُرَنده و ناراحت کننده‌ی هومن راه افتاد و در همون حین هم گفت: - نیش مار و عقرب شرف داره به نیش زبون تو....!!! هومن پنجه‌ی دستشو داخل موهاش کشید و در سکوت به دنبال ترلان رفت. وقتی به اندازه‌ی کافی از جاده دور شدن، ترلان یک دفعه‌ای ایست کرد و هومن که سربه زیر و متفکر قدم می‌زد، خورد بهش و ترلان هم دوقدم پرش کرد سمت جلو... مسخره بود که دلش بخواد تلافی اون ضربه‌ی نابود کننده‌ی دماغش رو سر هومن دربیاره، حالا هم که خودش لنگ در هوا از اون ضربه مونده بود و داشت به این چیزا فکر می‌کرد. دماغش رو پر سر و صدا کشید بالا و پاشو زد زمین و با اخم برگشت سمت هومن که در سکوت بهش نگاه می کرد و گفت : - چشا درویش... چند قدم برو عقب‌تر... فاصله‌ی اسلامی رو هم رعایت کن... هومن پوزخندی زد که ترلان از حرص آتیش گرفت. هیچ جوره نمی‌تونست این ریشخند و که مثل داس مرگ روی صورت این عزرائیل یخچال، بازی می‌کرد تحمل کنه. هومن چند قدم عقب رفت و پشتش رو به ترلان کرد.. ترلان خواست کارشو بکنه که یاد چیزی افتاد و بلند و با استرس گفت: - مهندس بی‌زحمت اون حنجره‌ی طلایی تو به کار بنداز و سوت بزن ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 لبخند محوی روی لبای هومن نشست و بعد دست به سینه شد و با بدجنسی گفت: - من بلد نیستم سوت بزنم، خودت بزن صدای آروم ترلان به گوشش رسید که گفت: - ای تو روح اون حنجره‌ی دودکش ذغالیِ بوگندوت لبخند هومن عمیق تر شد. صدای سوت ترلان بلند شد و هومن هم با پشت دست به روی لبش کشید تا اون لبخند که مثل سریش به صورتش چسبیده بود رو پاک کنه. بعد از اینکه کارِ ترلان تموم شد همچنان به سوت زدنش ادامه داد و مثلا آروم به هومن نزدیک شد تا بترسوندش. هومن هم اینقدر در فکر بود که صدای سوت ترلان که نزدیک میشد رو متوجه نشد. ترلانم سری از تأسف تکون داد و رو پنجه‌ی پا ایستاد و دقیقا کنار گوش هومن سوتش رو تبدیل به جیغ کرد که هومن شوکه دستاش از هم باز شد و سریع به سمتش برگشت. ترلان زد زیر خنده و گفت: - مهندس گوشاتم مثل خودت هنگ‌اند، خواستم... با دیدن اخم وحشتناک هومن، ترلان حرفشو خورد اما مثل هر دفعه مظلوم نشد، چون فوق‌العاده از دست هومن شاکی بود. قیافه‌شو شل کرد و در حالی که انگشت اشاره‌اش رو زیر دماغش می‌کشید لحن لاتی گرفت و گفت: - چیه داداش... به تریجت برخورد الان؟ با دست محکم چند بار زد روی شونه‌ی هومن و ادامه داد: - عب نره مسئله‌ای نی... بزرگ میشی... بازم بزرگ میشی... و خنده ی مسخره‌ای کرد و با لحن خودش رو به چشمای گرد شده و نگاه خیره‌ی هومن رو خودش گفت: - بپا غرق نشی مهندس، منتظر چی هستی بجنب آتیش کن بریم.. اصفان منتظرست... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
سوت و داشتین برای چی بود؟🤣🙈 جووووون ترلان داره میاد پیشِ من اصفان😂🙈
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 رسیده بودن اصفهان و از توی خیابونای شلوغش رد می‌شدن. ترلان شیشه‌ی ماشین رو کشیده بود پایین و با نگاهش هر صحنه‌ی هرچند کوچیکی رو هم می‌بلعید. ذوق زده در مورد هر چیزی که به نظرش جالب بود با صدای بلند نظر میداد و هومن هم با همون لبخند محو به حرکات ترلان نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد از سوال‌های بیشمار توی ذهنش نسبت به دختر خانواده‌ی حکیم چشم پوشی کنه. وقتی از کنار زاینده رود می گذشتند ترلان از پنجره به سمت بیرون متمایل شد و در حالی که چشماش رو می بست؛ با لذت نفس عمیقی کشید. با صدای لرزونی گفت: - چقدر فوق العادست..‌ چقدر قشنگه... تا حالا همچین منظره.ی قشنگی ندیده بودم هومن با صدای ناباوری گفت: - واقعا اینقدر قشنگه؟ اگه به گفته‌ی خودت هر سال رفتی سفر خارج و به گفته‌ی خانواده‌ات یه مدت زمان خیلی طولانی رو شمال زندگی کردی، مطمئنا منظره‌های قشنگ‌تری دیدی ترلان آهسته چشماش رو باز کرد و با نارضایتی به هومن که حاله خوبش رو با سؤالش خراب کرده بود نگاه کرد و گفت: - اینجا قشنگتر از اونجاهاست و دوباره نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت و اینبار در سکوت به جنب و جوش و زیبایی‌های اطرافش چشم دوخت. در همین حین چشمش به ساختمون بزرگی افتاد که روی تابلوی سر درش نوشته شده بود دانشگاه علوم پزشکی اصفهان با عجله آستین کت هومن رو گرفت و گفت: - خواهش می کنم نگه‌دار... نگه دار... هومن با تعجب گفت - چرا نگه دارم؟؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان به ساختمون که دور می‌شد نگاه کرد و در حالی که خودشو سر جاش بالا و پایین می‌کرد، با عجز و صدای غمگینی دوباره گفت: - خواهش می کنم نگه دار. هومن که هر لحظه بیشتر شگفت زده می‌شد، ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد. ترلان پر شتاب از ماشین پیاده شد و به هومن که صداش می‌کرد، توجهی نکرد. با قدم‌های تند به سمت دانشگاه می رفت. هومن هم با عجله از ماشین پیاده شد و خودش رو به ترلان رسوند که روبروی دانشگاه ایستاده بود و یک جورایی با حسرت و یک عالم ناراحتی به اطرافش نگاه می کرد. هومن با صدای آهسته‌ای پرسید: - ترلان اتفاقی افتاده؟؟ ترلان با صدایی پر از بغض، بی‌حواس گفت: - این‌همه مسخرم کردی به خاطر نداشتن تحصیلات دانشگاهی، اینجا قرار بود دانشگاه من بشه. من اینجا قبول شده بودم ولی نشد نشد... ترلان ناگهانی به خودش اومد و متلاطم به هومن که مشکوک بهش خیره شده بود، نگاه کرد. هومن متفکر پرسید: - اونوقت چرا نشد؟؟ ترلان که هول شده بود دوباره بی فکر گفت: - شرایط مالی‌شو نداشتیم ولی بلافاصله بعد از این حرف؛ کف دستش رو کوبید روی دهنشو با استیصال به هومن که با تمسخر و یه لبخند کج نظاره‌گر گند زدناش بود، نگاه کرد. هومن با لحن مسخره‌ای گفت: - شوخی قشنگی بود خانم حکیم... فرزند حشمت حکیم میلیونر معروف تهران ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با اندوه چشماش رو روی هم گذاشت و لب پایینش رو گاز گرفت، هر چی می‌گفت بی‌فایده بود هومن حق داشت که فکر کنه ترلان یه دیوونه‌ی خنده داره و حرفاش هم به اندازه‌ی خودش مضحک‌اند غمگین آخرین نگاه رو به ساختمون دانشگاه انداخت و جلوتر از هومن، بی‌توجه به نگاه کنجکاو و تحقیر آمیزش که هنوز روش سنگینی می‌کرد به سمت ماشین رفت. بعد از اینکه هومن داخل ماشین نشست و کمربندش رو بست، یه نگاه به ترلان که سرش رو به شیشه تکیه داده بود و افسرده به پیاده‌رو کنارش نگاه می‌کرد، انداخت. این ناراحتی یکم غیرعادی بود. البته اگه می‌خواست نتیجه‌گیری کنه حرف ترلان غیرعادی‌تر بود. پوزخند دیگه‌ای روی لبش نشست، اونقدر غیرعادی و بیخود که خود ترلان هم براش جوابی نداشت و سکوت کرده بود. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. ********** هومن ماشین رو داخل پارکینگ هتل بزرگی هدایت کرد و بعد از اینکه چمدان خودش و ترلان رو برداشت، به ترلان که توی پلاستیکای پشت ماشین دنبال چیزی می‌گشت، گفت: - همه‌ی این چیزایی رو که همراهت اوردی، هتل داره. برای غذا هم لازم نیست خودت چیزی درست کنی، توی رستوران هتل یا بیرون غذا می‌خوریم. ترلان بی‌توجه به حرفای هومن در سکوت همچنان دنبال چیزی می گشت. هومن به ترلان که با صورتی بی‌حال و گرفته چیزی رو از توی پلاستیک دراورد نگاه کرد. با دیدن چندین بسته قرص رنگارنگ توی دستاش، دست چپش منقبض شد، یعنی دوباره حالش بد شده بود؟؟ سعی کرد با آروم‌ترین لحن صحبت کنه - ترلان حالت خوبه؟؟ ترلان سرش رو بالا اورد. هومن با دیدن نگاه یخ زده‌اش، سریع چمدون‌ها رو زمین گذاشت و دستش رو پیش برد تا بازوی ترلان رو بگیره، اما ترلان بدون اینکه چیزی بگه خودش رو عقب کشید و بعد چمدونش رو از کنار پای هومن که هنوز همونطور خشک شده دستش در هوا مونده بود، برداشت و راه افتاد. هومن اخماشو درهم کشید و بعد از برداشتن چمدونش کنار ترلان راه افتاد. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝