تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_401
هومن سریع برگشت سمت ترلان
ترلان بادیدن صورت و نگاه آشفتهی هومن رفته رفته لبخندش پس رفت و با صدای آرومی پرسید:
- چی شده؟
هومن جوابی نداد و همچنان بهش خیره بود که ترلان دوباره گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- ...
ترلان با ترس گفت:
- کسی مرده.؟
- ...
ترلان با صدای بلندتری پرسید:
- نکنه وقتی خواب بودم تصادف کردیم؟
- ...
ترلان این بار با صدای آرومتری گفت:
- نه اما گمون نکنم، دیگه اونقدرام خوابم سنگین نیست!
- ...
ترلان یکم فکر کرد و بعد نفس راحتی کشید و با لبخند گفت:
- آهان فهمیدم.. حتما بنزین تموم کردی، خب مومن، اینکه دیگه این همه تریپ غصه نداره که همچین رفتی تو لک که گفتم خدایی نکرده من مُردم
اخمای هومن درهم شد. ترلان بی اعتنا به اخمای هومن، چشمکی زد و ادامه داد:
- تا ترلان رو داری غمت نباشه، الان میرم کنار خیابون از یکی از این ماشینا بنزین میگیرم برات...
و چرخید که بره، هنوز یک قدم دور نشده بود که هومن بازوشو از پشت گرفت و کشیدش سمت خودش...
ترلان روی پنجهی پا با صورتی متعجب به هومن که خم شده و از نزدیک به صورتش نگاه می کرد، خیره شد.
خواست خودش رو عقب بکشه که هومن محکمتر گرفتش، تعجب کم کم توی چشمای ترلان کمرنگ شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_402
نگاهشو چرخوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه بابا من این وسایل رو آوردم تو آبروت جلوی اون پلیسا رفت، معذرت میخوام.
هومن با صدای آروم و نرمی گفت:
- من کی همچین حرفی زدم؟
ترلان دوباره یکم بهش نگاه کرد و بعد گفت:
- آها... پس حتما می خواستی بگی....
اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه، کف دست آزاد هومن آهسته روی لباش قرار گرفت، دوباره چشمای ترلان گرد شد.
هومن هم با لبخند محوی گفت:
- چته دختر؟ یه سره خودت میگی و خودتم نتیجهگیری میکنی؟
ترلان بیحرکت محو مهربونی عمیق چشمای هومن که مثل توی عکس جونیاش بود، شده و نمیدونست باید چه عکس العملی از خودش نشون بده.
کم کم لبخند هومن رفت، مردمک چشماش پر لرزش و یه حسی مثل درگیری شدند. آهسته ترلان رو رها کرد و یک قدم عقب رفت. جفت دستاش رو روی صورتش کشید و بعد بدون اینکه دوباره به ترلان نگاه کنه رفت سمت ماشین و سوار شد.
ترلان هم گیج و سردرگم همونجا ایستاده بود و اصلا یادش رفته بود چجوری باید فکر کنه؟ چه برسه بخواد رفتارای هومن رو تجزیه تحلیل کنه.
با صدای بوق ماشین، به خودش اومد. یکم به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت ماشین رفت.
************
ترلان با بی قراری گفت:
- اَه پس چرا این جاده تموم نمیشه؟ بابا من دستشویی دارم
- تحمل کن... کمتر از یک ساعت دیگه میرسیم
ترلان خودشو روی صندلی بالا و پایین کرد و گفت:
- راه نداره، من دیگه نمیتونم تحمل کنم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_403
هومن کلافه از اصرارهای پی در پی ترلان، از پنجره به بیرون نگاه کرد که ترلان دوباره و اینبار با حرص گفت:
- مهندس یا میزنی کنار یا خودم رو از ماشین پرت میکنم پایین
هومن برخلاف خشمش سعی کرد با آرومترین لحن، ترلان رو که دقیقا مثل بچهها رفتار میکرد، متقاعد کنه :
- ترلان خانم، خانم حکیم... اینجا بیابونه، اگه ماری عقربی چیزی نیشت بزنه من چیکار کنم؟
- من این چیزا حالیم نیست...
و بعد کلمه کلمه ادامه داد:
- من... جیش... دا... رم...!!!
هومن با چشمای گرد شده به ترلان که بدون خجالت و مصمم این حرف رو بهش زده بود، نگاه کرد و گفت:
- شرم و حیا هم برای دختر خوب چیزیه ها...
ترلان پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- چه ربطی به شرم و حیا داره؟ هرچی در آدمه در عالمه دیگه... یا شایدم برعکس هر چی در آدمه در عالمه دیگه...
- اونوقت این دوتا جمله چه فرقی با هم داشتن؟
- وااا... خب جای عالم و آدم با هم عوض شد دیگه
- من که چیزی متوجه نشدم، هر دوتاش مثل هم بود
ترلان با لجبازی گفت:
- نخیرم.. گوش تو اشتباهی شنیده، من جای کلمههاشو با هم عوض کردم. بعدشم فکر نکن متوجه نمیشم که سعی داری بحث رو عوض کنی که من دستشوییمو یادم بره. من این چیزا رو یادم نمیره. اصلا هم نمیفهمم برای چی اینقدر داری با من لج میکنی که نذاری برم بیرون دستشوییمو کنم
هومن دیگه فوران کرد، با صدای بلندی گفت:
- خب تو از بس که نفهمی، استغفرالله... خب دختر یاسین که تو گوشت نمیخونم که... دارم میگم اینجاها امنیت نداره
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تو بنرام زدم
این ترلان و خجالت با هم هفت پشت غریبهاند
حالا دیدین درست گفتم.. 😂😂😂
هرچی این هومن موقر و چوب خشک سیار😄
این ترلان ورپریده و بیحیا🤣🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
با صدای بلند گوش کنید 🔥
چند ثانیه به هیچی فکر نکن؛
فقـط
به صدای تِرٓق تِرِق این چوبا، گوش کن...
بعدم بزن رو لینک و عضو کانال #حرف_دل خاله نگاه بشو دیگه😄🙈
منم مثل ترلان پرروام...😅
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
⚜ ماهـور افشـار
🎧 دریــا
♩♬♫♪♭
جای تو قرصه یه جای قلبم؛
قبلـهی عشقــم.. خدای قلبم
جامو نگهدار یه جای قلبت؛
زنده باشم با صـدای قلبـت!
ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ılı.lıllılı.ıllı.ıl
━━━━━━━●───────────
ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 #موزیک_ویدئو ⚜ ماهـور افشـار 🎧 دریــا ♩♬♫♪♭ جای تو قرصه یه جای قلبم؛ قبلـهی عشقـ
باز هم تشکر از کاربر عزیز ملکه جان ❤️
که این کلیپ زیبا را بعنوان حرف دل ایمان به دریا برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_404
هومن بعد از اینکه حرفاش رو زد، نفس عمیقی کشید تا تلاطمش بیوفته و بعد به ترلان که ساکت شده بود و مظلوم بهش نگاه می کرد، نگاهی کرد.
ترلان با صدای آرومی در اوج سادگی گفت:
- خب اگه امنیت نداره، تو هم باهام بیا
هومن سریع دوباره بهش نگاه کرد، این دختر اصلا عقل توی سرش بود؟ یا یه دستی این حرف رو زد؟ یکم که بهش نگاه کرد، متوجه شد همون مورد اول درسته، عقل توی سرش نبود...
هومن با ملایمت گفت:
- آخه دختر خوب!! اون بیرون که دستشویی نساختن برای تو که بری، باید بری رو سنگ و خاک...
حرفشو برید و با حرص نفس عمیق دیگهای کشید و ادامه داد:
- اونجا هیچ تپهای هم نیست، همش زمین مسطحه، متوجه میشی منظورمو؟
ترلان یکم فکر کرد و بعد گلولههای بینیش از عصبانیت گشاد شد و بلند گفت:
- خیلی منحرفی، یعنی اینقدر اراده نداری که برنگردی و نگاه نکنی؟
هومن اخماشو کشید توی هم و ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد. بحث دیگه داشت حیثیتی میشد.
خودش زودتر از ماشین پیاده شد و بعد به ترلان گفت :
- منتظر چی هستی، مگه نمیخوای بری دستشویی؟
ترلان خوشحال از اینکه به مقصودش رسیده، با غرور از ماشین پیاده شد و جواب داد:
- ایــش... خب باید از همون اول به حرفم گوش میدادی دیگه، اینهمه هم با من بحث نمیکردی
هومن جلوتر از ترلان راه افتاد که ترلان هم با قدمهای تند و کوتاه خودش رو بهش رسوند و گفت:
- اِاِ اِ... تو کجا میــای؟
هومن همونجور اخمو گفت:
- حتی فکرشم نکن، بذارم تنها بری
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_405
ترلان با نگرانی گفت:
- بابا من حالا یه چیزی گفتم، تو نمیخواد جو بگیردت
هومن از حرکت ایستاد، ترلان که توقع این حرکت رو نداشت با دماغ رفت توی کمرش
هومن
برخلاف چیزی که توی دلش بود، روبه ترلان که دماغش رو می مالید گفت:
- منم همرات میام، در غیر این صورت تو هم نباید بری، تو دستم امانتی وگرنه برای من مهم نیست که مار و عقرب نیشت بزنه یا یه قاچاقچی گرسنه بهت حمله کنه...
و بعد با مسخرگی اضافه کرد
- نترس اونقدر اراده دارم که نگاهت نکنم
ترلان دلخور از حرفای بُرَنده و ناراحت کنندهی هومن راه افتاد و در همون حین هم گفت:
- نیش مار و عقرب شرف داره به نیش زبون تو....!!!
هومن پنجهی دستشو داخل موهاش کشید و در سکوت به دنبال ترلان رفت. وقتی به اندازهی کافی از جاده دور شدن، ترلان یک دفعهای ایست کرد و هومن که سربه زیر و متفکر قدم میزد، خورد بهش و ترلان هم دوقدم پرش کرد سمت جلو...
مسخره بود که دلش بخواد تلافی اون ضربهی نابود کنندهی دماغش رو سر هومن دربیاره، حالا هم که خودش لنگ در هوا از اون ضربه مونده بود و داشت به این چیزا فکر میکرد.
دماغش رو پر سر و صدا کشید بالا و پاشو زد زمین و با اخم برگشت سمت هومن که در
سکوت بهش نگاه می کرد و گفت :
- چشا درویش... چند قدم برو عقبتر... فاصلهی اسلامی رو هم رعایت کن...
هومن پوزخندی زد که ترلان از حرص آتیش گرفت. هیچ جوره نمیتونست این ریشخند و که مثل داس مرگ روی صورت این عزرائیل یخچال، بازی میکرد تحمل کنه. هومن چند قدم عقب رفت و پشتش رو به ترلان کرد..
ترلان خواست کارشو بکنه که یاد چیزی افتاد و بلند و با استرس گفت:
- مهندس بیزحمت اون حنجرهی طلایی تو به کار بنداز و سوت بزن
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_406
لبخند محوی روی لبای هومن نشست و بعد دست به سینه شد و با بدجنسی گفت:
- من بلد نیستم سوت بزنم، خودت بزن
صدای آروم ترلان به گوشش رسید که گفت:
- ای تو روح اون حنجرهی دودکش ذغالیِ بوگندوت
لبخند هومن عمیق تر شد.
صدای سوت ترلان بلند شد و هومن هم با پشت دست به روی لبش کشید تا اون لبخند که مثل سریش به صورتش چسبیده بود رو پاک کنه.
بعد از اینکه کارِ ترلان تموم شد همچنان به سوت زدنش ادامه داد و مثلا آروم به هومن نزدیک شد تا بترسوندش. هومن هم اینقدر در فکر بود که صدای سوت ترلان که نزدیک میشد رو متوجه نشد.
ترلانم سری از تأسف تکون داد و رو پنجهی پا ایستاد و دقیقا کنار گوش هومن سوتش رو تبدیل به جیغ کرد که هومن شوکه دستاش از هم باز شد و سریع به سمتش برگشت.
ترلان زد زیر خنده و گفت:
- مهندس گوشاتم مثل خودت هنگاند، خواستم...
با دیدن اخم وحشتناک هومن، ترلان حرفشو خورد اما مثل هر دفعه مظلوم نشد، چون فوقالعاده از دست هومن شاکی بود.
قیافهشو شل کرد و در حالی که انگشت اشارهاش رو زیر دماغش میکشید لحن لاتی گرفت و گفت:
- چیه داداش... به تریجت برخورد الان؟
با دست محکم چند بار زد روی شونهی هومن و ادامه داد:
- عب نره مسئلهای نی... بزرگ میشی... بازم بزرگ میشی...
و خنده ی مسخرهای کرد و با لحن خودش رو به چشمای گرد شده و نگاه خیرهی هومن رو
خودش گفت:
- بپا غرق نشی مهندس، منتظر چی هستی بجنب آتیش کن بریم.. اصفان منتظرست...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
سوت و داشتین برای چی بود؟🤣🙈
جووووون ترلان داره میاد
پیشِ من اصفان😂🙈
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_407
رسیده بودن اصفهان و از توی خیابونای شلوغش رد میشدن. ترلان شیشهی ماشین رو کشیده بود پایین و با نگاهش هر صحنهی هرچند کوچیکی رو هم میبلعید.
ذوق زده در مورد هر چیزی که به نظرش جالب بود با صدای بلند نظر میداد و هومن هم با همون لبخند محو به حرکات ترلان نگاه میکرد و سعی میکرد از سوالهای بیشمار توی ذهنش نسبت به دختر خانوادهی حکیم چشم پوشی کنه.
وقتی از کنار زاینده رود می گذشتند ترلان از پنجره به سمت بیرون متمایل شد و در حالی که چشماش رو می بست؛ با لذت نفس عمیقی کشید.
با صدای لرزونی گفت:
- چقدر فوق العادست.. چقدر قشنگه... تا حالا همچین منظره.ی قشنگی ندیده بودم
هومن با صدای ناباوری گفت:
- واقعا اینقدر قشنگه؟ اگه به گفتهی خودت هر سال رفتی سفر خارج و به گفتهی خانوادهات یه مدت زمان خیلی طولانی رو شمال زندگی کردی، مطمئنا منظرههای قشنگتری دیدی
ترلان آهسته چشماش رو باز کرد و با نارضایتی به هومن که حاله خوبش رو با سؤالش خراب کرده بود نگاه کرد و گفت:
- اینجا قشنگتر از اونجاهاست
و دوباره نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت و اینبار در سکوت به جنب و جوش و زیباییهای اطرافش چشم دوخت.
در همین حین چشمش به ساختمون بزرگی افتاد که روی تابلوی سر درش نوشته شده بود
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
با عجله آستین کت هومن رو گرفت و گفت:
- خواهش می کنم نگهدار... نگه دار...
هومن با تعجب گفت
- چرا نگه دارم؟؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_408
ترلان به ساختمون که دور میشد نگاه کرد و در حالی که خودشو سر جاش بالا و پایین میکرد، با عجز و صدای غمگینی دوباره گفت:
- خواهش می کنم نگه دار.
هومن که هر لحظه بیشتر شگفت زده میشد، ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد.
ترلان پر شتاب از ماشین پیاده شد و به هومن که صداش میکرد، توجهی نکرد.
با قدمهای تند به سمت دانشگاه می رفت.
هومن هم با عجله از ماشین پیاده شد و خودش رو به ترلان رسوند که روبروی دانشگاه ایستاده بود و یک جورایی با حسرت و یک عالم ناراحتی به اطرافش نگاه می کرد.
هومن با صدای آهستهای پرسید:
- ترلان اتفاقی افتاده؟؟
ترلان با صدایی پر از بغض، بیحواس گفت:
- اینهمه مسخرم کردی به خاطر نداشتن تحصیلات دانشگاهی، اینجا قرار بود دانشگاه من بشه. من اینجا قبول شده بودم ولی نشد نشد...
ترلان ناگهانی به خودش اومد و متلاطم به هومن که مشکوک بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
هومن متفکر پرسید:
- اونوقت چرا نشد؟؟
ترلان که هول شده بود دوباره بی فکر گفت:
- شرایط مالیشو نداشتیم
ولی بلافاصله بعد از این حرف؛ کف دستش رو کوبید روی دهنشو با استیصال به هومن که با
تمسخر و یه لبخند کج نظارهگر گند زدناش بود، نگاه کرد.
هومن با لحن مسخرهای گفت:
- شوخی قشنگی بود خانم حکیم... فرزند حشمت حکیم میلیونر معروف تهران
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_409
ترلان با اندوه چشماش رو روی هم گذاشت و لب پایینش رو گاز گرفت، هر چی میگفت بیفایده بود هومن حق داشت که فکر کنه ترلان یه دیوونهی خنده داره و حرفاش هم به اندازهی خودش مضحکاند
غمگین آخرین نگاه رو به ساختمون دانشگاه انداخت و جلوتر از هومن، بیتوجه به نگاه کنجکاو و تحقیر آمیزش که هنوز روش سنگینی میکرد به سمت ماشین رفت.
بعد از اینکه هومن داخل ماشین نشست و کمربندش رو بست، یه نگاه به ترلان که سرش رو به شیشه تکیه داده بود و افسرده به پیادهرو کنارش نگاه میکرد، انداخت.
این ناراحتی یکم غیرعادی بود. البته اگه میخواست نتیجهگیری کنه حرف ترلان غیرعادیتر بود.
پوزخند دیگهای روی لبش نشست، اونقدر غیرعادی و بیخود که خود ترلان هم براش جوابی نداشت و سکوت کرده بود.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
**********
هومن ماشین رو داخل پارکینگ هتل بزرگی هدایت کرد و بعد از اینکه چمدان خودش و ترلان رو برداشت، به ترلان که توی پلاستیکای پشت ماشین دنبال چیزی میگشت، گفت:
- همهی این چیزایی رو که همراهت اوردی، هتل داره. برای غذا هم لازم نیست خودت چیزی درست کنی، توی رستوران هتل یا بیرون غذا میخوریم.
ترلان بیتوجه به حرفای هومن در سکوت همچنان دنبال چیزی می گشت.
هومن به ترلان که با صورتی بیحال و گرفته چیزی رو از توی پلاستیک دراورد نگاه کرد.
با دیدن چندین بسته قرص رنگارنگ توی دستاش، دست چپش منقبض شد، یعنی دوباره حالش بد شده بود؟؟
سعی کرد با آرومترین لحن صحبت کنه
- ترلان حالت خوبه؟؟
ترلان سرش رو بالا اورد. هومن با دیدن نگاه یخ زدهاش، سریع چمدونها رو زمین گذاشت و دستش رو پیش برد تا بازوی ترلان رو بگیره، اما ترلان بدون اینکه چیزی بگه خودش رو
عقب کشید و بعد چمدونش رو از کنار پای هومن که هنوز همونطور خشک شده دستش در هوا مونده بود، برداشت و راه افتاد.
هومن اخماشو درهم کشید و بعد از برداشتن چمدونش کنار ترلان راه افتاد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آخی میگن آدمهای شاد
پشت خندههاشون، غم بزرگی را پنهان میکنند
این ترلان شاد و شنگول ما هم همینه...
دختر میلیونر تهران چه حسرتهایی تو دلشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
شب اولین جمعه
ماه رجب بخیر و خوشی🍰
لیلة الرغائب مبارکــــــــَ 🌸 🍃
ماه رجب🌙
ماه نور✨
ماه خوبیها بر شما مبارکــــــــَ🌸 🍃
ان شالله🙏
در این ماه عزیز
کسب وکارتون پربرکت
دلهاتون پر از محبت باشه💕
التماس دعای فراوان 🙏
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_410
هومن در حالی که همراهش راه میرفت دستهی ساکش رو از دستش گرفت. ترلان بدون هیچ عکسالعملی دستش رو برد توی جیبش و به راهش ادامه داد.
در طول مدتی که هومن کلید اتاقاشون رو گرفت و سوار آسانسور شدند و حتی وقتی که جلوی اتاقهاشون رسیدن و هومن در اتاق ترلان رو با کلید باز کرد، ترلان همچنان سکوت کرده بود. بعدهم چمدونش رو گرفت و وارد اتاق شده و درو بست.
هومن سردرگم از حال و هوای کلافهی خودش، نفسش رو فوت کرد و به اتاق خودش که روبروی اتاق ترلان بود؛ رفت.
ترلان بدون توجه به فضای اتاقی که توش بود روی تخت یک نفرهای که کنار پنجره قرار داشت، دراز کشید در حالی که به سقف خیره شده بود، یک قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد و روی متکاش افتاد. خیلی خسته بود از این بازی که خانوادهی مثلا واقعیش شروع کرده بودند، از اینکه بازیگر این بازی مسخره شده بود، بدون اینکه خودش بخواد. باید به چیزی شبیه میشد که نبود، بدتر از همه اینکه نمیدونست چرا یه ترس غریبی از فاش شدن واقعیت برای هومن داشت.
نگاه تمسخرآمیز و تحقیر کنندهی هومن، وقتی از دانشگاه و هزینهاش صحبت میکرد، هنوز پیش چشمش بود و آزارش میداد. چشماش رو بست و صورتش از اشکای روونش خیس شد.
هومن بعد از اینکه وارد اتاق شد، لباساش رو عوض کرد و بعد مستقیم به سمت پنجره رفت و پرده رو کشید، دیدن منظرهی زاینده رود یکم هیجان زدش کرد ولی نه برای اینکه میتونست خودش از این منظره در این مدت لذت ببره، نـه...!!!
دستاش رو مشت کرد و چند لحظه به کاری که میخواست انجام بده فکر کرد ولی فقط چند لحظه... چون هیجانش نمیذاشت بیشتر فکر کنه، به سمت چمدونش رفت و لباساش رو هم برداشت و از اتاق خارج شد.
روبروی در اتاق ترلان که رسید، صداش رو صاف کرد و در حالی که نمیتونست لبخند محوش رو محوتر کنه، در زد.
ترلان با شنیدن صدای در با سستی از جاش بلند شد، دست و پاش به خاطر دارویی که در این فاصله خورده بود کرخت شده و صورتش هنوز از اشکایی که ریخته بود خیس بود. درو باز کرد و با چشمایی خمار به هومن نگاه کرد. هومن با دیدن اوضاع به هم ریختهی ترلان، لبخندش ناخوداگاه محوتر که هیچی، ناپدید شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_411
به جلو خم شد و با صدایی که نگرانی توی اون، خودش رو هم متعجب کرد؛ گفت:
- ترلان حالت خوبه؟؟
ترلان با صدای آهسته و کشداری گفت:
- خوبم....
هومن دستاشو بدون تردید جلو برد و بازوهای ظریف ترلان رو گرفت و آروم تکونش داد و گفت:
-تو به این حالت می گی خوب..؟؟
ترلان در حالی که چشماش خمارتر و ولوم صداش آهستهتر شده بود با همون صدای کشدار و لبخند ماسیدهای گفت:
- چی شده مهندس؟ من الان باید بگم تو چته؟ این نگرانی برای چیه؟برای یه دختر بیسواد و بیادب و بیشخصیت؟! شایدم نگرانی برای صندوق امانتت هست، هـااان...؟!!
زهرخندی زد و ادامه داد:
- بی خیال بابا من تورو میشناسم، لازم نیست خودت رو درگیر یه چیز بیارزش کنی
بعد هم بازوهاش رو آروم از دستای شل شدهی هومن بیرون کشید و در حالی که یه قدم عقب میرفت تا بتونه در رو ببنده ادامه داد:
- چرا همش رفتارات ضدو نقیضه؟ چرا منو گیج میکنی؟ بعضی اوقات حس میکنم با یه آدم چند شخصیتی طرفم..
یه زهرخند دیگه زد و گفت:
- مثل خودم، ولش کن... برو راحت باش
و درو بست. هومن چند لحظه به جای خالیش نگاه کرد، نفسشو با ناراحتی بیرون داد و چشماش رو چند لحظه روی هم گذاشت. حرفای ترلان واقعا تلخ بود، واقعا اون چش شده بود.؟ چند بار این سوال توی ذهنش اکو شد و عاقبت مصمم چشماش رو باز کرد و با این تفکر که اون فقط برای مسؤلیتی که دربرابر دختر مهندس حکیم داره یا به قول ترلان همون صندوق امانتش، این رفتارها رو داره.
پس یکبار دیگه محکمتر در زد، اینبار بدون لبخند...!!! و یا حتی اخم...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای جااان
هودی هم مصمم شده تو شاد دیدن ترلان😍
موفق باشی گل پسر😁
عصر سه پارت دیگه براتون میذارم...🌸
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
جشن میانه زمستان
بر ایرانیــان مبـارکـــ 🌺
ایرانیان باستان در ۱۵ بهمن ماه
بخاطر گذشت نیمی از زمستان سخت و نزدیک شدن به هوای دلانگیز بهاری به جشن و پایکوبی میپرداختند.
این مراسم شامل دف زنی، خوردن آش مخصوص، و شبنشینی و تهلیل گفتن و دعا (ذکر) بوده است.
و سپس مردم تا شب به رقص و شادی میپرداختند.
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
شرمنده گل روی همه شما عزیزان
پسرم خورده زمین و از شش تا حالا دستم بند شده به بیمارستان و عکس...
دعا کنید چیز خاصی نباشه...
بتونم امشب وگرنه فردا براتون پارت جبرانی میذارم. 🌸🌸
🌸 خدا رو شکر مشکلی نبود، ولی دیگه پارتهای #ترلان برای فردا.... شرمنده همگی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
▪️آسمان سامرا غرق اندوه،
زمینش لبریز بغض،
و این حکایت باقی است تا او نیاید...
🏴 شهـادت مولا
امام هـادی(ع) تسلیـت بــاد 🥀
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_412
ترلان با کلافگی چشماش رو باز کرد، چرا این پسر نمیفهمه که اون الان باید بخوابه تا اثر این قرص لعنتی با همه ی غم و غصههاش بره. با قدم های کوتاه در و باز کرد و اینبار از درز چشماش به هومن نگاه کرد.
هومن بدون اینکه چیزی بگه رفت داخل، ترلان اونقدر خوابالو و بیجون بود که شکایتی نکنه، فقط دلش می خواست بخوابه اونم هر جایی...
چشماش رو بست، ایستاده خوابیدن هم برای خودش عالمی داشت.
هومن چمدون دست نخورده ی ترلان رو برداشت و چمدون خودش رو گذاشت توی اتاق
از جلوی ترلان که سرش رو خم کرده بود رد شد و خیلی جدی و دستوری گفت:
- دنبالم بیــا...
چند قدم که رفت و دید از اومدن ترلان خبری نیست، چمدون رو زمین گذاشت و با اخم به سمت ترلان رفت. این دختر انگار قصد آدم شدن نداشت
روبروی ترلان ایستاد و دست به کمر گفت:
- معلوم هست چیکار می کنــی؟ برا چی نمیــای؟ حتما باید با داد و فریاد بهت بفهمونم که باید یه کاری رو انجام بدی؟
ترلان همچنان سربه زیر سکوت کرده بود.
هومن که از جواب ندادن ترلان و بیتوجهیاش یکم عصبانی شده بود، با یک دست شونهی ترلان رو گرفت و تکونی بهش داد و گفت:
- هــــی با تــوام...
که ترلان بیتعادل رو به پایین سر خورد. ناخودآگاه هومن عکس العمل نشون داد و با دو تا دست و زانوهایی خم شده، ترلان رو بین راه گرفت. با تعجب و البته یکم نگرانی، یه تکون محکم به ترلان داد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- هی ترلان، چت شــده؟
و با فریاد ادامه داد:
- تــرلان....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_413
ترلان تکونی خورد و همونجور خم شده سمت زمین سرش رو آهسته بلند کرد و از میون درز چشمای سرخش گفت:
- چته بابا..؟؟ اگه گذاشتی یکم بخوابم
هومن با شگفتی گفت:
- خــوااااب..؟
ترلان اخم ریزی کرد:
- اَه چته بابا هی داد می زنـی؟
سکوت هومن باعث شد که بدون توجه به موقعیتی که توش هست، دوباره چشماش رو ببنده. هومن با چشمای گرد شده نگاهش رو به اطراف اتاق گردوند. روی پاتختی توجهش به بسته قرص های ترلان و یه لیوان یه بار مصرف آب نیم خورده جلب شد.
نفسش رو دوباره پوف کرد، همون... به خاطر اثر داروها اینجور شده بود. آهسته صاف ایستاد و ترلان رو هم بالا کشید، یکم به ترلان که انگار واقعا خوابیده بود نگاه کرد و بدون اینکه فکر کنه چرا داره این کارو میکنه، یه دستش رو دور شونههای ترلان حلقه کرد و دست دیگه شو زیر زانوهاش گذاشت و در آغوشش گرفت.
بدون تردید رفت سمت اتاق خودش که درش باز بود. ترلان رو آهسته روی تخت دو نفرهی کنار پنجره گذاشت و بعد هم چمدونش رو آورد داخل اتاق
دلش خواست یه کار دیگه هم انجام بده، که انجامش داد. پردهی پنجره رو تا انتها کشید اینجوری وقتی از خواب بیدار می شد میتونست از دیدن زاینده رود یکم هیجان
زده بشه. لبخند محوی از تصور عکس العمل ترلان زد و خواست از اتاق بره بیرون، ولی وسط راه ایستاد. چند قدم رفته رو برگشت و کنار تخت ایستاد، یکم با تردید به ترلان نگاه کرد و عاقبت دستش رو دراز کرد، میدونست کار کثیفی هست ولی الان از اون زمانهایی بود که نمی تونست بیخیالش بشه.
پس آهسته جورابای ترلان رو دونه دونه از پاهاش بیرون کشید به نظرش کار قشنگی نبود که آدم با جورابای عرق کرده و پر از بوی گند توی رختخواب بره.
کارش که تموم شد، از اتاق بیرون رفت و داخل اون اتاق شد. بعد از اینکه دستاش رو شست، تصمیم گرفت اون هم یکم استراحت کنه.
وقتی دراز کشید و چشماش رو روی هم گذاشت، داشت به این موضوع فکر میکرد که چرا بعد از اینکه موهای بلندی توی رختخوابش پیدا کرد و متوجه شد، ترلان اونجا خوابیده، به محمد نگفت رویهی تخت رو عوض کنه!! یا حداقل خودش چیزی به ترلان بگه!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_414
ترلان از شدت ضعف اخمی کرد و بعد از اینکه توی جاش غلتی زد چشماش رو باز کرد. یکم با گیجی به محیط غریبهی اطرافش نگاه کرد و بعد سریع توی جاش نشست. چشماش رو با پشت دستش مالید و بازم به اطراف نگاه کرد که نگاهش از پنجره ی کنارش به منظرهی زاینده رود افتاد، اون اصفهان بود.
با ذوق خودشو روی تخت دوزانو کشید سمت پنجره و با چشماش صحنهی روبروش رو بلعید.
ولی بعد از چند ثانیه اخمی کرد و متفکر به عقب برگشت. اون مطمئن بود که تختش یه نفره بود و اون سمت اتاق قرار داشت.
از تخت پایین اومد و در حالی که روسری و مانتوی چروک شدش رو صاف می کرد، چشمش به جوراباش که کف اتاق بودن افتاد. وااا... با دستش چونهشو لمس کرد. بعد از مدتی مغزش به کار افتاد و یادش اومد که هومن اومده بود درِ اتاقش، حرفاش رو یادش نبود ولی مطمئن بود اومدن به این اتاق...
خوابیدن روی این تخت و حتی دراوردن جوراباش کار هومنِ
خواست اخم کنه اما لبخند عمیقش این اجازه رو بهش نداد. با اینکه هومن خیلی تلخ بود و با حرفاش آزارش میداد ولی گاهی اوقات هم پسره خوبی می شد. مطمئنا هنوز هومنِ توی اون عکسا یه جایی درون وجودش بود. ولی نمیدونست چرا نمیذاره که خودشو کامل نشون بده.
دلش نمی خواست ناراحتیهای قبل از خوردن قرصاش رو یادش بیاره و با فکر کردن بهشون این مسافرت رو خراب کنه.
صدای قور قور معده اش فرصت فلسفی بافی بیشتر رو ازش گرفت، گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و به ساعتش نگاه کرد، با دیدن 4:30 به معدهی بینواش حق داد که ترومپت بزنه.
یه نگاه دیگه به زاینده رود کرد و با خوشی رفت سمت اتاق هومن، پشت در یه نفس عمیق کشید و در زد. بعد از چند ثانیه در باز و هومن خان رؤیت شد، اونم چه رؤیتی...
حولهای به کمرش بسته بود، یه حوله ی نسبتا کوتاه هم روی دوشش بود که البته به غیر از قسمتی از کمر و بازوهاش جای دیگهای رو نپوشونده بود و سینه وشکم عضلانی و خیسش کاملا در دید بود. موهاش هم خیس بود و قطرات آب ازش می چکید.
با صدای تک سرفهی هومن، ترلان که تا اون لحظه با دهن باز و چشمایی که تا آخرین حد ممکن بازشون کره بود تا خدایی نکرده صحنه ای رو از دست نده، صورتش رو با همون پوزیشن گرفت بالا
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝