تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_404
هومن بعد از اینکه حرفاش رو زد، نفس عمیقی کشید تا تلاطمش بیوفته و بعد به ترلان که ساکت شده بود و مظلوم بهش نگاه می کرد، نگاهی کرد.
ترلان با صدای آرومی در اوج سادگی گفت:
- خب اگه امنیت نداره، تو هم باهام بیا
هومن سریع دوباره بهش نگاه کرد، این دختر اصلا عقل توی سرش بود؟ یا یه دستی این حرف رو زد؟ یکم که بهش نگاه کرد، متوجه شد همون مورد اول درسته، عقل توی سرش نبود...
هومن با ملایمت گفت:
- آخه دختر خوب!! اون بیرون که دستشویی نساختن برای تو که بری، باید بری رو سنگ و خاک...
حرفشو برید و با حرص نفس عمیق دیگهای کشید و ادامه داد:
- اونجا هیچ تپهای هم نیست، همش زمین مسطحه، متوجه میشی منظورمو؟
ترلان یکم فکر کرد و بعد گلولههای بینیش از عصبانیت گشاد شد و بلند گفت:
- خیلی منحرفی، یعنی اینقدر اراده نداری که برنگردی و نگاه نکنی؟
هومن اخماشو کشید توی هم و ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد. بحث دیگه داشت حیثیتی میشد.
خودش زودتر از ماشین پیاده شد و بعد به ترلان گفت :
- منتظر چی هستی، مگه نمیخوای بری دستشویی؟
ترلان خوشحال از اینکه به مقصودش رسیده، با غرور از ماشین پیاده شد و جواب داد:
- ایــش... خب باید از همون اول به حرفم گوش میدادی دیگه، اینهمه هم با من بحث نمیکردی
هومن جلوتر از ترلان راه افتاد که ترلان هم با قدمهای تند و کوتاه خودش رو بهش رسوند و گفت:
- اِاِ اِ... تو کجا میــای؟
هومن همونجور اخمو گفت:
- حتی فکرشم نکن، بذارم تنها بری
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_404
سینیرو برداشته و بالا بردم.
هنوز ملافهپیچ و آروم خواب بود. سینیرو گذاشتم روی میز و سمت پنجره رفتم، بازش کردم. صدای طبیعت، پر رنگتر شد.
صدای آب، بوی گلای وحشی و صدای عجیب حیوانات... بوی زندگی میومد. به نظرم هرکی تو اون محیط زندگی میکرد، دیگه پیری به سراغش نمیومد.
کنارش نشستم. دستمو رو سینهش گذاشتم و صداش زدم:
- سعید، سعید جان بلندشو دیگه، صبح شده!! پاشو یه چیزی بخور جون بگیری.
نفس عمیقی کشید و چشمای بیرَمقِش رو آروم باز و با چشمای قرمز و خسته، نگاهم کرد. لبخند کمرنگ و گذرایی زد و نیمخیز شد.
- سلام صبح به خیر خوابالو... البته ساعت ۱۲ شده دیگه نزدیکای ظهرِ.
تو خودش بود و نگاه ازم میدزدید. ملافه رو کنار زدم، کمکش کردم تا از تخت پایین بیاد.
-سرگیجه نداری؟
دستی به موهای دختر کُشِش کشید:
- نه ندارم.
- دیگه نری باز دوش بگیریا!!
دستاش رو به علامت تسلیم بالا گرفت.
- تا یه آبی به صورتت بزنی، صبحونه، روی میز آماده است.
با رفتن سعید به سمت دستشویی، نگاهی به خودم تو آینه انداختم و کمی لباسمو مرتب کردم. لبام رو هم سابیدم تا رژ لب کمرنگم، جوون تازه بگیره.
نمیدونم چرا احساس خجالت داشتم!!
تا حالا با هم انقدر تنها نبودیم...
اومد و روی مبل نشست.
- خودت صبحونه خوردی؟؟
صداش گرفته بود. آنقدر که باید گوشات رو تیز میکردی تا بشنوی چی داره میگه.
تبسمی چاشنی جواب کردم:
- نه.. میرم پایین یه چیزی میخورم.
لیوان شیر رو تو سینی گذاشت:
- پس منم میام اونجا با هم بخوریم.
غرق چشمای زیبا و مهربونش شدم.
- نه... نه این کار رو نکن!! باید بعد صبحونه بازم سِرُم و دارو بزنم.
رو زمین، روبهروش نشستم:
- باشه... باشه منم یه کم نون و مربا میخورم.
انگار رو آتیش نشسته بودم. لیوان شیر رو دستش دادم.
- اونجا سرده...
- خیلی هم خوبه، شروع کن. یه کم بخور، بیا اینم لقمهی نون و پنیر و گردو. میخوای برات مربا هم بذارم؟
سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد.
- زحمت نکش، خودم بَلدم لقمه بگیرم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد